آنهایی که «خانواده فیبلمن» را دیده‌اند می‌دانند که فیلم در اوج تمام می‌شود. با یک سکانس باشکوه احساس‌برانگیز که دیوید لینچ به صورت افتخاری جلوی دوربین اسپیلبرگ رفته تا نقش جان فورد کبیر را بازی کند. مثلث مردان بزرگ: اسپیلبرگ و لینچ و روح جان فورد سکانسی خلق کرده که باعث شده پایان‌بندی نفس‌گیر داشته باشیم و به ستاره‌های فیلم اضافه کنیم.

«چارسو پرس: خانواده فیبلمن» فیلم اتوبیوگرافیک اسپیلبرگ است هرچند نام‌ها را عوض کرده، اما به وضوح داستان شیفتگی خودش نسبت به سینما و روابط خانوادگی‌اش را روایت می‌کند؛ فیلمی که در ستایش جادوی سینماست. برای اینکه دست‌تان بیاید که اسپیلبرگ بدون خودنمایی در این سن و سال چه کارگردان درجه یکی است، دو فیلم دیگر هم امسال داشتیم که کم‌وبیش به «خانواده فیبلمن» شبیه بودند. یکی «زمان آرماگدون» جیمز گری که آن فیلم هم اتوبیوگرافیک بود اما نه با نام‌ کارگردان و داستان رابطه او با پدربزرگش و نژادپرستی در محله‌شان و رفاقت‌های دوران کودکی را نمایش می‌داد و با فیلمبرداری چشم‌نواز داریوش خنجی و حضور گرم آنتونی هاپکینز و یک پسربچه شیرین فیلم سه ستاره خوبی از کار درآمد که دلنشین بود و قلب را گرم می‌کرد هرچند نمی‌شد آن را فیلم بزرگی به حساب آورد و یکی هم فیلم «بابیلون» ساخته دیمین شزل جوان که آن فیلم هم ادای دین به سینما و فیلمسازی از دوران صامت تا ناطق بود اما شزل آنقدر در هر سکانس فیلم کارگردانی‌اش را به رخ می‌کشید و میزانسن‌های شلوغ اما بی‌حس و حال و حتی بی‌ارتباط به درام داستان چیده بود که مخاطب را خیلی درگیر نمی‌کرد. به‌خصوص این فیلم دوم را اگر با «خانواده فیبلمن» مقایسه کنید متوجه می‌شوید که اسپیلبرگ بدون سکانس‌های پرزرق و برق ولی چقدر استادانه شکوه سینما را از دریچه روابط انسانی به تصویر می‌کشد.

نقد فیلم خانواده فیبلمن

آنهایی که «خانواده فیبلمن» را دیده‌اند می‌دانند که فیلم در اوج تمام می‌شود. با یک سکانس باشکوه احساس‌برانگیز که دیوید لینچ به صورت افتخاری جلوی دوربین اسپیلبرگ رفته تا نقش جان فورد کبیر را بازی کند. مثلث مردان بزرگ: اسپیلبرگ و لینچ و روح جان فورد سکانسی خلق کرده که باعث شده پایان‌بندی نفس‌گیر داشته باشیم و به ستاره‌های فیلم اضافه کنیم. از دل همین سکانس می‌فهمیم که اسپیلبرگ همیشه تحت‌تاثیر جان فورد بوده و از جان فورد چه می‌دانیم؟ جان فوردی که استاد گرفتن لانگ‌شات از افق و آسمان و دشت‌های پهناور است جمله معروفی دارد که در جواب دستیارش که پرسیده بود: «امروز چه چیزی را فیلمبرداری می‌کنیم؟» گفته بود: «جالب‌ترین و هیجان‌انگیزترین چیزی که در این دنیا وجود دارد: صورت آدم‌ها.» و این کاری است که اسپیلبرگ در فیلم «خانواده فیبلمن» نشان می‌دهد. برای نشان دادن عظمت سینما و کارکرد جادویی‌اش سراغ میزانسن‌های شلوغ تجملاتی نرفته بلکه صورت‌های شخصیت‌هایش را با وسواس به تصویر کشیده و مهمتر از همه صورت میشل ویلیامز را در نقش مادرش.

نقد فیلم خانواده فیبلمن

یک جایی از فیلم سمی مشغول فیلمبرداری از خانواده‌اش است. می‌خواهد پیک‌نیکی را که با هم رفته‌اند تبدیل به فیلم کوتاه خانوادگی کند. بعد موقع تماشای دوباره راش‌ها و تدوین آن متوجه می‌شود مادرش دلباخته مرد دیگری است. سمی نابود می‌شود. اگر پشت دوربین قرار نمی‌گرفت، اگر صحنه‌ها را ثبت و فریز نمی‌کرد، هرگز در عالم واقعی در چهره مادرش آن عشق و شیفتگی به بنی را نمی‌دید. قشنگی‌اش اینجاست که سینما فاش‌کننده حقیقت می‌شود و سمی را در هم می‌شکند و در عین حال پناهش می‌شود تا رویاهای دیگری را با سینما زندگی کند. شبیه تجربه‌ای که اکثر سینه‌فیل‌ها در زندگی دارند. سینما مجالی می‌شود تا از حقیقت فرار کنند اما در عین حال آنچه روی پرده می‌بینند حقایق دیگری از زندگی را نشان‌شان می‌دهد.

اسپیلبرگ که خودش با فیلم‌هایش بارها مسحورمان کرده، این دفعه داستان مسحور شدن خودش را روایت می‌کند. داستانی که یک سرش به جان فورد و «دلیجان» می‌رسد. از آن طرف نگاهش به پدر و مادرش خیلی دوست‌داشتنی است. مشخصا به هر دوی آنها عشق می‌ورزد به‌رغم اختلاف نگاه با پدرش و ضربه احساسی که از کشف راز مادرش می‌خورد. در این رابطه جذاب شاهد چه بازی درخشانی از پل دانو و میشل ویلیامز هستیم.

نقد فیلم خانواده فیبلمن

اسپیلبرگ سعی کرده خاطراتش را از خانواده‌اش و سینما در فرمت یک فیلم هالیوودی به مخاطب عرضه کند. این البته نقطه‌ضعف فیلم نیست. ویژگی آن است. جالب است که چطور کارگردان خاطراتش را در قالب یک داستان عامه‌پسند عرضه می‌کند و البته اسپیلبرگ همیشه حتی در ضعیف‌ترین فیلم‌هایش هم قصه‌گوی خوبی است. «خانواده فیبلمن» از شاهکارهای اسپیلبرگ نیست. شاید موقع ساختنش بیش از حد احساساتی بوده. فیلم در میانه‌اش کشدار می‌شود. اما چیره‌دستی مردی که چهار دهه است در قله سینما ایستاده درنهایت شما را وادار به احترام و ستایش می‌کند. سینما برای من همان آخر فیلم است. تلفیقی از هوش و شوخ‌طبعی و بازی‌های مبهوت‌کننده و دیالوگ‌های درخشان در پلانی که هیچ حرکت محیرالعقولی انجام نمی‌شود اما روح دارد و قصه‌‌مان را خوب تمام می‌کند. اسپیلبرگ حتی در ضعیف‌ترین فیلم‌هایش جادوی سینما را در یک سکانس به ما نشان می‌دهد و خب به احترامش باید بلند شد و کف زد.

///.


منبع: روزنامه هم میهن
نویسنده: صوفیا نصرالهی