پایگاه خبری تئاتر: درام كمدي «قصه ازدواج» تازهترين فيلم نوآ بامباك، كارگردان و فيلمنامهنويس امريكايي، به پايان رسيدن زندگي زناشويي چارلي (با بازي آدام درايور) و نيكول (اسكارلت جوهانسون) را روايت ميكند. اما كشمكش براي گرفتن حق حضانت فرزندشان آنها را به ميدان جنگي ميكشاند كه ديگر حاضرند براي پيروز شدن همهچيزشان را بدهند.
ايده اين فيلم در سال 2016 زماني كه بامباك مرحله پس از توليد فيلم «داستانهاي مايروويتز» را پشتسر ميگذاشت، در ذهنش شكل گرفت. ايدهاش را سبك و سنگين كرد و آن را با درايور، بازيگري كه تجربه همكاري در سه فيلم را داشت، در ميان گذاشت. حالا حدود دو ماه از اكران «قصه ازدواج» ميگذرد و انستيتوي فيلم امريكا، هيات بازبيني ملي فيلم و مجله «تايم» تازهترين اثر سينمايي بامباك را يكي از 10 فيلم برتر سال معرفي كردهاند. «قصه ازدواج» در هفتادوهفتمين دوره جوايز گلدن گلوب با 6 نامزدي در صدر قرار دارد.
متن پيش رو گفتوگويي است كه ريچل كوك، خبرنگار روزنامه گاردين با نوآ بامباك ترتيب داده است. اين كارگردان 50 ساله در اين مصاحبه درباره نگاهي كه بايد به دو طرف ماجرا داشت و موضوع طلاق، صحبت كرده است.
نوآ بامباك، كارگردان و نويسنده امريكايي، طي دو دهه فعاليت در سينما درباره موضوعهاي مختلفي فيلم ساخته است. «لگدزنان و جيغكشان» (1995) درباره دانشجوياني است كه نميخواهند زندگي عاديشان را پيش بگيرند. «تا وقتي جوانيم» (2014) دوستي مستندسازي ميانسال و همسرش با زوجي كه دهه سوم زندگيشان را ميگذرانند، روايت ميكند. «داستانهاي مايروويتز» (2017) درباره خواهر و برادرهايي است كه بايد براي زندگي زير سايه پدر هنرمندِ دچار اگومانيا تلاش كنند. اما او براي برخي از مخاطبانش، يك موضوع حقيقي و در دسترس دارد: «طلاق». اگر بهترين فيلمهاي حرفه او را تا به امروز «ماهي مركب و نهنگ» (2005) و «قصه ازدواج» (2019) در نظر بگيريم، 15 سال ميان ساخت آنها فاصله است: «ماهي مركب و نهنگ» فيلم تلخ و شيريني كه باعث شد توجهها به بامباك جلب شود و همچنين «قصه ازدواج» تازهترين ساختهاش كه مدعي كسب نامزدي در جايزه اسكار است، روايتهايي درباره طلاق هستند. بامباك به جدايي همان حسي را دارد كه ويليام وردزوورث به گل نرگس داشت. (توضيح اينكه ويليام وردزوورث، شاعر رمانتيك انگليسي شعري با عنوان «نرگسها» سروده كه در آن گلهاي نرگس را نماد زندگي جمعي ميداند و در بند آخر شعر اعتراف ميكند كه نميتواند ذهنش را از فكر به دسته گلهاي نرگس دور كند/ مترجم)
اما بامباك جدايي را دقيقا مثل گلهاي نرگس نميبيند. يكي از صبحهاي پاييزي سرد و آفتابي كه در رستوران پرهمهمهاي در نيويورك بامباك را ديدم، آنقدر به رد كردن نظريهام علاقه نشان داد كه آزاردهنده شده بود. نظريهام اين است آدمهايي كه پدر و مادرشان در كودكي از هم جدا شدهاند، بزرگ كه ميشوند به نوعي ذهنشان درگير طلاق است، دغدغهاي كه احتمالا (دستكم در مورد من) مرگ چاره كارش است. بامباك محافظهكار و نسبتا آهسته گفت: «بله، هر دوي فيلمهايي كه گفتيد درباره طلاق است. «ماهي مركب و نهنگ» از زاويه ديد فرزند اين زوج روايت ميشود و «قصه ازدواج» از زاويه ديد والدين. اما آنچه اين دو فيلم از لحاظ روايي فراهم كردند فرصتي براي صحبت كردن درباره بقيه چيزها بود.» به او خيره شدم. بقيه چيزها چه بودند؟ منظورش چه بود؟
بامباك طوري جواب داد كه انگار درمانگري صبور بود كه داشت بيمار عصبياش را درمان ميكرد: «خب، «ماهي مركب و نهنگ» درباره خانواده است. دقيقا درباره عملكرد ضروري است كه خارج از حيطه والدين است- چه طلاق گرفته باشند چه نگرفته باشند- و با عملكردهاي خودآگاه و ناخودآگاهشان مدام ما را به سمت خودشان ميكشند. اگرچه «قصه ازدواج» درباره از هم پاشيدگي يك ازدواج است كه اين توانايي را به بيننده ميدهد كه به خود ازدواج هم نگاهي بيندازد.» بامباك اصرار دارد اميدواري غافلگيركنندهاي در هر دوي اين فيلمها نهفته است اما من تمام شواهد را ضد اين گفته ميدانم. بامباك با قاطعيت در اين باره گفت: «نه، نه. اين زوج در شرف آغازي دوباره هستند.»
بامباك در 50 سالگي ظاهري پسرانه دارد؛ قد موهايش هم كوتاه و هم بلند است و از آن دست لباسهايي ميپوشد كه ظاهر او را هم مرتب و هم ماهرانه شلخته نشان ميدهد. به عبارتي ديگر شبيه چيزي ميان استاد دانشگاه و مشاور طراح مد «كام د گرسون» است. درمانده هم هست. سايهاي كه زير چشمهايش افتاده با كت پشمياش همخواني دارد؛ طوري فنجان قهوهاش را در دست گرفته كه انگار حلقه نجاتش است. اما اين ويژگيهايش غافلگيركننده نيستند. برنامه زمانياش ديوانهكننده است. ساعت پنج صبح همان روز پيامي دريافت كردم كه در آن نوشته بود. قرار ملاقاتمان لغو شده چون او بايد هر چه سريعتر به لسآنجلس پرواز كند و در مصاحبهاي در جشنواره فيلم حضور داشته باشد. در واقع وقتي ملاقاتمان تمام شود، عازم آنجا ميشود. حتي زماني كه صحبت ميكرديم، روابط عمومياش دم در ايستاده بود و زمانسنجي در دست داشت.
بامباك ميگفت: «از اواخر آگوست و برپايي جشنواره ونيز مصاحبهها همينطور ادامه دارند.» نه اينكه گله كند. بخشندهتر از او نديدهام. او درباره حضورش در جشنوارهها و گفتوگو درباره فيلمش گفت: «وقتي پروژهاي را تمام ميكني، ابتدا ايدهاي شكلگرفته از كاري كه كردهاي، نداري. به نوعي احساس ميكنم صحبت كردنم درباره فيلم و شنيدن افكار ديگران درباره آن، كمك ميكند خودم بهتر آن اثر را بفهمم.» بامباك فكر ميكند زيبايي فيلمي مثل «قصه ازدواج» اين است كه مخاطب تجربهاش را به آن اضافه ميكند و در نتيجه صحبتهايي كه درباره آن فيلم ميكند بيشتر درباره زندگي هستند تا درباره خود فيلم. اما در هر صورت، صرفنظر از خواستههاي نتفليكس كه تهيهكننده/پخشكننده اثر بود كه مشخصا اميدوار است «قصه ازدواج» برنده اسكار شود، فكر ميكنم مخاطب وظيفه مسلم مراقبت از فرد مقابل را حس ميكند.
نوآ بامباك در دوران نوجوانياش فيلمهاي بسياري را مثل «قصه ازدواج» ديده است: درامهايي كه داستانشان در فضاي داخلي روي ميدهد (اگرچه فيلمهاي خودش داراي مايههايي از كمدي سياه هستند اما به ندرت ميتوان آنها را كمدي ناميد) با شخصيتهاي روشنفكر ليبرال اهل ساحل شرقي كه كتابخانههاي بزرگ دارند، مشترك نشريه نيويوركر هستند و روابط احساسيشان پيچيده است. هر چند امروزه ديگر اين شخصيتها انگشتشمارند. بامباك مصمم است تمام تلاشش را بكند تا چيزي را كه طراحي صحنه قابليت انتقالش را ندارد، به مطبوعات و مخاطبان جشنوارهها انتقال دهد.
در «قصه ازدواج» اسكارلت جوهانسون شخصيت نيكول را كه بازيگر است و آدام درايور، شخصيت همسرش چارلي كه كارگرداني كمالگرا است و چند قدمي با اجرا در صحنه برادوي فاصله دارد، ايفا ميكنند. فيلم كه شروع ميشود ميفهميم چارلي و نيكول زماني عاشق همديگر بودند؛ صداي چارلي را ميشنويم كه ويژگيهاي شخصيتي نيكول را كه در اولين برخوردشان آنها را تحسين كرده، ميگويد اما در ميانه راه رابطهشان از هم پاشيده است. نيكول قبلا به هاليوود پشت كرده تا در كمپاني تئاتر چارلي در نيويورك كار كند اما حالا با پسر هشت سالهاش، هنري، به لسآنجلس بازگشته تا در سريالي تلويزيوني نقشآفريني كند.
اين فيلم نه تنها نبرد اين زوج را براي گرفتن حضانت فرزندشان نشان ميدهد بلكه تاثيرات ظريفي را كه اين نبرد روي هويتشان ميگذارد، به تصوير ميكشد. صحنه نبردها همراه با نقشآفرينيهاي درخشان لارا درن، آلن آلدا و ري ليوتا درخشان شدهاند. اين بازيگران شخصيت وكلاي طلاق را ايفا ميكنند كه درجه طمع هركدام متفاوت است. از جهاتي ميتوان گفت «قصه ازدواج» فيلمي درباره قدرت است. با قدرتمند شدن نيكول، دنيايش بزرگتر ميشود، صدايش بلندتر و بااعتماد به نفستر ميشود و آن سوي ميدان چارلي آرامتر و شكنندهتر ميشود. در شب هالويين لباس مرد نامريي به تن چارلي و باندهايي كه روي صورتش بسته، هزاران حرف ناگفته در خود دارند. انگار كه مصمم است پيش از اينكه كسي او را حذف كند خودش دست به اين كار بزند. آيا بامباك ميتواند كششي را كه بايد در ابتداي فيلم ايجاد ميكرد، به خاطر آورد؟ او ميگفت: «انجام چنين كاري ممكن نيست. اين چيزها در ذهن انبار شدهاند. اغلب اوقات چيزهاي زيادي در مورد ... حتي اسمشان را هم ايده نميگذارم. گاهي اوقات، ايده هستند اما ميتوانند اتمسفر، يك جمله، يك رابطه يا يك مكان باشند. اين چيزها در دفتر يادداشتي هستند، در ذهنم و مدام راهشان را به آنچه رويش كار ميكنم باز ميكنند. گاهي بازخواهند گشت و آن موقع نميدانم آنها را كجا قرار بدهم. مدام در ذهنم تكرار ميشوند تا اينكه در برههاي انگار جريان برق در سيمي سوخته يكدفعه متصل ميشود و بعد اين سيم تنها سيم حامل برق است و كمكم آن را طوري ميبينم كه قبلا نميديدمش. خب ميتوانم بگويم نوشتن فيلمنامه احتمالا حدود شش ماهي زمان برد، اما نميتوانم كميت تمام محتوايي را كه در آن گنجاندهام، بگويم.» بنابراين در ابتدا شبيه به تخته سفيد متحرك بود؟ ميخندد. «بله. در اين مورد، روي «قصههاي مايروويتز» كار ميكردم و چيزهايي را در آن فيلمنامه آزمايش ميكردم اما بعد آنها را حذف كردم كه بعد دوباره راهشان را به آن باز كردند.» بامباك كه آگاه بود فيلمي با روايت نبرد براي گرفتن حضانت فرزند خستهكننده است، ميدانست حياتي است كه مخاطب بايد ذهنيتي درباره شادي سابق ميان نيكول و چارلي داشته باشند: بنابراين صحنههاي نخست- فلاشبكي طولاني- كه در آن چارلي نكات مثبت همسرش را فهرست ميكند از همين دست است. بامباك ميگويد: «ميخواستم اين صحنه احساس بيواسطگي، نزديكي و پويايي را منتقل كند، ميدانستم به زودي همهچيز از هم ميپاشد. مخاطب به حافظهاي براي نگرش نياز دارد. ميخواستم طوري احساس كنند كه انگار درون اين خانواده هستند – و مهم نيست چه خانواده شرمآوري هستند- چون بعد از آن وارد محيط دفترهاي خالي از خلاقيت و دادگاه ميشويم. از زندگي خانگي بيرون كشيده ميشويم. در حقيقت مفهوم زندگي خانگي كاملا بازتعريف ميشود.» بامباك خودش هم چند سال پيش تجربه جدايي را از سر گذراند؛ او و جنيفر جيسون لي در سال 2013 طلاق گرفتند. حالا او با گرتا گرويگ، بازيگر و كارگردان امريكايي زندگي ميكند. تا چه اندازه چارلي نسخهاي از خود بامباك است؟ او ميگفت: «به يك ميزان به هردويشان (چارلي و نيكول) شباهت دارم.» داستان فيلم طرف كدام يكي را ميگيرد؟ برخي فكر ميكنند نيكول از صحنه كنار ميرود و در انتها به هر دليلي طرف چارلي را ميگيرد. «از چنين ديدگاهي آگاهم. اما اين فيلم نشان ميدهد كه طرفداري از هر كدامشان احمقانه است. فيلم كه شروع ميشود، با نيكول هستيم؛ در لسآنجلس هستيم، جايي كه بزرگشده با مادر و خواهرش. ماجرا را تعريف ميكند. اما بعد سر و كله چارلي پيدا ميشود و توجهمان به سمت او منحرف ميشود. به نظرم مسووليت آخرين بخش فيلم اين است كه بگويد: همه ماجرا حقيقت دارد و هيچكدام هم حقيقت نيست. آدمهايي هستند كه تمام تلاششان را ميكنند. ماجراي نيكول ماجراي انگيزه حركت است، بازسازي و يافتن صدايش و ماجراي چارلي از هم پاشيدن است؛ يكجورهايي وارونهسازي نقشهاست چون چارلي كارگردان است و نيكول بازيگر- منظورم اين نيست كه از اين نقشها كهنالگو بسازم. اما فكر ميكنم در انتهاي فيلم مونولوگ نيكول و ترانه چارلي، تصوير آينهاي، چيزي هستند: به نوعي هر كدام از آنها صداي خود را يافتهاند.»
نام ترانهاي كه از آن حرف ميزند «زنده بودن» از نمايش موزيكال كمدي «كمپاني» نوشته استيون سوندهايم است. چارلي آن را در كافهاي با تمام وجودش ميخواند و اعضاي كمپاني تئاتر او را نگاه ميكنند، اين صحنه خارقالعاده است؛ تجلياي كه معلوم نيست از كجا آمده است و به نوعي حرف پاياني فيلم را ميزند. بامباك به نشانه مخالفت سرش را تكان ميدهد: «نميدانستيد كه به اين صحنه نياز داشتيد، درست است؟» درست است اما اين حرفش اين سوال را ايجاد ميكند: او از كجا ميدانسته من به چنين صحنهاي نياز داشتم؟ بامباك چند ثانيهاي سعي ميكند توضيح بدهد- چيزي درباره تجسمها، صداها و زواياي ديد- اما دست آخر ميگويد كه به سادگي به اين نتيجه رسيده است. درايور عاشق اين ترانه است و متن آن از يكي از درونمايههاي فيلم ميگويد؛ درونمايهاي كه با اين واقعيت سروكار دارد كه انس و صميميت منجر به نارضايتي ميشود؛ شايد آدمي فقط زماني كه به او عشق ورزيده ميشود و ديده ميشود، از ته دل احساس زنده بودن ميكند («كسي كه از خود بيخودم كنه/ كسي كه روزگارم را جهنم كنه/ و حمايتم كنه»).
بامباك فكر ميكند چرا اصلا مردم ازدواج ميكنند؟ به خصوص آدمهايي شبيه ما كه والدينشان بارها ازدواجشان شكست خورده است؟ ميگويد: «آه، پسر.» چهرهاش نگران ميشود و سرش را با دست ميگيرد: «اِم، ام... خب، چرا آدمها نبايد ازدواج كنند؟ ازدواج كردن كاري بسيار ... اميدوارانه، بسيار ... شجاعانه است. اينكه آدم بخواهد ازدواج كند عالي است. اقدامي از روي اميد است. ... رمانتيك است. شايد به رسيدگي به آن هم مربوط شود؛ چيزي كه همهمان انجامش ميدهيم، به اشكال مختلف. آسيب خانوادگيمان هر چه كه باشد، رسيدگي اشكال گوناگوني به خود ميگيرد.» كساني كه طلاقي دردناك را تجربه كردهاند- اگرچه لزومي ندارد تمام طلاقها را دردناك بدانيم- ميتوانند از اين تجربه سر بيرون بياورند؟ «شبيه به اتفاق يا آسيب روحي در كودكي ميماند... كنار آمدن با آن مساله ماست. همانطوركه شخصيت والاس شاون (بازيگر كمپاني چارلي كه گهگاه در همسرايي يوناني نقشآفريني ميكرد)، ميگويد: «وحشتناك خواهد بود اما تمام ميشود.» بامباك لحظهاي مكث ميكند: «اگرچه همانطوركه ميدانيم، ادامه هم خواهد داشت.»
بامباك بزرگشده بروكلين است، پسر بزرگتر جاناتان بامباك و جورجيا بروان. پدرش رماننويسي كه چهار بار ازدواج كرد و مادرش منتقد فيلم نشريه Village Voice بود و سومين همسر جاناتان. نوآ چهارده ساله بود كه والدينش از همديگر جدا شدند. به خوبي آن روزها را به خاطر ميآورد. براي تماشاي كتلين ترنر و مايكل داگلاس در فيلم «عشقبازي با سنگ» بيرون رفته بود و به او گفته بودند به خانه كه بازگردد جلسهاي خانوادگي خواهند داشت؛ صحنهاي كه آن را به زيبايي در فيلم شبهخودزندگينامهاي «ماهي مركب و نهنگ» بازآفريني كرد. در اين صحنه لارا ليني و جف دنيلز شخصيتهاي پدر و مادر او را ايفا ميكنند و او كاملا مفهوم جلسه خانوادگي را ميفهميد: «دلهره داشتم و فيلم را تماشا كردم هرچند خيال ميكردم فيلم باعث شود مدتي اين قضيه را فراموش كنم.» قبل از اينكه پدر و مادرش برنامه روزهايي را كه بايد با يكي از آنها بگذراند، با نوآ در ميان بگذارند، او زير گريه زده بود. از آن موقع به بعد «عشقبازي با سنگ» را ديده بود يا ماجراجوييهاي ترنر و داگلاس در جنگلهاي كلمبيا براي هميشه خاطرش را آزرده ميكند؟ ميخندد. «نميدانم. سالهاي سال آن فيلم را نديدم. اما آن موقع فيلم را دوست داشتم. آخرش اينطوري بود كه مايكل داگلاس در قايقي در سنترال ارك جنوبي يا چنين جايي است؟» آيا بامباك به اين فكر ميكرده كه ميخواهد روزي كارگردان شود؟ «دستكم رويايش را داشتم. هيچ رابطه و مناسباتي در سينما نداشتم بنابراين نميدانستم پيش گرفتن اين حرفه ممكن است. ميخواستم كارگردان شوم و ميگفتم اين كار را ميكنم اما صداي دومي در ذهنم بود كه ميگفت: خب، اين اتفاق چطور ميخواهد بيفتد؟ اما چند نمايشنامه نوشتم، داستان نوشتم و وقتي سيستم ويديوي خانگي رواج پيدا كرد، دوربيني ويديويي خريدم و آن را همه جا دنبال خودم ميكشيدم. ويديوي خانگي عالي بود. ميتوانستي در خانهات بنشيني و فيلم ببيني و ديگر لازم نبود تا عيد پاك صبر كني كه بروي سينما و «جادوگر شهر اُز» يا فيلمي را ببيني.» آيا كارگردان شدنش به ادامه زندگي خلاقه پدر و مادرش كمكي كرد؟ «كمك كرد و آنها هم عاشق سينما هستند.» ميگفت حدود پنج سال داشت كه پدرش او را براي تماشاي «كودك وحشي» تروفو به سينما برده بود: «شانس آوردم كه آنها را براي الگو گرفتن داشتم هرچند اين نوع الگوها مسووليتها و چالشهاي خودش را دارد. به نظرم سينما براي من هم نوعي ميراث است و هم مسيري است كه ميتوانم هنري غير از هنر آنها حرفهام باشد.» بامباك در كالج واسر زبان انگليسي خواند. در همانجا بود كه نوشت، كارگرداني تئاتر كرد و در نمايشهايي نقشآفريني كرد اما فيلمي نساخت. فقط به اين دليل كه دانشكده فيلم، تجهيزات مناسبي نداشت. پس چطور شد كه نخستين فيلمش «لگدزنان و جيغكشان» را در 26 سالگي روي پرده برد؟ سرش را به نشانه بياطلاعي تكان ميدهد و ميگويد: «داستان خوبي نداشتم. غير از اينكه با دو دوست خوبم كه در سال چهارم كالج هماتاقيام بودند و حالا هم در سينما فعاليت ميكنند، روي فيلمنامهاي كار ميكرديم و آن را به هر كسي كه ميتوانستيم نشان ميداديم. باز هم نميدانستيم چطور اين فيلم ساخته شد و بارها پروژه از هم پاشيد حتي در مرحله پيشتوليد. خيلي تصادفي بود. كمپاني ويديويي كه تهيهكننده بود در برههاي تهديد كرد كنار ميكشد. بايد در آخرين لحظه شخصيت اريك استولتز را مينوشتم تا سرمايه فيلم را بدهند. شخصيت او به فيلمنامه اضافه شده بود.» لبخند ميزند و ادامه ميدهد: «در لسآنجلس بودم و با وجود اينكه خيلي جوان بودم احساس پيري ميكردم. خيال ميكردم همهچيز آنقدر خوب بود كه نميشد واقعيت داشته باشد.» و به نوعي واقعيت داشت. بامباك «آقاي حسود» را در سال 1997 روي پرده برد و بعد از آن مدتي در سكوتي هنري فرورفت. خودش در اين باره ميگويد: «بله. اتفاقي كه افتاد برايم سخت بود. بعد از ساخت «آقاي حسود» دورهاي را گذراندم؛ خيلي زود فرصتي به دست آورده بودم و بعد براي ساختن فيلم با مشكل روبهرو شده بودم. قسمتهاي آزمايشي چند سريال را نوشتم و از اين دست كارها كردم. سرم را شلوغ كرده بودم و امرار معاش ميكردم اما آن زندگياي را كه ميخواستم نداشتم. كمكم اين سوال برايم ايجاد شد: من فيلمسازم؟ فيلم ديگري خواهم ساخت؟ به فكر كنار كشيدن نبودم اما وضعيت دشواري بود. در نهايت كارم به اينجا كشيد كه بايد روي خودم كار كنم. سراغ درمانگر رفتم.كمي بالغتر شدم. به تدريج خودم را بهتر درك ميكردم و به همين واسطه با خلاقيت بيشتري مينوشتم و فكر ميكردم. بعد از آن بود كه فيلمنامه «ماهي مركب و نهنگ» را نوشتم. با اين فيلم پيشرفت كرده بودم. فهميدم آن فيلمسازي كه فكر ميكردم، نبودم.» امر ديگري كه به پيشرفت او كمك كرد دوستياش با وس اندرسون فيلمساز بود. همراه با او بود كه «زندگي در آب با استيو زيسو» (2004) و «آقاي فاكس شگفتانگيز» (2009) را نوشت. «دوست مشترك من و اندرسون، پيتر باگدانوويچ (كارگردان امريكايي) بود كه گهگاه از زبان او چيزهايي درباره همديگر شنيده بوديم. در نهايت در افتتاحيه فيلمي از جان واترز در سال 1998 من و وس همديگر را ديديم؛ بعد از آن در كافهاي در سوهو به نام توئاد هال نشستيم و گپ زديم. صحبت را كه شروع كرديم فهميديم علايقمان مشترك است: وقتي شماره تماسهايمان را رد و بدل ميكرديم ديديم شكل دفترچه يادداشت در جيبهايمان يكي است. وس در آن موقع در حال ساخت «خانواده سلطنتي تننبام» بود و تماشاي نحوه كار كردن او، اخلاق كارياش و دقتش برايم الهامبخش بود.» و اندرسون يكي از تهيهكنندگان «ماهي مركب و نهنگ» هم بود.