چارسو پرس: مادامی که دل خوشی از واقعیت پیرامون خود نداریم، دودستی خودمان را در اعماق بغرنج فانتزی پرت میکنیم. میل، ما را از وضعیتی که در آن گیر افتادهایم به موقعیتی که سهم خودمان از زندگی میدانستیم، گسیل میکند. فانتزی شکاف تجربه ما را پر میکند. اگر همین فانتزی نبود، واقعیت ما را حلقآویز میکرد و گاهی افرادی تاب واقعیت را نیاورده و با سکوت - مرگ - پاسخش را میدهند. شکاف بین واقعیت موجود و واقعیت آرمانی شاید سهمگینترین تجربهای است که بشر از سر میگذراند. نه میتوان آن را تسلا داد و نه راه گریزی از آن وجود دارد. آدم گاهی در دره واقعیت موجود، واقعیت آرمانی خود را به آغوش کشیده و به اعماق دره - فانتزی - میپرد. این فرد روایتی از تمنای وجودش را - به عنوان کامجویی از زندگی - فانتزی میزند؛ سپس بعد از آن روایت خود موجود و خود آرمانیاش را قاطی میکند. مرز بین واقعیت و فانتزی کنار رفته و آدم از خود موجودش فرار میکند. گرچه این رهایی محال است و محرومیتهای فردی در جهان فانتزی به رخ انسان کشیده میشوند.
هانیه با بازی طناز طباطبایی تلاش میکند با ارایه راهحلی برای موقعیت خستهکننده، دردناک و رعبآورش با پناه به فانتزی به سمت جهانی دور از محرومیت برود. رویا به نظر میرسد فانتزی هانیه است برای تحققبخشیدن میلش به زندگی سرشار از لذت و جستوجوی هویت مستقل تا بتواند واقعیت موجود را تاب بیاورد. رویا و بابک زن و شوهرند. بابک در تلاش متقاعد کردن رویا برای مهاجرت و سفر به دانمارک است. رویا در موسسه خیریه دوستش آرش مشغول فعالیت است. شبی بعد از میهمانی، خداحافظی با همکاران موسسه و بازگشت به خانه، در مقابل درب منزل دختری با شمایلی ژولیده و تکیده را میبیند. دختر زیر باران شدید مقابل رویا بیهوش میشود. در ظاهر دختر گم شده و رویا تلاش میکند خانواده او را پیدا کند. بعد از آمدن بابک و رویاروشدن با دختری غریبه در خانه بهخاطر کاری که رویا انجام داده، سرزنشش میکند. رویا تلاش میکند بابک را آرام کرده و بحث دلسوزی و انساندوستی را به میان میکشد. درحالی که در متقاعد کردن بابک ناکام است. روز بعد رویا با دریافت نامه از اداره گذرنامه به ممنوعالخروج بودنش پی میبرد. در پیگیری این ماجرا به کلاهبرداری آرش میرسند. رویا این کلاهبرداری را اتهامی از طرف دیگران به آرش دانسته و قبول نمیکند نامهای مبنی بر کلاهبرداری آرش را امضا کند. او اعتقاد دارد اتهامات به آرش واهی است و توان خیانت به او را ندارد. بابک که ظاهرا از ابتدای داستان به حس رویا به آرش حسادت میکند در این وضعیت رویا را بین انتخاب خودش یا آرش مخیر میکند. این ماجرا با عمل چشم رویا عجین میشود. رویا توان تصمیمگیری نداشته و بعد از عمل بهخاطر سیاهی رفتن چشمش در بیمارستان بستری شده است. تا اینجا توالی رویدادها به نظر منطقی میرسد. خانواده رویا به بیمارستان میآیند و بهخاطر نبود فرد دیگری به عنوان همراه بیمار، دختر گمشده کنار رویا میماند. در ظاهر دختر گمشده که رویا نام زیبا را برایش انتخاب کرده، با بابک تیک و تاک میزنند. رویا که ابتدا رابطه آنها را از سر انسانیت میدانست رفتهرفته حسادتش تحریک میشود.
تا این قسمت از داستان ما هم درون سیلاب روایت همراه رویا روانه شده و بهخودیخود شبیه رویا از کنشهای بابک و زیبا مشکوک میشویم. رویا صدای زیبا را در دل شب با پرستار میشنود که حاکی از روایتی دقیقا خلاف روایت مشاهده شده است. زیبا داستان پناهآوردن و فراموش کردن حافظه خود را به رویا نسبت میدهد.
کمکم تمام کنشهای پیرامون رویا دارای فقدان قطعیت میشود. ما کماکان طرف رویا هستیم و توهم افسارگسیخته را انکار میکنیم. همانطور که داستان پیش میرود روند جستوجوگری و کنجکاوی ما شبیه شخصیت رویا برای پیبردن به اصل ماجرا تحریک میشود. هر میزان شک رویا بیشتر میشود بابک و زیبا رفتار مشکوکتری از خود نشان میدهند. با روند روایت و رمزگشایی داستان احساس میکنیم تکهتکه از وجود باورمان از یکدیگر جدا شده و از بین میروند. فردی را تصور کنید که زنده، زنده پوستش را از تنش جدا میکنند.
فقط این روند خیلی کند انجام میشود و بهخودیخود زجر بیشتری را تحمل میکند. آن فرد برای ادامه زندگی تلاش میکند تا مقابل این جداشدن ایستادگی کند ولی درد این جداشدگی امانش را میبرد. از صحنه بیرون رفتن بابک در باران و نشستن در خودرو این احساس به مخاطب هم سرایت میکند. دستوپا میزنیم تا سر از ماجرا درآوریم و هرچه بیشتر مزه واقعیت را میچشیم کام خود را تلختر مییابیم. قسمت دوم فیلم تبری به ریشههای فانتزی رویا، سپس حس ماست که از ابتدای فیلم تجربه کردهایم. ما به ناخشنودی خود از واقعیت پرتاب میشویم ولی کماکان به هر ریسمانی چنگ میزنیم تا هویت خود را اثبات کنیم. هویتی که وجود خارجی نداشته و جهان فانتزی آن را در دیده رویا سپس دیدگان ما ترسیم کرده است.
رویا بعد از بیمارستان و آمدن به خانه با صحنه حیرتآوری مواجه میشود. زیبا با بابک دانمارکی صحبت میکند. لباسهای او را پوشیده و عینک رویا را به چشم دارد. لوازم خانه را جمع کرده و با بابک صحبتهایی از جنس زن و شوهر دارند. رویا به بابک نهیب میزند که داستان از چه قرار است و بابک یک جمله را مدام تکرار میکند؛ دوباره شروع شد. چند بار تلاش میکند تا زیبا را از خانه بیرون کند ولی بابک مقابل او میایستد، فریاد میزند، بیتاب است، هیجانزده رفتار میکند، دنبال تلفن همراه خود است تا به دوستش یا مادرش زنگ بزند و استدلال کند که او رویا بوده و همسر بابک است و این دختر زندگی آنها را به هم زده است. هر قدر بیشتر اصرار میکند، بیشتر ناامید میشود. فارغ از اینکه این سکانس میتوانست به جای ناله و زاری، عصیانی در دل خود داشته باشد. مرثیهای است بر استحاله هویت رویا به هانیه سابق که در نمود بیرونی آن در استحاله زیبا نمایان میشود.
قسمت اول فیلم که در جهان فانتزی رویا سیر میشود، جذاب، پرنور و سرزنده کارگردانی شده است، درحالی که قسمت دوم فیلم که حاکی از جهان محرومیتهای رویاست عاری از سرزندگی و دارای نورهای کممایه است. دوربین در قسمت اول آرامش و متانت بیشتری را تجربه میکند ولی در قسمت دوم دوربین لرزان و سرگیجهآور، با حرکتهای ترکیبی از نمای نظر شخصیت، مخاطب و کارگردان است. قسمت دوم بیشتر شبیه توهم به نظر میرسد تا واقعیت و قسمت اول شبیه واقعیت است. در قسمت اول و جهان فانتزی میل فرد آن را ارایه راهحلی برای محرومیتهای خود تصور کرده و دارای کمال است و دنیای محرومیتها عاری از کمال و سرشار از توهم و سرخوردگی است. قسمت دوم آیینهای است برای کشف و شهود در شخصیت هانیه که در فانتزی خود را رویا نامیده است.
در ادامه، فیلمنامه و کارگردانی با تکیه بر جزییات طراحی شدهاند. گفتوگوی زیبا و رویا در راهپله که ظاهرا حاکی از اعتراف زیباست، با پلان دستهای شخصیت رویا/هانیه روی نرده به توهم بدل میشود. دوربین پس از اعتراف دستهای رویا/هانیه را با نمای بسته نشان میدهد درحالی که حلقه به دست دارد، چند ثانیه بعد دوباره در همان میزانسن دستها را مشاهده میکنیم که فاقد انگشتر است.
رنج آگاهی رویا/هانیه و رنگباختن فانتزیاش درون تجربهای سینمایی بدل به رنج ما هم میشود. ما هم شبیه رویا/هانیه درون حس بهتآور طردشدن از واقعیت آرمانی بابک به واقعیت موجود همسر سابقش وارد شده و حیرت، تعلیق و عدمقطعیت سراپای ما را فرامیگیرد. زیر پای مخاطب خالی شده و این عدمقطعیت حس ناشناس و بیگانهای را به تجربه ما درمیآورد. رویا/هانیه به خانه خود باز میگردد. بماند که این عدمقطعیت کنجکاوی ما را برای حل مساله تحریک میکند. این جستوجو و کنجکاوی برای حل مساله توان تطبیقپذیری ما را با شرایط از بین میبرد. هر لحظه منتظریم تا معادله حل شده و تالم خاطری برای شخصیت و خود ما شود. عدم تطبیق با واقعیت موجود و طرد از واقعیت آرمانی حس بیگانگی را برای شخصیت سپس مخاطب به ارمغان میآورد. لحظهای که شوهر هانیه پس از چند وقت دوری زنش با پیژامه و تیشرت پیشنهاد حمام به هانیه میدهد و سپس کنار او مینشیند، مرثیه دهشتناکی از بیگانگی انسان نسبت به واقعیت پیرامونش است. واقعیتی که وجود انسان را میبلعد و روحش را خراش میدهد. حرکت دفعی هانیه از کنار شوهر، ذهن آشفتهاش برای حل مساله و بیگانگی با محیط جدید نشان از بههمریختن جهان فانتزی و جهان واقعیت در ذهنش است. او مرزهای این جهان را به هم ریخته و یارای ساخت روایت منسجم و قاطع از محیط و پدیدههای پیرامونش را ندارد. تمام وجودش میل به جهان فانتزی داشته ولی واقعیت دستوپای او را گره زده است.
در ادامه هانیه منفعل، وارفته از نظر حسی با فقدان تمرکز، زندگیاش را ادامه میدهد درحالیکه کماکان تلاش میکند راهی به سوی جهان فانتزی بیابد؛ بنابراین ما در ادامه تلاش میکنیم قطعههای فروپاشیده را کنار یکدیگر گذاشته و پلی از جهان واقع به جهان فانتزی بزنیم. پلی از جهان پیرامون هانیه که عاری از شوریدگی و سرزندگی است. در زندگی هانیه همهچیز بهغایت بیروح و بیرنگ است. در ظاهر همهچیز درست به نظر میرسد. شوهری که قدرت تامین مالی زندگی را دارد. خانهای که میتوان در آن زندگی نسبتا خوبی را از سر گذراند. گلدانهایی داخل بالکن که باید شبیه هانیه به زندگی روتین خو بگیرند. اما بعد از لحظهای عجینشدن حس ما با حسی که در صورت هانیه از زندگیاش عیان میشود همهچیز رنگ میبازد. صحنه خوردن شام روی میز ناهارخوری که با تقاضای پدر از فرزندش همراه میشود چندشآور است. فرزند شعری برای مادر حفظ کرده و از بر میخواند. بیگانگی بیشتر از پیش میشود. قربانصدقه رفتن شوهر بیش از آنکه لذتبخش باشد، ملالآور است. دوربین که از دور نظارهگر این مرثیه انسان است فرزند را در میانه قاب و مادر را در انتهای قاب طراحی کرده است. پدر وارد قاب شده و فاصله آن دو از هانیه نشان از فاصله حسی میان آنهاست. فاصلهای که بر اساس میزانسن به مخاطب هم میفهماند که این گسل هیچگاه بهسادگی پر نمیشود. میز شام در رستوران که با خانواده همراه است، صورت هانیه را یخزده، بیروح و عاری از حیات نشان میدهد. دقیقا بعد این میهمانی جای ازبینبردن خود - خودکشی - را روی دستان هانیه میبینیم. کمکم کشف و شهودمان از قطعههای فروپاشیده کامل میشود. به نظر میرسد هانیه از این زندگی عاری از شوریدگی که حس سرزندگی، بودن و هویت به انسان بدهد، دلزده و خسته شده و در جستوجوی یک زندگی عاری از محرومیتهاست. او خودش را در جهان فانتزی با هویت زنی مستقل، زیبا و مفید برای جامعه ترسیم میکند. اما جهان واقع دست از سر او برنداشته و در جهان فانتزی میل ممنوعهاش در دلباختگیاش به آرش نمایان میشود. بیمیلیاش به همراهی و زندگی با شوهرش و تمایل به کامجویی و استقلال در مخالفتش با بابک مبنی بر مهاجرت نمایان میشود. این محرومیتها حتی فرد را در کمال بازسازی روایت آرمانی خود هم ناکام میکند. عکسهای بازاری و بدون روح روی دیوار خانه هانیه در عکسهای با حس دلدادگی در کنار بابک نمایان میشود. حس ماجراجویی و زیباییشناسانه هانیه در ارتباط با پدیدههای پیرامون، در این حس دیدن ستارهها توسط تلسکوپ آرش نمایان شده درحالی که رویای فانتزی ردپایی از هانیه با خود داشته و تمایلی به این دیدن از خود نشان نمیدهد. این فقدان تمایل با دیالوگ بیذوق از طرف بابک و بهانه رویا برای چشمدردش طراحی شده است.
در واقعیت موجود، حس شاعرانگیاش میل دیدن ماه را در وجود او شعلهور میکند، در دنیای فانتزی، از دیدن ماه سر باز میزند. ما به عنوان مخاطب با هر رمزگشایی از زندگی هانیه در فانتزی رویا استکانی پر از زهر واقعیت را میچشیم، زمانی این زهرها کارگر میشود که با واقعیت محض موجود هانیه روبهرو میشویم. هانیه حامله است. او باید در این زندگی بماند. ایهام ورود آرش هم شاید برداشتهای متفاوتی داشته باشد. از طرفی، در فیلمنامه باید مساله آرش تمام شود و از طرفی، حس کنجکاوی ما برای طرح و توطئه بابک و زیبا مبنی بر حذف رویا از زندگی خودشان را التیام میبخشد ولی به نظر میرسد دیدن نگهبان پارک در شمایل آرش و ارتباطش با دیدن کلیپهای او توسط رویا در جهان فانتزی، میل او را برای رهایی از واقعیت موجود - عاری از کامجویی - به جهان فانتزی - مملو از کامجویی - روانه میکند. شاید بتوان شباهت نگهبان به آرش را تمایل ممنوعه هانیه به او تعبیر کرد که به عنوان حس دلدادگی همراه با گناه در زندگیاش با بابک نمایان میشود. بیچاره انسانی که قدرت تمییز جهان واقع و جهان فانتزی را از دست میدهد و بیچارهتر آدمی که ناکامیهای جهان واقع حتی در جهان فانتزی هم دست از سر او برنمیدارد.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: محسن بدرقه