پایگاه خبری تئاتر: تماشاخانه ایرانشهر در خرداد و تیر 93، میزبان نمایش «رد پای صورتی» اقتباسی آزاد از انیمیشن پلنگ صورتی به قلم احسان گودرزی و کارگردانی آروند دشت آرای است. مخاطب در مواجهه با پوستر و عنوان نمایش، با عنصر پیرامتنیتیای که ژنت در کتاب آستانهها از آن میگوید برخورد میکند. پیرامتنیت به معنای مطالعه عواملی است که در پیرامون یک اثر قرار گرفتهاند؛ عواملی از قبیل عنوان اثر، مقدمهها، پوسترها و حتی سخنرانیها.
با وجود چنین نگرشی، گویی همه در انتظار بازآفرینی یک نوستالژی هستند؛ نوستالژیای به نام «پلنگ صورتی». فارغ از داستان و آنچه روی صحنه رخ میدهد مجموعه سوالاتی در ذهن متبادر میشود. اینکه آیا دشتآرای قرار است همان پلنگ صورتی را اجرا کند؟ عطف به آنچه در مراسم افتتاحیه گفته است، چرا این همه تفاوت میان اصل ماجرا و نمایش وجود دارد؟ تفاوتی که در وهله نخست با جنسیت شخص پلنگ صورتی عیان میشود.
تفاوتها در جای جای نمایش به چشم میخورند. مورچهای که در کارتون نامش چارلی است، اکنون یک زن است و در نمایش دشتآرای فاقد آن هوش و ذکاوت چارلی است و بیشتر موجودی است عشوهگر. وی همانند چارلی قرمز و مورد تهدید مورچهخوار آبی است؛ بیشک سازندگان نمایش میتوانند با این استدلال که این مورچه آن مورچه نیست و با توجه به تغییر جنسیت شخصیت، مخاطب را بابت تغییرات مجاب کنند. با آروند دشتآرای، کارگردان این نمایش به گفتوگو نشستیم تا شاید پاسخی باشد بر سوالات و نگاههایی که به «ردپای صورتی» او وجود دارد که در زیر میخوانید:
شما در صحبتهای افتتاحیه این نمایش را یک بازآفرینی از انیمیشن معرفی کردید؛ چه چیزی در نمایش وجود دارد که شما این اثر را بازآفرینی پلنگ صورتی میدانید؟
قبل از اینکه وارد این بحث شویم بایدنکتهای را توضیح دهم. تئاتر یک جهان است و مانمیتوانیم یک تکه از جهان را برداریم و تنها درباره این تکه صحبت کنیم. ما یک نمایشنامه منتشر نکردیم که درباره نمایشنامه صحبت کنیم و یا یک نمایشگاه عکس برپا نکردیم که تنها به یک تصویر بپردازیم. نمیشود بخشی از جهان را برداشت و تنها درمورد کلیت آن جهان صحبت کنیم. باید درباره کل چیزی که دیدیم صحبت کنیم، مجموعهای هستند از لباس، ریتم، صحنه، لباس، متن، ادبیات، کاری که میکند، تجربهای که اتفاق میافتد، ماجرای نور؛ همه اینها زنجیرهای درهم تنیدهای است از عناصر چندوجهی که روی صحنه جسمانیت پیدا میکند.
اما در مورد سوال شما من معتقدم که ابتدا باید به ریشهها رجوع کرد. من باید بدانم که تعریف شما از بازآفرینی چیست؟ من بازآفرینی را این گونه تعریف میکنم؛ آفرینش چیزی است که شما اثری را بدون خوانش از جایی خلق میکنید، تفاوت در یک متن اصیل و متن بازخوانی شده میماند. متن اصیل ایدهای است که به ذهن شما خطور میکند و آن را اجرا میکنید؛ ولی وقتی میگویید از رمان هرمان هسه بازخوانی کردهام، یعنی رمان را خواندهایم، چیزهایی از آن برداشت کردهایم، چیزهایی از خودمان به آن اضافه کردهایم و آن را بازآفرینی نموده ایم.
نمایش من قطعاً یک بازآفرینی است چرا که کاراکترهای شناخته شدهای دارد که این کاراکترها از درون انیمیشن و فیلم پلنگ صورتی برداشت شدهاند. این برداشت بدین معنا نیست که باید عین به عین ساخته شوند. پس جایگاه هنرمند کجاست؟ من اگر میخواستم عین به عین خوانش کنم، این کار غیرممکن میشد. ممکن نیست یک مدیومی مثل انیمیشن را عین به عین در مدیومی مثل تئاتر خوانش کنید. قطعاً در مسیر تبدیل انیمیشن به اجرای زنده که کسی با جسارت دست به آن میزند، مجموعهای از چیزها به هم تبدیل میشوند.
در این مسیر تبدیل یک سری آدمها به آن اضافه شدهاند: یکی من کارگردان است، احسان گودرزی نویسنده است، بازیگر هست. بازیگر عین به عین Big Nose را بازی نمیکند، مورچه عین به عین همان مورچه را بازی نمیکند. ما یک هویت یا نمایه از انیمیشن را برداشت میکنیم و آن نمایه را دستکاری میکنیم. این کار باز خوانش هست، بازآفرینی هست، چرا؟ چون دارای یک منبعاید، یک پسزمینه، یک ارجاع که از آن مجموعهای از چیزها را برداشت کردید و خودتان هم به آن چیزی اضافه کردید که به یک سنتز تبدیل میشود. این تعریف من از بازآفرینی است. من مجموعهای شخصیت و موقعیت برداشت کردم، موقعیتی که علت انتخاب من از خوانش است مثل: سادگی روابط بیناانسانی که رابطه میان دو انسان در انیمیشن ساده شده است.
در انیمیشن پلنگ صورتی مساله جنگ به سادهترین شکل ممکن نمایش داده میشود، همان جنگ ساخته و پرداخته سیاستمداران که هزاران هزار انسان بیگناه روزانه در آن کشته میشوند و این استخر خونهایی که درست میکنند از همین ارتباط سادهای که میان Big Nose و پلنگ صورتی شروع میشود، بر سر یک استخوان. به همین سادگی است، اگر شما معادلات را ساده کنید به همین میرسید. به لجبازی بچگانه دو نفر آدم که برای منافع و قدرت به جان هم میافتند و این تعمیم پیدا میکند به جهانی که در آن کشته میشوند.
تصویری که شما ارائه میکنید در انیمیشن مشهود هست؟
تصویری که من ارائه میکنم در انیمیشن مشهود نیست؛ این خوانش من است. کاری که در انیمیشن پلنگ صورتی شکل میگیرد سادهسازی روابط انسانی است. این سادگی در تئاتر برای من قابل استفاده بوده، بدین سبب که تبدیل به چیزی برای خودم کنم. نمایشی کردن این انیمیشن بدین معناست که این سادگی روابط دارای اهمیت است. من چنین خوانشی داشتم و ممکن هست شما چنین خوانشی نکنید. من هیچ نشانهای در نمایش نگذاشتم که شما چنین برداشتی کنید و به جز یک یادداشت که برای بروشور نوشتم، هیچ نشانهای نذاشتم که مثلاً شما را به جنگ اوکراین یا سوریه وصل کنم. چیزی را به شما تحمیل نمیکنم. نیاز مبرمی به حضور چنین تماشاگری در این گونه نمایش هست؛ چرا که تماشاگر منفعل نمیتواند با چنین اجرایی ارتباط برقرار کند، به دلیل اینکه این نمایش نیاز به تخیل شما دارد و آموزشی در حوزه دیداری دارد. در نتیجه من به خاطر ساده بودن از این انیمیشن استفاده میکنم.
با توجه به تجربه تن تن، ایده نمایش متعلق به چه کسی است؟
ایده متعلق به خودم هست.
پس نمایشنامه آقای گودرزی سفارش شما بوده؟
بله.
از دید من اجرای شما یک اثر برساخته است که روی فونداسیونی به اسم پلنگ صورتی بنا شده.
با شما مخالفم. من از کلمه فونداسیون استفاده نمیکنم. فونداسیون من پلنگ صورتی نیست، ابزارهای من پلنگ صورتی هست. فونداسیون اصول ساختن یک نمایش هست؛ مثلاً میشود گفت فونداسیون این اثر اسلپ استیک هست؛ ولی نمیشود گفت پلنگ صورتی است. پلنگ صورتی ابزار اجرای من است؛ مثلاً من آجری انتخاب کردم که این آجر در پلنگ صورتی استفاده شده، ساختمان من شبیه یکی از ساختمانهای پلنگ صورتی است، آشپزخانه کاشیهایش صورتی است. فونداسیون من پلنگ صورتی نیست و به نظرم حرف شما اشتباه است.
به نظر من بازآفرینی چیزی مثل کار گاس ون سنت با روح هیچکاک هست و پلنگ صورتی در حال اجرا، این گونه نیست؛ بلکه به خود شما تعلق پیدا میکند. شاید شخصیتها از پلنگ صورتی عاریه گرفته شده؛ ولی باز کفه ترازو به سمت شما و احسان گودرزی سنگینی میکند.
به نظرم شما با کلمات بازی میکنید و استدلال شما استدلال غلطی است. اولاً فیلم گاس ون سنت هم متعلق به خود اوست؛ حتی اگر نما به نمای فیلم هیچکاک را ساخته باشد. ثانیاً چون گاس ون سنت تصمیم گرفته چنین خوانشی داشته باشد، نمیشود نتیجه استقرایی گرفت که این کار بازآفرینی نیست. این کار اتفاقاً بازآفرینی آروند دشتآرای از پلنگ صورتی است. اگر شما قصد بازآفرینی داشتید، قطعاً به گونهای دیگری بود. این همه نمایشنامه داریم که از روی رمانها و فیلمها بازخوانی میشود؛ مثلاً تکهای از شاه لیر را برمیداریم و چیزی دیگری از آن میسازیم و این شاه لیر دیگری است. مشخصاً هنرمند با خوانش از متنی جای خودش را پیدا میکند، همان طور که شعار تن تن این بود که این تن تن ماست، این هم پلنگ صورتی ماست و از همین نظر اثر هنری محسوب میشود چون در جای خودش یگانه است.
با چنین صحبتی، چرا نمایش شما بر ساخته نیست؟
گفتن برساخت بودن این اثر تنها بازی با کلمات است.
ولی این نمایش اثر مستقلی است.
ابداً مستقل نیست. در این کار مجموعهای از شخصیتهای موجود و دارای شناسنامه در ذهن ما بازآفرینی شدهاند. این شخصیتها هویت خودشان را حفظ کردهاند، مورچهخوار هویتش را حفظ کرده، از مرجعش چیزی دارد، از دشتآرای چیز دیگری دارد، از سیاردشتی و سارا اسکندری هم چیزی دارد و مجموعهای اینها میشود این شخصیت، در نتیجه مستقل نیست. تحت تاثیر اصل خود قرار دارد و کاملاً بازآفرینی است.
درباره برساخته بودن وارد بحث تئوری میشویم که نه به درد من میخورد، نه درد شما و نه به درد مخاطب. دعوای ما باید بر سر مشکلات بزرگتری باشد تا مسائلی چون برساخته بودن اثر یا مستقل بودن. نتیجهای که میگیریم کسی هست که لباسش صورتی است و دم دارد و نمیتوانیم آن را نقض کنیم. چرا باید درمورد این کلمات صحبت کنیم؟ من میتوانم ساعتها درمورد ریشه فلسفی برساخته کجاست یا در هنر معاصر چه معنایی دارد صحبت کنم، ولی به درد چه کسی میخورد؟ نه شما یک مجله تخصصی تئاتر هستید و نه اینکه برای تماشاگران این نمایش فاقد اهمیت است.
چرا باید برای مخاطب بدون اهمیت باشد؟
خب درد چه کسی را دوا میکند. نمیخواهم بر سر این برساخت بودن یا نبودن بحث کنیم.
یکی از دلایل گفتهام تغییر جنسیت برخی شخصیتهاست، براساس شناسنامه ذهنی نه پلنگ مونث است نه مورچه.
این دقیقاً اصالت بازخوانی است.
چرا اصالت بازخوانی است؟
در اصالت بازخوانی منبع میشود تز، هنرمند آنتیتز میشود و خروجی این دو سنتز میشود. چه جذابیتی دارد که یک انیمیشن را عین به عین بازآفرینی کنم؟ هیچ وقت نمیتوانم، حتی اگر انیمیشنی مثل آن بسازم. در مسیر حرکتم، رابطه مورچه و مورچهخوار در ساحت جامعهشناختی من، شبیه رابطه زن و مردی است که رابطهاش اخته است. بازخوانی اجتماعی من از این دو شخصیت خانم بازیگری است که آقای بازیگر قصد خوردن او، در روی صحنه را دارد و نمیشود، این یعنی اختگی.
اگر کارگردانی افغانی خوانش میکرد این بود که هر بار با یک آرپیجی مورچه را میزدند و مورچه دیگری جایگزین میشد و اگر کارگردانی سوئدی بود شاید یک مورچه مرد میگذاشت و مورچه مورچهخوار را میخورد. منظورم این است که در اصالت خوانش باید شما جایگاه خود را در تولید پیدا کنید، من بخشی از این تولید هستم ، من الهام گرفتهام و آن را تبدیل به چیز دیگری روی صحنه میکردم. باز همین بازخوانی است نه اجرای عین به عین و هیچ وقت چنین چیزی وجود ندارد. چیز واقعی وجود ندارد که ما از آن عین به عین تولید کنیم. اگر مورچه مرد بود، میگفتید که چرا مورچه حرف میزند.
عدول از متن اولیه کار برجستهای است؛ لیکن براساس سخنرانی افتتاحیه تاکید داشتید که قرار است این نمایش تداعیگر باشد و حس نوستالژیک ایجاد میکند. آیا نمایش توقع مخاطب را برآورده میکند؟
نوستالژی تعریفش چیست؟ ما داریم چه چیزی را ایجاد میکنیم؟ چند نفر مورچه و پلنگ صورتی را زنده دیدهاند. اگر قرار بود نوستالژی خلق کنم باید به تماشای انیمیشن مینشستیم. مگر شما تاکنون مورچه زنده شده را دیدید؟
این حرف شما بوده.
من از این حرف دفاع میکنم. من این نوستالژی را پدید میآورم. شما میگویید که این نوستالژی ایجاد نشده، شاید برای شما ایجاد نشده چون نسبت قیاس شما نسبت عین به عین است. شما چند چیز را در نگاه خود حذف کردید، یکی هنرمند است و دیگری خودتان بودید. شما هیچ تخیلی در طول نمایش به خرج ندادید. نمایش من یک پازل ناتمام است. من قائل به اینم که چیزی برای تماشاگر نمیگذارم، تماشاگر خودش باید چیزی برداشت کنم.
چه چیزی این اثر را نوستالژیک میکند؟ آیا نسبت به واکنش مخاطب موفق بوده؟
احیا شدن و جسمانیت پیدا کردن نشانه روی صحنه هست. با این احیا وارد حوزه نوستالژی میشویم. وقتی Big Nose که میشناسیم به شکل جسمانی واکنش میدهد، به ما ارجاعاتی میدهد، هر چقدر دور و دستکاری شده، به یاد میآوریم. مگر میشود کسی کار ما را ببیند و بگوید یاد پلنگ صورتی نیفتادهام، مورچه و مورچهخوار را ببیند و بگوید یاد آنها نیفتادهام، کلوزو را ببیند و بگوید یاد کلوزو نیفتادهام.
به نظرم انیمیشن را ندیده، یک چیزی اینجا ایراد دارد. این اثر موفق بوده چرا که دیکته نوشته شده غلط بوده، وقتی شما در حوزه تئاتر مستقل، تئاتر بیسوبسید کشور تصمیم میگیرید یک انیمیشن را روی صحنه ببرید یعنی اینکه خودتان را وارد جایگاه دیگری از تئاتر میکنید، خودتان را به دردسرهایی میاندازید که با پیشفرض ها و پیش انتظارات آدمها مواجهاید و این مواجه شما یک برخورد با بازی پیشفرضهای تماشاچی است.
شما به ببینده فاعل اشاره کردید و دنیای مدنظر و خوانش شخصیتان؛ ولی تا چه حد مخاطب به خوانش مدنظر شما میرسد؟
این یک چالش است، قرار نیست مخاطب به خوانش و معانی ذهنی من برسد. من یکی از کارگردانهایی بودم که در برابر این مفاهیم ایستادهام. من معنی را به شکل مستقل تولید نمیکنم؛ معنی را به شکل هرمونتیک با تعریف گادامری تولید میکنم. یعنی به تعداد تماشاگران این نمایش معنا در این نمایش وجود دارد. من قصه خودم را دارم و به نظر هر تماشاگر که با اثر همراه شود و برای خودش تخیل کند، قصه خودش را تولید میکند، باید با اسباببازی من بازی کند؛ وگرنه در برابر اثر گارد میگیرد و براساس اصول خودش این نمایش را واجد ایراد میداند و آن را تئاتر نمیداند.
مثل کسی که این اثر را فاصلهگذاری دانسته، در واقع ما چیزی خواندهایم و قصد میکنیم اثر را با آن دانسته، اندازهگیری کنیم. برای همین متاسفانه پیش نمیرویم، کار تئوری روی کارهای تجربی نمیشود. یک گروه با لحاظ تجربی کاری میکند و خودش را به دردسر میاندازد. من نمیگویم کارم شاهکار است، من کاری را انجام دادهام و منتقد بعد از دیدن بگوید که موفق بوده یا نه، ادعایی در این زمینه وجود ندارد. این نمایش را براساس پرسش خودش بررسی کنید، من این نمایش را با یک سوال ساختم.
پس بیاید روی همین پرسش صحبت کنیم. یکی از مشخصههای پلنگ صورتی سوررئال بودن اثر است، قبول دارید؟
نه.
پس چیست؟
سوررئالیسم تعریفی دارد. اگر بگوییم دالی در همان دوران پلنگ صورتی نقاشی میکشیده، فریتز فرلنگ هم همزمان مشغول ساختن پلنگ صورتی بودند در نتیجه کار سوررئال ساختهاند.
ولی این حرف، حرف منتقدان غربی است.
قابل درک است که از مانیفست سوررئال در ساخت پلنگ صورتی استفاده شده است، مثل شوخی با فیزیک نیوتنی، ارتباطات فرا انسانی، بازی با پیشگویی تماشاچی. ولی سوررئال در عمق خودش در هر هنری وارد جهان دیگری میشود و تجربه دیگری دارد. نمیتوانم انیمیشن را سوررئال بنامم.
با عبارتی مثل فانتزی باورپذیر موافقید؟
بله.
پس این فانتزی باورپذیر در جایگاه تداعیگر حس نوستالژیک، چقدر روی صحنه شکل گرفته است؟
در برابر چقدر، باید مثلاً بگویم دو متر؟
منظورم از لحاظ کیفی است.
ببینید مثلاً من موفق به خلق یک سوراخ فوری روی صحنه شدم و تماشاگر این را باور میکند.
به نظر شما سقوط Big Nose باورپذیر است؟
به نظرم شکل گرفته و شما شاید بگویید که باور نکردید. باید ببینیم در اجرای شما چگونه انجام شده. به شخصه باورش کردم که در نمایش گنجاندم. به نظرم رابطه بین Big Nose و پلنگ صورتی در نمایش من به گونه دیگری در فراواقعیت خود شکل میگیرد. ممکن است شما خواهان جادوی بیشتری روی صحنه باشید؛ ولی براساس بضاعت تئاتر نمیشود. اگر مثل هر جای دیگر دنیا دولت از این کار حمایت میکرد، میتوانستم از تکنولوژی بیشتری بهره ببرم که به جادویی شدن اثرم کمک میکرد.
ایدههای دیگری برای جادویی کردن اثر داشتید؟
بحث ایده نیست. قطعاً با داشتن امکانات بیشتر، مثل روبات و آیتی و مکانیک، این نمایش بهتر از این میشد. این نمایش با صفر شروع بکار کرد. از همین رو باید این نمایش را با قواعد خودش سنجید چرا که حیات این تئاتر مستقل در دست تماشاچی است. من ابزارهای ساده تئاتری داشتم و موفق شدم با مقادیری پارچه و یک هوپ سوارخ فوری بسازم و تماشاگر این صحنه را دوست داشته. شاید شما توقع داشته باشید که من زمین را سوراخ کنم تا شخصیت درون آن بیفتد. من نتوانستم این کار را بکنم، با توجه به امکانات و ایدههای موجود نمایش موفق بوده جادو را درست کند. من نمیتوانم با انیمیشن رقابت کنم.
بعد از تن تن و رد پای صورتی، تجربه انیمشنی دیگری هم مدنظر شما هست؟
وجود داشت؛ ولی پشیمان شدم. قرار بود بارباباپاپا را بسازم.
این امکان وجود دارد که باز دست به چنین تجربهای بزنید؟
نمیدانم، فعلاً که بعید میدانم، مگر اینکه دولت یا موسسهای از ما حمایت کند.