در این لیست ۵ فیلم زندگی‌نامه‌ای برتر که حتما باید ببینید، بررسی شده است.

چارسو پرس: گاهی زندگی به معنای مطلقش به اندازه‌ی کافی فراز و فرود دارد که بیش از هر فیلم سینمایی و قصه‌ای، دراماتیک به نظر برسد. گاهی می‌توان از خود زندگی چیزهایی آموخت که از پس قاب‌ها و مفاهیم هیچ فیلمی قابل استنباط نیست. به ویژه زندگی برخی از انسان‌ها که به خاطر یک شرایط ویژه، می‌تواند تبدیل به آینه‌ی تمام نمایی از یک دوران شود. با پیدا شدن سر و کله‌ی چنین آدم‌هایی است که نه تنها مورخین، بلکه داستان‌سرایان هم دست به کار می‌شوند و با دراماتیزه کردن قصه‌ی آن زندگی، دست به خلق قصه‌های مختلف، از زوایای مختلف می‌زنند.

درست مانند سینمای تاریخی، سینمای زندگی‌نامه‌ای هم نیازی ندارد که حتما به تمامی به واقعیت وفادار باشد. کارگردان و نویسنده هر جا که دوست داشته باشد می‌تواند با دراماتیزه کردن اتفاقات، به مقصود خود برسد. چرا که هر داستانی برای تبدیل شدن به یک فیلم نیاز دارد که بالا و پایین داشته باشد و با توجه به زمان کوتاه آن نسبت به زندگی یک فرد، نمی‌توان همه‌ی جوانب را پوشش داد و فقط باید مواردی را نگه داشت که به داستان و زاویه‌ی نگاه سازندگان کمک می‌کند. بنابراین فقط اتفاقاتی از زندگی فرد نگه داشته می‌شود که به درد داستان می‌خورد و طبعا بقیه هم حذف می‌شود. این البته به جز موارد و اتفاقاتی که سازندگان با استفاده از قدرت تخیل خود به قصه‌ی زندگی فرد اضافه می‌کنند.

برخی فیلم‌ها فقط بخشی از زندگی یک فرد را برای روایت خود برمی‌گزینند. به عنوان نمونه در همین لیست فیلم «سقوط» به چند روز پایانی زندگی هیتلر اختصاص دارد یا فیلم «نفوذی» فقط به یک پرونده‌ی تهیه کننده معروف خبر در آمریکا پرداخته است. اما برخی از فیلم‌ها چند سال یا حتی تمام زندگی فردی را تعریف می‌کنند. این امر به استراتژی سازندگان و هدفی که در سر دارند، بستگی دارد. اما در هر صورت تمام این دسته از آثار ذیل سینمای زندگی‌نامه‌ای دسته‌بندی می‌شوند.

از سوی دیگر می‌توان تمام فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای را تاریخی خواند. چرا که هم در گذشته اتفاق افتاده‌اند و هم با وجود تمام دستکاری‌ها، از رویدادهای واقعی سرچشمه گرفته‌اند. اما بنا بر قانونی نانوشته فقط آن دسته از فیلم‌های زندگی نامه‌ای با عنوان تاریخی مورد خطاب قرار می‌گیرند که به داستان زندگی آدم‌هایی حقیقی، در عصر ماقبل صنعتی بپردازند. این موضوع به تعریف ژانر تاریخی بازمی‌گردد که داستان دیگری دارد و قبلا به آن پرداخته شده است.

قبل از رسیدن به فهرست ذکر یک نکته الزامی است؛ فیلم‌هایی مانند «لورنس عربستان» (Lawrence Of Arabia) از دیوید لین، «مصائب ژان دارک» (The Passion Of Joan Of Arc) از کارل تئودور درایر، «مردی برای تمام فصول» (A Man For All Seasons) به کارگردانی فرد زینه‌مان یا «همه‌ی مردان رییس جمهور» (All The President’s Men) ساخته‌ی آلن جی پاکولا حتما باید در فهرستی این چنین حضور داشته باشند. اما چون به تازگی در فهرست‌های دیگری با عناوین سینمای حماسی، ماجراجویی یا سیاسی توسط این قلم به آن‌ها پرداخته شده، از لیست حذف شدند. اما اگر به سینمای زندگی‌نامه‌ای علاقه دارید حتما به تماشای آن‌ها بنشینید.

۵. سقوط (Downfall)

  • کارگردان: الیور هرشبیگل
  • بازیگران: برونو گانتز، الکساندرا ماریا لارا
  • محصول: ۲۰۰۴، آلمان، ایتالیا و اتریش
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪

طبعا زندگی هیچ‌کس در قرن بیستم به اندازه‌ی زندگی هیتلر بر سرنوشت بشر تاثیر نگذاشته است. به همین دلیل هم زندگی او بیش از هر شخص دیگری به سوژه‌ی مورخین تبدیل شده و افراد مختلفی از سرتاسر دنیا به تاثیر تصمیماتش در جغرافیای خود پرداخته‌اند. در سینما هم قضیه به همین ترتیب است. فیلم‌هایی که مستقیم و غیرمستقیم به تصمیمات و زندگی او اشاره دارند هیچ کم نیستند. در واقع می‌توان تمام فیلم‌های مربوط به جنگ دوم جهانی و تبعات پس از آن را، در هر گوشه از کره‌ی خاکی، غیرمستقیم تحت تاثیر زندگی هیتلر دانست.

پس روزهای پایانی زندگی چنین مردی می‌تواند برای هر کسی جذاب باشد. مردی که زمانی اریکه‌ی قدرتش تمام جهان را به لرزه درآورده بود و با قدم گذاشتن در جنگی بر علیه تمام کره‌ی خاکی تا آستانه‌ی پیروزی هم پیش رفته بود، حال در اوج ذلالت قرار داشت و از تمام آن جلال و جبروت چیزی باقی نمانده بود. قطعا پرداختن به چنین روزهایی علاوه بر نمایش پستی و بلندی‌های زندگی، می تواند پیام‌های بسیاری در درون خود نهفته داشته باشد.

کارگردان فیلم قدر این موقعیت یکه را خوشبختانه می‌داند. او نزدیک شدن ارتش سرخ شوروی به دروازه‌های برلین را دستاویزی قرار می‌دهد تا هر لحظه به جنون جاری در قاب خود اضافه کند. طبعا هر چه شکست نزدیک‌تر می‌شود، شرایط خود هیتلر و اطرافیانش وخیم‌تر می‌شود اما این وخامت فقط در چارچوب یک شکست قریب‌الوقوع  و پذیرش آن به نمایش درنمی‌آید، بلکه به یک دیوانگی تمام عیار پیوند می‌خورد.

همه از پایان ماجرا باخبر هستیم، اما این دلیل نمی‌شود که کارگردان نتواند از پس خلق تعلیقی تمام عیار برنیاید. او برای رسیدن به این مقصود، چند روز پایانی زندگی هیتلر را از دریچه‌ی چشم یکی از منشی‌های او که هیچ قدرت اختیاری از خود ندارد و بسیار هم معصوم است، تعریف می‌کند. این چنین تماشاگر با کسی همراه می‌شود که می‌تواند برای او دل بسوزاند، در حالی که شیطان مجسم دقیقا در برابرش قرار گرفته است. پس در چنین شرایطی این فیلم به روایتی از روزهای پایانی جنگ دوم جهانی و زندگی مقامات ارشد حزب نازی هم تبدیل می‌شود.

خیانت مقامات ارشد حزب نازی و یکدندگی مرد خونریزی مانند هیتلر چنان نبوغ‌آمیز به تصویر در آمده که حتی گاهی آن‌ها را مانند مردانی در تنگنا می‌بینیم که شایسته‌ی کمی توجه و نگرانی هستند. این موضوع از واقع‌گرایی کارگردان در ارائه تصویرش از هیتلر سرچشمه می‌گیرد. چرا که او آن قدر اعمال وحشتناک در زندگی خود انجام داده که نیازی نیست که کارگردان به اصطلاح عامیانه پیاز داغش را زیادتر کند. همین که از هیتلر تصویری نزدیک به واقعیت (بر اساس اسناد باقی مانده) ارائه دهد که می‌تواند از خیانت‌های اطرافیانش رنج ‌بکشد، نه تنها از هیولا بودن او چیزی کم نمی‌کند، بلکه بر تاثیرگذاری داستان می‌افزاید.

«سقوط» سکانس معرکه کم ندارد. سکانس فریاد زدن هیتلر با بازی معرکه‌ی برونو گانتز در نقش او بر سر فرماندهان ارتش، بارها و بارها در فضای مجازی به اشتراک گذاشته شده است. اما سکانسی که بیش از همه مخاطب را تحت تاثیر قرار می‌دهد، جایی است که همسر جوزف گوبلز تصمیم به از بین بردن خانواده‌ی خود می‌کند.

فیلم «سقوط» تصویر متفاوتی از جنگ جهانی دوم به نمایش می‌گذارد، تصویری که فقط یک آلمانی می‌تواند آن را به فیلم تبدیل کند. به همین دلیل است که باید فیلم را حتما دید، چون جایگزینی در تاریخ سینما ندارد. علاوه بر آن هرشبیگل پر خرج‌ترین فیلم تاریخ سینمای آلمان را ساخته است و به همین دلیل به راحتی با محصولات هالیوود به لحاظ کیفیت خلق موقعیت‌های جنگی برابری می‌کند.

خلاصه که فیلم «سقوط» علاوه بر تمام موارد بالا، اثری اقتباسی است که دوازده روز آخر زندگی هیتلر را به نمایش می‌گذارد و در آن ترس و وحشتی را که اطرافیان او به ویژه کارمندان دون پایه و مردمان برلین در آن روزهای جهنمی پشت سر گذاشتند، به خوبی به تصویر در آمده است.

«داستان آخرین ‌روزهای زندگی هیتلر در پناه‌گاهی در برلین و همچنین پایان زمام‌داری حزب نازی در آلمان با شکست ارتش این کشور در جنگ. فیلم از زاویه‌ی دید آخرین منشی شخصی هیتلر روایت می‌شود …»

۴. نفوذی (The Insider)

  • کارگردان: مایکل مان
  • بازیگران: آل پاچینو، راسل کرو و کریستوفر پلامر
  • محصول: ۱۹۹۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

اتفاقاتی که در راهروهای محل کار خبرنگاران و شبکه‌های خبری جریان دارد، سوژه‌ی مناسبی برای ساختن یک فیلم است. اما در این جا مایکل مان به سراغ یک داستان واقعی رفته، داستانی که در آن دو مرد با پشتوانه‌ی پشتکار و آرمان‌هایشان به جنگ با یک ابرشرکت چند ملیتی می‌روند و آن‌ها را شکست می‌دهند. داستان فیلم او، داستانی است درباره‌ی افتخار و انسانیت و برگرفته از زندگی مردانی معمولی که تاریخ را رقم زدند.

جهان مردانه‌ی مایکل مان در این جا داستان مردانی را تعریف می‌کند که برای حل و فصل یک موضوع باید تا آستانه‌ی جهنم پیش بروند. آن‌ها نه شغل متعارفی دارند و نه می‌توانند مانند دیگران راحت به زندگی بچسبند و از مواهبی که برایشان تدارک دیده شده، لذت ببرند. ایشان مردانی هستند که شرف خود را با هیچ چیز تاخت نمی‌زنند و حقیقت گویی را ارجح بر منافع کوتاه مدت خود می‌دانند.

در چنین شرایطی مایکل مان فضایی می‌سازد که حتی آدم‌های برگزیده‌ی او هم مجبور می‌شوند تا در جاهایی پرت به ملاقات یکدیگر بروند. نشستن در ماشین در حالی که باران به شدت می‌بارد یا رفتن به ورزشگاهی در میانه‌های شب، زدن به دل دریا برای آن که امکان یک لحظه صحبت فراهم شود، گذشتن از زندگی و آماده شدن برای بدترین شرایط، زندگی روز و شب این مردان را می‌سازد. اما آن‌ها باید استوار باقی بمانند تا به موفقیت برسند.

در سینمای مایکل مان حضور زنان گذری است و فقط ناظر زندگی مردانی هستند که مانند شوالیه‌های باستانی به جنگ با اتفاقات می‌روند و مردان مایکل مان هم هر جا که آنها را در خطر ببینند، یک تنه به قلب دشمن می‌زنند. در «نفوذی» بیش از هر اثر دیگر ماکیل مان، فیلم‌ساز نوک پیکان تند انتقاد خود را سمت جهان مردانه‌ای می‌گیرد که خودش هم بسیار دوستش دارد اما به گونه‌ای آن را ترسیم می‌کند که گویی تمام مصیبت‌های این جهان توسط مردانی به وجود آمده که دور میزهای بزرگ می‌نشینند و برای همه تصمیم می‌گیرند اما در روز روشن به مردم دشمن دروغ می‌گویند.

شاید در نگاه اول و پس از تماشای فیلم «نفوذی» به یاد سینمای پارانویید دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی باشید. شاید این فیلم شما را به یاد فیلم‌های «همه‌ مردان رییس جمهور»  یا «منظره‌ی پارالکس» (Parallax View) هر دو از کارگردان مطرحی به نام آلن جی پاکولا بیندازد. اما تفاوتی اساسی میان این فیلم و آن‌ها وجود دارد؛ در اینجا تمرکز فیلم‌ساز به جای خلق یک فضای پر از سوءظن و جنایت، بر شخصیت‌ها است و حتی قربانیان ماجرایی که دو شخصیت اصلی در آن گرفتار شده‌اند را نمایش نمی‌دهد. در واقع در «نفوذی» مردان برگزیده‌ی مایکل مان و رفتار آن‌ها حتی از خود قصه‌ی فیلم هم مهم‌تر هستند.

نیم ساعت انتهای فیلم درخشان است. آنجا که آل پاچینو به تنهایی و دیگر نه به خاطر نجات مردم آمریکا از شر یک شرکت چند میلیارد دلاری، بلکه برای رهایی فقط یک فرد، همان دوست و همراهش، به دل مشکلات می‌زند و در واقع برای اثبات حقانیت او خودش را به آب و آتش می‌زند. این نیم ساعت پایانی نه تنها در کارنامه‌ی مایکل مان درخشان است، بلکه یکی از نقاط اوج سینما در اواخر دهه‌ی نود میلادی است.

راسل کرو هم به عنوان همان همراه، در برابر غولی مانند آل پاچینو کم نمی‌گذارد و پا به پای او پیش می‌رود. شیوه‌ی پلک زدنش در لحظاتی که استرس دارد یا نحوه‌ی فریاد کشیدنش در آن سکانس باشکوه اتاق هتل از پشت تلفن به راحتی از یادتان نخواهد رفت. حضور این دو بازیگر در کنار هم و تلاش برای اجرای درست نقش، یکی از مهم‌ترین دستاوردهای فیلم است.

سکانس تیتراژ فیلم بهترین تیتراژی است که مایکل مان ساخته و پایان‌بندی آن هم درجه یک است. هر دوی این سکانس‌ها باز هم یادآور می‌شود که او تا چه اندازه قدر هم‌نشینی درست باند صوتی فیلم با تصاویر آن را می‌داند.

«این فیلم بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. تهیه کننده‌ی یک برنامه‌ی خبری مشهور متوجه می‌شود که فردی از تشکیلات عظیم سیگار و تنباکوی آمریکا حاضر است تا برعلیه این شبکه‌ی در هم پیچیده و قدرتمند شهادت دهد. شهادت او سبب خواهد شد تا پشت پرده‌ی آن‌ها نمایان شود. همین موضوع هر دو را در موقعیت سختی قرار می‌دهد چرا که هم شبکه خبری و هم تشکیلات تنباکو در تلاش برای بدنامی آن‌ها هستند …»

۳. اگه می‌تونی منو بگیر (Catch Me If You Can)

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: تام هنکس، لئوناردو دی‌کاپریو، کریستوفر واکن و جنیفر گارنر
  • محصول: ۲۰۰۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

باید استیون اسپیلبرگ باشی که بتوانی از داستان زندگی یکی از بدنام‌ترین جاعل‌های تاریخ، فیلمی مفرح بسازی که هر شخصی از دیدنش لذت ببرد. «اگه می‌تونی منو بگیر» پر از اتفاقات خطرناک است. به عنوان نمونه کسی که هیچ سابقه‌ای در خلبانی ندارد، خودش را به عنوان خلبان جا می‌زند و تعلیقی کشنده خلق می‌کند اما اسپیلبرگ کاری می‌کند که ما در تمام مدت با لبخند به تماشای اثرش بنشینیم. او خوب می‌داند که چگونه از زندگی یک آدم خطرناک، فیلمی سرگرم کننده بسازد.

قطعا داستان فیلم «اگه می‌تونی منو بگیر» یک داستان جنایی است. مخاطب در این فیلم با آدمی خلافکار سر و کار دارد که از طریق کلاه‌برداری روزگار می‌گذراند و در کارش هم بسیار ماهر است. اما از همه مهم‌تر این است که او از این کار لذت هم می‌برد. همین عامل، یعنی لذت بردن از کاری که شخصیت احساس می‌کند در آن بهترین است، تبدیل به دریچه‌ای برای درک فیلم می‌شود و می‌تواند توضیحی بر این موضوع باشد که چرا اسپیلبرگ اثرش را آمیخته به لحنی کمدی ساخته است. در واقع او بیش از هر چیزی بر همین نکته و همین نبوغ تاکید دارد.

اسپیلبرگ داستانش را بر اساس استراتژی تبیین کرده و پیش برده که در آن این لذت بردن از عمل تبدیل به دلیل اصلی همراهی ما با شخصیت‌ها شود. هیچ چیز در این دنیا بیش از انجام کاری که در آن از همه بهتر هستیم، آدمی را غرق در لذت نمی‌کند. در تاریخ سینما و تلویزیون کارگردانان مختلفی چنین داستان‌هایی تعریف کرده‌اند و از سرگذشت مردان و زنانی گفته‌اند که کاری را برای رسیدن به همین لذت انجام داده‌اند، نه به خاطر منفعت مالی که در آن نهفته است. سرگذشت مردانی مانند والتر وایت با بازی برایان کراستون در سریال «بریکینگ بد» (Breaking Bad) یا ادی فلسون با بازی پل نیومن در فیلم «بیلیاردباز» (The Hustler) چنین است و در نهایت هم رسیدن به اوج چنین لذتی و معتاد شدن به تجربه‌ کردن آن است که شخصیت را از اوج به سقوط وا می‌دارد.

ضدقهرمان درام «اگه می‌تونی منو بگیر» هم چنین خصوصیتی دارد. او اکثر اوقات دست به کارهایی می‌زند که همین لذت برتر بودن نسبت به دیگران را برایش به ارمغان می آورد؛ وگرنه منفعت مالی کلاه‌برداری‌هایش با همان جعل چک‌ها به دست می‌آمد. در واقع تجربه‌های تازه و ریسک کردن‌‌های متعدد، برای ثابت کردن چیزی به خود است. اما اسپیلبرگ و تیم سازنده‌ی فیلم نیک می‌دانند که نمایش همین سمت داستان به تنهایی فیلم را به اثر خوبی تبدیل نمی‌کند؛ به همین دلیل هم جنبه‌ی دیگری به شخصیت خود اضافه می‌کنند که همان نیازش به فهمیده شدن است.

از این جا است که پای کارآگاهی به درام باز می‌شود. او هم تحسین کننده‌ی اعمال این جاعل باهوش است و هم تعقیب کننده‌اش. اما فقط زمانی می‌تواند دستگیرش کند که درکش کند. برای این کار اول باید بتواند خودش را جای طرف مقابل گذارد و سپس با فهم نیازهای او، قدم بعدی‌اش را پیشبینی کند. در چنین چارچوبی است که دو طرف یواش یواش بر هم تاثیر می گذارند و با درکی متقابل، رابطه‌ای غیر از مجرم و مامور قانون پیدا می‌کنند.

لئوناردو دی‌کاپریو در قالب بازیگر جاعل، بازیگری قابل قبولی دارد. اصلا نمی‌توان تصور کرد که بازیگری در سینمای اسپیلبرگ ضعیف حاضر شود و همین توانایی در بازیگردانی، نقش‌آفرینی دی‌کاپریو را بهتر می‌کند؛ وگرنه این بازیگر هنوز تا دوران اوج کارنامه‌اش فاصله دارد و به همین دلیل هم در برابر کار کسی مانند تام هنکس که در برابرش قرار گرفته، کم می‌آورد و عرصه را برای حضور او خالی می‌کند.

«در دهه‌ی ۱۹۶۰ فرانک جوانکی است که از شانزده سالگی وارد کارهای خلاف و به جعل چک‌های مختلف مشغول می‌شود. او با نقد کردن این چک‌ها پول کلانی به جیب می‌زند اما به این کار قانع نیست و خودش را به عنوان خلبان هواپیما هم جا می‌زند و بعد از این که کسی موفق به شناسایی وی نمی‌شود، خودش را به عنوان یک وکیل معرفی و در چند پرونده وکالت می‌کند. در این حین یک مامور اف بی آی با نام کارل هنراتی در تمام مدت به دنبال اوست اما همواره یک قدم از فرانک عقب‌تر است …»

۲. گاو خشمگین (Raging Bull)

  • کارگردان: مارتین اسکورسیزی
  • بازیگران: رابرت دنیرو، کتی موریارتی و جو پشی
  • محصول: ۱۹۸۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

داستان ظهور و سقوط مردان موفق، یکی از داستان‌های تکراری در تاریخ سینما است. کارگردانان بسیاری به زندگی مردانی پرداخته‌اند که پس از رسیدن به اوج قله‌های موفقیت، به خاطر اشتباهی به قعر جهنم سقوط کرده‌اند و هر چه دست و پا زده‌اند، بیشتر در باتلاقی که خود ساخته‌اند، فرو رفته‌اند. اما در این اسکورسیزی داستان مردی را انتخاب کرده که انگار در عصیانی بر علیه خود، دست به خودویرانگری می‌زند. روایت او از زندگی بوکسوری موفق، تبدیل به روایتی از یک نسل و یک دوران می‌شود؛ جوانانی که تصور می‌کردند بر علیه سیستمی فاسد شورش می‌کنند اما در واقع خودشان را تنبیه می‌کردند.

فیلم با تمرین جیک لاموتا با بازی رابرت دنیرو در برابر آینه آغاز می‌شود. او در حال آماده شدن برای اجرای یک استندآپ کمدی است. حال فلاش‌بک آغاز و ما با داستان زندگی مردی غریب روبه‌رو می‌شویم که گویی باری سنگین بر دوشش احساس می‌کند. او بوکسوری حرفه‌ای است اما اسکورسیزی داستان این انتخاب و قدم گذاشتن در رینگ را طوری تعریف کرده که با فیلم‌هایی این ‌چنین زمین تا آسمان فرق دارد.

او وارد رینگ می‌شود تا با هر ضربه‌ی حریف، خودش را در جایگاه متهم قرار دهد و شکنجه شود. در این شرایط آن چه که اهمیت پیدا می‌کند تا این حضور در رینگ، به آیینی برای تذهیب نفس و شکنجه‌ی روحی تبدیل شود، تمهید اسکورسیزی در استفاده از اسلوموشن و هم‌چنین جدا کردن فضای رینگ از حال و هوای اطرافش است. گویی قهرمان داستان در هر مرتبه‌ای که وارد رینگ بوکس می‌شود، تصمیم دارد بار گناهانش را به دوش بکشد. انگار او مسیحی است که صلیب خود را بر دوش می‌کشد.

از همین جا انگار ما با یک مکان ورزشی سر و کار نداریم، بلکه معبدی را به نظاره نشسته‌ایم که در آن مردی در حال عبادت است. برای پی بردن به این موضوع و استادی مارتین اسکورسیزی در خلق فضای مورد نظرش، کافی است به همان سکانس تیتراژ فیلم توجه کنیم. رابرت دنیرو جایی میانه‌ی رینگ بوکس ایستاده و دوربین در خارج آن قرار دارد. شخصیت در حال گرم کردن است و حرکات وی به شکل آهسته نمایش داده می‌شود.

از سویی دیگر انگار ورزش بوکس تفاوتی اساسی با دیگر ورزش‌ها برای کارگردانان آمریکایی دارد. با استفاده از این ورزش می‌توان زخم‌های فیزیکی را به روح آدمی پیوند زد و از آن استعاره‌ای درباره‌ی ارزش تلاش و صبر یا برعکس مانند این فیلم درباره‌ی روان به هم ریخته‌ی آدمی ساخت. برای فهم فیلم «گاو خشمگین» نیازی نیست که قوانین ورزش بوکش را بدانید. «گاو خشمگین» شاید به لحاظ ژانری فیلمی ورزشی هم باشد اما تاثیر بوکس در این فیلم و شناخت رفتار شخصیت اصلی همان قدر زیاد است که تاثیر بازی بیلیارد در فیلم «بیلیاردباز». در هر دوی این فیلم‌ها، ورزش قهرمان داستان فقط بهانه‌ای در دستان کارگردان است تا به شخصیت نزدیک شود و از آنچه مد نظرش است، بگوید.

بازی رابرت دنیرو در قالب نقش اصلی معرکه است. او به خوبی توانسته جنون ذاتی شخصیت را از کار دربیاورد و هم‌چنین مسیری را که به سمت قهقرا می‌رود، ترسیم کند. همین بازی برای او اسکاری به ارمغان آورد. از سوی دیگر جو پشی مانند همیشه در فیلمی از مارتین اسکورسیزی عالی است و هر وقت در قاب فیلم‌ساز حضور دارد، همه‌ی آن را از آن خود می‌کند.

بازی این دو بازیگر در کنار توانایی اسکورسیزی و فیلم‌نامه نویسان اثر در شخصیت‌پردازی باعث شده تا ما در طول درام با شخصیت‌هایی همراه شویم و برای آن‌ها دل بسوزانیم که چندان هم مثبت نیستند. چرا که در یک عصیان کور، دست به خود ویرانگری زده‌اند و هیچ راهی برای رستگاری خود پیدا نمی‌کنند. پل شریدر و ماردیک مارتین فیلم‌نامه‌ی فیلم را بر اساس کتابی به نام «گاو خشمگین: داستان من» که به زندگی مشت‌زنی آمریکایی به نام جیک لاموتا می‌پردازد، نوشته‌اند.

وقتی فیلم «گاو خشمگین» ساخته شد، کمتر کسی داستان‌های فیلم‌هایش را در فضایی سیاه و سفید تعریف می‌کرد. پس این انتخاب مارتین اسکورسیزی انتخابی، هنرمندانه بود؛ او قصد داشت تا حال و هوای فیلمش، قدیمی جلوه کند و البته این فضای سیاه و سفید به فیلم‌ساز کمک می‌کرد تا به شکلی بهتر بر سایه روشن‌های درونی شخصیت اصلی خود تاکید کند. در آن زمان مارتین اسکورسیزی کارگردانی جوان اما شناخته شده بود که با فیلم «راننده تاکسی» (Taxi Driver) موفق به کسب جایزه‌ی نخل طلای جشنواره‌ی کن شده بود و هر اثرش غافلگیری به شمار می‌رفت.

«داستان فیلم گاو خشمگین داستان ظهور و سقوط جیک لاموتا، مشت‌زنی است که زمانی قهرمان میان وزن جهان به شمار می‌رفت اما مشکلات خانوادگی و هم‌چنین روحیه‌ی سرکشش باعث شد تا همه چیز را از دست بدهد.»

۱. آقای لینکلن جوان (Young Mr. Lincoln)

  • کارگردان: جان فورد
  • بازیگران: هنری فوندا، آلیس بردی و وارد باند
  • محصول: ۱۹۳۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

هیچ شخصیتی در تاریخ آمریکا، جایگاه آبراهام لینکلن را ندارد. او محبوب‌ترین رییس جمهور کشورش و مهم‌ترین شخصیت تاریخی این کشور در کنار جرج واشنگتن، بنیان‌گذار آمریکا است. پس طبیعی است که زندگی چنین مردی زیر ذره‌بین کارگردانان آمریکایی و سینمای این کشور قرار بگیرد و کسانی سعی کنند در پرتو نمایش زندگی او، سری هم به رویای آمریکایی بزنند. جان فورد هم که اساسا داستان پرداز و اسطوره‌ساز آمریکایی است که می شناسد و دوست دارد؛ لینکلن و زندگی‌اش هم بخشی از همین آمریکا است.

جان فورد در «آقای لینکلن جوان» به دوران زندگی آبراهام لینکلن قبل از ریاست جمهوری او پرداخته و به این شخصیت جنبه‌ای قدسی بخشیده است. شخصیت‌پردازی فیلم به گونه‌ای است که جایگاه همه‌ی افراد در روند درام بر اساس دوری و نزدیکی آن‌ها از شخصیت اصلی تعریف می‌شود؛ به این معنا که اگر شخصیتی در طول فیلم دورترین ذهنیت و تفکر را نسبت آبراهام لینکلن داشته باشد، در قالب قطب منفی اثر می‌نشیند و هر چه به او نزدیک‌تر شود، طبعا به قطب مثبت ماجرا و قهرمان داستان نیز نزدیک‌تر است.

البته که داستان موانعی در برابر آبراهام لینکلن برای رسیدن به آن جایگاه تاریخی قرار می‌دهد. اما نوع داستان‌پردازی جان فورد به گونه‌ای است که از همان ابتدا مخاطب می‌داند که وی از پس همه‌ی موانع بر خواهد آمد و راه خود را به سوی آینده‌ای روشن پیدا خواهد کرد. جان فورد حواسش هست تا رسیدن به این راه را به گونه‌ای نمایش دهد که مخاطب بلافاصله متوجه شود که این راه، مسیر روشنی برای یک جامعه، یک کشور و یک تمدن هم خواهد بود؛ جان فورد این گونه اسطوره‌ی خود را خلق می‌کند.

جان فورد کمتر به دنبال فیلم‌های زندگی‌نامه‌ای می‌رفت و حتی وقتی از شخصیتی تاریخی هم در فیلمش استفاده می‌کرد، زندگی او را مصادره به مطلوب و قصه‌ی خودش را تعریف می‌کرد. چرا که وی تاریخ آمریکا را به شیوه‌ی خودش و با آدم‌های خودش می‌ساخت و همواره اسطوره پرداز مردمان کشورش بود.

در دستان او چگونگی متمدن شدن غرب وحشی با روایت مردان تک افتاده و زخم خورده‌ و زنان صبور و شجاعی همراه است که چیز چندانی برای خود نمی‌خواهند و آن چه که در پایان پشت سر خود بر جا می‌گذارند، جایی بهتر برای زندگی و آبادانی است؛ زنان و مردانی عادی که در دل مشکلاتی بزرگ، چنان توانایی و بزرگ منشی از خود نمایش می‌دهند که آن‌ها را تبدیل به اسطوره‌هایی برای تمام دوران می‌کند. پس این موضوع که جان فورد فیلمی از زندگی قهرمان نامی کشورش یعنی آبراهام لینکلن بسازد، کاملا بدیهی جلوه می‌کند.

در چنین قابی می‌توان نتیجه گرفت که این اسطوره پردازی در فیلم‌های غیر وسترن او هم وجود دارد. جان فورد همواره قهرمانان داستان‌هایش را دوست داشت و هرگاه قصد داشت مرد عدالت‌خواه و البته بسیار پاکی را به تصویر بکشد اول از همه به سراغ هنری فوندا برای بازی در قالب آن نقش می‌رفت. او پاکی درونی این بازیگر جا سنگین آمریکا را بیش از هر کس دیگری درک می‌کرد و بیش از هر کارگردان دیگری می‌توانست از آن بهره ببرد.

پس طبیعی است که وقتی قرار است از زندگی مهم‌ترین و محبوب‌ترین شخصیت تاریخ آمریکا فیلمی بسازد و آن را با هاله‌ی اساطیری خود بپوشاند، به سراغ هنری فوندا برود. در واقع جان فورد در وجود او، شمایل انسان صادقی را کشف کرده بود که می‌توانست جلوه‌گر سمت خیر و رو به جلوی کشورش باشد. به همین دلیل است که علاوه بر انتخاب او برای جان بخشیدن به زندگی آبراهام لینکلن، لباس شمایل اسطوره‌ای دیگری را هم اندازه‌ی تن او کرد و در «محبوبم، کلمنتاین» (My Darling Clementine) نقش وایات ارپ، کلانتری افسانه‌ای را وی داد.

هنری فوندا به خوبی به دوران جوانی لینکلن جان بخشیده است. این درست که فیلم روندی دادگاهی دارد و قرار است معمایی کشف شود اما فورد آشکارا از سینمای معمایی فاصله می‌گیرد تا بر شخصیت اصلی متمرکز شود، چرا که این فیلم درباره‌ی آبراهام لینکلن است نه حادثه‌ای تاریخی که حال دست تصادف باعث شده که یکی از بازیگران آن این شخصیت تاریخی باشد.

«آبراهام لینکلن مغازه‌دار جوانی است که پس از آنکه دختر مورد علاقه‌اش را از دست می‌دهد تصمیم می‌گیرد تا حقوق بخواند و وکیل شود. او پس از پایان تحصیلات شروع به وکالت می‌کند و پرونده‌ای پیچیده و بسیار سخت را حل می‌کند؛ او موفق می‌شود تا دو برادر را که همه‌ی شواهد گواهی بر گناه‌کار بودن آن‌ها می‌دهند، تبرئه کند. حال آینده‌ای روشن در انتظار این مرد جوان است …»

///.


منبع: دیجی‌مگ