مهناز دلیرفر زنی است که تنها دو سال در کنار عباس دوران زندگی کرد. اما خاطره آن دو سال، عشقی است که سالهاست در یک گور خالی در کنار پسری که یادگار آن زندگی است جریان داشته است. الهام کردا در نمایش همهوایی این عشق را در شخصیت این زن به نمایش میگذارد. بازیای که تحسین خود خانم دلیرفر را هم به همراه داشت.
پایگاه خبری تئاتر: در میان این سه زن، نقش همسر شهید دوران کمی با دو زن دیگر تفاوت دارد. مهمترین وجه تفاوتش هم این است که آن دو زن خودشان نقششان را انتخاب کردند؛ اما، شرایط به این زن تحمیل شده است.
درست است این کاراکتر با آن دو تفاوت دارد. مهمترین وجه آن هم این است که این کاراکتر الان زنده است و همین سختی کار را دوچندان میکند. اینکه من چقدر توانستم شبیه این زن شوم و داستانهایش را شبیه آنچه در زندگی واقعیاش افتاده بگویم مسوولیتم را دوچندان میکند. اصولا تئاتر مستند در ایران کم کار شده است. این جزو معدود تئاترهایی است که کاملا مستند کار شده است. مهین صدری از آنجا که مستند مینویسد - مثل همطناب - خیلی دقیق کار میکند.
برای رسیدن به این نقش، دیداری با خانم دوران داشتید؟
به دلیل اینکه متن مهین صدری، مستند محض نیست و با تخیلش همراه است ما هم تصمیم گرفتیم هر سه کاراکتر را از فیلتر خودمان بگذرانیم. من هم طبیعتا همین کار را کردم. با خانم دوران، قبل از اجرا هیچ صحبتی نکردم. فیلمهایی از ایشان دیدم که آنها به من کمک کرد به این شخصیت برسم. در تئاتر باید با زندهبودن در لحظه همراه باشی. اینکه هر شب انگار تنها اجرای توست و فردا شب دیگر اجرایی نداری. در این نقش هم حفظکردن راکود لهجه خانم دوران، یکی از موانعی بود که من داشتم. هر شب باید این لهجه را حفظ میکردم. در طول روز مجبور بودم دوبار از روی متن بخوانم. وقتی نقش آدمهای زنده را بازی میکنید و آدمهای خاصی هم هستند کار سختتری است به این دلیل که موظفی عین حقیقت محض را بگویی، مسوولیتت برای اجرای نقش سختتر میشود.
فکر میکنم جدا از متن مهین صدری، تلاش زیادی کردید نقش را یکنواخت در بیاورید.
این در بازیگری باید اتفاق بیفتد. وقتی بازیگر نقش را درک میکند و همه آنچه میگویی را میفهمی میتوانی نقش را کامل کنی. وقتی یک آدم را میسازی دیگر اوست با همه بالا و پایین و همه حسهایش که باید درکش کنی.
اول اجرا دیالوگ اصلی را بدون لهجه گفتی و بعد یک دفعه لهجه وارد میشود. بهنظر این تعمدی بود.
بله. مثل تخیل بود. انگار از خواب بیدار شده باشی و کسی غیر از این زن این دیالوگ را میگوید. وقتی نور میآمد و شروع به جمعکردن گردوها میکرد انگار آن آدم وارد بازی میشد. نکته درستی را گفتی مثل فاصلهگذاری برای من بود. بهخصوص که اولین دیالوگ نمایش هم بود و انگار به تماشاگر بگویم این را گفتم که بدانی من میخواهم چیزی را برای تو روایت کنم. میخواستیم از خواب وارد روایت شویم.
با آنکه به لحاظ فکری و سنی فاصلهای بین مخاطب تئاتر با همسر شهید دوران است اما بازی و نقشی که برای آن نوشته شده، بسیار تماشاگر را با خودش همراه میکند.
این نکتهای که گفتی خیلی برای من خوشایند است. این یعنی که توانستم به نقش نزدیک شوم و حتی تماشاگری که کمتر این آدمها را میشناسد با آنها همراه میشود. فکر میکنم اگر این اتفاق نمیافتاد درست نبود. در نمایشنامه هر سه کاراکتر برای خودشان حرفی برای گفتن داشتند. هر سه میتوانستند محور باشند. این زن جوانی است که در اوج یک زندگی عاشقانه، عشقشش را از دست داده و او مانده و خاطرات آن دو سال. یکبار دیگر هم گفتم یک جایی از خانم مهناز دلیرفر خواندم که گفته بود: بعد از عباس من ماندم و دو سال زندگی عاشقانه و سه نامه که با نرگسخاتون* من شروع میشد و با دوستت دارم به پایان میرسید. این آدم چقدر در خودش فرو میرود و نمیتواند کاری بکند. همه خاطراتش میشود این زندگی و پسری که از آن مرد باقی مانده است.
و سایه سنگین آن عشق.
دقیقا. اینها شهدایی هستند که به دلیل کارهای بزرگی که کردند، شناخته شدند. ما شهدای زیادی داریم که در سن کم ازدواج کردند و در یک زندگی عاشقانه میروند و بازنمیگردند. یک مرگ عاشقانه بوده که در یک عشق ناکام باقی مانده است. اما نباید از یاد ببریم که عباس دوران آدم معمولیای نبوده است. آدم عجیبی بوده که این زن میتوانسته تا ابد عاشقش بماند. حتی حالا که نیست. به قول تو تا ابد سایه سنگین عشق روی زندگیش است.
این مکثهایی که در گفتن دیالوگها بود خیلی شخصیترا باورپذیرتر میکرد.
وقتی یک موضوع مستند را روایت میکنیم باید با تکنیکهایی تماشاگر را همراه کنی. مثل همین الان که داریم صحبت میکنیم و در جاهایی برای فکرکردن مکث میکنم. ضمن اینکه شخصیت این زن بسیار آرام است و تامل و تحملش زیاد است. به همین دلیل فکر کردم این مکثها از نشانههای شخصیتیاش باشد یا سکوتی که در بعضی از صحنهها میکند. مثل اینکه میگوید ساکت شدم تا صدای هواپیمایش را بشنوم، مکث میکنم یعنی که من صدای هواپیما را نشنیدم. سکوت یعنی میخواهی حرفی را بزنی اما باید فکر کنی یا مکث و سکوت داری چون دیگر نمیتوانی حرف بزنی. این دلایلی بود که فکر کردم این زن با تامل و مکث صحبت کند.
برای رسیدن به این نقش، دیداری با خانم دوران داشتید؟
به دلیل اینکه متن مهین صدری، مستند محض نیست و با تخیلش همراه است ما هم تصمیم گرفتیم هر سه کاراکتر را از فیلتر خودمان بگذرانیم. من هم طبیعتا همین کار را کردم. با خانم دوران، قبل از اجرا هیچ صحبتی نکردم. فیلمهایی از ایشان دیدم که آنها به من کمک کرد به این شخصیت برسم. در تئاتر باید با زندهبودن در لحظه همراه باشی. اینکه هر شب انگار تنها اجرای توست و فردا شب دیگر اجرایی نداری. در این نقش هم حفظکردن راکود لهجه خانم دوران، یکی از موانعی بود که من داشتم. هر شب باید این لهجه را حفظ میکردم. در طول روز مجبور بودم دوبار از روی متن بخوانم. وقتی نقش آدمهای زنده را بازی میکنید و آدمهای خاصی هم هستند کار سختتری است به این دلیل که موظفی عین حقیقت محض را بگویی، مسوولیتت برای اجرای نقش سختتر میشود.
فکر میکنم جدا از متن مهین صدری، تلاش زیادی کردید نقش را یکنواخت در بیاورید.
این در بازیگری باید اتفاق بیفتد. وقتی بازیگر نقش را درک میکند و همه آنچه میگویی را میفهمی میتوانی نقش را کامل کنی. وقتی یک آدم را میسازی دیگر اوست با همه بالا و پایین و همه حسهایش که باید درکش کنی.
اول اجرا دیالوگ اصلی را بدون لهجه گفتی و بعد یک دفعه لهجه وارد میشود. بهنظر این تعمدی بود.
بله. مثل تخیل بود. انگار از خواب بیدار شده باشی و کسی غیر از این زن این دیالوگ را میگوید. وقتی نور میآمد و شروع به جمعکردن گردوها میکرد انگار آن آدم وارد بازی میشد. نکته درستی را گفتی مثل فاصلهگذاری برای من بود. بهخصوص که اولین دیالوگ نمایش هم بود و انگار به تماشاگر بگویم این را گفتم که بدانی من میخواهم چیزی را برای تو روایت کنم. میخواستیم از خواب وارد روایت شویم.
با آنکه به لحاظ فکری و سنی فاصلهای بین مخاطب تئاتر با همسر شهید دوران است اما بازی و نقشی که برای آن نوشته شده، بسیار تماشاگر را با خودش همراه میکند.
این نکتهای که گفتی خیلی برای من خوشایند است. این یعنی که توانستم به نقش نزدیک شوم و حتی تماشاگری که کمتر این آدمها را میشناسد با آنها همراه میشود. فکر میکنم اگر این اتفاق نمیافتاد درست نبود. در نمایشنامه هر سه کاراکتر برای خودشان حرفی برای گفتن داشتند. هر سه میتوانستند محور باشند. این زن جوانی است که در اوج یک زندگی عاشقانه، عشقشش را از دست داده و او مانده و خاطرات آن دو سال. یکبار دیگر هم گفتم یک جایی از خانم مهناز دلیرفر خواندم که گفته بود: بعد از عباس من ماندم و دو سال زندگی عاشقانه و سه نامه که با نرگسخاتون* من شروع میشد و با دوستت دارم به پایان میرسید. این آدم چقدر در خودش فرو میرود و نمیتواند کاری بکند. همه خاطراتش میشود این زندگی و پسری که از آن مرد باقی مانده است.
و سایه سنگین آن عشق.
دقیقا. اینها شهدایی هستند که به دلیل کارهای بزرگی که کردند، شناخته شدند. ما شهدای زیادی داریم که در سن کم ازدواج کردند و در یک زندگی عاشقانه میروند و بازنمیگردند. یک مرگ عاشقانه بوده که در یک عشق ناکام باقی مانده است. اما نباید از یاد ببریم که عباس دوران آدم معمولیای نبوده است. آدم عجیبی بوده که این زن میتوانسته تا ابد عاشقش بماند. حتی حالا که نیست. به قول تو تا ابد سایه سنگین عشق روی زندگیش است.
این مکثهایی که در گفتن دیالوگها بود خیلی شخصیترا باورپذیرتر میکرد.
وقتی یک موضوع مستند را روایت میکنیم باید با تکنیکهایی تماشاگر را همراه کنی. مثل همین الان که داریم صحبت میکنیم و در جاهایی برای فکرکردن مکث میکنم. ضمن اینکه شخصیت این زن بسیار آرام است و تامل و تحملش زیاد است. به همین دلیل فکر کردم این مکثها از نشانههای شخصیتیاش باشد یا سکوتی که در بعضی از صحنهها میکند. مثل اینکه میگوید ساکت شدم تا صدای هواپیمایش را بشنوم، مکث میکنم یعنی که من صدای هواپیما را نشنیدم. سکوت یعنی میخواهی حرفی را بزنی اما باید فکر کنی یا مکث و سکوت داری چون دیگر نمیتوانی حرف بزنی. این دلایلی بود که فکر کردم این زن با تامل و مکث صحبت کند.
*عباس دوران در نامههایش همسرش را «نرگس خاتون» خطاب میکرد
منبع: روزنامه شرق
https://teater.ir/news/2524