معلوم است که برای داستانگوی «تفریق» مهم بوده که بارانِ فیلم را خیلی تزیینی قلمداد نکنیم. انگاری که این باران را جزو لاینفک قصهاش میداند. حتی از شروع فیلم، دربارهاش حرف میزند. فرزانه و دختر جویای آموزش رانندگی بخشی از حرفهایشان را میگذارند روی باران. از ماهیتش میگویند و از سرچشمهاش. این باران را باید رمزگشایی کرد. و البته باران در کنار شهر مفهومیتر میشود. من فکر میکنم سازنده «تفریق»، انرژی زیادی را صرف کرده تا بگوید «تفریق» داستان یک شهر و باران آن است. فقط داستان آدمها نیست. او آدمها را در بستر شهر تعریف میکند. شهری که آلوده است. و بیشترِ آلندگی، از نخوت و تباهی آدمها بیرون میزند. شهرِ گناه است این تهران. آدمهایش گناهکارند و آلودهاند به حسد، بغض، غرور، خشم، خودبینی، دیگرآزاری، فراموشی، خودآزاری، توهم، سترونی، نامولدی، اضطراب، ناموزونی، بیتعادلی، دروغ، بدقولی، بیاعتمادی، بیمبالاتی و تفریق از کنشهای انسانی. در سهلترین معنا گرفتن از این بارانی که بر این شهر میبارد، آن را باید عنصری برای پاک کردن بگیریم. اما باران نیز پاککنندگیاش را از دست داده است. برای همین است که قرار است در بُعد کمیت بر حجم آن افزوده شود چرا که این باران در بُعد کیفیت نمیتواند وظیفهاش را درست انجام دهد. این باران به قصد درست کردن اوضاع میآید؛ آن هم بیامان. با شدتی فراوان و در حجمی زیاد. گرچه پر زور میآید اما نمیتواند سبب پاک شدن آلودگی شود. سندِ این عدم پاک شدنی را باید در رفتن جلال و بیتا دید و ماندن و اتحاد فرزانه و محسن. این جابجایی حسرتبرانگیز است. این ماندن و رفتن و جابهجا شدن آدمها، غمانگیز است. خالی شدن شهر از وجود آدمهای درست، غمبار است. و در عوض آنها که شرورند و شرارت میورزند، میمانند تا دروغ و خشم و توهم از این شهر پاک نشود. حتی اگر کودکی زیر باران، تبهکاری آنان را فاش سازد و رازشان را بیرون بریزد باز هم سر جایشان هستند. در تفریق توان تبهکاری آدمها و خودبینیشان بر قدرت طبیعت فائق میآید. این بار سیل نمیتواند قدرتش را چنان پیش ببرد که مثلا محسن و فرزانه را در خود غرق کند؛ آنها که موجودیتی زیان بار دارند. گرچه همواره شنیدهایم که طبیعت قدرتی فوق العاده دارد اما این بار در برابر بشریتِ تباه انگار شکست میخورد. بشریتی که میل به درست کردن ندارد و همواره در برابر اعمال درست، کنش خصمانه دارد.
«تفریق» یک مقدمه کوتاه (مثل پیش پرده) دارد که مدخل درستی برای وارد شدن به دنیای فیلم است. قبل از هر چیز دعوای محسن را نشان مان میدهد. زمانی که هنوز آسمان بارانش نگرفته. به نظر میرسد که این اولویت در معرفی آدمها (قبل از همه، محسن) نشان از آن دارد که قطب منفی فیلم را آدم اصلی این ماجرا میداند. بعد میرود سراغ فرزانه، بعدتر جلال و سرآخر بیتا. بعد از آن مقدمه و نزاع تا مدتی از موضوع دعوا جدا میافتیم و در وسط فیلم داستانش باز میشود و اینجاست که شخصیت محسن رو میشود و به ماجرای فیلم قوت میبخشد و آن را جلو میبرد. در واقع فیلمی که تا این لحظه بیشتر فیلمی شخصیت محور بوده، با یک جرقه دوباره جان میگیرد و دارای داستان میشود و دوباره آرام سُر میخورد و شخصیت مدار میشود. و اصلِ کار گویا این است که فیلم میخواهد آدمهای جور را بهم پیوند بدهد. حالا فرقی هم نمیکند که اتحاد آدمها توسط کودک فیلم فاش شود، چرا که محسن با آن نبوغ منفیاش میتواند تمهیدی برای ادامه زیستشان پیدا کند. «تفریق» بدها را کنار هم میگذارد و خوبها را باهم میبرد. حالا ممکن است باهم بودن بیتا و جلال در جهانی دیگر باشد؛ تهرانی به موازات این تهرانِ ما. اصلا این طور است که آن دو از قبل، همان جا بودهاند و پرت شدن به تهرانِ فیلم، همه چیز را در هم و بر هم کرده و صاعقههایی که اینجا میبینیم حاصل برخورد ابرهای آن جهان باشند نه آسمان اینجا که نمیتوان لکهای در آن دید. اینجا برای آن دو بستری برای آشنایی است. میآیند، آشنا میشوند، کنار هم قرار میگیرند و دوباره به جایی میروند که از آن آمدهاند.
منبع: نماوا
نویسنده: حمیدرضا گرشاسبی