چارسو پرس: ژانر تریلر یا سینمای هیجانانگیز، ژانری با حد و مرز بسیار وسیع است که میتواند فیلمهای مختلفی را زیر چتر پوشش خود قرار دهد. به شکلی که بسیاری از فیلمها ممکن است به ژانرهای دیگر نزدیک یا حتی به تمامی ذیل سینمای دیگری قرار گیرند، اما باز هم با مولفههای ژانر تریلر سازگاری داشته باشند. به همین دلیل هم هر فیلمی که در آن ذرهای هیجان وجود داشته باشد یا اتفاقاتش بر مبنای ایجاد تعلیق پیش برود یا حتی حادثهمحور باشد، تریلر تصور میشود. پس اگر در این فهرست فیلمهایی حضور دارند که به نظر متعلق به ژانر دیگری هستند، اصلا جای تعجب ندارد. در این لیست سری به سال ۲۰۲۲ و فیلمهای هیجانانگیزش زدهایم.
ژانر تریلر در سالی که گذشت، مانند سال گذشته پر بود از فیلمهای به درد نخوری که حتی ارزش یک بار تماشا کردن هم نداشتند. فیلمهایی که اکشن و حادثه را با شخصیتهایی بدون هویت مخلوط میکردند و فقط برای پر کردن جیب تهیه کنندهها سر از پرده درمیآوردند. همه چیز همین گونه پیش رفت تا این که سر و کلهی فیلم «بتمن» ساختهی مت ریوز پیدا شد. از آثار کنجکاویبرانگیز سال که با توجه به کارهای عجیب و غریب زک اسنایدر با این ابرقهرمان و بلندایی که کریستوفر نولان به آن رسیده بود، به نظر میرسید که حتما اثری شکست خورده از کار درخواهد آمد. اما اینگونه نشد و هم مخاطب و هم منتقد با دیدن رابرت پتینسون در نقش بتمن و کاری که مت ریوز با آن کرده بود، حسابی شگفتزده شدند.
«جنایات آینده» دیوید کراننبرگ هم که کلا به جریان اصلی سینما ارتباطی نداشت و راه خود را میرفت و با وجود این که به تمامی به ژانر ترسناک تعلق دارد، به خاطر حضور یک مامور مخفی و یک گروه تبهکار، میتواند به عنوان فیلمی تریلر هم شناخته شود. در ادامهی سال دوباره همه چیز به حالت قبل بازگشت و فیلمهای بد و به درد نخور یکی یکی آمدند و رفتند تا با نزدیک شدن به پایان سال و آغاز اکران فیلمهایی که برای پخش در فصل جوایز رزرو شده بودند، ژانر تریلر هم مانند هر ژانر دیگری با آثار با کیفیتتری پذیرای مخاطب شود.
مانند هر سال دیگری و هر ژانر دیگری، در این لیست سهم سینمای آمریکا در تولید آثار خوب و با کیفیت بیشتر است. دلیل این موضوع علاوه بر کیفیت کلی سینمای آمریکا و وجود پول و سرمایه و امکانات در آن جا، به خصوصیات ویژه و البته شرایطی تاریخی سینمایی نیز بازمیگردد. نباید فراموش کرد که اساسا پدیدهای به نام ژانر در سینما، محصول دوران استودیویی و حاصل کار دست اندرکاران سینمای آمریکا است. این آمریکاییها هستند که یکی یکی کلیشهها را کنار هم قرار دادند تا در نهایت ژانرهای سینمایی متولد شدند. به دلیل همین سنت و در چنین بستری باید هم سهم سینمای این کشور از فیلمهای خوب هر ژانر، در هر سالی بیش از هر کشور دیگری باشد.
از سوی دیگر سینمای جهان بیش از هر زمان دیگری به ژانر هیجانانگیز و تریلر نیاز دارد؛ صنعت سینما هنوز دارد تبعات دوران کرونا و تعطیلیهای آن زمان را تحمل میکند و سینمایی مانند تریلر که توان جذب مخاطب وسیع را دارد و البته کمتر از سینمای فانتزی، از جلوههای ویژه استفاده میکند و به همین دلیل هم مورد علاقهی مخاطب بزرگسال است، حس بازگشت به دوران رونق گذشته را با خود میآورد. چرا که سینمای ابرقهرمانی (محصول پر مخاطب این روزها) در هر صورت موفق به جلب توجه مخاطب هدف خود، که همان نوجوانها باشند، خواهد شد اما باید فیلمهای وسوسه کننده برای مخاطب سن و سالدارتر هم به چرخهی اکران اضافه کرد. پس حالا که خود سینما رفتن به پدیدهای پر از دلهره تبدیل شده، سینمای این چنینی میتواند کمی از این دلهره را با داستان و خیال و رویا ترکیب کند که تحمل گذر از این زمانه سادهتر شود.
اگر موفق شدید که فیلمهای این لیست را تماشا کنید، میتوانید سری هم به این فیلمها بزنید: اگر به دنبال اکشنی پر از تعقیب و گریز و زد و خورد میگردید، میتوانید «آمبولانس» (Ambulance) را با بازی جیک جلینهال و کارگردانی مایکل بی ببینید، اگر به دنبال درامی روانشناسانه، در هم آمیخته با داستانی جنایی میگردید، «کیمی» (Kimi) اثر استیون سودربرگ میتواند گزینهی مناسبی باشد، کلر دنی هم که فیلم «ستارگان در ظهر» (Stars At Noon) را به عنوان تریلری سیاسی روانهی پرده کرده و الیویا وایلد هم فیلمی با دو ستارهی مورد علاقهی جوانان یعنی فلورنس پیو و هری استایلز ساخته که «نگران نباش عزیزم» (Don’t Worry Darling) نام دارد.
۱۳. یک دست لباس (The Outfit)
- کارگردان: گراهام مور
- بازیگران: مارک رایلنس، زویی دویچ، جانی فلین و دیلن ابراین
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
یک فیلم گانگستری به راحتی میتواند تبدیل به فیلمی هیجانانگیز شود. راهکارهای مختلفی برای تبدیل داستانی حول زندگی گانگسترها به اثری هیجانانگیز وجود دارد که یکی از آنها تبدیل کردن اثر به فیلمی معمایی است. سازنگان فیلم «یک دست لباس» دقیقا همین کار را انجام دادهاند. اما نه به شیوهای مرسوم، بلکه با قرار دادن یک پیرمرد خیاط یا به قول خودش برشگر (cutter) که همه چیزش معمولی است و اصلا به نظر نمیرسد که توانایی انجام خلافی داشته باشد، به این هدف رسیدهاند. آن ها حتی در انتخاب بازیگر هم کسی را انتخاب کردهاند که در اجرای نقشهایی این چنینی توانایی بالایی دارد.
خانوادهای از گانگسترهای خطرناک که کنترل شهر شیکاگو را در دست دارند، مشتری ثابت یک خیاط انگلیسی هستند. خیاط در قبال تضمین امنیتش، گاهی مکانش را برای انجام کارهای خلاف در اختیار این گانگسترها قرار میدهد. اما او یک شب مجبور میشود که بازی تازهای را با این مردان خشن که هر کدام به راحتی آدم میکشد، شروع کند. چرا که دیگر موضوع مرگ و زندگی خودش و یکی از دلبندانش مطرح است. به همین دلیل هم مانند جنایتکاران داستانهای معمایی، شروع به طرح پازلی میکند که عدم موفقیت طرف مقابل در حل کردن هر قسمتش، یکی از گانگسترها را قربانی و او را به آزادی نزدیکتر میکند.
تمام فیلم در راهروها و اتاقهای یک خیاطی میگذرد و به جز چند نمای خارجی معدود و محدود، تعداد دفعاتی که دوربین فیلمساز کارگاه خیاطی پیرمرد را ترک میکند، بسیار کم است. در واقع تمام داستان در زمین بازی همین پیرمرد میگذرد و او در حال بازی کردن نقش آدمی دست و پا چلفتی است تا به طرف مقابلش این احساس را بدهد که وی هیچ کاره است، در حالی که در تمام مدت همهی سرنخها در دستان خودش بوده. پیرمرد از این طریق موفق میشود که مدام آنها را به جان هم بیاندازد.
در چنین بستری دو معما در داستان وجود دارد؛ یکی به اعمال گانگستری این خلافکاران باز میگردد و دیگری به هویت پیرمرد. مخاطب گاهی شک میکند که این پیرمرد فقط یک خیاط باشد و گاهی هم مطمئن میشود که او آدمی دست و پا چلفتی است. اما فیلمساز مدام به گذشتهی مبهم او اشاره میکند تا شک ما را نسبت به هویت او بیشتر برانگیزد. حرکت روی این مرز باریک آن هم در یک فضای تنگ و تاریک باعث شده که مخاطب احساس کند در هر گوشهی مغازهی خیاطی رازی نهفته است. البته بازی بینظیر مارک رایلنس به درآمدن این حال و هوا کمک بسیار کرده است.
رفتار دوربین، نورپردازی و بازی بازیگران باعث شده که مخاطب این چهاردیواری را نه محیطی بسته، بلکه محیطی غمزده ببیند که انگار سنگ قبر آرزوهای پیرمدی درد کشیده است. در این جا انگار همه چیز نفرین شده و هر کس که به آن پا بگذارد در این نفرین شریک خواهد شد. اما قهرمان داستان سعی میکند که حداقل از این جهنم برای دختری معصوم، راهی به سوی رستگاری پیدا کند.
«لئونارد پیرمردی انگلیسی است که در سال ۱۹۵۶ در شهر شیکاگو یک مغازهی خیاطی را میگرداند. او کار خود را مانند یک هنر میبیند و بسیار در انجام درست آن وسواس دارد و به خاطر دوخت و دوز بینظیرش، مشتریهای ثروتمندی هم دارد. محلهای که او در آن کار می کند، توسط گانگستر خشنی به نام بویل گردانده میشود. بویل و دار و دستهاش از مغازهی پیرمرد برای رساندن پیامهای رمزدار استفاده و البته امنیت پیرمرد و مغازهاش را هم تضمین میکنند. پیرمرد منشی به نام میبل دارد که با یکی از گانگسترها به نام ریچی رابطه دارد. یک شب قبل از بستن مغازه، ریچی زخمی و خونین وارد مغازه میشود، در حالی که با مرگ فاصلهی چندانی ندارد …»
۱۲. جانواران (The Beasts)
- کارگردان: رودریگو سوروگوین
- بازیگران: دنیس منوچت، مارینا فویس
- محصول: اسپانیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«جانواران» که میتوان آن را «هیولاها» هم ترجمه کرد، بر مبنای قصهای واقعی ساخته شده است. در بین سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۴ یک زوج میانسال فرانسوی برای ادامهی زندگی و نزدیکی به طبیعت پا به اسپانیا گذاششتند و تصمیم گرفتند که آن جا زندگی کنند. از سویی دو برادر روستایی که تمام عمر خود را در همان روستا گذراندهاند، قصد دارند که زمین خود را بفروشند و از آن محیط فرار کنند. تقابل این دو نگاه مختلف، به کشمکشی خونین تبدیل شده که دستمایهی ساخت فیلم قرار گرفته است.
رودریگو سوروگوین، فیلمش را اثری وسترن میداند. او سعی کرده از کهن الگوی داستانهای وسترن استفاده کند و حال و هوایی امروزی به آن بدهد. در قصه مردی وجود دارد که از ناکجا سر و کلهاش پیدا شده. اهالی هم دل خوشی از حضورش ندارند. کافهای هم در فیلم هست که میتوان آن را جایگزین سالنهای فیلمهای وسترن کرد. طبیعت بکری هم وجود دارد. این حال و هوا ما را به یاد فیلمهای وسترن میاندازد اما کارگردان آشکارا تحت تاثیر نوری بیگله جیلان، کارگردان بزرگ ترکیهای است، تا آن جا که قابها و همچنین شخصیتهایش مخاطب را به یاد فیلمهایی چون «روزی روزگاری در آناتولی» (Once Upon A Time In Anatolia) و «خواب زمستانی» (Winter Sleep) میاندازد.
دهکدهی حاضر در فیلم ذره ذره در حال از بین رفتن است. هیچ فرد جوانی در آن حضور ندارد و در تمام طول اثر هم خبری از بچه در قاب فیلمساز نیست. آن طور که از داستان هم برمیآید، فقط هشت خانوار در روستا زندگی میکنند که یکی از آنها خانوادهای فرانسوی است. در جای جای روستا خانههای ویران و خالی وجود دارد که آن جا را به یک قبرستان تبدیل کرده. کنتراست میان این دلمردگی و زیبایی طبیعت، در راستای قصهی فیلم و تفاوت نگاه شخصیتها به زندگی قرار میگیرد.
سالها پیش فیلمساز بزرگی به نام سام پکینپا با ایدهی حضور فردی تحصیل کرده در یک محیط بدوی شاهکاری به نام «سگهای پوشالی» (Straw Dogs) ساخت که در آن داستین هافمن نقش ریاضیدانی را بازی میکرد که قربانی عقبماندگی عدهای جوان سراسر کینه میشد. این ایده در «جانواران» هم وجود دارد اما از جایی به بعد فیلمساز موضوع دیگری را هم به اثر خود اضافه میکند.
برخلاف اثر پکینپا، دو برادر روستایی دلیل دشمنی خود با مرد فرانسوی را در چیزی میبینند که حق خود میپندارند. آنها برای رفتن از دهکده نیاز به پول دارند، به دست آمدن پول هم در گروی رای این مرد فرانسوی است. موضوعی که تا حدودی حق را به آنها می دهد چرا که انگار در چنگال او اسیر شدهاند. از سوی دیگر مرد فرانسوی هم اگر رای به خواستهی آنها بدهد باید خانهاش را رها کند و او هم این را نمیخواهد. پس هر دو طرف از حق و حقوقی مساوی برخوردار هستند و به همین دلیل هم تنش میان آنها به لحاظ اخلاقی به امری به شدت پیچیده تبدیل میشود.
این تنش ادامه پیدا میکند تا در نهایت در یک سوم پایانی با اوج گرفتن کشمکش میان دو سمت، فیلم مسیرش را عوض میکند و به سراغ داستان زنی میرود که تنها زن مستقل در روستا است؛ یعنی زن همان مرد فرانسوی. متاسفانه داستان از این جا به بعد کمی افت میکند اما از آن جایی که کارگردان توانایی بالایی در حفظ ریتم فیلمش در هر سکانس دارد، این افت کیفی باعث نمیشود که با اثری خسته کننده روبهرو شویم.
«جانوارن» یکی از فیلمهای منتخب جشنوارهی کن بود.
«یک مرد فرانسوی به نام آنتوان به همراه همسرش به دهکدهای در اسپانیا نقل مکان کرده و قصد دارد که از زندگی شهری فاصله بگیرد و در تعامل با طبیعت زندگی کند. آنها مزرعهی کوچکی خریدهاند و از طریق فروش محصولات ارگانیک همان مزرعه روزگار میگذرانند. در آن حوالی دو برادر هم زندگی میکنند که به همراه مادر پیر خود به دادمداری مشغول هستند. ادارهی انرژی قصد دارد که در آن منطقه توربینهای بادی نصب کند و در ازای خرید زمینهای هر خانواده، مبلغ ناچیزی هم پرداخت میکند. ولی قرارداد میان روستاییان و شرکت انرژی زمانی منعقد میشود که همه حاضر به فروش زمین خود باشند. دو برادر اسپانیایی تمایل دارند که زمین خود را بفروشند و به شهر بروند در حالی که مرد فرانسوی با فروش ملکش مخالف است. همین دو برادر را به دشمن خونی آنتوان تبدیل میکند …»
۱۱. همه چیز همه جا به یکباره (Everything Everywhere All At Once)
- کارگردان: دنیل کوان و دنیل شاینرت
- بازیگران: میشل یئو، استفانی سو
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
فیلم «همه چیز همه جا به یکباره» ناگهان در همین امسال به پدیدهای جهانی تبدیل شد و ماهها در سایتی مانند IMDb به رتبههای بسیار بالایی دست یافت و به همین دلیل هم تب و تابی اطرافش شکل گرفت و بسیاری با فوران احساسات بسیار به ستایشش پرداختند. حال که آن سر و صداها فروکش کرده و آن گرد و خاکها خوابیده، میتوان با آرامش بیشتر و فکر بازتری به داوری فیلم نشست و این را با قاطعیت گفت که «همه چیز همه جا به یکباره» نه آن شاهکار بی نظیری است که همه تصور میکردند و نه آن قدر هم درخشانی است که برخی نام بهترین فیلم سال بر آن بگذارند.
فیلم «همه چیز همه جا یکباره» فیلم خوبی است که میتواند حسابی شما را سرگرم کند و البته به این فکر بیاندازد که چه ایدهی معرکهای داشته که متاسفانه هدر رفته است. سازندگان آن قدر درگیر این ایدهها شدهاند که فراموش کردهاند باید هر کدام را بسط و گسترش دهند، در واقع آنها سعی کردهاند که از طریق نمایش همین ایدهها، مخاطب خود را مرعوب کنند. اما چون هیچکدام به اندازهی کافی قوام نیافتهاند، نه شوری برمیانگیزند و نه باعث ماندگاری اثر میشوند. این چنین است که فیلم «همه چیز همه جا به یک باره» تبدیل به یکی از بزرگترین افسوسهای سال میشود؛ چرا که میتوانست فیلم بسیار بهتری شود. اما باز هم تا همینجا و با همین سر و شکل، موفق میشود که راه خودش را به چنین فهرستی باز کند.
در این جا داستان زنی را داریم که در کش و قوس زندگی زناشویی خود و در آستانهی پا گذاشتن به سن پیری و آغاز سالخوردگی از مشکلاتی در زندگی شخصی خود رنج میبرد. این موضوع فرصتی به فیلمسازان داده تا پای جهان سینمای علمی- تخیلی و فانتزی را به طور همزمان به فیلم باز کنند تا از قصهی این زن سفری بسازند و در نهایت توشهای از این سفر به او بدهند که به وسیلهی آن به درک بهتری از معنای زندگی و زیستن در کنار خانوادهاش دست پیدا کند. البته در این میان اتفاقات هیجانانگیزی هم برای او میافتد که هم جان خودش و هم جان دیگران را در خطر میاندازد.
فیلمساز علاوه بر آن ایدههای داستانی، کلی ایدهی بصری هم دارد و در واقع آن چه که فیلم را نجات می دهد استفادهی خلاقانه از همین ایدهها در چارچوب اثر است. بازی او با نور و رنگ باعث شده که مخاطب به درک درستی از شخصیتها برسد، چرا که داستان فیلم تا حدودی مبهم است و برخی مواقع تشخیص انگیزههای شخصیتها مشکل میشود اما استفاده از رنگ و هم چنین بازی با نور به ما کمک میکند که درک درستی از آن چه که درون شخصیت میگذرد، داشته باشیم. علاوه بر آن جلوههای ویژه هم به کمک فیلم آمده تا این ایدههای بصری به خوبی ساخته شوند.
نتیجه هر چه که باشد، فیلم «همه چیز همه جا به یکباره» اثر مهمی برای کمپانی A24 و سینمای مستقل است؛ چرا که هم میتواند به موفقیت این سینما برای راه پیدا کردن به متن سینما کمک کند و هم میتواند سبب دور شدن دیگر کارگردانان مستقل از آزادی عمل این سینما و ایدهپردازیهای دیوانهوار، شود. چون در همین فیلم میتوان به مقدار زیادی نزدیک شدن به جو زمانه و همراهی با سلیقههای بازاری را دید؛ موضوعی که میتواند برای مخاطبان سینمای مستقل خبری نگران کننده باشد.
«بخش اول (همه چیز): اولین، زنی چینی- آمریکایی است که با همسرش یک خشکشویی را اداره میکند. در عین حال که در زندگی شخصیاش مشکلاتی دارد، بازرسی قرار است که از خشکشویی آنها دیدار کند. در همین حین پدرش هم از چین به دیدن او میآید. در این شرایط اولین با جهانهای موازی آشنا میشود و این فرصت را پیدا می کند تا در آنها سفر کند … بخش دوم (همه جا): اولین میتوان جهانهای دیگری را شناسایی کند و در واقع از یک ذهن چندوجهی برخوردار است. این موضووع به او امکان میدهد که به طور همزمان در چند جهان مختلف سیر کند … بخش سوم (به یکباره): زندگی اولین و شوهرش کمی بهبود پیدا کرده و آنها میتوانند وقت بیشتری با هم بگذرانند. پسر آنها هم از شرایط تازه راضی است …»
۱۰. استاد باغبان (Master Gardener)
- کارگردان: پل شریدر
- بازیگران: جوئل اجرتون، سیگورنی ویور
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۶٪
پل شریدر فیلمنامهنویس و کارگردانی آمریکایی است که مخاطبان سینما بیشتر او را به واسطهی نوشتن فیلمنامههای مهمترین فیلمهای مارتین اسکورسیزی از قبیل «راننده تاکسی» (Taxi Driver)، «گاو خشمگین» (Raging Bull) و «آخرین وسوسهی مسیح» (The Last Temtation Of Christ) میشناسند. اما او فیلمساز مطرحی هم بوده و هست و تاکنون بیش از بیست فیلم در مقام کارگردان در کارنامهی خود دارد. سال گذشته هم فیلم «شمارنده کارت» (The Card Counter) را بر پرده داشت که حسابی درخشید و بعد از فیلم «نخستین اصلاح شده» (The First Reformed) که به نظرم بهترین فیلم او است، دوباره نامش را بر سر زبانها انداخت.
در طول این سالها پل شریدر هیچ گاه خارج از چارچوب سینمای مستقل (همان یک باری هم که برای تلویزیون کار کرده، بودجهی چندانی در اختیار نداشته) کار نکرده تا با دستی باز به فیلمسازی بپردازد و مجبور نشود که به سلایق کمپانیها و جریان روز بازار تن بدهد. گرچه نمیتوان کتمان کرد که پل شریدر بیش از آن که کارگردان بزرگی باشد، فیلمنامهنویس بزرگی است اما بالاخره کمی از آن ذوق و قریحه همیشه در فیلمهای خودش هم پیدا میشود و البته جهانبینی منحصر به فردی هم دارد که او را صاحب طرفدارانی در سراسر دنیا میکند.
پل شریدر استاد ساختن شخصیتهایی با گذشتههای تیره وتار و نامشخص است. مردانی که از چیزی رنج میبرند و نمیتوانند آن را به کس دیگری هم بگویند. پس یا باید تا آخر عمر از درون رنج ببرند یا با دیدن اولین نشانههای رستگاری، دو دستی آن موقعیت را بقاپند و در نهایت رها شوند. از زمان نوشتن فیلمنامه برای اسکورسیزی حضور این تم را میتوان احساس کرد. در این جا هم مانند آثار شاخصش، مردی در مرکز درام قرار دارد که از چیزی در گذشتهی خود فرار میکند و قرار گرفتن در موقعیتی باعث میشود که به اجبار با آن گذشته روبهرو شود و این بار سعی کند که پیروز از میدان نبرد خارج شود.
پل شریدر با پرداختن به این شخصیتها، انگار به موقعیتی اگزیستانسیالیستی میپردازد. به همان انتخاب نهایی که یا میتواند این شخصیتها رنج کشیده را به سمت رستگاری هدایت کند یا باعث شود تا پایان عمر با عذاب وجدان زندگی کنند. چنین قاعدهای برای قهرمان فیلم «استاد باغبان» هم وجود دارد. البته این انتخاب برای قهرمان تنها و زخم خوردهی این فیلم کمی سختتر از دیگر قهرمانان او است؛ چرا که همه چیز انگار عینا در حال تکرار شدن است و گذشتهی تلخش دوباره مستقیما به سراغش آمده و خبری از تلاشی تازه و روشی جدید برای رسیدن به موقعیت مطلوب نیست. حال او یا باید با آن روبهرو شود یا فرار کند و تا آخر عمر از فرصت رستگار شدن بی بهره بماند.
یکی از جذابیتهای فیلم، بازی سیگورنی ویور در کنار جوئل اجرتون است. سیگورنی ویور هنوز هم از آن صلابت دوران جوانی برخوردار است و همین هم این افسوس را باقی میگذارد که چرا او کمتر بازی میکند و چندان خبری از او در سینما نیست. اولین نماش فیلم «استاد باغبان»، در جشنوارهی ۷۹ ونیز رقم خورد و نظرات منتقدان در مجموع نسبت به آن مثبت بود.
«نارول راث، در یک عمارت باشکوه که متعلق به زنی ثروتمند به نام خانم هاورهیل است، به باغبانی مشغول است. نارول به نظر از چیزی در گذشتهی خود فرار میکند و تلاش دارد که هر طور شده آن را فراموش کند و زندگی جدیدی آغاز کند. زمانی که خانم هاورهیل به راث دستور میدهد که خواهرزادهاش را به عنوان کارآموز تعلیم دهد، گذشتهی تاریکش دوباره به سراغش میآید و رازهایی برملا میشود …»
۹. تلفن سیاه (The Black Phone)
- کارگردان: اسکات دریکسون
- بازیگران: ایتان هاوک، میسون تامس و مادلین مکگرا
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
شاید تصور کنید که این فیلم نباید در این لیست باشد و باید مستقیما سر از لیست فیلمهای ترسناک دربیاورد. اما ذکر نکتهای در تعریف ژانر جنایی و ترسناک، تکلیف این موضوع را روشن میکند. گاهی مرزی باریک میان سینمای ترسناک و جنایی وجود دارد. به ویژه زمانی که پای جنایتکاری به میان آید. برخی فیلمها با تمرکز بر اعمال خشن آن جنایتکار، به سینمای ترسناک نزدیک میشوند و برخی با تمرکز بر جنبههای معمایی یا پیدا کردن راه فرار توسط یک قربانی، به سمت سینمای جنایی و هیجانانگیز میل میکنند. فیلم «تلفن سیاه» مدام از این سو به آن سو میپرد و در واقع با این مرز باریک بازی میکند و به همین دلیل هم اثری ترسناک است و هم اثری تریلر.
اسکات دریکسون یکی از مطرحترین کارگردانهای سینمای ترسناک در یک دههی گذشته است که با توجه به موفقیتهایش، به راحتی میتواند بودجهی کافی برای آثارش فراهم کند. او کارگردان فیلمهای موفقی چون «جنگیری امیلی رز» (The Exorcism Of Emily Rose) یا «شوم» (Sinister) یا «از شر شیطان نجاتم بده» (Deliver Us From Evil) است که جز بهترینهای یک دههی گذشتهی سینمای وحشت هستند. او در آن دوران موفق شد چنان جای پای خود را سفت کند که کوین فایگی از کمپانی مارول به سراغش بیاید و بخواهد یکی از فیلمهایشان را کارگردانی کند. نتیجه هم تبدیل به فیلم «دکتر استرنج» (Doctor Strange) شد که بیش از پیش جای پای اسکات دریکسون را در سینمای هالیوود محکم کرد.
در سال ۲۰۰۴ داستان کوتاهی توسط جو هیل نوشته شد که ایدهی ساختن فیلم را در ذهن اسکات دریکسون شکل داد. در نهایت جدا شدن او از پروژهی فیلمهای مارول باعث شد که او به سراغ این داستان کوتاه برود و فیلمش را بسازد. به خاطر همین سابقه هم با توجه به بودجهی محدود فیلم توانسته بازیگر سرشناسی را برای بازی در فیلم راضی کند. از آن جایی که این نوع فیلمها عموما بازیگران سرشناسی ندارند، این عمل به دیده شدن بیشتر فیلم کمک کرد و البته این خطر را به وجود آورد که پرسونای شکل گرفتهی ایتان هاوک سبب شود که او در نقش آدمربایی دیوانه، قانع کننده نباشد. علاوه بر این موضوع تصور کنید که کارگردانی بخواهد سینمای گروگانگیری را به سینما و ژانر وحشت گره بزند و اثری هیجانانگیز و توامان ترسناک از آن بیرون بکشد. موفقیت در دستیابی به همهی اینها فیلم را شایستهی حضور در این جای فهرست میکند.
در این جا داستانی فراطبیعی وجود دارد که یک فیلم گروگانگیری معمولی را به فیلمی ترسناک تبدیل میکند. شخصی در درام حاضر است که انگار به رویاهایی فراطبیعی دسترسی دارد و چیزهایی میبیند که دیگران قابلیت دیدنش را ندارند. در ادامه هم تلفنی وجود دارد که روح یک قربانی از طریق آن با دیگر قربانیان یک گروگانگیر ارتباط برقرار میکند. همهی اینها به اضافهی موارد دیگر باعث شده که فیلم «تلفن سیاه» مدام با مولفههای ژانرهای تریلر و ترسناک بازی کند.
اسکات دریکسون با همین فیلم هم ثابت میکند که کارگردان قابلی است. او داستان را بدون این که دچار وقفه شود و حوصلهی مخاطب را سر ببرد، تعریف میکند و توان قصهگویی خود را به رخ میکشد. از سوی دیگر توانایی او در خلق فضاهای مورد نظرش هم معرکه است. اما این گونه هم نیست که با فیلم بی نقصی طرف باشیم. «تلفن سیاه» حسابی قابل پیشبینی است و هر کس که ذرهای هوش داشته باشد میتواند از جایی به بعد ادامهی داستان را حدس بزند.
فیلمهای این چنینی نیاز دارند که تا میتوانند مرموز جلوه کنند. گفته شد که حضور بازیگری مانند ایتان هاوک باعث میشود که تماشای فیلم جذابتر شود اما در عین حال میتواند از این رازآلودی هم بکاهد؛ چرا که مخاطب را به یاد فیلمهای دیگرش میاندازد. او که قبلا در فیلم «شوم» با دریکسون همکاری کرده، به خوبی توانسته از توانایی بازیگریاش استفاده کند و کاری کند که ما آن پرسونای جا افتاده را فراموش کنیم و در قالب همین نقش تازه بپذیریم.
«در سال ۱۹۷۸، یک کودک ربا در حومه دنور به ربودن بچههای بخت برگشته و بیگناه مشغول است. در همان حوالی فینی و گوئن به همراه پدر بد رفتار خود زندگی میکنند. گوئن میتواند رویاهایی را ببیند که منشایی فراطبیعی دارند و از اتفاقی واقعی خبر میدهند. روزی پسرکی به نام بروس توسط گروگانگیر ربوده میشود. پلیس از گوئن بازجویی میکند. گوئن از یک ون سیاه و تعدادی بادکنک میگوید اما پلیس نمیتواند حرفهای او را باور کند. بعد از مدتی گوئن و فینی هم ربوده میشوند. فینی در جای ترسناکی به هوش میآید. تلفنی در اتاقش وجود دارد که گروگانگیر از خرابی آن میگوید. اما بعد از رفتن او، تلفن زنگ میخورد و فینی گوشی را برمیدارد …»
۸. منو (The Menu)
- کارگردان: مارک میلود
- بازیگران: رالف فینس، نیکلاس هولت و آنا تیلور جوی
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
فیلم «نقطه جوش» (Boiling Point) ساختهی فیلیپ بارانتینی، یکی از بهترین تریلرهای سال ۲۰۲۱ میلادی به شمار میرفت. در آن جا هم داستان در رستورانی میگذشت و فیلمساز سعی داشت که از دل شلوغی و رفت و آمد میان مشتریها و همچنین زندگی سرآشپز قصه، هیجان بیرون بکشد. در آن جا روند اتفاقات از جهانی رئالیستی تبعیت میکرد و خبری از دنیای فانتزی فیلم «منو» نبود. حال در سال ۲۰۲۲ هم فیلم دیگری در بین تریلرهای برگزیدهی سال وجود دارد که داستانش در یک رستوران میگذرد؛ البته علاوه بر آن چه که اشاره شد، در این جا تفاوتهای دیگری هم با فیلم سال گذشته وجود دارد.
فیلمساز سعی کرده از طریق داستانش، نیشی به طبقهی ابرثروتمند دنیا بزند. امسال فیلم «مثلث اندوه» (Triangle Of Sadness) اثر روبن اوستلند هم قصد انجام دادن چنین کاری داشت اما از آن جا که خیلی رو حرفش را در صورت مخاطب فریاد میزد، کمی از تاثیرگذاریاش کم میشد. «منو» تلاش کرده که حرفش را در لفافه بزند و از بیانیهی سیاسی دادن فرار کند. کاری که سالها پیش، لوییس بونوئل کبیر به شکل درخشانی انجام میداد.
از همان دوران چارلی چاپلین و سینمای صامت تا فیلم «جذابیت پنهان بورژوازی» (The Discreet Charm Of Bourgeoisie) ساختهی بونوئل، شیوهی غذا خوردن ثروتمندان و آداب و رسومی که برای خوردن یک وعده غذا رعایت میکنند، دستمایهی ساخته شدن کمدی و گرفتن خنده از مخاطب قرار گرفته است. اما فیلمساز در این جا قصد دارد که از این موضوع وحشت بیرون بکشد.
قضیه از این قرار است که در جزیرهای سرآشپزی رستورانی مجلل راه انداخته که مشتریانی ثروتمند و بسیار خاص دارد. روزی زن و مرد ثروتمندی به آن جزیره سفر میکنند و در یک مهمانی خصوصی حاضر میشوند. از همین جا است که فیلمساز نقد تند خود را به آن چه که گفته شد آغاز میکند و زندگی طبقهی اشراف جامعه را به زیر تازیانه میبرد.
مانند فیلم «پیاز شیشهای: یک چاقوکشی اسرارآمیز» در این جا هم قصه در یک جزیرهی خصوصی میگذرد و معمایی وجود دارد اما رویکرد فیلمساز هیچ نشانی از لحن سرخوش آن فیلم ندارد؛ چرا که در این جا دیوانگی و جنون جایگزین آن سرخوشی شده است. البته میتوان شاهد اتفاق افتادن سکانسهایی کمیک در این جا و آن جا بود که لحن فیلم را به سمت یک کمدی سیاه سوق میدهد و چندتایی صحنهی واقعا خندهدار هم در داستان وجود دارد که البته به قصد دست انداختن بیشتر ثروتمندان و ایجاد موقعیتهایی ابزورد طراحی شده. همهی اینها هم ادامه دادن داستان را سادهتر میکند و هم باعث میشود که آن انتقاد مد نظر فیلمساز تاثیرگذار از کار دربیاید.
خلاصه داستان فیلم هم، چنین احساسی به مخاطب میدهد. عدهای در یک رستوران دور هم جمع میشوند و ناگهان بدون هیچ دلیل بلاهای مختلف بر سر آنها میبارد. البته که این موقعیت شدیدا بونوئلی است، اما برخلاف آثار آن استادکار در این جا بالاخره دلیلی قابل توضیح وجود دارد که خبر از انگیزهای میدهد. کشف همین انگیزه هم در نهایت تبدیل به پیگری حل معمایی میشود که داستان را به پیش میبرد.
بازی رالف فینس در قالب سرآشپز فیلم و مسبب همهی اتفاقات، از نقاط قوت فیلم است. اما انتخاب بازیگران زوج ثروتمند ماجرا که در نقش قهرمانان درام هم ظاهر میشوند چندان معقولانه به نظر نمیرسد. آنا تیلور جوی با آن چشمان بازیگوش که کمی شیطنت در آن وجود دارد و از زرنگیاش خبر میدهد، بالقوه بازیگر مناسبی برای ایفای نقشش به نظر میرسد اما موفق نشده که قانع کننده ظاهر شود. نیکلاس هولت هم که انگار فقط به خاطر ظاهرش در فیلم حضور دارد و دلیل دیگری برای این انتخاب نمیتوان یافت.
«یک سرآشپز معروف، تعدادی مهمان خاص را به جزیرهای خصوصی دعوت میکند و از آنها میخواهد که به رستوران او بیایند. مهمانان سر میرسند اما این جمع، هیچ سنخیتی با هم ندارند. به نظر کاسهای زیر نیم کاسهی جناب سرآشپز است. بالاخره موقع صرف غذا فرا میرسد اما دستیار سرآشپز ناگهان خودش را در برابر مهمانان میکشد. شب سختی در راه است و جناب سرآشپز نقشهای در سر دارد. او عمدا و به خاطر هدفی خاص این افراد به خصوص را در رستورانش دور هم جمع کرده است …»
۷. ۱۳ زندگی (۱۳ lives)
- کارگردان: ران هاوارد
- بازیگران: کالین فارل، ویگو مورتنسن، جوئل اجرتون و تام بیتمن
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
ران هاوارد را با فیلمهای داستانگو و عظیمش میشناسیم. با «آپولو ۱۳» (Apollo 13) یا «یک ذهن زیبا» (A Beautiful Mind). اما او گاهی سراغ داستانهای جمع و جورتر هم میرود و اتفاقا این مواقع فیلمهای ماندگارتری هم میسازد. یکی از این فیلمها «فراست/ نیکسون» (Frost/ Nixon) است و دیگری هم همین «۱۳ زندگی».
ران هواراد با استفادهی از یکی دو شخصیت، یک رویداد واقعی و چسبیدن به سبکی واقعگرایانه یکی از مهیجترین فیلمهای سال ۲۰۲۲ میلادی را ساخت. داستان فیلم او، داستان به خطر افتادن جان ۱۳ نوجوان در اعماق غاری است که سیلی شدید باعث بسته شدن راههایش شده و احتمال مرگ این جوانان را بسیار بالا برده است. این اتفاق واقعا در سال ۲۰۱۸ در کشور تایلند و در اعماق غار تام لیانگ به وقوع پیوست. جایی که عرصهی قهرمانیها و فداکاریهای تعدادی غواص میانسال شد که انگار تمام عمر برای این چند روز آماده میشدند.
قدرت فیلم ران هاوارد از چسبیدن به همان واقعگرایی میآید. غواصان در طول داستان مجبور هستند که طول غار را که خطرات بسیاری دارد، مدام شنا کنند و بازگردند، سفری که ساعتها هم طول میکشد. فیلمساز به خوبی میداند که نمایش واقعگرایانهی این رفت و آمدها و تصیر کردن بدون روتوش دلاوریهای غواصان، بیش از هر شکل دیگری از کارگردانی مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.
به همین خاطر هم صحنههای غواصی این مردان چنین تاثیرگذار از کاردرآمده است. کافی است این فرصت را پیدا کنید که فیلم را بر پردهی بزرگ و با کیفیت صدا و تصویر معرکه ببینید تا به قدرت کارگردانی ران هاوارد پی ببرید. از سویی دیگر طراحی دو شخصیت اصلی فیلم بسیار عالی است. آن دو مردانی به شدت معمولی هستند که به نظر توانایی انجام کارهای بزرگ ندارند، در برابر آنها هم تیم ورزیدهای از غواصان نظامی قرار دارد که به نظر در انجام هر عملی توانا هستند. اما نکته این که غواصی در دریا (که نظامیان برای آن آبدیده شدهاند) با غواصی در غار تفاوتهای بسیار دارد. همین هم از این مردان به ظاهر معمولی، ابرقهرمانانی میسازد که توانایی نجات جان نوجوانان را دارد.
بازی کالین فارل و ویگو مورتنسن در قالب این مردان آن قدر عالی است که شما بلافاصله فراموش میکنید که با دو ستارهی سینما طرف هستید. البته سبک واقعگرایانهی ران هاوارد هم به آنها کمک میکند اما این دو به خوبی توانستهاند نقش آدمهایی را بازی کنند که در یک جمعیت معمولی هم به چشم نمیآیند، چرا که هیچ ویژگی شاخصی ندارند؛ نقش مردانی را که به راحتی در شرایطی معمولی فراموش میشوند اما در این جا، در این موقعیت ترسناک، شنل قهرمانی تنها برازندهی آنها است.
یکی از دلایل درآمدن این نقشها نمایش تک افتادگی و تنهایی آنها در طول درام است. فیلمساز به جای تمرکز بر احوال قربانیان ماجرا و سختیهایی که در یک محیط جهنمی تحمل میکنند، بر این دو فرشتهی نجات آنها تمرکز میکند. تاکید بر حال و احوال آنها و رنجی که میبرند، موتور پیش برندهی درام است. این دو غواص به خوبی میدانند که در صورت عدم نجات جان همه، باید تا پایان عمر با عذاب وجدان ناشی از آن زندگی کنند. حتی مقامات هم ممکن است برای قسر در رفتن، آنها را مقصر جلوه دهند.
«۱۳ زندگی» هم به خاطر این شخصیتها و هم به خاطر سکانسهای نفسگیری که دارد، از بهترینهای سال گذشتهی میلادی است.
« سال ۲۰۱۸، تایلند. ۱۲ نوجوان روستایی فوتبالیست به همراه مربی خود پس از تمرین، قصد دارند که به درون غار عمیق تام لیانگ بروند. پس از ورود آنها ناگهان طوفان آغاز و به دلیل بارش شدید باران، غار غرق در آب میشود. پس از ساعاتی جستجو، مردم متوجه میشوند که آنها در غار گیر کرده و احتمالا هم مردهاند. اما مقامات قصد دارند هر طور که شده از وضعیت این بچهها باخبر شوند. در حالی که ارتش و غواصان ورزیدهی کشور تایلند از نجات جان نوجوانان بازماندهاند، دو غواص انگلیسی به شکل داوطلبانه وارد تایلند میشوند …»
۶. مرد شمالی (The Northman)
- کارگردان: رابرت اگرز
- بازیگران: الکساندر اسکراسگارد، آنا تیلور جوی، نیکول کیدمن و ایتان هاوک
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
ساختن هر کدام از سه فیلم «ساحره» (The Witch)، «فانوس دریایی» (The Lighthouse) و «مرد شمالی» کافی است تا جای پای کارگردانی را در هالیوود محکم کند. حال اگر فیلمسازی هر سه را ساخته باشد هم خیال تهیه کنندگان را از بازگشت سرمایه راحت میکند و هم برای خود در دل مخاطب سینما جا باز میکند. رابرت اگرز جهان خاصی دارد که یک سمت آن به تاریخ گره خورده و سمت دیگرش به افسانهها و قصههای پریان.
اعتقادات کور انسان و بلایی که عدم انعطافپذیری آدمی در قبال آنها به بار میآورد، موضوع مورد علاقهی رابرت اگرز است. او آدمهای برگزیدهی خود را به محیطی میبرد و شرایطی پیرامون آنها را طوری فراهم میکند تا چنان خود و دیگران را آزار دهند که نیاز به هیچ موجود ترسناکی در سرتاسر فیلم نباشد. البته که نیرویی نادیدنی سایهی سنگین خود را بر سراسر فیلمهایش انداخته است اما در نبود همان نیرو هم این موجودات رقتانگیز و نکبتزده جز مرگ و نیستی و رنج و عذاب برای خود و دیگران، بهرهای نخواهند داشت. در چنین محیطی حتی کودکان قصه هم هیچ معصومیتی در وجود خود ندارند و به راحتی میتوانند خادمان و همپیمانان شر موجود در فضای فیلم باشند.
در اثر تازهاش البته او بر خلاف آن فیلمهای اولیه سری به داستانهایی با محوریت انتقام آن هم در تاریخی گم و گور در یک منطقهی اسکاندیناویایی و در میان وایکینگها زده است. قهرمان درامش مردی است که سالها پیش همه چیزش را از دست داده و حال بازگشته که انتقام بگیرد. اما این بازگشت به قیمت از دست دادن چیزهایی برای او تمام خواهد شد. البته رابرت اگرز این تراژدی انتقام را به چیزهایی مانند شجاعت و افتخار گره میزند تا موفق شود از آدمکش فیلم خود، انسانی بلند مرتبه بسازد.
جهان رابرت اگرز بیش از آن که به رویاهای خوش رنگ و لعاب شبیه باشد، به کابوسی ترسناک میماند. شخصیتهای سینمای او دم دروازههای جهنم زندگی میکنند و به همین دلیل هم عشقی که در این اثر به وجود میآید، هم چون داستانهای اساطیری تبدیل به عشقی ممنوعه میشود که گرچه مدام قربانی میگیرد اما میتواند بشارت دهندهی ادامهی زندگی و البته کسب آگاهی و راه رسیدن به رستگاری باشد.
اما فارغ از همهی اینها، متاسفانه رابرت اگرز نتوانسته به اندازهی دو فیلم قبلی خود، موفق باشد و در واقع «مرد شمالی» قدمی رو به عقب برای او است. در این جا المانهای سینمای ترسناک حضور پر رنگی دارند اما فیلم، بیش از تمرکز بر مولفههای آن سینما بر داستان انتقامی خود متمرکز میماند. البته سناریوی ظهور و سقوط قهرمان او در پرتو این پروداکشن عظیم، به نوعی مصنوعی هم به نظر میرسد. انگار او با دور شدن از آن حال و هوای مستقل و ورود به دنیای عظیم هالیوود، وارد دنیایی شده که نمیشناسد.
بازی بازیگران فیلم هم تابع چنین فضایی است. بازی همهی آنها کمی مصنوعی به نظر میرسد. نیکول کیدمن که به غریبهای در یک جمع ناهمگون میماند. این موضوع آن هم برای شخصیتی که مهمترین نقطه عطف داستان توسطش رقم میخورد اصلا خوب نیست. وضع آنا تیلور جوی هم چندان بهتر نیست. او با فیلم «ساحره» همین رابرت اگرز به جهان معرفی شد و به نظر میرسید که با سریال «گامبی وزیر» (Queen’s Gambit) آیندهی درخشانی در انتظارش قرار دارد. تا به این جا و در این سال چند فیلم مطرح بازی کرده اما در هیچ کدام موفق نشده که آن استعداد را بروز دهد. الکساندر اسکراسگارد حضور بدی ندارد و چند جایی حسابی میدرخشد اما قطعا بهترین بازیگر فیلم، ایتان هاوک است که متاسفانه حضور کوتاهی هم دارد.
«سال ۸۹۵. پادشاه وار ریون پس از پیروزی در نبردهای بسیار، در میان تشویق مردمش به پایتخت بازمیگردد. او به مناسبت موفقیتهایش جشنی برپا میکند. در این جشن همسرش گوردون و پسر کم سن و سالش یعنی آملث هم حضور دارند اما خبری از برادر ناتنیاش فیونیر نیست. صبح روز بعد، پادشاه به همراه پسرش به مراسمی آیینی میرود تا وارثش را برای دوران پادشاهی آنیدهاش آماده کند. اما در بازگشت کسانی به پادشاه حمله میکنند و او را میکشند. آملث فرار میکند و به پایتخت بازمیگردد و همه چیز را در حال سوختن میبیند. او از آن مخمصه میگریزد و توسط عدهای راهزن پیدا میشود. تا این که …»
۵. پیاز شیشهای: یک چاقوکشی اسرارآمیز (Glass Onion: A Knives Out Mystery)
- کارگردان: رایان جانسون
- بازیگران: دنیل کریگ، ادوارد نورتون، جنل مونی، کاترین هان، کیت هادسون و دیو باتیستا
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
موفقیت فیلم «چاقوکشی» در سال ۲۰۱۹ و درست در زمان گسترش ویروس کرونا و قرنطینهی مردم در سراسر دنیا، باعث شد که بلافاصله ساختن دو دنباله آن در دستور کار قرار گیرد. اولین دنباله بالاخره از راه رسید. موفقیت «چاقوکشی» در ایجاد نوعی پیوند بین سینمای کمدی و ژانر معمایی بود که باعث میشد مخاطب هم از حل یک معمای پیچیده توسط یک کارآگاه باهوش لذت ببرد و هم گاهی از خنده رودهبر شود. حال در قسمت دوم هم تلاش شده که از همین ایده استفاده شود و کمدی پا به پای حل معما پیش برود.
دوباره مسالهی اصلی، مسالهی حرص و طمع در کسب پول و ثروت است. عدهای آدم مال دوست و البته حسابی ناجور برای حفظ منافع خود، دو دستی به رفیقی ابرثروتمند چسبیدهاند و حاضر هستند که برای حفظ جایگاه خود هر کاری برای او انجام دهند و حتی سر یکی از رفقای دیگر را زیرآب کنند. در چنین بستری است که فیلمساز این بار از گسترش ویروس کرونا در داستان خود استفاده میکند تا قصهاش را به جزیرهای دورافتاده ببرد و همهی شخصیتها در یک محیط، ایزوله کند. این ایدهی آگاتا کریستیوار، باعث شده که امکان برقراری ارتباط با جهان بیرون از بین برود (گرچه در دوران آگاتا کریستی حضور در جزیرهای دورافتاده واقعا آدمی را از تمدن دور میکرد اما در عصر حاضر چنین امکانی وجود ندارد و فیلمنامه نویس سعی میکند با چند دلیل نه چندان محکم، سر و ته قضیه را هم بیاورد، بگذریم.) و همین هم بر تنش موجود در قاب فیلمساز میافزاید؛ چرا که نه یاری وجود دارد و نه یاوری.
علاوه بر این تفاوتها نسبت به نسخهی اول، ایدهی جسورانهای در فیلم وجود دارد: فیلمساز سعی میکند بر خلاف تمام قصههای این چنینی، قاتل ماجرا را آدمی کودن تصویر کند. حتی جناب کارآگاه هم در جایی به این موضوع اشاره میکند. از همان ابتدا که کارآگاه قدم در جزیره میگذارد، همه چیز برایش روشن میشود اما قضیه زمانی به هم میریزد که نبودن مدرکی فیزیکی تمام تلاشهای او را نقش برآب میکند. چند جایی کارآگاه با اشاره به ناچیز بودن حوزهی اختیاراتش و این که فقط در صورت وجود شاهدی عینی یا مدرکی فیزیکی امکان اثبات جرم وجود دارد، تلاش میکند شخص دیگری را هم به این بازی موش و گربهی خود وارد کند. این بار هم مانند قسمت اول، این شخص زنی است که به نحوی قربانی آن جمع ناجور استآگ.
رایان جانسون و سازندگان فیلم تلاش کردهاند که این بار، برخلاف فیلم اول این شخص دوم را نه آدمی منفعل، بلکه فرد باهوش و جسور تصویر کنند که حتی در قسمتهایی از داستان از کارآگاه هم در حل معما جلو میزند و این شاید پاشنهی آشیل فیلم باشد؛ چرا که با از بین رفتن تمرکز قصه بر شخصیتهای محوری، یعنی همان قاتل و کارآگاه، فیلم افت میکند و هم لحن کمدی خود را از دست میدهد و هم معما را به چیزی پیش پا افتاده تبدیل میکند. بنابراین اگر یک سوم پایانی فیلم را با اغماض بنگریم، رایان جانسون به قدر کافی موفق شده که از آن ایدهی جسورانهی خود در طراحی یک قاتل کودن استفاده کند و نشان دهد که میتوان با این کلیشه که کارآگاه داستان از همان ابتدا همهی شواهد را به درستی ببیند و گول نخورد، بازی کرد و فیلمی دو ساعته ساخت.
یکی از موارد لازم برای موفقیت چنین فیلمهایی، خلق تیپهای جذاب است؛ به جز کارآگاه با بازی دنیل کریگ که در همان فیلم اول میخ خود را محکم کوبیده، متاسفانه حذابیت بقیهی افراد قابل مقایسه با فیلم اول نیست. به این که چه کسی در کجای ماجرا ایستاده اشارهای نمیکنم، چرا که معما را لو میدهد اما پیروزی نهایی زمانی دلچسب میشود که مخاطب برای قربانی دل بسوزاند و از دست قاتل حسابی کفری شود؛ موضوعی که متاسفانه حسابی جایش خالیاش احساس میشود.
«یک ابرثروتمند، پنج دوست قدیمی خود و یک کارآگاه بسیار معروف را به جزیرهای شخصی در یونان دعوت میکند. او قصد دارد که با راه انداختن یک معمای جنایی، تعطیلاتی دلنشین را رقم بزند. همه از راه میرسند اما حضور زنی که قبلا شریک میزبان بوده و بعد قربانی زیادهخواهی او شده، همه چیز را به هم میریزد. ضمن این که مشخص میشود جناب کارآگاه هم توسط میزبان دعوت نشده و حضورش بسیار مشکوک به نظر میرسد …»
۴. جواب منفی (Nope)
- کارگردان: جردن پیل
- بازیگران: دنیل کالویا، کیکه پالمر و استیون یئون
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
«جواب منفی» از آن فیلمهای مهم سال است که به راحتی میتواند در چند دستهی جداگانه قرار بگیرد. هم میتواند جز بهترین فیلمهای علمی- تخیلی سال باشد، هم سر از فهرست بهترینهای ترسناک دربیاورد و هم به عنوان فیلمی با دغدغههای نژادی معرفی شود و هم به عنوان اثری تریلر طبقهبندی شود. این موضوع به ذات فیلم بازمیگردد که به نوعی ادای دینی به تمامیت سینما به حساب میآید و کارگردان تلاش کرده که اثری با ارجاع به تاریخ سینما بسازد.
جردن پیل خیلی زود پلههای ترقی را در هالیوود پشت سر گذاشت و کارگردانی بزرگ شد. از آن سریالهای نه چندان قابل دفاع تلویزیونی در ابتدای دههی ۲۰۱۰ تا کارگردانی یکی از مهمترین فیلمهای همان دهه یعنی «برو بیرون» (Get Out) کمتر از چند سال فاصله وجود دارد. این نشان از وجود ذوق و قریحهای در وجود او است. همین ذوق و قریحه هم به وی اجازه میدهد که با خیال راحت دست به خیالپردازی بزند و خیالش از سرمایهی فیلم راحت باشد.
او بعد از ساختن فیلم «برو بیرون» به سراغ ساختن فیلم «ما» (Us) رفت و دغدغههای عدالتخواهانهاش را با داستانی تخیلی پیوند زد. در آن جا قصهی حضور بیگانگانی مطرح بود که ناگهان از ناکجا سربرمیآوردند و قربانی میگرفتند. پیل برای ساختن آن فیلم از المانهای سینمای اسلشر کمک گرفت تا اثری سراسر ترسناک و پر از خون و خونریزی بسازد. اما نکتهی مهم آن فیلم، حرکت آرام این کارگردان از سینمای کاملا ترسناک، به سمت سینمایی است که دو ژانر علمی- تخیلی و ترسناک را با هم ادغام میکند. ادامهی همین حرکت در نهایت به همین فیلم «جواب منفی» میرسد.
اگر در فیلم «ما» بیشتر با اثری ترسناک روبهرو بودیم تا فیلمی علمی- تخیلی، در این جا بیشتر با فیلم علمی- تخیلی و هیجانانگیز طرف هستیم که البته از المانهای ژانرهای دیگر برای بهتر شدن کمک میگیرد. مثلا میتوان به وضوح ارجاع به سینمای وسترن را در بافت درام و البته قابهایش دید. از آن سو قهرمان داستان هم در پایان مانند یک کهنه سوار وسترن از شر تهدید خلاص میشود.
نکتهی دیگر این که با حضور یک فیلمبردار در مرکز داستان به ویژه در آن اواخر و اشاره به نام آشنا و کمال گرا بودنش، جردن پیل آشکارا ادای دینی به تصاویر متحرک و تاثیر سینما میکند. این موضوع در قالب اشاره به تصاویر متحرک ادوارد مایبریج هم وجود دارد. پس تاریخ سینما و آشنایی با آن برای فهم فیلم امری ضروری است اما همان تصاویر مایبریج و اشاره به آن ما را به سمت دغدغهی دیگر جردن پیل هدایت میکند؛ او همیشه به حقوق سیاه پوستان و عدم برابری آنها میپردازد و نسبت به آن اعتراض دارد.
قهرمانان درام او هنوز هم رنگین پوستها هستند و در جابهجای فیلم هم به ظلم تاریخی علیه آنها اشاره میشود. اوج این موضوع هم اشاره به همان تصویر متحرک معروف ادوارد مایبریج در آن اثر دو دقیقهای قرن نوزدهمی و فراموش شدن نام سوارکار سیاه پوست اثر است. اما در ادامه هم سیاه پوست بودن قهرمانها، به عنوان عاملی برای عقب ماندشان از جامعه معرفی میشود.
در این جا عامل ایجاد وحشت یک سفینهی فضایی است. تهدیدی که این سفینه برای اهالی یک منطقهی خاص دارد، سبب شده که فیلم به اثری تریلر هم تبدیل شود. اما کارگردان از این سفینه بهانهای میسازد که به سراغ همان ادای دینش به تاریخ سینما برود و خلاصه فیلمی بسیار شخصی بسازد. از آن فیلمهایی که هالیوود فقط به کارگردانهای بزرگ اجازهی تولیدش را میدهد. پس میتوان از همین جا مطمئن شد که جردن پیل وارد جمع بزرگان حال حاضر هالیوود شده، کسی که تهیه کنندگان برای او سر و دست میشکنند.
خوشبختانه جاهطلبیهای پیل در ادغام مولفههای ژانرهای مختلف با رویاهای خود، به اثری شلخته تبدیل نشده است. شاید «جواب منفی» در بار اول تماشا کمی مخاطبش را گیج کند اما اگر اجازه دهید که کمی از تماشای فیلم بگذرد و از آن فاصله بگیرید تا تمام جزییاتش در ذهن شما رسوب کند، متوجه خواهید شد که حیاتش را تازه در ذهن شما شروع میکند، تا آن جا که وسوسه شوید و دوباره به تماشایش بنشینید. خلاصه که «جواب منفی» فیلم خیال است و رویا و باید با دیدی باز به سراغش رفت.
«پسری به نام او. جی همراه پدرش، صاحب یک مزرعهی تمرین اسب مخصوص فیلمهای سینمایی است. روزی پدر در حالی که مشغول رام کردن اسبی سرکش است، مورد اصابت سکههای پولی قرار میگیرد که از آسمان بر سر او باریده. پسر به سرعت پدر راه به بیمارستان میرساند اما او جان میسپارد. حال شش ماه از آن زمان گذشته و پسر در شرایط مالی خوبی قرار ندارد و مجبور است که اسبهای خود را به مردی در همان همسایگی که گردانندهی سیرک است، بفروشد. اما یک شب یکی از اسبها گم میشود و او. جی احساس میکند که چیزی در آسمان حضور دارد که آن را ربوده است …»
۳. تصمیم رفتن (Decision To Leave)
- کارگردان: پارک چان ووک
- بازیگران: تانگ وی، پارک هه ایل
- محصول: کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
«تصمیم رفتن» از آن فیلمهای مهم سال است که حسابی همه را غافلگیر کرد. کارگردان خوش نام کرهای به نظر میرسد که دوران تازهای از کارنامهی خود را شروع کرده و اگر در فیلمهای گذشتهاش بر خشونت و چرخهی تکرار آن تمرکز داشت، حالا قرار است به عشقی آتشین در پرتو دنیایی تازه بپردازد. بنابراین به جای آن که مانند فیلمهای گذشته، داستانش را مبتنی بر تاریخ خونبار کشورش روایت کند و مدام به آن ارجاع دهد، به قصهای امروزی پرداخته که در آن زن و مردی عاشق هم میشوند.
اما این عشق چیزی طبیعی نیست؛ مرد کارآگاهی است که در حال حل کردن یک پروندهی قتل است و زن هم تنها مظنون او در دست زدن به جنایت. چنین موقعیت پیچیدهای پای چیزهای بسباری را به درام باز میکند. یکی از این موارد حضور پر رنگ المانهای سینمای نوآر در داستان است. در این جا زنی حضور دارد که آشکارا اغواگر است و کارآگاه را تا مرز جنون پیش میبرد. از آن سو کارآگاهی هم هست که با حضور زن اغوا شود و نخواهد که به درستی به تحقیقاتش بپردازد.
اما پارک چان ووک به همین هم قانع نیست. او از مولفههای ژانر عاشقانه هم استفاده میکند تا همه چیز پیچیدهتر شود. به همین دلیل هم در نیمهی دوم فیلم این زن است که در مقام قربانی قرار میگیرد و به سمت جنون پیش میرود. اگر با اثری به تمامی نوآر روبهرو بودیم، مرد باید تا آن جنون غیرقبال بازگشت پیش میرفت، نه زن. پس کارگردان سعی میکند که درامی عاشقانه را به داستانی رازآلود پیوند بزند.
مانند برخی از فیلمهای فهرست، در این جا هم معمایی برای حل شدن وجود دارد. در واقع دو معما و این دو معما هم فیلم را به دو بخش تقسم میکند. در هر دو بخش هم جناب کارآگاه مانند جستجوگری به دنبال پیدا کردن سرنخهای مختلف و رسیدن به جواب است و فیلم هم با آب و تاب همهی مراحل رسیدن به جواب را نمایش میدهد. اما پارک چان ووک باز هم به همهی اینها هم قانع نیست و هنوز چیزهایی در چنته دارد.
شخصیت اصلی داستان یعنی جناب کارآگاه، در ابتدای اثر توان خوابیدن ندارد. او همیشه از بیخوابی رنج میبرد تا این که سر و کلهی زن و این پرونده پیدا میشود. از این جا فیلمساز سوالی اساسی را مطرح میکند که ناگهان ما را به فکر فرو میبرد؛ آیا ممکن است همهی این اتفاقات چیزی جز رویاهای مرد نباشد؟ یا آیا ممکن است همهی این اتفاقات کابوسهای مردی باشد که در میانهی بیداری و رویا گیر افتاده و دیگر نمیتواند واقیعت را از مجاز تشخیص دهد؟
در کنار همهی اینها کارگردانی فیلم معرکه است. «تصمیم رفتن» از آن فیلمها است که باید یک بار فقط برای توجه به جزییات کارگردانی پارک چان ووک به تماشای آن نشست. شاید پیش خود بگویید که چنین فیلمی حتما باید در جایگاه اول فهرست قرار بگیرد. درست هم میگویید اما مشکلی وجود دارد؛ در نیمهی دو فیلم حسابی افت میکند. گرچه همین نیمه هم حسابی معرکه است اما نیمهی اول چیز دیگری است و حسابی توقعها را بالا میبرد.
در هر صورت فیلم «تصمیم رفتن» با قدرت در این جایگاه قرار میگیرد. اگر به نقطه ضعفی هم اشاره شد، به دلیل پتانسیلی است که در فیلم وجود دارد؛ پتانسیلی که اگر به بار مینشست حتما فیلم را به بهترین اثر کارنامهی پارک چان ووک و بهترین اثر این فهرست تبدیل میکرد. ضمن این که جایزهی بهترین کارگردانی جشنوارهی کن سال گذشته هم به خاطر همین فیلم به پارک چان ووک رسید.
«یک کارآگاه جنایی، مسئولیت حل یک پرونده را بر عهده میگیرد. در این پرونده مردی حضور دارد که به نظر در حین کوهنوردی از کوهی سقوط کرده و مرده است. در ادامه جناب کارآگاه با بیوهی آن مرد که یک مهاجر چینی است، آشنا میشود. در نگاه اول رفتار این زن اصلا طبیعی نیست و چندان غم از دست دادن شوهرش را نمیخورد. همین هم باعث میشود که کارآگاه به او شک کند و زیر نظرش بگیرد. اما یواش یواش کارآگاه به زن دل میبازد و همین هم باعث گمراه شدنش در راه حل پرونده میشود. اما …»
۲. بتمن (The Batman)
- کارگردان: مت ریوز
- بازیگران: رابرت پتینسون، کالین فارل، زوئی کراویتز، پل دنو، جفری رایت، اندی سرکیس و جان تورتورو
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
اگر تیم برتون، داستان شخصیت بتمن و شهر گاتهام را وارد جهانی فانتزی کرد، کریستوفر نولان آن را به دنیای ابرقهرمانها آورد و از شهر گاتهام دنیایی واقعگرایانهتر ساخت و زک اسنایدر هم جهانی تاریک دورش چید که انگار در حال نابود شدن است، مت ریوز این شخصیت را به اصالت و ریشههایش بازگرداند. چرا که در کمیک بوکهای اولیه او بیشتر به کارآگاهی باهوش میماند تا به ابرقهرمانی که میتواند هر کاری انجام دهد. به همین دلیل هم مخاطب امروزی که بیش از این که با ریشههای شخصیت بتمن آشنا باشد، با نحوهی تصویرگری این کارگردانها از این شخصیت آشنا است، این کار مت ریوز را نوعی آشنازدایی میداند و تصور میکند که او راهی اشتباه طی کرده است.
مت ریوز با محوریت شخصیت بتمن، فیلمی ساخته که یادآور نوآرهای سیاه و سفید قدیمی است. حتی در این جا نورپردازی پر از سایه روشن فیلم هم مخاطب را به یاد همان نوآرها میاندازد. داستانی تو در تو، همراه با سنگینی سایهی یک تقدیرگرایی شوم و مردی در میانه که مدام زمین میخورد و بلند میشود، به اضافهی سیستمی که انگار هیچ امیدی به بهبودیاش نیست، همه یادآور عصر باشکوه سینمای نوآر است.
از سوی دیگر سینمای معمایی و در صدر آنها فیلمهایی مانند «هفت» (Seven) و «زودیاک» (Zodiac) ساختهی دیوید فینچر هم دیگر منابع الهام مت ریوز برای ساختن «بتمن» هستند. این ادای دین تا به آن جا است که او در سکانسی عملا یکی از سکانهای معروف فیلم «هفت»، یعنی جایی که دو کارآگاه درام با بازی مورگان فریمن و برد پیت برای اولین بار پا به خانهی قاتل میگذارند، را بازسازی کرده یا مثلا نامههایی که ریدلر به بتمن مینویسد مستقیما از «زودیاک» به این فیلم راه پیدا کردهاند.
همهی اینها تکمیل نمیشد مگر این که مت ریوز میتوانست دنیایی منحصر به فرد بسازد که هویت مستقل خودش را داشته باشد. او خوشبختانه موفق به خلق چنین دنیایی شده و جهانی چنان تیره و تار خلق کرده که بروس وین آن اصلا تمایلی به خوشگذارانی یا وانمود کردن به آن ندارد. شهر گاتهام او برخلاف تمام نمونههای مشابه انگار اصلا از نور خورشید بی بهره است و تمام اتفاقاتش در شب میگذرد. رابرت پتینسون در قالب بتمن/ بروس وین با آن چشمان غمبار هم بازی دلچسبی در این دنیای سیاه ارائه داده است. در کنار همهی اینها موسیقی هم تکمیل کنندهی این همه تاریکی است و باند صوتی معرکهای برای مخاطب فراهم آورده.
حقیقتا «بتمن» مت ریوز موفق شده که جایی بالاتر از آثار جوئل شوماخر و زک اسنایدر قرار بگیرد و تنه به تنهی کارهای تیم برتون و کریستوفر نولان بزند. این را میدانیم که آنها با حضور ابرشروری مانند جوکر به اوج موفقیت خود در خلق فیلمهایی با محوریت بتمن و شهر گاتهام دست یافتند، همین هم مخاطب را منتظر فیلم بعدی مت ریوز نگه می دارد؛ چرا که پایان فیلم، وعدهی حضور جوکر را در ادامه میدهد.
بازی بازیگران فیلم معرکه است. از پل دنو که انگار برای بازی در نقش مردان رواننژند ساخته شده تا کالین فارل در نقش پنگوئن همگی معرکهاند. رابرت پتینسون هم که حسابی میدرخشد و اجازه نمیدهد که دل کسی برای کریستین بیل تنگ شود و مانند مورد بن افلک به انتخاب او بد و بیراه بگوید. میماند جان تورتورو که مانند جواهری در فیلم میدرخشد و نه تنها بهترین بازی این فیلم، بلکه بهترین بازی کل این فهرست را از آن خود میکند.
«شب هالووین، شهر گاتهام. شهردار توسط مردی که ماسکی بر چهره دارد به قتل میرسد. پلیس سر صحنه جرم نامهای از طرف قاتل پیدا میکند که خطاب به بتمن نوشته شده است. بروس وین که اکنون دو سال است در قالب بتمن فعالیت میکند، توسط کمیسر گوردون فراخوانده میشود که سر صحنه حاضر شود. در ادامه قاتل که ملقب به ریدلر است، شرایطی فراهم میکند که فساد اخلاقی شهردار برملا شود. در حالی که بتمن در به در به دنبال ریدلر میگردد، او دومین قتل خود را هم انجام میدهد و این بار رییس پلیس را میکشد و بلافاصله دست به افشای فساد او هم میزند …»
۱. جنایات آینده (Crimes Of The Future)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: ویگو مورتنسن، اسکات اسپیدمن، لئا سیدوس و کریستین استیوارت
- محصول: کانادا، فرانسه، انگلستان و یونان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
دیوید کراننبرگ فیلمی ساخته که حسابی مناقشهبرانگیز شده است. فیلمش مخاطبان را به دو دستهی موافق و مخالف تقسیم کرده اما هر چه که از سال ۲۰۲۲ گذشته مشخص شده که با چه اثر معرکهای روبهرو هستیم. فیلمی که به راحتی نمیتوان فراموشش کرد و تاثیرش را تا مدتها بر مخاطب میگذارد. بخشی از این تاثیرگذاری به خاطر تصاویر گروتسکی است که کراننبرگ در برابر ما قرار داده و برخی هم به مفاهیمی بازمیگردد که هم در سطح اثر و هم در عمق آن جریان دارد. میتوان به درستی اما خیلی سطحی فیلم «جنایات آینده» را صرفا فیلمی در باب هشدار نسبت به وضعیت بشر در آینده در نظر گرفت. گرچه این برداشت صحیح است اما هنوز هم چیزهایی لابهلای اثر وجود دارد که برای دسترسی به آن باید مانند شخصیت لئا سیدوس در فیلم، حسابی اثر را شکافت تا به جان مایهاش دست یپدا کرد.
از سویی «جنایات آینده» تصویری ترسناک از آخرالزمان و جهان پس از آن به ما نمایش میدهد. این تصویر تفاوتی اساسی با آن تصویر آشنای سینمای پساآخرالزمانی دارد که عموما در هالیوود وجود دارد. نه خبری از آفتاب تند و سوزان است و نه خبری از بیابانهای بی آب و علف که تا چشم کار میکند ادامه دارند. در این جا همه چیز در تاریکی شب میگذرد و اصلا انگار روز وجود ندارد. آدمها به موجوداتی شبزی تبدیل شدهاند و خبری از زندگی به معنای همیشگیش نیست. نکته این که همه در محلههای پرت زندگی میکنند، در جاهای پرت به دین هم میروند و همه چیز هم در خفا میگذرد. همین هم فیلم را چنین ترسناک میکند.
از سوی دیگر قابهای کارگردان هیچ علاقهای به نمایش اتفاقات عادی ندارد. کارگردان تا میتواند اتفاقات عجیب و غریب و لوکیشنهای دیوانهوار به ما نشان میدهد. از تختخوابهای عجیب گرفته تا ماشینها و صندلیهایی بی قواره برای غذا خوردن. انگار در دنیایی به سر میبریم که این دو عمل (خوردن و خوابیدن) عادی زندگی که البته تامین کنندهی آرامش ما هم هست، به اتفاقاتی نادر و البته بسیار سخت تبدیل شدهاند.
از همین جا فیلمساز به سراغ داستان کسانی میرود که راه حلی برای این وضعیت پیدا کردهاند. آنها گروهی زیرزمینی هستند که در ظاهر تهدیدی برای حیات بشر به شمار میروند اما در واقع از دیدگاه داروینیستی، ادامه دهندهی تکامل بشر هستند. همین هم پای سازمانی را پیش میکشد که به دنبال آنها است. پس فیلم «جنایات آینده» از همین جا به عنوان اثری تریلر شناخته میشود.
حضور این گروه این فرصت را در اختیار کارگردان قرار میدهد که سری هم به سرکوب شدن اقلیتها بزند و این رفتار را نقد کند. در داستان این گروه از آدمهای متفاوت، مجبور هستند که به شکلی مخفیانه زندگی کنند و کسی هم آنها را درک نمیکند. اما از آن جایی که آنها در واقع از ضتیعات زندکی بشر تغذیه میکنند، مخاطب در برخورد با ایشان دچار سردرگمی میشود. معلوم نیست که میتوان با آنها همراه شد یا نه. کراننبرگ از همین موضوع استفاده میکند تا جهان اخلاقی فیلمش را پیچیده کند.
چیزهایی دیگری هم در فیلم وجود دارد. مانند بازگشت کراننبرگ به ژانری که بیش از همه آن را میشناسد؛ یعنی ژانر هراس جسمانی. در این ژانر به دلیل تغییر در رفتار بدن و عوض شدن شکلش، در مرکز قاب فلیمساز قرار میگیرد. به همین دلیل چنین فیلمهایی حتی اگر با محوریت خون و خونریزی هم نباشند (مانند همین فیلم) باز هم ترسناکتر از دیگر آثار هستند؛ چرا که میتوان اتفاقا چارچوب درام را، هر چند تخیلی، با تمام وجود احساس کرد. همین موضوع سبب میشود که رابطهی میان هنرمند و اثر هنری هم زیر ذرهبین فیلمساز قرار بگیرد. چرا که در فیلم شخصی حضور دارد که از رشد اندامهای تازه در بدنش، هنر تولید میکند. در چنین چارچوبی اندام تازه، میتواند نماد آفرینش هنری و خلق چیزی باشد که از درون هنرمند میجوشد و او میتواند آن را با دیگران شریک شود و اتفاقا مکانی هم مانند موزه در دنیای درام وجود دارد که این آثار را جمعآوری و آرشیو میکند.
«در زمانی در آینده، زنی فرزند خود را شبانه میکشد. او تصور میکند که پسرش انسان نیست؛ چرا که چیزهایی مثل پلاستیک میخورد و بدنش راحت آنها را هضم میکند. در ادامه میبینیم که دو هنرمند، یک زن و یک مرد، از طریق نمایش اعضای بدن یکی از آنها زندگی تقریبا مرفهی دارند. مرد شبها روی تختی غریب میخوابد، چرا که بدنش به بیماری عجیبی مبتلا است؛ بدن مرد توانایی ساخت اندامی را دارد که هیچ شباهتی به اندامهای طبیعی انسان ندارند و زن هم آنها را نقاشی میکند. برخورد این دو با پدر آن بچه همه چیز را به هم میریزد …»
///.
منبع: دیجیمگ