پایگاه خبری تئاتر: این چند خط شاید آخرین چند خطی باشد که برای نصرت کریمی مینویسم. در همه این سالها، در همه این سالهایی که به ظاهر حضور نداشت- که بود و کار میکرد و آموزش میداد-، در چند گپ و گفتی که به خانهاش میرفتیم یا در کلاسهایی که بعضا میگذاشت و با ولع حاضر میشدیم، هر آنچه از آن حضورها در ذهنمان مانده، نصرت کریمی همان است. به قول خودش “هنوز نصرت کریمی است!” همان که در ذهن ما مانده است. همان که از حرفهایش آموختیم. از کلاس فن بیانش در باغ فردوس سال ۱۳۷۱، که تصاویرش در آرشیو یکی از دوستان موجود است، تا خاطرههایش از دوران تحصیل در پراگ، تا دستیاریاش برای دسیکا، همه چیز در ذهن ما حک شده است. اصلا بعضی آدمها هر چه بگویند در ذهن بقیه حک میشود،ناخودآگاه. بعدا به یاد میآوریشان. نصرت از آن آدمها بود. من که با فاصله از او به یاد دارم، چند نکته ناب را خاطرم هست، ببینید آدمهای نزدیکش چقدر از او آموختهاند و ناخودآگاهشان چقدر پر است از بودنش. چهل سال نبود و این همه از او خاطره و آموزه هست، اگر بود چه کولاکی میشد حضورش. چرا فعلا نه؟! راستی یادتان میآید چرا نبود؟ اگر به تاریخ سینمای ایران مراجعه کنید خاطرتان میآید چرا نصرت کریمی چهل سال خانهنشین شد؟ به چه بهانهای؟ کدام عمل خلاف؟ اگر بحث خلاف است که خیلیها بیشتر و عمیقتر از نصرت کار خلاف کردند و بعد از انقلاب برگشتند به کار. ماجرا را ارجاع میدهند به فیلمی که مسئلهساز شد. همان قبل انقلاب. در مباحثهای که با شهید مطهری داشت، استاد شهید قانع شده بود که فیلم نصرت خدشهای به مبانی دین وارد نکرده. قانع شد و ظاهرا چند تا از شاگردانش را فرستاد برای دیدن فیلم و بعدا مقالهای نوشت و از مواضع قبلیاش عقب رفت ظاهرا. مشکل فیلم نصرت به زعم من فقط و تنها فقط اسمش بود. اگر اسم فیلم هر چیز دیگری بود، این همه مسئله برای پیرمرد پیش نمیآمد. کسی یادش هست که چرا گفتند نمیتوانی فیلم بسازی، نمیتوانی بازی کنی، نمیتوانی درس بدهی، که همه اینها برای مثل اویی میشود “نمیتوانی نفس بکشی!” واقعا کسی یادش نمیآید، اگر هم کسی باشد که یادش بیاید پیرمردی به شیرینی نصرت را خانه نشین کرده است، بعید میدانم رویش بشود بگوید من بودم. در هر دورهای هر کسی میآمد اسمش را میداد برای ساختن و کارگردانی فیلم، یا حتی بازی، جمله ناقصی با این مضمون گفته میشد که”نصرت کریمی فعلا نه!” این فعلا تا روز مرگش البته ادامه داشت. هیچکس هم نفهمید چرا او نمیبایست بازی کند. فرض کنید در یکی از آخرین پیشنهادهای بازی، اصغر فرهادی میتوانست از او در فیلم جدایی نادر از سیمین در نقش پدر نادر بازی بگیرد. به نظرتان نمیآید که شاید مسیر حسی فیلم و نقاط اثرگذاریاش روی تماشاگر بسیار عمیقتر از فیلم فعلی میشد؟ اما وقتی فرهادی نام نصرت را به اداره نظارت برد، پاسخ شنید”نصرت کریمی فعلا نه!” هنوز هم برای ما سوال است که چرا فعلا نه؟! آموخته کوره آدمسازی! کم داشتیم مثل نصرت همه فن حریف. همه جور کاربلد. این کاربلدی ریشه از یک جاهایی داشت. ریشه از جاهایی که در آنجا آموخته بود. یکی از این جاها مدرسه انیمیشن عروسکی پراگ بود.خودش تعریف میکرد:«برای پایاننامه دوره عروسکی استادمان گفت یک فیلم بسازید. یک فیلم ده دقیقهای با فیلمنامه آزاد. من هم یک فیلم ساختم شد ۱۱ دقیقه و ده ثانیه. خیلی خوب شده بود. بردم برای استاد. گفت خیلی خوب شده، ولی چرا طیاد است. گفتم استاد کوتاهتر از این نشد. گفت برو نسخه ده دقیقهای برای من بیاور. با سری پایین دوباره پای تدوین نشستیم. این بار شد ۱۰ دقیقه و چهل ثانیه. بردیم و استاد گفت نه، ده دقیقه! با کمی اخم و تخم باز هم نشستم پای تدوین و این بار شد ۱۰ دقیقه و ۱۰ ثانیه. نفسم بریده شد. بردم پیش استاد. گفتم استاد از این کمتر دیگه امکان نداره. استاد دید و تشویق کرد و فیلم را برگرداند:«گفتم ده دقیقه!» این بار دیگر نشستم به حذف فریمها. و فیلم شد ۱۰ دقیقه فیکس، یک فریم هم دیگر نمیتوانستم کم کنم. بردم برای استاد. دید و گفت: دیدی اون ۷۰ ثانیه اضافه بود. اگر اضافه نبود نمی تونستی حذفش کنی!». نصرت کریمی از چنین کوره آدمسازیای به هنر این سرزمین رسید و شد «نصرت کریمی» بچه چطور به وجود میآید؟! نبود نصرت در این سالها چنان بر خاطره همه کسانی که میشناختندش سایه افکنده بود که کمتر از کارهایی که در این سالهای فطرت انجام داده گفته میشود. صورتکهایش را که احتمالا وصفش را شنیدهاید. کاش موزه اش کنند و مردم را در نبودش با او همدم کنند. اما از کارهایی که شاید نشنیده باشید، یک مجموعه عروسکی بود که برای شبکه آفتاب لسآنجلس ساخت. در دهه شصت تلویزیون ایران برای ایرانیان مقی امریکا که مشخصا در لسآنجلس بودند، در هفته دو ساعت برنامه روی آنتن میبرد که این مجموعه عروسکی بخشی از آن دو ساعت بود. قصه این بود که دراین آیتم عروسکی یک بابا بود با صدای خودش و با سری که به اصطلاح قدیمیها کچلیاش را با پل پر کرده بودند، و یک پسر باهوش به نام وروجک که پینگ پنگ کلامی بین او و بابا لحظههای شیرینی را برای تماشاگر میساخت. در یکی از این آیتمها بابا از وروجک دستور زبان فارسی میپرسد و او با شعر و آهنگ جواب میدهد، در آیتم دیگری وروجک از پدرش درباره پاره شدن لایه اوزون میپرسد و با توضیح بابا و سوالهای پیدرپی وروجک، سوال میرسد به اینکه «بچه چطور به وجود میآید؟!» بابا اینجاست که به وروجک میگوید «حالا دیگه باید بگم وقتی بزرگ بشی میفهمی» وروجک که خود را از تک و تا نمیخواهد بیاندازد، بلافاصله روی دست پدر میآید که «دیروز در مدرسه این بحث پیش آمد، من گفتم بابام میگه من رو کلاغها آوردن، بچه ها مسخرهام کردند و در گوشی به هم گفتند بهش بگیم یا بذاریم تو خریت خودش بمونه. آخرش هم گفتن خیالم راحت شد!» این فرم نوشتن فیلمنامه در آن زمان بدعتی بود برای نسلی که در امریکا میخواستند زبان فارسی را فراموش نکنند. از شیرینی این آیتمها هر چه بگویم شاید جان کلام را نتوانم برسانم. باید مجموعه را ببینید و خودتا لذتش را ببرید. وقتی در ذهنها جاری میشوی او که روز ۱۲ آذر وسط سالن خانهاش خوابید و رویش ملافه سفیدی کشیدند، نصرت کریمی نیست، نصرت کریمی در ذهن ماست. در ذهن نسل ما به زندگیاش ادامه میدهد. در روزگار اینستاگرام و تلگرام شاید آنها که به نصرت گفتند “فعلا نه!” نمی دانستند که نسل جدید شاید کارهای نصرت را ندیده باشند و خیلی حوصله نداشته باشند که با پیرمردی ۹۵ ساله نرد سخن ببازند و شیرینی سخنش را در مثالهایش، در جهانبینیاش، در خاطراتش و حتی در لطیفههایش بفهمند، اما جاری بودنش را نمیتوانند نبینند. نصرت کریمی از روز ۱۲ آذر برای همیشه در ذهن نسل ما و بچههای ما جاری شد.