پایگاه خبری تئاتر: صحبتمان گل میکند از این بحث که مشکل تئاتر ما چیست؟! (آه چه پرسش مسخرهای)، مشکل تئاتریها چیست؟! (از این کلیشهایتر مگر ممکن است)، مشکل منتقدان تئاتر چطور؟! (دیگر فاجعه شد).
اما بالاخره باید از یک جایی شروع کرد، حتی با این سوالات دمدستی و مشمئزکننده. این بیحالی مغز، این رخوت تکرارشونده در صحنه، این تلاش برای نشان دادن به اصطلاح درد و التهاب و در نهایت یک جور آلودگی و پسماند روشنفکری که متاسفانه با هیچ راهکاری قابل بازیافت نیست و نخواهد بود. پاسخ میدهد که این روزها همه همین هستند یا این حدیث نفس جامعهی ماست یا بروی بیرون قدم بزنی دستت میآید که حال و روزگارمان بسیار تیره و تاریک است. جواب میدهم که کنترل جامعه و حال و روزش دست تو نیست اما کنترل صحنه چرا. نمیگویم که در صحنه قِر بدهی و باباکرم بخوانی. میگویم اگر جامعهات علامت سوال است تو عامل به پاسخ باش. اگر جامعه بیحال روی آب شناور است و سطح دریا را میبیند، تو به اعماق برو و به ریشه بپرداز. اگر جامعه رو به ابتذال رفت، تو منشا آگاهی و معرفت باش. هنرمند آن نیست که درد را چون سرفهها و التهاب را چون آبریزشبینی سرماخوردگی تلقی کند. هنرمند آن است که التهاب را از روح و روان آدمی بزداید، هرچند قلیل و هرچند کوتاه. میگوید که نظام سانسور نمیگذارد آن باشیم که خود میخواهیم. پاسخ میدهم پس اینک که هستید؟! اگر این روزها تئاتر جولانگاه سانسورچیان است، پس غلط به سمع و نظرتان رساندهاند که تئاتر خانهی ماست. خانه همواره از بیگانه پاک است. خانهای که در تسخیر بیگانه است نامش دیگر خانه نیست، جبههایست در اشغال دشمن. در زمین دشمن تیر انداختن، زخم به خویش است. آتش انداختن است به ناخودآگاه جمعی. شکی نیست که آتش لایق دشمن است اما آتشانداز کیست؟ کسی که هویت و استقلال فکریاش را به بهای بیست یا سی شب اجرا میفروشد؟ بعید میدانم.
میگوید پس ما بیخانمانیم؟! میگویم نه. میگوید پس چه؟ میگویم خانه همانا اتحاد است. خانه تکیه بر منافع جمعیست. خانه در مشت بنا میشود نه انگشت. میگوید از شعار بیزارم. میگویم چه کسی به تو آموخته که از شعار بیزار باشی؟ میگوید (مکث طولانی)...نمیدانم! میگویم اسمت چیست؟ میگوید جوکر. میگویم تاد فلیپس؟! میگوید نه، من جوکری هستم به نویسندگی و کارگردانی خودم. میگویم اووومممم. میگوید البته نه آن جوکری که فکر میکنی شاید شبهجوکر بگویم بهتر باشد. میگویم چطور؟ میگوید من بیمارم، درد میکشم اما اهل طغیان نیستم. میگویم: پس اهل چه هستی؟ میگوید: اهل تئاتر. میگویم اووومممم. میگوید: تو اسمت چیست؟ میگویم مجید اصغری. میگوید: نمیشناسمت. میگویم میدانم. میگوید چه کارهای؟ میگویم مدتیست از کار اخراجم کردهاند. میگوید چرا؟ میگویم ...بماند! میگوید تو که بیشتر از ما فقدان هویت داری. میگویم چطور؟ میگوید نه حتی گوگل تو را میشناسد و نه ویکیپدیا داری و نه حتی در توئیتر و اینستاگرام هشتگی به نام توست. میگویم پس فهمیدی چرا اخراجم کردهاند. میگوید آخرش که چه؟! دور، دور آنهاییست که کیلو کیلو فالوئر دارند و از دست من و تو هم کاری برنمیآید. میگویم تا وقتی بگویی من و تو بله، اما وقتی بگویی ما قضیه عوض میشود. میگوید من به حرفی که میزنی معتقد نیستم. میگویم به چه معتقدی مؤمن؟ میگوید به فرهنگ. به هنر. به آیین. من عاشق تئاترم. برایش کلی زحمت کشیدهام، عرق ریختهام. درسش را خواندهام. کلی حرف شنیدهام اما تحمل کردهام. میگویم خوب است که حداقل تو را از کارت اخراج نکردهاند. میگوید: تو نمیدانی عشق به صحنه یعنی چه!(سکوت طولانی...چند سرفه میآید و میرود.)
میگوید بدت نیاید اما تو خیلی نفهمی. میگویم چطور؟ میگوید: من از تو توقع داشتم که من را بفهمی. آن چکمههای سفید را بفهمی. آن تابلو انتزاعی در عمق صحنه را بفهمی. آن همه قرص را بفهمی. دیگر به تو لازم نیست بگویم که استعاره یعنی چه. تو نمیفهمی زخممعده چیست؟! باید بفهمی که این جوان بیخودکی به خود نمیپیچد. آخر تو چه منتقد الدنگی هستی که به جزییات توجه نمیکنی. ندیدی لبخند محو زن را وقتی جوان روی زمین به خود میپیچید؟ ندیدی زن به دکتر گفت که شوهرش درد را حامله است؟! اینها هیچکدام برایت مفهومی ندارند؟! میگویم اینها که گفتی همه ابتدای راه است. ابتدای همهی ماست. اما من تئاتر میبینم که کسی دستم را بگیرد و من را به انتها برساند. من تئاتر میبینم تا ما شدن را تمرین کنم برادر. من میخواهم از تو تجربهای بیاموزم که متاسفانه نداری و فقط ادایش را درمیآوری. میگوید: به خدا ادا نیست. میگویم نمایش که چیز دیگری میگوید. میگوید اما باز هم حق نداری من را این گونه تنها بگذاری. من کلی ریسک کردهام. اصلا هر که بخواهد تئاتر کار کند باید ریسک کند به ویژه امثال ما جوانان و دانشجویان. میدانی قیمت هر سالن برای پانزده شب اجرا چقدر است؟! میدانی خرج و مخارج گروه را باید از جیب بدهیم و هیچکس نیست که حمایتمان کند؟! نمیبینی چگونه پا روی خرخرهمان گذاشتهاند و تو با وقاحت تمام یک نقد آبکی مینویسی و سردرش میچسبانی «فاقد ارزش». برایت متاسفم. میگویم به قول تو من که فالوئر ندارم و حتی در هیچ کجا هیچ هشتگی به نامم نیست پس از چه میترسی؟! میگوید تنها گذاشتن هنر و تئاتر در این شرایط روا نیست. میگویم من با احدی پدرکشتگی ندارم. میگوید با تئاتر که داری! میگویم به حرفهایی که زدی خوب فکر کن، مشکل ما مشکل فرهنگی نیست که دغدغهاش را داری. مشکل تو دقیقا مشکل اقتصادیست. منظورم این نیست که اگر پسر وزیرنفت بودی الان مشکلی نداشتیم. من دارم از یک ساختار و نظام فرسوده صحبت میکنم که تئاتر را نیز آلوده خود کرده است. این نظام غلط عده قلیلی از تئاتریها را راضی نگه داشته و عده کثیری را در فقر و گرسنگی مادی و معنوی قرار داده است. عدهی زیادی هم هستند که میخواهند به هر قیمتی که شده خود را به سطح آن عدهی قلیل برسانند تا یک عمر دوندگیشان به خاطر تئاتر از بین نرود و در امنیت و صلح و صفا به فرهنگ مورد علاقه خود بپردازند. آنها باید این امنیت خود را بیمه کنند. چگونه؟! با پرورش دانشجویانی که حرفهای آنها را دنبال کرده و عقاید متضاد خود را شعارهایی توخالی و عبث معرفی کنند. تو وقتی از عشق به تئاتر حرف میزنی دقیقا داری از چه حرف میزنی؟! از کدام تئاتر؟! از کدام فرهنگ؟! اصلا متوجه اشتراکمان شدی؟ من و تو هر دو مشکل اقتصادی داریم. من و تو کتاب میخوانیم، موسیقی خوب گوش میدهیم، جوکر تاد فلیپس را میبینیم و درباره آن حرف میزنیم. من و تو یکدیگر را نقد کرده و حرف هم را گوش میدهیم. اما اوضاع جیبمان چطور است؟! میگوید وحشتناک. میگویم پس این شد درد مشترک ما. با این حساب چرا از زخم معده حرف میزنی که حداقل یکی از ما آن را نمیفهمد؟! میگوید اگر از بیپولی حرف میزدم سه ستاره به من میدادی؟! میگویم گور پدر ستاره دادن یا ندادن من! تو چه کار به اباطیل من داری! تو کاری را بکن که درست است و میدانی مو لای درزش نمیرود. میگوید خستهام...خیلی خسته. میگویم این یکی را میفهمم. میگوید آیا ما شدنمان نتیجه بخش است؟ میگویم به امتحانش میارزد.
در پایان این گفتوگو اولین نتیجه حاصل میشود. این که این سوال از ذهن هر دو ما محو میشود. «مشکل تئاتر ما چیست؟»
از شرش راحت شدیم. هم من و هم شبهجوکر!
منبع: اگزیت
نویسنده: مجید اصغری