پایگاه خبری تئاتر: منزلت و ماموریت یك تئاتر تحولآفرین باید فراتر از خلق لحظات سرگرمكننده برای مخاطبش باشد. تئاتری كه داعیه آن را دارد كه نقشمایهای از جامعه باشد، باید و حتما این وظیفه را بر دوش خود احساس كند كه روشنگر و شفافساز باشد. در غیر اینصورت ره به جایی میبرد كه خاصیت آیینه زندگی جمعی بودن در آن هیچ جایگاه تعریفشدهای ندارد و به عنوان یك موتیف هنری خنثی قصدی بر تلنگر زدن به روحیه و وجدان جمعی را در سر نمیپروراند.
اما تئاتری كه آهنگ تجلیبخشی پیدا و پنهان یك جامعه را كرده است، ارزشمندی خود را در تاثیرگذاری بر مخاطب و ارتباطگیری ثمربخش با او یافت میكند و تنها در صورتی كه تئاتر فاصلهاش را با جامعه پیرامونی به صفر برساند، میتواند با پتانسیل ایجاد فضای یگانه از منظر مضمونی با اتفاقات و رویدادهای بطن جامعه، پیامآوری درخور و آگاهیبخش شایستهای باشد. فیالواقع این تئاتر در پی مرزبندی و خطكشی تماشاگر در قالب نخبه و توده هرگز نبوده است و سعی میكند تا حظ حسی توام با تعمقی تاملانگیز را برای آنها به ارمغان آورد. بعد از وقفهای چندماهه در اجرای نمایشها به دلیل تعطیلی سالنهای نمایش، مجددا تماشاخانهها بازگشایی خود را با نمایشهای روی صحنه اعلام داشتهاند تا شاید وضعیت نیمهجان هنرهای نمایشی این مرزوبوم نه به دلیل شرایط مفروض دوران همهگیری كرونا كه به خاطر بیبرنامگیهای بهتكرارافتاده، جان تازهای پیدا كند.
در تماشاخانه ایرانشهر نیز این قرعه به نام نمایش بازتولیدشده «غلامرضا لبخندی» به نویسندگی و كارگردانی «كهبد تاراج» افتاد تا در این دوران ركود تئاتری، تولدی دیگر، چه از لحاظ رونق گرفتن سالنهای تئاتری به واسطه حضور مخاطب و چه از لحاظ تئاتر تهیشده از گروههای نمایشی را شاهد باشیم. نمایشی كه در اجرای اولیهاش در سال 1398، با توجه به رویكرد اجتماعی و درونمایهای كه مولف انتخاب كرده بود، با اقبال عمومی مواجه شده بود و حال كه فرصتی برای تماشای این اثر دست داده است، نه به عنوان یك تئاتر بازتولیدشده كه در چنین مواقعی گروهها غالبا نگاه گیشهمحور دارند كه به نام همگرایی اجتماعی بر سر یك مساله دهشتناك، دیدن آن را باید مغتنم شمرد.
«غلامرضا لبخندی» اگر برچسب نمایش مستند بودن به خود نگیرد، تلاش خود را كرده است تا روایتی واقعگرایانه و البته بیطرفانه نسبت به قتلهای سریالی توسط خفاش شب داشته باشد. قتلهای سریالی كه در ابتدای سال 1376، رعب و وحشت را بر روح و روان جامعه آن سالها انداخته و تا مدتها اضطراب حاصل از آن بر شهر تهران سایه انداخته بود.
نمایش در شروع و پیش از روایت داستان خود، ترسیمگر انسانهای سرگردانی در محیط محدودی است كه مشغول پرسهزنی در كنار یكدیگر هستند. ابتدا به ساكن، نمایش جهانی را به رخ مخاطب میكشد كه در آن بیتفاوت گذشتن آدمها از پس و كنار هم در آن موج میزند و به مرور و در قالب دیالوگی نشان میدهد كه چگونه این آدمها بر سر مسالهای واحد، دچار سینرژی جمعی شدهاند.
مسالهای كه روح جمعی آنها را خراش داده و میدهد و در نهایت و با پایانبندی نمایش منجر و منتج به این میشود كه خاطره جمعشدن جمعیت كثیر در روز اعدام غلامرضا خوشرو در مردادماه 1376 و در انبار روباز ورزشگاه آزادی زنده گردد. آیا كارگردان با این نوع چیدمان صحنهای كه انتخاب كرده است، به تماشاگر نقشی فراتر از تماشاگر حاضر در یك جلسه دادگاه یا صحنه اعدام داده است؟ جواب این سوال را باید بعد از خروج مخاطب از سالن نمایش و میزان قضاوت جمعی و توافق بر سر این واقعه جستوجو كرد. نمایش «غلامرضا لبخندی» برای تشدید اثربخشی بستر رئالیتهاش، مجبور میشود كه برخورد غیرواقع با شكل روایت خود داشته باشد؛ به نحوی كه قصه سرگذشت كشتهشدگان و خانواده آنها را نیز از زبان خود ایشان ابراز میدارد و این راویگری و نقل خود، نقشی تعیینكنندهای در دراماتیك كردن كلیت نمایش را ایفا میكند. اما در كفه ترازو این داستانپردازی جزو به جزو شخصیتهای قربانی، همانقدر كه شرح حال و سرنوشت آنها پررنگ میشود، عامل این حوادث هم به شكل دیگری از نظر میگذرد؛ عاملی كه به خفاش شب، شهره خاص و عام شده است و بازی در سكوت درخشان و خیرهكننده «بهروز پناهنده» با آن تبسم و پوزخندههای هیستریكوارش تداعیگر همان حس و حال سالهای دور در مواجهه با غلامرضا خوشرو در زمان پخش برنامه در شهر میشود كه به همان اندازه انزجار را دل مخاطب زنده میكند! نمایش در شخصیتپردازی این كاراكتر همان میزان كه در او فقدان احساس ندامت و شرم در تمایل به كشتن را الصاق كرده، به همان اندازه نیز انگیزههای شخصی و تنشهای درونی او را مورد كنكاش قرار داده است تا شاید پای مسائل روانشناختی را به روی پرونده مورد مرور او باز كند. چیزی كه در واقعیت و تحت عنوان مسوولیت كیفری ایجاب میكرد تا بیشتر به آن پرداخته شود، نه اینكه برای تسكین خشونت جمعی صورتمساله بهطور كل حذف و پاك و وجدان جمعی و آگاهی جمعی در این رویداد دلخراش نادیده گرفته شود.
نمایش با آنكه كاراكتر خود را در مقابل دیدگان بهتزده تماشاگر به صورت نمادین و گرتهبرداریشده از واقعیت به دار مجازات نقشبندی شده با گچ سفید بر كف صحنه نمایش میسپارد، ولی این سوال را مطرح میكند پس تكلیف همدستها و شریك جرمهای این افراد چه میشود كه اینگونه آزادانه در سطح ذهن آنها زاده میشوند و زندگی میكنند؟ همدستهایی چون حمید رسولی برای غلامرضا لبخندی كه در این نمایش نام مستعار مجید غلامی (شخص ساختگی كه درون او زندگی میكرد) را به خود گرفته است، با پیدایش در ذهن امثال این افراد به راحتی افسار اختیار آنها را در دست میگیرند و با سلب اراده ایشان، آنها را به سمت تبهكاریهای هولناك سوق میدهند و از درون آنها برای بیرون آنها فرمان صادر میكنند. از این رو نمایش، روانرنجوری این كاراكتر را مورد مداقه قرار میدهد تا عقاید پریشان و جنون به كشتن او را صرفا به فقر و به تبع آن سرقت اموال كشتهشدگان بیگناه منوط نكند و مسائلی را پیشكش تماشاگر میكند كه پیشتر مجال فكر كردن به آنها را در این بزنگاههای خوفانگیز كه آدمها را غالبا یكبعدی و یكسویه میكند، نداشته است.
تماشاگر با دیدن این اثر، ناخودآگاه متوجه میشود كه در توهمها و هذیان و خیالپردازیهای آشفته این شخصیت ابعاد دیگری هم دخیل است كه شاید تحت عنوان یك اختلال شخصیتی است و میتواند هیستریانیك (شخصیت نمایشی) باشد، یا اسكیزوفرنیا (احساس كردن وهم و خیال)، یا اختلال هویت تجزیهای (تسلط چند شخصیت گوناگون) یا رفتارهای سادیستیكی لذتجویانه كه بخشی از آنها ملهم از مشكلات حلنشده دوران كودكی است و رفتهرفته از یك فرد، یك شخصیت جامعهستیز خودمحور ساخته است. البته كه در نمایش و با واگویه خاطرات مسافركشیهای غلامرضا لبخندی است كه مخاطب درمییابد تقویت شعلههای خشم و عصبانیت او از زنان به تجربه گذشته او و انجام اعمال جنسی اقوام در حضور او برمیگردد.
حتی در جایی نمایش نقطه صفر این خشونتطلبی مفری برای شخصیت غلامرضا لبخندی، وابسته به جنایت خیابان گاندی توسط سیمه و شاهرخ در سال 1375 قلمداد میكند تا چیزی را به روی او و مخاطب بیاورد؛ جامعه خشن، تكرار میشود!
نمایش در طراحی لباس كاراكتر غلامرضا لبخندی این نكتهسنجی را به كار برده كه شلوار او را كه به دلیل نشستن او در پشت فرمان یك پیكان سفید رنگ از دیدگان مخاطب مخفی مانده است، از همان ابتدا به صورت پیژامه زندانیها و دمپایی پلاستیكی در نظر گرفته است و این موضوع را متبلور میسازد كه او فطرتا زندانی زاده شده و به صورت زندانی در سطح شهر زیسته است.
او با پیاده شدن از ارابه مرگ خویش است كه مجبور میگردد بالاپوش زندانیها را به عنوان لباس تكمیلی یك فرد بازداشتشده بپوشد و در محكمه و در مقابل تماشاگران بیاید و بازیگر از قول كاراكتر به اعترافاتی دست زند كه دیگر رقیقالقلب و قصیالقلب نمیشناسد. تماشاگر در این نمایش حتی به دلایل نیستی و تاثیرگذاری «علی كریمی» كه به عنوان تنها دوست غلامرضا بوده است و سرانجام به دار مجازات آویخته شد و همچنین نبود منیژه، دختری كه در سال 1364 با غلامرضا ازدواج كرد و كمتر از یكسال بعد زندگی مشتركشان به جدایی منجر شد، مجبور است كه بیندیشد. آنها شخصیتهای غایبی هستند كه بر احوالات غلامرضا موثر بودهاند و حال شاید بخشی از فرآیند ضداجتماعی شدن او، بر گُرده آنها جا خوش كرده است، بدون آنكه بدانند. طراحی میزانسنیك نمایش هم در جهت جداسازی این كاراكتر از بدنه جامعهاش پیش میرود؛ تا جاییكه شخصیت غلامرضا خوشرو تا انتهای نمایش محبوس در نیمهای از یك پیكان در سمت چپ صحنه و نیمه دیگر پیكان دو نیم شده یا همان قربانگاه در سمت راست صحنه اسكان یافته است. این پیكان دو شقهشده، در ظاهر امر شاید راننده جنایتكار را از مسافران جدا كرده باشد، اما در واقع جامعه دورافتاده و در خود فرو رفته از این پدیده بیمارگونه را نمایان میسازد. جامعهای كه به دلیل روگرداندن از این شهروند روانرنجور، سرانجام مانند نمایش خود تبدیل به نقش و نگارهای نقاشی و حكشده بر این شهر میگردند و همانند غلامرضا خوشرو زندگی و مرگ آنها به وادی فراموشی میرود. البته نمایش «غلامرضا لبخندی» پتانسیل این را هم داشت كه به وجوه دیگری از این اتفاق بپردازد كه به موجب آن و با انعكاس اشتباه و دادن اطلاعات غلط و تكمیلنشده هویت این شخصیت با عنوان عبدالله عبدالرحمن (تبعه افغان مهاجر) در روزنامهای و در زمان حادثه باعث شد كه جسته و گریخته مردم جامعه به افغانها حمله كنند و خواستار خروج آنها از كشور شوند. از این تجربه ناآرامی غیرموجه عمومی امید و انتظار میرود كه سطح آگاهی جمعی به سمت اصلاح تفكر شتابزده قضاوتگر و داوریكننده نسبت به یك كنش و هنجاری اجتماعی حركت كند.
البته اینكه اكثر تحلیلهای رسانههای جمعی در خصوص قتلهای سریالی چندان با واقعیت پرونده آنها مطابقت ندارد و غالبا وقوع همه آنها، منحصر به علت واحدی ربط داده میشود جای بحث دارد. همچنین نمیتوان از این مساله در وادی دیگر نیز چشمپوشی كرد. اینكه ضریب هوشی غلامرضا خوشرو به قدری بالا بوده است كه در چندین مورد توانسته است با دادن نامهای مختلف ماموران را فریب دهد و از دست آنها متواری شود. حتی در مواجهه با افراد مختلف خود را مسلط به چند زبان خارجی معرفی كند و این عدم افشای هویت یا به تعبیری دیگر جعل و پنهانكاری آن شاید تا حدودی به خودكمانگاری و احساس بیكفایتی نسبت به خود واقعیاش برمیگشت كه چاره احساس طردشدگی و عدم مقبولیت در نظر دیگران را در همین موضوع دیده است و نمایش نیز به شكل زیركانهای چندین بار به تغییر نام او ارجاعاتی داشت و حتی تا انتهای نمایش در خصوص كیستی این شخصیت به اسم واقعی او اعتنا و اكتفا نكرد.
نمایش «غلامرضا لبخندی» یك سایكو درام موفق است كه با زبان بیزبانی میخواهد بگوید كه لزوما و به تعجیل نباید افراطگری حاصل از ناهنجاری رفتاری را در جهت تطهیر اذهان عمومی پاسخ داد.
قطع یقین با طمانینه بیشتر میتوان هم درخواست اولیای دم همه قربانیان مبنی بر قصاص قاتل را اجابت كرد و هم با واكاوی بهتر و دقیقتر علاج واقعههای مشابه را قبل از وقوع پیدا كرد تا جامعه شاهد تلخند خفاش شب دیگری زیر 214 ضربه شلاق نباشد! درست است كه غلامرضا خوشرو در جلسه دادگاه خود اینگونه بیان داشت كه «به هیچكس بدهكار نیستم و از كسی طلبكار نیستم و از همه طلب بخشش دارم»، اما جامعه نیز باید در قبال اینچنین افرادی از خود پرسشگریای داشته باشد كه آیا از دید وجدان جمعی به این افراد بدهكار نیست؟ آیا این افراد معلول یك اتفاق هستند یا علت اتفاقات؟
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: آریو راقب كیانی