چارسو پرس: پس از دههی پر جنب و جوش هفتاد میلادی با آن تاریخ پر فراز و فرودش و با آن همه اتفاق پر دامه و فیلمهای پر حاشیهاش، دههی هشتاد حداقل در حوالی صنعت سینما تا حدود زیادی آرامش برقرار بود. دیگر کمتر آن فیلمهای جنجالی ساخته میشد و فیلمسازان دورانی را تجربه میکردند که فروش فیلمهایش به پیامهای سیاسی و اجتماعی نهفته در آن بستگی نداشت. در این دوران دوباره فیلمهای پر خرج و پر از ستاره رونق پیدا کردند و ستارگان تازهای هم که محصول همین شرایط بودند بر پرده ظاهر شدند. به همین دلیل هم بسیاری به اشتباه دههی ۱۹۸۰ میلادی را چندان جدی نگرفته و از بحث پیرامون آثار سرشناسش طفره رفتهاند. این لیست اما این گونه نیست، چرا که در آن ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ که حتما باید تماشایشان کنید، زیر ذرهبین قرار گرفتهاند.
کتابهای بسیاری دربارهی سینمای دههی ۱۹۷۰ میلادی نوشته شده، بسیاری از زوایای مختلف آن دوران را بررسی کردهاند و کمتر نکتهای است که هنوز کسی به آن اشاره نکرده باشد. از این منظر هیچ دورانی در تاریخ سینما قابل مقایسه با دههی ۱۹۷۰ میلادی نیست؛ نه دوران سینمای کلاسیک با آن جواهراتش و نه دوران سینمای صامت با شاهکارهایش. این موضوع فقط به مرزهای سینمای آمریکا هم محدود نمیشود و کشورهای غیرانگلیسیزبان هم در دههی ۱۹۷۰ میلادی فیلمهایی را ارائه کردند که هنوز محل بحث و مورد مناقشه است.
اما از آن سو دههی ۱۹۸۰ میلادی، بیش از هر دوران دیگری مورد بی مهری قرار گرفته است. بخش عظیمی از این موضوع به خاطر همان اهمیت حال و هوای دههی ۱۹۷۰ است و تغییر ناگهانی آن فضا در دههی تازه. مسلما هر دورانی هر چقدر پرآشوبتر، برای محققان و نویسندگان و متفکران هم جذابتر. اما نکته این که این دوران هم به اندازهی دههی قبلش آثار خوب دارد و مثلا ژانری مانند ژانر وحشت با آن همه فراز و فرودهایش در این دهه جای پای خود را سفت کرد یا سینمای پست مدرن، عملا در این زمانه خود را به جهانیان شناساند.
از کارگردانان و فیلمسازان قدیمی هم هنوز کسانی بودند که در این دوران طبعآزمایی کنند. کسانی مانند روبر برسون یا آکیرا کوروساوا در همین فهرست، از جملهی چنین کسانی هستند. از جمله ایراداتی که به دههی ۱۹۸۰ وارد میشود، تربیت نشدن فیلمسازان شاخص دوران خودش بود؛ کسانی که فرزند زمانهی خود باشند و طرحی نو دراندازند. یعنی درست برعکس دههی ۱۹۷۰ میلادی که نسلی از فیلمسازان تازه نفس مانند وودی آلن، فرانسیس فورد کوپولا، مارتین اسکورسیزی یا رابرت آلتمن در آمریکا یا کسانی چون راینر ورنر فاسبیندر یا ورنر هرتزوگ یا ویم وندرس در آلمان و دیگر فیلمسازانی از سراسر دنیا ظهور کردند و فیلمهایی ساختند که هیچ مشابهی در دنیا نداشت
اما مانور دادن روی این موضوع هم تا حدود زیادی تحت تاثیر توجه بیش از حد به دههی ۱۹۷۰ میلادی است. بالاخره آن دوران خصوصیاتی داشت که در هیچ دورهی دیگری مشاهده نشد و حال یک دوران و یک دهه نباید به خاطرش فراموش شود. لیستهای بسیاری فیلمهای آمریکایی آن زمان را به داوری نشستهاند اما کمتر لیستی با اشار به چند فیلم غیرانگلیسیزبان برتر آن دوران تهیه شده است. این فهرست میتواند حاوی نکاتی باشد که مخاطب جدی سینما را با زاویهی دید جدیدی از سینمای آن دوران جهان آشنا کند و بفهمد که در خارج از مرزهای هالیوود هم فیلمهای خوبی ساخته میشدند.
۲۰. شهر در آتش (City On Fire)
- کارگردان: رینگو لام
- بازیگران: چو یون فت، دنی لی سئو بین و سان یوه
- محصول: ۱۹۸۷، هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۵٪
شماره بیستم لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ به سینمای هنگ کنگ و ژانر اکشن و سرقت ارتباط دارد. فیلمی که دل خیلی از فیلمسازان معروف در سرتاسر دنیا را هم برده است؛ به عنوان نمونه دل کسی چون کوئنتین تارانتینو را.
این علاقهی تارانتینو را از تماشای فیلمهایش هم فهمید؛ از «بیل را بکش»ها (Kill Bill) که آشکارا ادای دینی به آن دنیا و آثار رزمی هنگ کنگی است تا طراحی داستانهای انتقامجویانه که شخصیتهایش در دل دنیایی فانتزی سیر میکنند و روابطی پر از احساسات قوی با یکدیگر دارند. که برای پی بردن به علاقهی تارانتینو به «شهر در آتش» حتی نیاز نیست که به تماشایش بنشینید؛ خواندن خلاصه داستانش هم مخاطب را به یاد «سگدانی» (Reservoir Digs) میاندازد؛ به ویژه که با گیر افتادن عدهای جنایتکار در یک انبار همراه است و پلیسی نفوذی هم در بینشان وجود دارد.
در این جا با قصهی پلیسی طرف هستیم که پس از مرگ همکارش تصمیم میگیرد به شکل مخفیانه و تحت پوشش به دل تشکیلات خلافکاری بزند. اما پس از نزدیک شدن به سر دستهی آنها و کسب اعتماد او، خود و دار و دستهاش را در انباری میبیند که امکان فرار از آن وجود ندارد. پس میبینید که این طرح داستانی تا چه اندازه شبیه به فیلم «سگدانی» است اما تارانتینو فقط از آن ایدههایی گرفته، وگرنه دو فیلم در نهایت راه خود را میروند و جهان خود را میسازند؛ فیلم «شهر در آتش» از الگوهای سینمای اکشن بومی هنگ کنگ پیروی میکند و فیلم تارانتینو سعی میکند که با قواعد ژانر بازی کند و همه چیز را به نفع خود مصادره به مطلوب کند.
اکشنهای دههی ۱۹۸۰ میلادی هنگ کنکی به زد و خورد و نمایش خشونت معروف بودند. در این فیلمها کارگردانان هیچ ابایی از نمایش خونریزی نداشتند و جنازههای تلنبار شده یکی از ویژگیهای آنها بود. همین طور میشد سکانسهای رزمی مفصلی در آنها دید. قهرمانان این سینما اگر اسلحهای دم دست نداشتند، نشان میدادند که با دست خالی هم آدمهای خطرناکی هستند و فیلمساز هم دقایق مفصلی را به نمایش تواناییهای آنها اختصاص میداد و مخاطب علاقهمند به سینمای رزمی را راضی میکرد. حال این وظیفهی سازندگان بود که این نبردهای تن به تن را به شکلی در آورند که مخاطب آن را باور کند؛ چرا که در مواقع بسیاری حرکات رزمی شخصیتهای اصلی، قوانین فیزیک را نقص میکرد یا چنان عجیب و غریب بود که هیچ انسانی نمیتوانست از پسش برآید. پس نیاز به ساختن جهانی فانتزی احساس میشد که حضور چنین مردانی را قابل باور کند.
از سوی دیگر حضور احساسات قدرتمند و آدمهای اهل رفاقت و دوستی و معرفت، از خصوصیات بارز شحصیتپردازی در این فیلمها است. شخصیتها حتی اگر دشمن یکدیگر هم باشند، باز هم به اصولی پایبند هستند که از آن عدول نمیکنند، چه رسد به این که رفاقتی بینشان وجود داشته باشد یا همکار یکدیگر باشند. فیلمسازان این نوع سینما در نمایش احساسات غلیظ شخصیتها هم هیچ کم نمیگذارند تا آن جا که چه عشق و علاقه و چه خشم و عصبانیت آنها را با آب و تاب نمایش میدهند و این خصوصیت دیگری است که سینمای اکشن دههی ۱۹۸۰ هنگ کنگ را به سینمایی نمایشی تبدیل میکند. همهی این موارد را می توان در فیلم «شهر در آتش»، به شکل کم و زیاد دید. فیلمساز شهری ساخته که در آن فقط دو دسته آدم وجود دارد؛ آنها یا پلیسها و آدم خوبها، یا دزدان و خلافکارها هستند و خبری از دخالت مردم عادی در قصه نیست.
«یک پلیس نفوذی که موفق شده در تشکیلات یک باند تبهکاری که کارشان سرقت از جواهرفروشیها است، نفوذ کند. وی با لو رفتن هویتش توسط سه مرد مورد حمله قرار میگیرد و تا حد مرگ چاقو میخورد. سرپرست او در ادارهی پلیس، از کو چاو یک پلیس نفوذی دیگر میخواهد که تحقیقات او را دنبال کند. کو چاو با اکراه میپذیرد، چرا که در ماموریت قبلی خود متوجه حضور یکی از دوستان قابل اعتمادش در اعمال خلاف و مجبور به تحویل دادن وی شده بود. در این میان دار و دستهی دزدها به یک کارخانهی ساختن جواهرات دستبرد زدهاند اما کسی در حین سرقت موفق میشود که پلیس را خبر کند. یکی از سارقان پلیسی را میکشد و همین کو چاو را برای ادامهی ماموریت مصممتر میکند اما …»
۱۹. دانتون (Danton)
- کارگردان: آندری وایدا
- بازیگران: ژرارد دوپاردیو، وویچخ بشونیاک و آنا آلوارو
- محصول: ۱۹۸۳، فرانسه، لهستان و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
فیلم یکی مانده به آخر لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان بر تار دههی هشتاد میلادی را کارگردان لهستانی سرشناس، آندری وایدا ساخته است. قصه به پس از انقلاب سال ۱۷۸۹ و آغاز جمهوری اول فرانسه بازمیگردد. جایی که قدرتها و گروههای مختلف در جستجوی آن بودند که به نحوی افکار خود را پیاده کنند. در میان این گروهها میتوان به ژیروندنها و ژاکوبنها اشاره کرد. ژیروندنها، انقلابیونی میانهرو بودند که به روشهایی دموکراتیک اعتقاد داشتند و در کل چندان موافق تغییر حکومت به شکلی خونبار نبودند. اما از آن سو ژاکوبنها به رهبری ماکسیمیلیان روبسپیر (یکی از رهبران مهم انقلاب فرانسه) به برقراری جمهوری به شکلی خونین اعتقاد داشتند و میخواستند که هر کس مورد سو ظن آنها است، مورد تعقیب قرار گیرد.
در ابتدا ژیروندنها توفیقاتی داشتند و حتی در مجلس کنوانسیون دست بالا را گرفتند اما چون وضع کشور تغییر چندانی نکرد، ژاکوبنها توانستند در ۵ سپتامبر ۱۷۹۳، قدرت را به دست بگیرند. آنها ۱۰ ماه آینده را به یکی از سیاهترین زمانهای تاریخ فرانسه تبدیل کردند و علاوه بر کنار زدن ژیروندنها و کشتن بسیاری از آنها، نزدیک به شانزده هزار حکم اعدام صادر کردند. فرانسویان از ۱۰ ماهی که آنها قدرت را در دست داشتند، با نام دوران وحشت یاد میکنند. فهم این نکات برای درک بهتر فیلم الزامی است.
یکی دیگر از رهبران انقلاب فرانسه مردی به نام ژرژ دانتون بود. او مدافع سرسخت حقوق محرومان و فقرا بود و به همین دلیل هم محبوبیت بالایی نزد مردم داشت. این محبوبیت در نزد رهبران ژاکوبن به ویژه روبسپیر تهدید به حساب میآمد. ضمن این که دانتون با شیوهی حکمرانی او مشکل داشت و سعی میکرد تغییری در اوضاع ایجاد کند. داستان فیلم، به زندگی او در همین دوران و تلاشهایش برای برقراری عدالت میپردازد، دورانی که ماههای پایانی زندگی دانتون هم بود.
آندری وایدا، کارگردان فیلم از آن فیلمسازان عدالت خواهی است که فیلمهایش همواره رنگ و بویی سیاسی دارند. او یکی از بهترینهای تاریخ این نوع سینما را با نام «خاکسترها و الماسها» (Ashes And Diamonds) در کشور خودش یعنی لهستان ساخته و مفهوم عدالت را در برههی تاریخی دیگری و آن هم لابه لای ویرانهی های جنگ دوم جهانی جستجو کرده است. حال با قدم گذاشتن به فرانسه قرن هجدهم و سر زدن به آن ۱۰ ماه سیاه، از مردی میگوید که قربانی عدالت خواهی خود میشود. او این چنین از شخصیت برگزیدهاش، قهرمانی میسازد که حاضر است همه چیزش را در راستای آرمانهایش فدا کند و به قدرت نه بگوید.
جدال میان دو تفکر که روبسپیر و دانتون نمایندهی آن هستند، داستان فیلم را به پیش میبرد. از سوی دیگر آندری وایدا تصویری ترسناک و سیاه از فرانسهی آن دوران نمایش داده است؛ کشوری که کثافت از سر و رویش میبارد و مردمانش لقمه نانی برای خوردن ندارند، حتی خود سیاستمداران هم در مکانی کار میکنند که از ابتداییترین وسایل آسایش و رفاه محروم است. این در حالی است که زندگی آنها روی دیگری هم دارد. در سکانسی دانتون به ملاقاتی مخفیانه با روبسپیر میرود. این مکان درست نقطه مقابل مکانهای مختلف پاریس است و خبری از آن فقر و فلاکت در آن نیست. این گونه آندری وایدا تصویر دوگانه از کشور میسازد و آرمانها را به ریشخند میگیرد.
بازی ژرارد دوپاردیو در نقش دانتون، یکی از بهترین بازی های کل کارنامهی او است. تلواسههای مردی آرمانگرا در بند بند وجود او هویدا است و ترس و وحشت نهفته در چشمانش، پشت مخاطب را میلرزاند. اما اوج بازی او در سکانس دادگاه فیلم است که همهی این تلواسهها به شجاعتی قهرمانانه گره میخورد تا آن جلسهی دادگاه تبدیل به اوج مبارزهی شخصیت دانتون برای پیدا کردن ذرهای عدالت شود.
«فیلم به روزهای پایانی زندگی ژرژ دانتون، از رهبران انقلاب فرانسه میپردازد که تلاش دارد به شیوهی ادارهی کشور توسط ژاکوبنها اعتراض کند. اما در نهایت او دستگیر و کارش به دادگاه کشیده میشود. تا این که …»
۱۸. همسایه من توتورو (My Neighbor Totoro)
- کارگردان: هایائو میازاکی
- صداپیشگان: چیکا ساکاموتو، هیتوشی تاکاگی و نوریکو هیداکا
- محصول: ۱۹۸۸، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
انیمه یا همان انیمیشنهای ژاپنی طرفداران بسیاری در دنیا دارند. از آن جایی که ژاپنیها توانایی بالایی در بومی کردن همه چیز دارند، انیمیشن هم چنین راهی را طی کرد و خیلی زود تبدیل به چیزی کاملا ژاپنی شد که بلافاصله میشد تشخیصش داد و از انیمیشنهای دیگر کشورها جدایش کرد. به ویژه آن که یک فرهنگ تصویری غنی هم حامیاش بود که از مانگاها یا همان کمیک بوکهای ژاپنی تغذیه میکرد. در چنین چارچوبی است که بزرگان سینمای ژاپن، کسانی مانند آکیرا کوروساوا هم دلبستهی این آثار بودند و برخی از آنها را در کنار شاهکارهای تاریخ سینما مینشاندند.
طبعا در این دنیا، استودیوی انیمیشنسازی «جیبلی» و بزرگی چون هایائو میازاکی جایگاهی ویژه دارند. جهان پر از رویا و منحصر به فرد هایائو میازاکی همواره چیزهای بسیاری برای عرضه داشته و شهرت محصولات کارخانهی رویاسازی ژاپنی را به فراتر از مرزهای کشور خودش برده است. یکی از جذابیتهای جهان انیمیشن در سینمای ژاپن، زاویهی نگاه یگانهی میازاکی به زندگی انسان امروزی است؛ این که جهان پر از تکنولوژی و خشک امروز را از دریچهی رویا میبیند و فراموش نمیکند که برای برخورداری از زیستی سالم باید به خیال پناه برد.
برای او رویا و خیال نه تنها فرقی با واقعیات زندگی ندارند، بلکه در جایگاهی والاتر هم قرار میگیرند. در جهان او تنها از این طریق است که میتوان به زندگی خود هدفی بخشید، با ترسهای درونی خود روبهرو شد و در نهایت به زیستی بهتر دست پیدا کرد. قهرمانان آثار او زمانی از پس مشکلات برمیآیند که این جهان پر از رویا و شگفتی را با آغوش باز میپذیرند و به جای فرار از آن، با منطقش کنار میآیند. از پس چنین تصمیمی است که درهای پیروزی و بهروزی در برابرشان یکی یکی باز میشود.
«همسایهی من توتورو» را خیلیها بهترین انیمهی ساخته شده در تاریخ میدانند و حتی کسانی پا را فراتر گذاشته و آن را بهترین انیمیشن تاریخ سینما میخوانند. همین انیمیشن بود که نام هایائو میازاکی را در جهان به نامی پر آوازه در عالم سینما تبدیل کرد و جهان ویژهی او را به مخاطب سینما از هر سن و سالی شناساند. هنوز نام این فیلمش این جا و آن جا در لیست بهترینها قرار میگیرد و هر وقت قرار باشد از فیلمی به عنوان یک معیار برای لذت بردن از انیمیشنها یاد شود، «همسایهی من توتورو» جایی در میان نامزدها دارد. از سوی دیگر همین انیمه بود که نام استودیو انیمیشنسازی جیبلی ژاپن را هم به شهرتی عالمگیر رساند. همهی اینها برای این که «همسایه من توتورو» را یکی از لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر تاریخ بدانیم، کافی است.
«می به همراه پدر و خواهرش به منطقهای خوش آب و هوا در کنار یک جنگل و خارج از شهر رفتهاند. روزی او و خواهرش متوجه ارواح جنگل میشوند؛ ارواحی که برای دیگران قابل شناسایی نیستند و فقط این دو میتوانند آنها را ببینند. در این میان مادر می مریض میشود. می دوست دارد که او را ملاقات کند. برای این کار می باید به بیمارستان شهر برود. یکی از ارواح جنگل که توتورو نام دارد، تصمیم میگیرد که به او کمک کند. تا این که …»
۱۷. راه (Yol)
- کارگردان: ییلماز گونی و شریف گورن
- بازیگران: خلیل آرگون، طارق آکان و شریف سزر
- محصول: ۱۹۸۲، ترکیه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۷٪
شماره هفدهم لیست بهترین فیلمهای غیرانگلیسیزبان دههی هشتاد به فیلمی از سینمای ترکیه اختصاص دارد. روایت سفر چند زندانی به سراسر کشور ترکیه در دستان ییلماز گونی کارگردان، تبدیل به فرصتی شده که این کارگردان سری به جامعهی خود پس از حوادث سال ۱۹۸۰ بزند. در این جا با قصهی مردانی طرف هستیم که هیچ امیدی به ادامه دادن زندگی ندارند. به همین دلیل هم تماشای فیلم تجربهی تکاندهندهای است و شاید برای بسیاری کار چندان سادهای نباشد. این تصویر تاریک از زندگی بشر و این حضور شوم سایهی تقدیر بر سر مردمان برگزیدهی سازندگان اثر، تبدیل به فیلم تلخی شده که از سر و رویش بدبختی و نکبت میبارد و هیچ جایش کورسویی از امید یا نوری در تاریکی نمیتوان یافت.
روایت دقیق و خشن فیلمساز از زندگی شخصیتهایش در کنار نمایش احساساتی عمیقا انسانی، وجاهتی به «راه» بخشیده که بخشی از تاریخ سینما در دهه هشتاد را به خود اختصاص دهد. یکی از مواردی که این فیلم را تلخ و تاریک میکند، عدم امکان رویاپردازی در محیطی است که سازندگان اثر ترسیم کردهاند. هر کدام از شخصیتها رویایی در سر دارند، اما این رویاها چنان ابتدایی و پیش پا افتاده هستند که باید آنها را بخشی از نیازهای اساسی آدمی دانست، نه رویا. به عنوان نمونه یکی از شخصیتها با نام یوسف فقط آرزو دارد که دوباره همسرش را ببیند، اما رویای او بلافاصله از دست میرود. یا یکی دیگر از شخصیتها فقط به دنبال آن است که لحظهای با همسرش تنها باشد، اما او هم امکان چنین کاری را ندارد و در نهایت تصمیمی ویرانگر میگیرد.
این عدم امکان رویاپردازی تا به آن جا ادامه پیدا میکند که یکی دیگر از شخصیتها با نام عمر، حتی از دیدن آرامش در روستایش بازمیماند و به جای پذیرفته شدن در محیط خانه، باید با یک سردرگمی جان فرسا سر کند. در چنین چهارچوبی است که شخصیتهای فیلم «راه» به مردانی تبدیل میشوند که به مردهی متحرک میمانند، نه حتی انسانهای سردرگریبان و واداده؛ مردانی که به دنبال ذرهای خوشبختی میگردند اما هر چه تلاش میکنند، کمتر آن را مییابند تا در نهایت تمام درهای امید یکی یکی روی آنها بسته شود.
«راه» در سال ۱۹۸۲ توانست جایزهی نخل طلای کن را به طور مشترک با فیلم «گمشده» (Missing) ساختهی کوستا گاوراس و بازیگری جک لمون و سیسی اسپیسک به دست آورد. به همین دلیل هم میتوان آن را یکی از مطرحترین فیلمهای ترکی در سطح جهان دانست که شاید فقط فیلمهای نوری بیگله جیلان به لحاظ شهرت به پای آن میرسند.
«به پنج زندانی یک هفته مرخصی داده میشود تا به خانوادههای خود سر بزنند و از احوال آنها جویا شوند و مشکلاتشان را حل کنند. علی متوجه میشود که همسرش به شهر دیگری رفته و به همراه خانوادهی خود زندگی میکند. مهمت زمانی که متوجه میشود اعضای خانوادهی همسرش قصد دارند که طلاقش را از او بگیرند، با قطار و به همراه همسر و فرزندانش از آن جا فرار میکند. یوسف هنگام ایست بازرسی دستگیر میشود؛ چرا که برگهی مرخصیاش را گم کرده و عمر در بازگشت به روستای خود متوجه میشود که برادرش فراری است و یک درگیری خونبار به راه افتاده. مولوت هم مجبور است که به دیدار خانوادهی نامزدش برود اما ناگهان تصمیم دیگری میگیرد که …»
۱۶. آدمکش (The Killer)
- کارگردان: جان وو
- بازیگران: چو یون فت، سالی یه و دنی لی
- محصول: ۱۹۸۹، هنگ کنگ
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر تاریخ را با یک فیلم اکشن هنگ کنگی آغاز کردیم و حال دوباره سری به آن جا میزنیم. این دوران در آن جغرافیا پر بود از فیلمهای معرکهای که مخاطب را حسابی سرگرم میکردند و در بازار مغرب زمین هم جایی ثابت داشتند. در این فیلمها صحنههای زد و خورد با وجود استفاده طرفین از سلاح گرم، به سکانسهایی رزمی تبدیل میشوند و اسلحه به عنوان یک آکسسوار، در خدمت کوروئوگرافی حاضر در قاب قرار میگرفت. دو طرف به سوی هم میتازند و از هرچه در چنته دارند استفاده میکنند، در این میان گاهی هم گلولهای شلیک میکنند که فقط باعث شکستن شیشه یا گلدانی میشود. در مواقعی هم این تیراندازیها از چنان فاصلهی نزدیکی انجام میشود که فرصت جاخالی دادن (حتی از نوع پر از اغراقش) وجود نداشت اما دو طرف به نوعی آن را مانند فرار از یک مشت یا برگرداندن یک لگد، دفع میکردند.
«آدمکش» گل سرسبد فیلمهای این چنینی است. هم پر است از سکانسهای درگیری است هم شخصیتهایی یکه و دنیایی پیچیده دارد که نمیتوان تاثیرپذیری فیلمهای رزمی آمریکایی این زمانه از آن را نادیده گرفت. برای پی بردن به این موضوع به این یک نمونه توجه کنید: قاتلی در فیلم حضور دارد که از عذاب وجدان رنج میبرد. او در نهایت تصمیم میگیرد که در برابر هر آن چه که تاکنون انجام داده عصیان کند و حق خیلیها را کف دستشان بگذارد. پلیسی هم در درام وجود دارد که یواش یواش میفهمد برای رسیدن به عدالت، مجبور است قانون را کنار بگذارد و خودسر عمل کند. خلاصه که این داستان تاکنون مابهازای بسیاری این جا و آن جا و به ویژه در آمریکا داشته است.
روایت موش و گربهی پلیس و قاتل در دل یک توطئهی پیچیده به نبردی برای بقا تبدیل میشود تا دو طرف قصه که در ابتدای فیلم هماوردهایی شکستناپذیر تصور میشدند، خود را در هزارتویی ببینند که فقط با یاری هم، توان پشت سر گذاشتن آن را دارند. داستان احساسی و عاشقانهی فیلم دیگر نقطه قوت «آدمکش» است. علاقهی زنی نابینا به قاتلی فراری، بدون آن که زن از هویت معشوق باخبر باشد، باعث میشود تا گاهی اشک از چشمانتان سرازیر شود و البته که کارگردان از این عدم توانایی زن در دیدن اطرافش برای خلق صحنهی تعقیب و گریزی معرکه و پر تعلیق استفاده کرده است؛ حضور زن در جایی که نمیداند چی به چیست و عدم شناخت او از هویت محبوب، هیجان درجه یکی را به فیلم اضافه کرده است. در نهایت این که «آدمکش» به تنهایی میتواند معرف سینمای اکشن و رزمی هنگ کنگ باشد، تا آن جا که اگر این فیلم را دوست داشتید، قطعا میتوانید به دیگر فیلمهای این شکلی آن دوران هم سری بزنید و لذت ببرید و اگر هم که نه، از آن خوشتان نیامد، احتمالا دیگر فیلمها را هم دوست نخواهید داشت.
البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که «آدمکش» مانند تمام فیلمهای بومی زمانش که از سکانسهای رزمی بهره میبرند، پر از اغراق است. استفاده از اسلوموشن هم ممکن است به میزان این اغراق اضافه کند. به عنوان نمونه شلیک گلولهها گاهی با یک جاخالی ساده مواجه میشوند که طبعا شباهتی به منطق فیزیکی اطراف ما ندارند و سرمنشا این اغراق هم یک جهان فانتزی است که ریشه در باورهای سینماروهای مشرق زمین دارد و شاید چندان با فرهنگ سینمادوستان این جایی همخوان نباشد.
«یک قاتل فراری آخرین ماموریت خود را میپذیرد تا بتواند از طریق پول آن، به زنی که باعث نابینا شدنش شده کمک کند. اما در این میان وی متوجه میشود که رییسش به او خیانت کرده است و میخواهد او را از سر راه بردارد. از سوی دیگر پلیسی حضور دارد که در به در به دنبال یک گروه خلافکار است و البته در جستجوی قاتل هم هست. کم کم راه این دو به هم گره میخورد، در حالی که قاتل به دنبال آن است که از مهلکهای که در آن گیر کرده جان سالم به در برد و پلیس هم قصد دارد که آن تشکیلات خرابکارانه را از بین ببرد. تا این که …»
۱۵. زمین زرد (Yellow Earth)
- کارگردان: چن کایگه
- بازیگران: شوئه بای، وانگ شوئه کی و تان تویو
- محصول: ۱۹۸۴، چین
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
برای بررسی فیلم پانزدهم فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی، به چین سفر میکنیم و از چن کایگه میگوییم. در سال ۱۹۷۸ مدرسهی فیلمسازی پکن دوباره افتتاح شد که خروجی آن کارگردانهای بزرگی چون چن کایگه، تیان ژوانگژوانگ و ژانگ ییمو بودند. آنها موج جدیدی از سینما را در این کشور پدید آوردند که عصر طلایی تازهای را نوید میداد. این نسل از سینماگران چینی را پنجمین نسل از کارگردانان چینی میدانند که در کنار هم فیلمهایی را ساختند که نه تنها زمین تا آسمان با گذشته تفاوت داشتند بلکه هیچ جای دیگر دنیا مشابهی برای آنها یافت نمیشد.
دههی ۱۹۸۰ موجی تازه در سینمای چین آغاز شد. اولین اثرش همین فیلم «زمین زرد» چن کایگه بود. جالب این که ژانگ ییمو، دیگر فیلمساز سرشناس چینی نامش به عنوان مدیر فیلمبرداری در تیتراژ آمده و همین نشان میدهد که او توانایی فنی بسیارش را از کجا آورده است. حتی میتوان فیلم را تا حدودی هم متعلق به او دانست؛ چرا که وی بیش از یک مدیر فیلمبرداری ساده در کنار چن کایگه بود و عملا تاثیر بسیاری در شکل گرفتن فیلم داشت. چن کایگه فیلم «زمین زرد» را از کتابی به قلم لان که اقتباس کرده که روایتش در جایی نزدیک به رودخانه زرد در شمال چین میگذرد. از سوی دیگر «زمین زرد» اولین فیلمی بود که جهانیان را متوجه ظهور نسلی تازه از سینماگران چینی یا همان نسل پنجم کارگردانان این کشور کرد.
«زمین زرد» شبیه به هیچ فیلم چینی دیگری نیست، نه آثار پیش از آن و نه آثار ساخته شده در سالهای بعدی، هیچ کدام موفق نشدهاند که چنین تصاویر خیره کننده و با احساسی از زندگی پیش از جنگ دوم جهانی در این کشور ارائه دهند، تصاویری هوشربا که خبر از ذوق سازندگانش دارد. داستان فیلم، داستان پیچیدهای نیست و عمدا همه چیز قصه و روایتگری ساده برگزار شده تا جا برای کار دیگری باز شود؛ مردی قصد دارد که به مناطق محلی سر بزند و با موسیقی آن جا آشنا شود. اما تمام قدرت اثر در ارائهی تصاویری چشمنواز و ساختن اتمسفری یگانه است که کمتر نمونهای در تاریخ سینما دارد. به همین دلیل هم میتوان نام ژانگ ییمو را در کنار نام چن کایگه به عنوان خالقان یکی از بهترین فیلمهای چینی تاریخ قرار داد.
پس «زمین زرد» تمام قدرتش را از تصاویرش به دست میآورد، نه از طریق کلام و یا قصهاش. اطلاعات لازم به مخاطب هم از طریق همین تصاویر منتقل میشوند، اطلاعاتی که چندان زیاد هم نیستند. این در حالی است که کارگردان هم چندان هم دنبال تعریف کردن قصه نیست. او بیشتر تمایل دارد که احساس یگانهای را به مخاطبش منتقل کند، احساسی که فقط سینما از طریق تصاویرش امکان انتقالش را دارد. در کنار همهی اینها «زمین زرد» و چن کایگه راهی را باز کردند که دیگر سینماگران چینی هم دست به ریسک کردن بزنند و بلندپروازی کنند و بخواهند که از مرزهای کشور خود فراتر روند.
«در سال ۱۹۳۹ سربازی به سمت شمال چین فرستاده میشود تا روی موسیقی محلی منطقهای خاص تحقیق کند و بفهمد که آیا میتوان موسیقی آن ناحیه را بازنویسی کرد و برای دوران تازه به کار گرفت یا نه. او در خانهی محقر کسی ساکن میشود و در آن جا مشاهده میکند که پدر این خانواده قصد دارد دخترش را به عقد ازدواج مردی در آورد. او خود را درگیر این ازدواج میبیند و یواش یواش با فرهنگ مردم بومی شمال چین و روستای محل سکونت اهالی آشنا میشود …»
۱۴. فیلم کوتاهی درباره کشتن (A Short Film About Killing)
- کارگردان: کریستف کیشلوفسکی
- بازیگران: میروسواف باکا، یان تساش و زبیگنیف زاپاشیهویچ
- محصول: ۱۹۸۸، لهستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
در دههی ۱۹۸۰، کریستف کیشلوفسکی شروع به ساختن یک سریال تلویزیونی به نام «ده فرمان» در کشور لهستان کرد. این سریال در ۱۰ قسمت به همان ۱۰ فرمان مذهبی میپرداخت و در هر قسمت قصهای مربوط به یکی از آنها داشت. در یکی از این ده فرمان آمده است: که تو نباید آدم بکشی. حال این فرمان الهی در دستان کیشلوفسکی و در عصر حاضر تبدیل به فرصتی شده تا به دغدغههای خودش از انسان مدرن سر بزند. آن هم با مجموعه تصاویری خیره کننده که مخاطب را عمیقا تحت تاثیر قرار میدهد.
داستان فیلم چیزی شبیه به داستان مکرر گفته شدهی جنایت و مکافات است. قتلی صورت گرفته؛ عدهای با تبعاتش دست در گریبان هستند. اما همهی افراد حاضر در قاب به شکل کاملا عامدانهای به صورتی کاملا خشک رفتار میکنند. کیشلوفسکی هم هیچ علاقهای ندارد که تصویری احساسی از روند یک محاکمه یا چرایی دست زدن شخصیت اصلی به قتل ارائه دهد. همه چیز به نظر کاملا خشک و مکانیکی میآید. اما به شکل عجیبی هر تصویر فیلم پر از احساساتی عمیقا انسانی است که مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.
دلیل این موضوع به برخورد دو اتفاق کاملا متضاد و در نتیجه شکل گیری یک اتفاق سوم بازمیگردد؛ از سویی عملی شدیدا فجیع انجام شده که هر شخصی را تحت تاثیر قرار میدهد. از سوی دیگر فیلمساز این کار را چنان با دوری از احساساتگرایی نمایش میدهد که مخاطب توقعش را ندارد. این باعث ایجاد تشویش در مخاطب میشود. در واقع کریستوف کیشلوفسکی به شکل کاملا هنرمندانهای به جای ایجاد احساس انزجار نسبت به قاتل در مخاطب، کاری میکند که او روی خود عمل قتل متمرکز شود.
اما کارگردان اثر کارش هنوز با ما تمام نشده است. فصل دادگاهی در انتظار مخاطب است که به همان اندازه فصل جنایت تاثیرگذار است و پس از آن هم زندان. اشارهای به این قسمت نخواهم کرد تا حین تماشای اثر از دیدنش غافلگیر شوید. اما آن احساس سومی که کارگردان مدام در این جا و آن جای فیلم دنبالش میگردد و بذرش را میکارد، این جا است که خودش را نشان میدهد و در واقع میوه میدهد. این جا است که فیلمساز به من و شما اجازه میدهد با تمام وجود از آن چه که در قاب جاری است منزجر شویم و برای اول بار با احساسات عمیق انسانی شخصیتها همراه شویم. اما آیا باز هم کار او تمام است؛ خیر ماموری در زندان در برابر ما حاضر است که حسابی کفر مخاطب را در میآورد.
قرار دادن این همه احساسات مختلف و گاه متناقض از فیلم «فیلم کوتاهی دربارهی کشتن» اثری معرکه ساخته که حتما باید سر از لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دهه ۱۹۸۰ میلادی درآورد. در ضمن این فیلم و اثر دیگر کیشلوفسکی یعنی «فیلم کوتاهی درباره عشق» که در ادامه خواهد آمد، دو قسمت از همان مجموعه تلویزیونی هستند که سر از پردهی سینما درآورند و به عنوان فیلمهایی مستقل، با کمی تغییر اکران شدند.
«پسر جوانی آس و پاس به ولگردی مشغول است. دانشجویی در حال کار کردن روی امتحاناتش است تا بتواند مدرک وکالتش را بگیرد. یک مرد رانندهی تاکسی هم با اتوموبیلش در حال گذران زندگی است. روزی آن جوان ولگرد از هتلی خارج میشود و سوار تاکسی همین مرد میشود. جوان از راننده میخواهد که به خارج از شهر برود. جوان در نزدیکی یک رودخانه راننده را میکشد. حال دادگاه او در جریان است، در حالی که همان دانشجو، حالا وکیل او است …»
۱۳. نوستالژیا (Nostalghia)
- کارگردان: آندری تارکوفسکی
- بازیگران: اولگ یانکوفسکی، ارلاند یوسفسن و پاتریزیا ترنو
- محصول: ۱۹۸۳، ایتالیا و اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
آندری تارکوفسکی پس از ساختن فیلم «استاکر» (Stalker) در سال ۱۹۷۹، مدتی را در ایتالیا گذراند و فیلمی در آن جا ساخت که به نحوی میتواند حدیث نفس خودش پس از مهاجرت از سرزمین مادری و آغاز یک سرگردانی باشد. اما نکته این که فیلم «نوستالژیا» با وجود بهره بردن از فضای خاص ایتالیا، در همان ادامهی مسیر سینمایی خالقش قرار میگیرد. دلیل این امر هم بسیار واضح و روشن است؛ چرا که اندیشههای جا خوش کرده پس ذهن تارکوفسکی همان قدر که روسی است، جهان شمول هم هست و همین باعث میشود که به هر مکان و به هر زبان قابل ترجمه باشد و مخاطب هم به همان اندازه با آن احساس نزدیکی میکند.
البته این به آن معنا نیست که جغرافیای ایتالیا در این فیلم حضور روشنی ندارد و در داستان هم خبری از آن نیست. همانطور که گفته شد فیلم «نوستالژیا» به حدیث نفس خود فیلمساز پس از مهاجرت میماند. در این جا با شاعری روس طرف هستیم که قصد دارد در باب آهنگسازی قدیمی و هم وطنش مطلبی بنویسد. آهنگسازی از قرون گذشته که پس از تحصیل در ایتالیا، دلش هوای سرزمین مادری میکند و به وطن بازمیگردد اما این بازگشت باعث التیام دردهای او نمیشود و خودش را در خانهاش میکشد. همینجا قرابتی میان آن آهنگساز و شخصیت اصلی فیلم وجود دارد؛ شخصیت اصلی همانطور که از خوابهای آشفتهاش بر میآید، دلتنگ خانه و سرزمین مادری است اما برای بازگشت به خانه شور و هیجانی ندارد. انگار میترسد که بازگردد و هیچ چیزی را آن طور که در خاطرش مانده ، نبیند و به سرنوشت آهنگساز دچار شود.
به همین دلیل است که او را همیشه در حال مکث کردن و در آستانه میبینیم. در آستانهی درها و دالانها و گیرافتاده در میان خطوطی که آگاهانه در میزانسن قرار گرفته تا او را در اسارت نشان دهد؛ آن هم نه یک اسارت عینی، بلکه زندانی ذهنی که از آن رهایی ندارد و روز به روز به آشفتگیاش اضافه میکند. خوابهای آشفتهی شاعر و خاطراتی که از گذشته دارد در یک بی مکانی و بی زمانی محض میگذرد. در آنها نه نشانهای از زندگی مدرن وجود دارد و نه خبری از یک تقویم تاریخی است. چرا که همواره خاطرات از تاریخ گریزانند و راه خود را در خیال آدمی طی میکنند و کاری به اتفاقات واقعی ندارند. در واقع هر کس همان طور که دوست دارد خاطراتش را به یاد میآورد نه آن گونه که در واقعیت اتفاق افتاده است. اما هر خاطرهای در اعماق وجود خود دارای حقیقتی است که هویت شخص را میسازد و نگاه او به زندگی را نمایان میکند؛ به همین دلیل است که آدمی با خاطراتش صاحب هویت میشود و میداند که کیست و از کجا آمده و اکنون کجا ایستاده؛ در نتیجه انسان بدون خاطره، انسانی فاقد هویت است.
در ادامه این مرد با آدم سرگشتهی دیگری روبهرو میشود که گویی آن روی سکهی وجود او است. اما این مرد ایتالیایی برخلاف شاعر داستان، درگیر خاطرات و تاریخ شخصی خود نیست؛ این مرد از تاریخی سخن میگوید به درازای تاریخ کل بشر. از آن زمان که آدمی در طی طریق خود به سمت کشف حقیقت زندگی، خشتی را کج گذاشت و ساختمانی بدقواره ساخت که فقط ظاهر زیبایی دارد وگرنه از درون پوچ است. در خانهی او بطریهای نیمه پری وجود دارد که هیچگاه با وجود ریزش دائمی آب بر فراز آنها پر نمیشود و همیشه نیمی از آن خالی است؛ انگار فقط بخشی از حقیقت پیش او است. مرد ایتالیایی از گذشتهی خود و از تاریخ شخصی و خانوادگیاش میگوید و به همین دلیل است که شاعر را سرگردانتر میکند.
مرد ایتالیایی در ادامه از شاعر چیزی میخواهد. از او میخواهد تا آیینی را که خودش هیچگاه نتوانسته به سرانجام برساند. این که شمعی را از این سوی چشمهی آب گرم، بدون آن که خاموش شود به آن سو ببرد. مرد ایمان دارد که این گونه معجزهای اتفاق خواهد افتاد و پرتویی از حقیقت بر نوع بشر خواهد تابید. فیلم «نوستالژیا» بیش از دو ساعت زمان دارد و فقط از ۱۲۳ نما تشکیل شده است. تمام این نماها با مکث بر حالات و ژست بازیگرها همراه است. تصاویر فیلم هم پر است از اشیا و وسایل از کارافتاده و خانههای نیمهویران. حاشیهی صوتی فیلم هم چندان شلوغ نیست و گاهی صداهایی مانند چکیدن قطرات آب به گوش میرسد. پس با فیلمی روبهرو هستیم که حتی در مقیاس سینمای تارکوفسکی هم ریتم کندی دارد و البته همهی اینها برای خلق فضایی است که وضعیت انسان امروز را نمایش دهد؛ انسانی منجمد شده در جهانی که زندگی پوچ در آن به حقیقتی مطلق تبدیل شده است.
«شاعری روس به ایتالیا و منطقهی توسکانی سفر کرده تا دربارهی آهنگساز هموطنش که در قرن هجدهم به ایتالیا رفته تا موسیقی بیاموزد، تحقیق کند. او علاقهی زیادی به تماشای شمایل مریم مقدس داشته اما ناگهان این علاقه را از دست داده است. در این راه مترجمی او را همراهی میکند. در طول اقامت در یک هتل نزدیک به چشمههای آب گرم، شاعر با مردی آشنا میشود که خانوادهی خود را برای هفت سال آزگار درون خانهاش زندانی کرده و تنها یورش پلیس توانسته اهالی خانه را نجات دهد. این مرد در دیدار با شاعر از نیاز آدمی به رهایی سخن میگوید و اینکه باید کاری کرد تا همگان نجات یابند. او از شاعر میخواهد تا شمع روشنی را از این سوی چشمهی آب گرم به آن سو ببرد تا شاید معجزهای شکل بگیرد …»
۱۲. شبح جنگجو (Kagemusha)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاتسویا ناکادای، تسوتومو کامازاکی و کوتا یوی
- محصول: ۱۹۸۰، ژاپن
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
طبعا در لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ نام کوروساوای بزرگ خواهد آمد. موقعی که او قصد ساختن «شبح جنگجو» را داشت، به این دلیل که فیلمی پر خرج به حساب میآمد، کسی حاضر به سرمایه گذاری روی آن نبود. ژاپنیها جوابش کردند و کوروساوا مجبور شد تمام دنیا را برای پیدا کردن سرمایه بگردد. او در طول سفر از هنر نقاشی خود استفاده کرد تا بهتر بتواند چگونگی تصویرهای فیلمش را به سرمایهگذاران احتمالی عرضه کند؛ نقاشیهایی که بعدا پایهی اصلی تصاویر درخشان فیلم شد. در نهایت او در آمریکا به فرانسیس فورد کوپولا و جرج لوکاس برخورد و آن دو مبهوت از عدم وجود سرمایه برای فیلمی به کارگردانی کوروساوا، سرمایهی ساختن این فیلم را جور کردند.
ساختن فیلم مشقتبار بود. پروژه چند باری تا آستانهی نابودی پیش رفت و حتی بازیگر نقش اصلی آن از کار اخراج شد. در نهایت نقش اصلی فیلم به تاتسویا ناکادای رسید که خودش هم در آن زمان در دسترس نبود. پیدا کردن لوکیشن متناسب با قرن شانزدهم ژاپن دیگر مشکل فیلم بود اما کوروساوا از پس همهی این مشکلات بر آمد و فیلمش را تمام کرد. داستان فیلم دربارهی هویت است و البته درک منطق جنایت در جهان. فردی به اجبار در جایی مینشیند که متعلق به او نیست. باید نقش بازی کند اما آهسته آهسته یاد میگیرد که دنیای قدرت، بر منطق جنایت میگردد. این جهان منطق خودش را دارد چرا که گردانندگانش تصور میکنند برای امری مهم دست به جنایت میزنند؛ پس از یک جانی حقیر متفاوت هستند. این ایده در طول اثر تکثیر میشود تا به تباهی نهایی ختم شود.
دیگر مضمون فیلم تشخیص تفاوت میان واقعیت و توهم است؛ این که اگر همگان توهمی را واقعیت بدانند، خود به خود آن توهم حداقل در ذهن فرد به واقعیت تبدیل نمیشود؟ جواب کوروساوا به این پرسش مثبت است همان گونه که شخصیت اصلی مسیری را میپیماید که یواش یواش خودش هم در توهم ساخته شده توسط اطرافیان غرق میشود و با آن تصویر بازآفرینی شده یکی میشود. در این جا قهرمان داستان باید مدام نقش بازی کند اما این نقش بازی کردن در ابتدا با انتخاب خودش نیست. او مجبور به انجام این کار میشود اما چنان این بازی مقهورش میکند که در آن گم میشود؛ همان طور که کابوسهایش اشاره به آن سردرگمی دارد.
آکیرا کوروساوا استاد ساختن صحنههای نبرد تاریخی و درگیریهای بزرگ میان دو سپاه با کلی سیاهی لشگر و غیره است. فیلم «شبح جنگجو» یا «کاگهموشا» یکی از نشانههای این توانایی او است. در این فیلم و البته در ادامه در فیلم «آشوب»، او جنگی کامل با همهی آلات و ادوات مربوط به قرن شانزدهم راه میاندازد و چنان در این کار موفق است که بعد از تمام شدن فیلم، هر سکانس نبرد تاریخی در هر فیلمی، در نگاهتان کوچک جلوه میکند. «شبح جنگجو» یا «کاگهموشا» توانست در سال ۱۹۸۰ جایزهی نخل طلای کن را از آن خود کند. این فیلم پرخرجترین فیلم تاریخ سینمای ژاپن تا به آن زمان هم بود. رکوردی که البته بعدا توسط خود کوروساوا با فیلم «آشوب» شکسته شد.
«در زمان جنگهای داخلی و قبل از اتحاد ژاپن، سه سردار با نامهای تاکهدا، ایاسو و نبوناگا با هم در حال جنگ برای فتح کشور هستند. تاکهدا متوجه میشود که آن دو سردار دیگر علیه او متحد شدهاند. تاکهدا و برادرش بسیار به هم شبیه هستند و در عین حال او و برادرش متوجه حضور مردی محکوم به مرگ میشوند که بسیار به سردار شبیه است. تاکهدا از میزان شباهات این مرد جا میخورد. همزمان جنگها در جریان است و تاکهدا به شدت زخمی میشود. اگر تاکهدا بمیرد یا خبر مجروح شدن وی پخش شود، باعث تضعیف روحیهی ارتش و حملهی دشمنان میشود. پس برادر سردار فکری به ذهنش میرسد …»
۱۱. بیا و بنگر (Come And See)
- کارگردان: الم کلیموف
- بازیگران: الکسی کراوچنکو، لیوبومیراس لوکویکیوس و الگا میرونووا
- محصول: ۱۹۸۵، اتحاد جماهیر شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
فیلم دیگر لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی، «بیا و بنگر» الم کلیموف است. «بیا و بنگر» اثر مهمی در نمایش پلشتیهای جنگ است. اثری شسته رفته که بی هیچ پرده پوشی دست به نمایش روی حقیقی و زشت جنگ میزند و هیچ باجی هم به مخاطبش در این راه نمیدهد. پس «بیا و بنگر» فیلم خوبی است که میتوان آن را شاهکاری دانست در دفاع از معصومیت از دست رفته پس از جنگ دوم جهانی. اما اگر تصور میکنید که قصهاش به همان دوران تعلق دارد و نمیتواند به دورانی دیگر راه پیدا کند و مخاطب هر زمان را با خود همراه کند، سخت در اشتباه هستید؛ «بیا و بنگر» موفق شده از پس آزمون سخت زمان سربلند بیرون آید و به فیلمی برای تمام دورانها و تمام زمانها تبدیل شود.
از سوی دیگر الم کلیموف موفق شده تمام مفاهیم حاضر در داستانش را به شکلی ارائه کند که پشت هر تماشاگری را بلرزاند. این ایجاد تشویش ناشی از تماشای تبعات یک جنگ خانمانسوز دقیقا همان کاری است که هر فیلم جنگی خوبی به آن نیاز دارد. همهی اینها باعث شده که بالاخره با فیلمی انسانی و البته بسیار تاریک رودر رو شویم که شدیدا مخاطب را در فکر فرو میبرد و او را دستخوش احساسات میکند. کارگردان هم کار خود را به خوبی بلد است و میداند که از قصهی خود چه میخواهد. «بیا و بنگر» در پرتو توان فیلمسازی کارگردانش و بازی خوب بازیگرانش است که به اثری قابل بحث تبدیل میشود. البته تفاوتهایی هم میان این فیلم با آثار مشابه جنگی وجود دارد.
عنوان فیلم ما را به یاد عنوان فیلم «اسب کهر را بنگر» (Behold A Pale Horse) به کارگردانی فرد زینهمان میاندازد. فرد زینهمان عنوان فیلمش را با اشاره به بخشی از مکاشفهی یوحنا انتخاب کرده بود؛ آن جا که اسب کهری میآید که سوارکارش مرگ است. عنوان فیلم الم کلیموف هم با اشاره به همان بخش نوشته شده که از طریق آن میتوان به عمق داستان نفوذ کرد و به مضمون اصلی جا خوش کرده در ذهن سازندهاش پی برد. قصهی فیلم، قصهی اشغال نازیها است که بخشی از بلاروس شوروی را اشغال کردهاند و حال پسری نوجوان قصد دارد که با ملحق شدن به وطنپرستان، از کشورش دفاع کند. در چنین قابی است که میتوان ارتش آلمان هیتلری و نیروهای جانیاش را همان اسب کهری دانست که مرگ را با خود به آن سرزمین میآورد.
فیلم تمام قدرتش را از تصویر وحشتناکی میگیرد که از جنگ ترسیم میکند. در این جا هیچ چیز و هیچ کس در امان نیست. همه چیز توسط نیرویی مخرب نابود شده و آخرین کسانی هم که مقاومت میکنند، در ترس از دادن انسانیت خود رنج میبرند. از بین رفتن این احساس، میتواند منجر به پیروزی نهایی ارتش اشغالگر شود و فیلمساز هم در تلاش است که خطرات از بین رفتن همین احساس انسانی را هشدار دهد. اصلا انتخاب نوجوانی معصوم در نقش قهرمان ماجرا، تاکیدی است بر همین نکته که چگونه بشر در آن جنگ بزرگ معصومیتش را از دست داد. همهی اینها از «بیا و بنگر» فیلمی قابل احترام ساخته که میتوان به تماشایش نشست و لذت برد.
«سال ۱۹۴۳. ارتش آلمان نازی بخش بلاروس شوروی را به اشغال درآورده و مردم زندگی سختی دارند. این در حالی است که نیروهای ارتش مقاومت در جنگلها پنهان شدهاند. پسری نوجوان به نام فلوریا اسلحهای را پیدا میکند و همین سبب میشود که بخواهد به پارتیزانها بپیوندد. در این میان ارتش نازیها به جنگلها حمله کرده و پارتیزانها را به عقب میرانند. تا این که …»
۱۰. ناپدید شدن (The Vanishing)
- کارگردان: ژرژ سوییزر
- بازیگران: برنارد پیر دونادو، جین بروتس
- محصول: ۱۹۸۸، هلند و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«ناپدید شدن» فیلم غریبی است. هر لحظهاش مخاطب را دستخوش تشویش میکند. فیلمهای بسیاری با محوریت قاتلان سریالی ساخته شدهاند اما اگر دوست دارید روند تدریجی رفتن قربانی به قربانگاه را از ابتدا تا انتها نظاره کنید، این از آن فیلمها است که حسابی شما را راضی خواهد کرد. به همین دلیل هم باید جایی برای خود در فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی دست و پا کند.
«ناپدید شدن» فیلمی جمع و جور و جسورانه است که در نشان دادن تلخی زندگی و عوض شدن همه چیز در یک لحظهی کوچک، هیچ تخفیفی به مخاطب نمیدهد. نوع برخورد فیلمساز با سوژهی خود و فرار از هرچه که فیلمش را به کلیشهها نزدیک کند، مطمئنا توجه مخاطب گریزان از کلیشههایی را به خود جلب میکند؛ چرا که در این جا کمتر چیزی وجود دارد که فیلم را به سلیقهی بازار و توقع تهیه کنندهها از یک فیلم پولساز با محوریت یک قاتل سریالی سوق دهد. مشخص است که فیلم «ناپدید شدن» با همین دیدگاه مستقل ساخته شده و کارگردان آن با فراغ بال به سمت تصویری کردن ایدههایش حرکت کرده و توسط بازار و سلایق آن اغوا نشده است.
فیلم «ناپدید شدن» از روایتی روانشناختی برای نزدیک شدن به سوژهاش استفاده میکند. ژرژ سوییزر قصهی گم شدن انسانی را طوری پیش میبرد تا چرکها و شر نهفته در دل یک جامعهی به ظاهر آرام را تصویر کند و نشان دهد که چگونه همین شر موجود روزی یقهی اهالی غوطهور در خواب غفلت را خواهد گرفت. تصویری که فیلم از جانی خود در کنار قربانی نمایش میدهد یکی از درخشانترین و در عین حال ترسناکترینها در تاریخ سینما است.
دلیل این امر هم به همان رفتار متفاوت فیلمساز در شیوهی نمایش شر بازمیگردد؛ او به جای تمرکز بر عمل کشتن و بال پر دادن به آن، بیشتر بر قربانی و قربانی کننده متمرکز میماند و رفتار این دو را نشان میدهد. نکته این که به نظر همه چیز آرام است و قرار است قربانی کننده بالاخره دستگیر شود. رفتار خود او هم چنین نشان میدهد. همه چیز بر همین منوال پیش میرود تا دو طرف با هم روبهرو میشوند. حال چیزهایی رو میشود که هیچ کس انتظارش را ندارد؛ یکی از آنها عادی برگزار شدن همه چیز توسط کارگردان اثر است.
روزی استنلی کوبریک بزرگ که شیفتهی «ناپدید شدن» بود با کارگردانش تماس گرفته و گفته بود که او سه بار این فیلم را دیده و هر بار بیشتر متوجه شده که این ترسناکترین تجربهی سینمایی او است. در پاسخ ژرژ سوییزر اظهار تعجب کرده و گفته: حتی بیش از فیلم «درخشش» (The Shining)؟ یعنی همان اثر ترسناک ساخته شده توسط خود کوبریک و با بازی جک نیکلسون. و کوبریک پاسخ مثبت داده است. پس حتما این فیلم مهجور اما عالی را ببینید و البته توجه داشته باشید که خود فیلمساز نسخهی بد و ضعیفی از همین داستان در سال ۱۹۹۳ در هالیوود ساخته که چندان ارزش دیده شدن ندارد.
«رکس و ساسکیا به تعطیلات رفتهاند. ساسکیا در طول سفر گم میشود و رکس تمام تلاش خود را برای یافتن او میکند. اکنون سه سال از آن ماجرا گذشته و رکس نتوانسته ساسکیا را پیدا کند. کارت پستالی از کسی که ادعا میکند ساسکیا را ربوده به دست رکس میرسد. رباینده میگوید که قصد دارد همه چیز را افشا کند اما …»
۹. آخرین مترو (The Last Metro)
- کارگردان: فرانسوآ تروفو
- بازیگران: کاترین دنوو، ژرارد دوپاردیو و ژان پواره
- محصول: ۱۹۸۰، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
فیلم «آخرین مترو» شاهکار قدرنادیدهای در تاریخ سینما است. بخشی از این مهجور ماندگی به شهرت فیلمهای دیگر فرانسوآ تروفو بازمیگردد؛ فیلمهایی چون «۴۰۰ ضربه» (The 400 Blows) یا «ژول و ژیم» (Jules And Jim) که آن قدر سرشناس هستند که هر کدامشان میتوانند کارنامهی هر فیلمسازی را در تاریخ سینما ماندگار کنند و نامش را به بخشی از این تاریخ بچسبانند. در چنین قابی است که «آخرین مترو» در کارنامهی کسی چون تروفو مهجور مانده وگرنه میتوانست بهترین فیلم هر فیلمساز بزرگ دیگری باشد. به هر روی اگر فرصت کنید و به تماشای «آخرین مترو» بنشینید تصدیق خواهید کرد که این فیلم لیاقت قرار گرفتن در لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی را دارد و قطعا یکی از شاهکارهای فرانسوآ تروفو و یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای فرانسه است.
از سوی دیگر فرانسوآ تروفو فیلمسازی بود که از نوشتن در مجله کایهدوسینما به کارگردانی رو آورد و به عنوان یکی از نمادهای موج نو شناخته شد. او هم مانند ژان لوک گدار از سینمای آن روزگار فرانسه بریده بود و دوست داشت کاری متفاوت انجام دهد. اما برخلاف گدار که سری به تجربیات و علایق سینماییاش زد، از زندگی خود الهام گرفت و فیلمی ساخت که برخی آن را در کنار «از نفس افتاده» (Breathless) بهترین فیلم موج نو میدانند. «۴۰۰ ضربه» در کنار «سرژ زیبا» (Le Beau Serge) اثر کلود شابرول و از «نفس افتاده» از ژانلوک گدار آغازگر جنبش موج نوی سینمای فرانسه است. موجی متشکل از عدهای جوان عاشق سینما که هنر هفتم را برای خودش میخواستند و دوربین و وسایل فیلمبرداری را به دل شهر پاریس بردند تا داستانهای خود را به زبان سینما بگویند.
تروفو تا پایان عمر پاسدار موج نوی سینمای فرانسه باقی ماند و هیچگاه از ارزشهای آن دوران عدول نکرد. برای او سینما همیشه همان قدر مقدس بود که در زمان جوانی. به همین دلیل هم برخلاف کسانی چون ژان لوک گدار همیشه به دنبال قصه گفتن و داستانگویی بود و هیچگاه از سینما به عنوان وسیلهای دیگر استفاده نکرد. همهی این موارد را میتوان در فیلم «اخرین مترو» دید و درک کرد که چرا تروفو به سینما عشق میورزد. از سوی دیگر حضور دو بازیگر بزرگ سینمای فرانسه، یعنی کاترین دنوو و ژرارد دوپاردیو فیلم را به اثری جذابتر تبدیل کرده است. هر دوی آنها از پس نقشآفرینی خود به خوبی برآمده و کاری کردهاند که «آخرین مترو» نه تنها آخرین شاهکار فرانسوآ تروفو باشد، بلکه لیاقت قرار گرفتن در لیست بهترین فیلمهای غیرانگلیسیزبان دههی ۱۹۸۰ را هم پیدا کند.
داستان فیلم، نمایانگر حال و هوای پشت صحنهی تئاتر فرانسه در دوران اشغال این کشور در زمان جنگ دوم جهانی است. فرهنگ مردمان فرانسه در برابر نظامیگری خشک و بدون انعطاف اشغالگران قرار میگیرد و زورآزمایی این دو آغاز میشود و البته چندتایی رابطهی عاشقانه و ماجراهای پر تعلیق هم در طول قصه وجود دارند تا تاکیدی باشند بر قدرت بیپایان میل آدمی به زندگی. علاوه بر اینها فضاسازی تروفو خیره کننده است و نه تنها با قابهای زیبایش فیلم را به حافظهی سینمایی مخاطب سنجاق میکند بلکه باعث میشود که هم فرم و هم محتوا در راستای هم قرار بگیرند و از «آخرین مترو» فیلمی دلچسب بسازند.
موسیقی ژرژ دلرو دیگر نقطهی قوت فیلم است. این موسیقی را میتوان یکی از نقاط اوج کارنامهی حرفهای او و البته یکی از بهترین موسیقیها در تاریخ سینمای فرانسه دانست.
«سال ۱۹۴۲. لوکاس که گرداننده تئاتر معتبر مونمارتر است از دست آلمانها فرار کرده و قصد دارد که خود را به جایی آزاد برساند تا از خطر دستگیری فرار کند. در غیاب او همسرش ماریون تئاتر را میگرداند. در همین زمان بازیگر مردی به نام برنار از راه میرسد تا در آن جا فعالیت کند و مشغول بازیگری شود. در همین زمان قرار است نمایشنامهای نروژی روی صحنه برود و همه در حال آماده سازی مقدمات کار هستند. اما …»
۸. کشتی (Das Boot)
- کارگردان: ولفگانگ پترسن
- بازیگران: یورگن پرشنو، هربرت گرونمیر و کلاوس ونمن
- محصول: ۱۹۸۱، آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
برای فیلم هشتم فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی به سراغ سینمای آلمان میوریم و یک فیلم جنگی را بررسی میکنیم. ما مخاطبان سینما عادت داریم که فیلمهای جنگی مربوط به جنگ دوم جهانی را از دریچهی چشم متفقین ببینیم تا از زاویهی نگاه آلمانیها. اما فیلم «کشتی» این گونه نیست و داستان یک زیر دریایی را تعریف میکند که در طول انجام ماموریتهای خود آماج حملات متفقین قرار میگیرد. فضای تنگ کشتی باعث شده تا ترس از فضای بسته در قابهای فیلمساز وجود داشته باشد. فیلمبرداری ژوست واکانو و کارگردانی پترسن باعث شده که این فضای ترسناک و هم چنین تعلیقی که در طول داستان وجود دارد، مخاطب را با خود همراه کند.
پترسن برای نمایش اختناق موجود در جنگ تا میتواند بر فضای تنگ زیر دریایی تاکید میکند. این تاکید به قابهای فیلمساز خاصیتی کلاستروفوبیک (ترس از فضاهای بسته) بخشیده و این امکان را فراهم کرده که او در هر لحظه و هر جا از این موضوع بهره ببرد تا فشار وارد شده بر شخصیتها را نمایش دهد. به این موضوع قرار گرفتن در اقیانوسی بی انتها را هم اضافه کنید. پس در واقع تنها محلی که در این پهنهی بیکران میتواند به مکانی برای ادامهی حیات تبدیل شود، همین راهروها و اتاقهای تو در تو و باریک زیردریایی است. همین موضوع باعث ایجاد تنش در فضا میشود.
از سمت دیگر در هر لحظه ممکن است که همین فضای تنگ هم از دست برود. چرا که جنگی در جریان است و کسانی در آن سو در تلاش هستند که زیردریایی را از بین ببرند. پس هجوم خطر لانه کرده در بیرون و احتمال غرق شدن زیردریایی، دیگر عاملی است که باعث ایجاد تنش و هیجان میشود. ولفگانگ پترسن هم از همهی اینها استفاده کرده تا بیهودگی جنگ و آن سوی ترسناکش را به تصویر بکشد. از سوی دیگر این فضای تنگ و این خطرات کمین کرده در بیرون از زیر دریایی، آرام آرام تاثیر خود را بر روح و روان شخصیتها میگذارد. آنها از جایی به بعد کنترل اعصاب خود را از دست میدهند و به کسان دیگری تبدیل میشوند.
خطر هم که لحظه به لحظه افزایش مییابد و راه فراری هم که وجود ندارد. فیلمساز از همین عامل هم استفاده میکند تا بر شرایط بغرنج این آدمیان گرفتار آمده در زیردریایی تاکید کند؛ او به خوبی میداند که میدان نبرد در خشکی و در فضای باز بالاخره فرصت فرار برای شخصیتها باقی میگذارد. اگر کسی عزم رفتن کند و خوش شانس باشد، شاید بتواند از رگبار گلولهها و انفجار توپها جان سالم به در ببرد. در نبردهای این شکلی بالاخره تعدادی جان به در برده باقی میمانند اما در یک زیردریایی اصلا اهمیتی ندارد که کسی مورد اصابت گلوله دشمن قرار گیرد یا نه. اگر اتفاقی شکل بگیرد، همه با هم غرق خواهند شد و همین هم همه چیز را ترسناکتر میکند.
فیلمهای بسیاری با استفاده از تمام موارد بالا ساخته شدهاند و سعی کردهاند که از محیط یک زیردریایی برای بیان حرفهای خود استفاده کنند. خیلی از این فیلمها هم ساختهی آمریکاییها بوده که به خوبی میدانند چگونه از پس فیلمهای پر هزینه برآیند. اما هیچکدام از آنها به پای این اثر آلمانی نمیرسند. «کشتی» از آن دسته فیلمها است که به جای تمرکز بر نبرد بیرون، بر تاثیر آن روی شخصیتهای خود تمرکز کرده و همین هم به برگ برندهی فیلمساز تبدیل شده است.
ولفگانگ پترسن با ساختن فیلم «کشتی» به شهرتی عالمگیر رسید. خود فیلم هم امروزه به عنوان یکی از بهترین فیلمها با محوریت جنگ جهانی دوم شناخته میشود. خلاصه که همهی اینها باعث شد که هالیوود خیلی زود دست به کار شود و کارگردان «کشتی» را به استخدام خود درآورد. اتفاقی که شاید به لحاظ مادی بسیار به سود پترسن تمام شد اما دیگر خبری از اثری با این کیفیت در کارنامهی فیلمسازی او نبود.
«نبرد دریایی آتلانیک در سال ۱۹۴۱ در جریان است. یک زیردریایی آلمانی به فرماندهی کاپیتان کلون از بندر لاروشل در فرانسهی تحت اشغال آلمانها عازم این نبرد میشود. در آن جا آنها با چند رزمناو و کشتیهای حامل سوخت دشمن درگیر میشوند و جان سالم به در میبرند. به کاپیتان کلون دستور میرسد که به بندری در اسپانیا برود و پس از دریافت مایحتاج عازم دریای مدیترانه شوند. آنها پس از اسپانیا به سمت مدیترانه حرکت میکنند اما در حین عبور از تنگهی جبلالطارق، مورد هجوم بمباران نیروهای دشمن قرار میگیرند. تا این که …»
۷. بال های اشتیاق/ زیر آسمان برلین (Wings Of Desire)
- کارگردان: ویم وندرس
- بازیگران: برونو گانتس، سولوی دو مارتان و اتو زاندر
- محصول: ۱۹۸۷، آلمان غربی و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ویم وندرس از بزرگان نسل نوی کارگردانان آلمانی در دههی ۱۹۷۰ است. فیلمسازانی که در کنار یکدیگر جهانی تازه خلق کردند و حال و هوای غریب دههی ۱۹۷۰ میلادی را در کشور خود شکل دادند تا سینمای آلمان به یکی از مهمترین سینماها در دنیا تبدیل شود. وندرس در کنار کسانی چون ورنر هرتزوگ و راینر ورنر فاسبیندر خیلی زود در دنیا به شهرت رسیدند و فیلمهای دههی هفتادی آنها شهرتی عالمگیر پیدا کرد. اما ویم وندرس با اتمام دههی ۱۹۷۰، در دههی بعد هم هنوز همان صلابت گذشته را داشت و یکی پس از دیگری شاهکار خلق میکرد. سینما برایش هنوز همان قدر مقدس و دوست داشتنی بود که در گذشته. بخشی از این موضوع به این برمیگشت که آثار او نسبت به دیگر همتایانش، قصهگوتر و با داستانهایی پر فراز و فرودتر همراه بودند. یکی از این فیلمها همین «بالهای اشتیاق» یا «زیر آسمان برلین» است که مانند «پاریس تگزاس» که سه سال قبلتر و در آمریکا ساخته شد، داستانی دیوانهوار، عجیب و البته شدیدا درگیر کننده دارد. در کنار همهی اینها رویکرد هنرمندانهی وندرس باعث شده که این فیلم را نتوان در لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دهه هشتاد میلادی قرار نداد.
«بالهای اشتیاق» یا «زیر آسمان برلین» در واقع پاسخی است به نیاز انسان در جامعهی مدرن برای فرار از تنهایی. برای احساس کردن این که تنها نیست و کسی مواظب او است. برای این که درک کند هر لحظه و هر جا کسی او را دوست دارد و دنیا رهایش نکرده است. اما نگاه هنرمندانهی ویم وندس به نمایش این هم قانع نیست. قضیه زمانی جذاب میشود که همان فرشتگان نگهبان هم به آدمی دل میبازند تا داستان از حالتی فانتزی به سمت یک روایت اسطورهپردازانه حرکت کند.
عشقهای قصههای اساطیری انگار در عالم مادی جریان ندارند. ابعاد همه چیزش آن قدر بزرگ و عظیم و غولآسا است که نمیتوان مابهازایی در جهان واقع برای آنها یافت. فراقهایش جهانی را زیر و رو میکنند و وصالهایش دنیا را به تحسین وا میدارند. اصلا خاصیت جهان اساطیری در همین بزرگ برگزار شدن همه چیزش نهفته است. نمیتوان قصهای رئالیستی را به آن حال و هوا منتسب کرد و نام اسطوره بر آن گذاشت. «بالهای اشتیاق» هم چنین است؛ گرچه قصهای دارد که در دنیای مدرن میگذرد اما همه چیزش حال و هوایی اسطورهای دارد. در واقع وندرس با اضافه کردن المانهای سینمای فانتزی، سری به اسطورهها زده تا در این دوران خردگرایی و انتساب همه چیز به عقل، حضور گرمابخش و آرامش دهندهی خیال و رویا را یادآور شود.
در نهایت این که داستان فیلم «بالهای اشتیاق» یا «زیر آسمان برلین» دربارهی فرشتههایی است که بر زندگی انسانها نظارت دارند. یکی از آنها عاشق زنی زمینی میشود و تصمیم میگیرد تا در قالب فانی انسانی وارد شود و احساسات آدمی را تجربه کند. تصاویر فیلم هم سیاه و سفید است و هم رنگی. ویم وندرس این کار را برای انتقال بهتر احساس زندگی فرشتهها و انسانها انجام داده است. فیلم در باب بزرگداشت عظمت احساسات انسانی است، احساساتی که حتی برای فشتگان هم غبطهبرانگیز است. دوربین کارگردان و فیلمبردار اثر هم به خوبی توانسته این احساس را منتقل کند و به جشن و پایکوبی این عظمت ناب بنشیند. و البته موسیقی بینظیر فیلم که زینت بخش همه چیز حاضر در قاب است.
«فرشتههایی با عمر جاودان وظیفه دارند که در تمام مدت به افکار انسانها گوش فرادهند و مواظب آنها باشند. در حالی که دنیا روز به روز سریعتر میشود و آدمها از هم دورتر، انسانهای بیشتری هم دچار سردرگمی و افسردگی میشوند. این فرشتهها وظیفه دارند که از این استرس بکاهند و آرامش را در وجود آدمیان به وجود آورند. حال یکی از فرشتهها عاشق زنی زمینی میشود. اما مشکل این جا است که اولا او برای زن نامرئی است و دوم برخلاف زن عمری جاودان دارد. حال باید او از این امتیازات دست بکشد تا بتواند به وصال معشوق برسد. اما …»
۶. سینما پارادیزو (Cinema Paradiso)
- کارگردان: جوزپه تورناتوره
- بازیگران: سالواتوره کاشو، فیلیپ نوآره
- محصول: ۱۹۸۹، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
نمیشد از دههی ۱۹۸۰ و لیستی از ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر آن گفت و یکی از معروفترین و پرتماشاگرترین آثار آن دوران را حذف کرد. «سینما پارادیزو» به محض اکران به شهرتی جهانی رسید و تبدیل به فیلم محبوب بسیاری در دنیا شد. سر از لیست بهترینهای تاریخ درآورد و روایت عاشقانهاش تبدیل به روایت عاشقانهی مورد علاقهی تماشاگران شد. در کنار همهی اینها عشق به سینما و تاریخش هم در فیلم موج میزند و البته تاریخ ایتالیای معاصر هم در پس زمینه حضور دارد.
هر کسی در طول زندگی خود چیزی یا کسی را از دست داده است. چیزی یا کسی که عاشقانه دوستش داشته. این فقدان میتواند از دست رفتن عشق اول زندگی، از بین رفتن یک پیوند احساسی با دوستی صمیمی یا ترک خانه و خانواده برای دستیابی به موفقیت در زندگی فردی و شخصی باشد. همین خصوصیت مشترک بین همهی آدمها، آنها را به سالواتوره، شخصیت اصلی داستان نزدیک میکند؛ کسی که برای یک زندگی بهتر همه چیزش را گذاشت و رفت. او عشقش، خانهاش و بهترین رفیقش را رها کرد تا فیلمسازی موفق در جهان سینما شود. این داستان برای همهی ما آشنا است.
فیلم از جهت دیگری هم برای عاشقان حقیقی سینما ملموس است. همهی ما دوستداران حقیقی هنر هفتم بسیاری از روزها و هفتههای زندگی خود را به پای سینما و عشق خود ریختهایم بدون این که بدانیم در پایان فدا کردن همه چیز به پای سینما، ارزشش را داشته است یا نه؟ و فیلم با همین پرسش اساسی پایان مییابد: شریک شدن همه چیزمان، حتی شادیها و غمهایمان به پای معشوقی چون سینما تا کجا و چه اندازه ارزش پشت پا زدن به دیگر جنبههای زندگی را دارد؟ آیا در پایان با به سر آمدن زندگی، فرصتهای عمر رفته ارزش تاخت زدن با رویاهای سینمایی را داشت؟ سالواتوره و آلفردوی این فیلم ما را با چنین پرسشهایی روبرو میکنند. همهی اینها قطعا «سینما پارادیزو» را شایستهی قرار گرفتن درلیست فیلمهای غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میکند.
«سینما پارادیزو» فیلمی است با سه شخصیت عاشق سینما که توسط عدهای عاشق سینما برای مخاطبی که معنای هنر راستین را درک میکند، ساخته شده است. «سینما پارادیزو» از آن فیلمهای نمونهای است که باعث میشود مخاطبان عادی سینما پس از تماشای آن به بینندگان جدی سینما تبدیل شوند تا کمتر شبی را بدون تماشای یک فیلم بگذرانند. حتی اگر دوستدار سینما هم نباشید، تماشای عشق پر شور و تراژیک دو جوان در راستای داستان اصلی و قرار گرفتن آن لابهلای یک حماسهی سینمایی، شما را مجاب میکند تا پایان چشم از پرده برندارید و احتمالا قطره اشکی هم برای عشاق سینه سوختهی فیلم بریزید. پیوند عاطفی با یک فیلم مهمترین چیزی است که یک اثر میتواند به مخاطب خود ارزانی دارد و «سینما پارادیزو» در خلق این پیوند صمیمانه هیچ کم و کسری ندارد.
اگر قرار باشد که فقط یک فیلم عاشقانه ایتالیایی معرکه ببینید، قطعا «سینما پارادیزو» و کار معرکهی جوزپه تورناتوره میتواند انتخاب اول شما باشد. از سوی دیگر این اثری است که برای علاقهمندان به فیلمهای ایتالیایی هم اثر معروف و سرشناسی است و هم اثری خوش ساخت که حسابی احساسات مخاطب را درگیر میکند؛ نه تنها به خاطر قصهی عاشقانهاش، بلکه به خاطر شیوهی روایتی که عشق، حماسه، سینما و تاریخ ایتالیا را به هم پیوند میزند همهی اینها این فیلم را شایستهی قرار گرفتن در لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ کرده است.
«کارگردانی سرشناس پس از اطلاع از مرگ آپاراتچی سینمای قدیمی محل تولدش، به یاد زادگاه خود در سیسیل میافتد. فیلم به زمان گذشته میرود و ما سالواتورهی کودک را میبینیم که با مادر و خواهر خود در روستای کوچکی در سیسیل زندگی میکند. روستایی که فقط یک دلخوشی برای او دارد: سالن سینما و آلفردویی که آن جا را میگرداند …»
۵. فیلم کوتاهی درباره عشق (A Short Film About Love)
- کارگردان: کریستف کیشلفسکی
- بازیگران: گراژینا شاپووفسکا، اولاف لوباشنکو و استفانیا ابووینیسکا
- محصول: ۱۹۸۸، لهستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
در ذیل مطلب فیلم «فیلم کوتاهی در باره کشتن» کریستف کیشلوفسکی اشاره شد که او در دههی ۱۹۸۰ میلادی شروع به ساختن مجموعهای تلویزیونی در لهستان بر مبنای ۱۰ فرمان الهی کرد و نامش را هم همین گذاشت. خصوصیت ویژهی این مجموعه این است که هر ۱۰ فرمان به نحوی به شکلی مدرن زیر ذرهبین فیلمساز قرار گرفته و او معنای هر کدام را لهستان امروزی میجوید. از این منظر او با کنار زدن لایهی سطحی زندگی انسان مدرن، به عمق میزند و معنایی بیرون میکشد که بدون زمان و بدون مکان است و هر شخصی در خر جایی و در هر دورهای میتواند درکش کند. البته زاویهی نگاه کیشلوفسکی به زندگی انسان امروز یا همان انسان مدرن چندان خوشبینانه و توام با تفقد هم نیست. او از بین رفتن بسیاری از احساسات انسانی را در همین شیوهی زندگی تازهی آدمی جستجو میکند، همان شیوهی زندگیای که زیستن در جایی مانند آن آپارتمانهای قوطی کبریتی به ارمغان آورده است. زیستن در ساختمانهایی که به لحاظ فیزیکی آدمیان را به هم نزدیکتر کرده اما بودن در کنار هم را از آنها گرفته و از هر کدام جزیرهای جدا افتاده و گریزان ساخته است.
«فیلم کوتاهی درباره عشق» درباره تنهایی آدمی و میل او برای نزدیکی به دیگری است. همه چیز فیلم این را میگوید که با روایتی عاشقانه طرف هستیم. اما این روایت عاشقانه تفاوت عمدهای با داستانهای معمول این چنین دارد، به ویژه عاشقانههای پر سوز و گداز هالیوودی. در بخشی از داستان ما فقط یک سر این عشق را میبینیم، در حالی که طرف دیگر نه تنها هیچ عشقی به آن سو ندارد، بلکه از وجود آن فرد هم بیخبر است. رفته رفته این عشق چنان قدرتمند میشود که معشوق بدون این که خود بداند، متوجه چیزی در بیرون از زندگی خود میشود؛ چیزی که انگار محافظ و نگهدار او است، چیزی یا کسی که هر لحظه از زندگیاش را وقف او کرده است.
در چنین قابی است که کیشلوفسکی بر خلاف «فیلم کوتاهی درباره کشتن» رفته رفته از رفتار مکانیکی شخصیتها و همچنین شیوهی خشک فیلمسازیاش فاصله میگیرد و عشق و علاقه را در وجود آنها میجوید. احساسات عمیق انسانی رخ مینمایند و دوربین فیلمساز به تقدس و تکریم آنها مینشیند. گرچه هنوز یک تلخی بی انتها بر فراز قصهی فیلم جریان دارد اما به واسطهی همان عشق پر قدرت است که ناگهان نوری در دل معشوق شکل میگیرد تا امیدی به آینده داشته باشد و البته فیلمساز بدبین ما هم تمام قد اعلام کند که امیدش را آدمی از دست نداده است.
«فیلم کوتاهی دربارهی عشق» دو نسخه دارد؛ یکی برای پخش در تلویزیون و یکی هم برای اکران در سینما. تفاوت عمده هم به پایانبندی فیلم بازمیگردد که در نسخهی تلویزیونی کمتر احساسی و با بیان غلیان عواطف همراه است و در نسخهی سینمایی شدیدا آمیخته با احساسات عمیق انسانی است. پایانبندی نسخهی سینمایی به راحتی میتواند یکی از بهترین پایانبندیها در تاریخ فیلمهای عاشقانه باشد؛ پایانی که برخلاف انتظار نه از سوی کیشلوفسکی بلکه به پیشنهاد بازیگر زن فیلم به اثر اضافه شد. همهی اینها از «فیلم کوتاهی درباره عشق» اثری ساخته که لیاقت قرار گرفتن در این جایگاه فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی را دارد و اصلا از آن یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میسازد.
«تومک جوان ۱۹ سالهی یتیمی است که به همراه مادربزرگ خود در یک مجتمع آپارتمانی زندکی میکند و در ادارهی پستی در همان حوالی هم مشغول به کار است و از این طریق روزگار میگذراند. او دلباختهی ماگدا، زن سی سالهای میشود که در خانهی روبهرویی زندگی میکند. تومک هر روز این زن را تماشا میکند و رفته رفته عشقش به او بی حد و اندازه میشود. از این به بعد تومک سعی میکند با گذاشتن رسیدهای جعلی در برابر خانهی او مدام ببیندش. اما مشکل این جا است که ماگدا حتی خبر از وجود چنین عشق دیوانهواری ندارد. تا این که تومک تصمیم مرگباری میگیرد …»
۴. پول (L’Argent)
- کارگردان: روبر برسون
- بازیگران: کریستین پاتی، سیلوی وان دن السن و مایکل بریگو
- محصول: ۱۹۸۳، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
این آخرین فیلم روبر برسون، یکی از بزرگترین فیلمسازان تاریخ و البته یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است. پس طبیعی است که باید در لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ جایی برای خود داشته باشد. برخی آن را در کنار «ت مثل تقلب» (F For Fake) ساخته ارسن ولز در بین بهترین فیلمهای انتهایی کارنامهی یک کارگردان قرار میدهند. به این معنا که در برخی از نظرسنجیها از صاحبنظران پرسیده شده که کدام فیلم انتهایی از مجموعه آثار فیلمسازان بزرگ، بهترین فیلم آخری تاریخ به حساب میآید؟ معمولا «پول» در چنین نظرسنجیهایی جایی نزدیک به صدر جدول دارد. از سوی دیگر این فیلمی است که در سال اکرانش یعنی ۱۹۸۳ در جشنوارهی کن درخشید و توانست جایزهی بهترین کارگردانی را براری روبر برسون به ارمغان آورد. این در حالی است که آندری تارکوفسکی هم به خاطر «نوستالژیا» که در همین لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دهه ۱۹۸۰ میلادی به بررسیاش پرداختیم، توانست این جایزه را برباید. در نتیجه هر دو دست پر سالن را ترک کردند.
یکی از مواردی که در برخورد با سینمای برسون به ذهن میآید، شیوهی استفاده او از بازیگرانش است. نگاه ویژهی روبر برسون به بازیگران، تفاوت آشکاری با دیگر فیلمسازان داشت و آنها را مانند یک مانکن بدون احساست و بدون بیانگری میخواست. بازیگر در نگاه او نباید هیچ حرکت اضافهای به جز آن چه که خودش به وی گفته بود، میکرد و برسون هم هیچ چیز جز رفتاری مکانیکی از بازیگرانش نمیخواست. دوربین او هم دقیقا همین احساس مکانیکی بودن را منتقل میکرد. پس مخاطب در برخورد با سینمای وی، دچار سردرگمی میشد و تصور میکرد که نمیتواند این آدمهای بی احساس را درک کند؛ چرا که به محض قرار گرفتن در یک موقعیت ویژه به جای نمایش یک واکنش طبیعی، با صورت سنگی خود مخاطب را پس میزنند و هیچ جلوهای از احساسات از خود بروز نمیدادند.
در چنین قابی روبر برسون فیلم پول را از کتاب «کوپن جعلی» نوشته لئو تولستوی اقتباس کرده است. تولستوی این رمان را در اواخر دوران کاریاش نوشت و سعی کرد در آن به پرهیزگاری دروغین آدمیان واکنش نشان دهد. همین کار را روبر برسون هم در فیلمش انجام میدهد. او ظواهر گول زنندهی جامعهی مدرن را یکی یکی کنار میزند تا پس از نمایش زنجیرهای از اتفاقات به عمق جامعهای برسد که چندان زیبا نیست. او این کار را از طریق نمایش بی پردهی مناسبات انسانها در عصر حاضر انجام میدهد و در واقع به همه چیز انسان مدرن میتازد.
شخصیت اصلی داستان میتواند هر کسی، در هر جایی باشد. برسون آگاهانه تا میتواند از شخصیتپردازی او و دیگران چشم میپوشد تا این تاویلپذیری بیشتر به چشم آید. از این منظر با فیلم ترسناکی روبهرو هستیم؛ چرا که تصمیم ندارد به مخاطب خود هیچ باجی بدهد و دوست دارد که به نمایش پلشتیهای اطرافش بدون هیچ گونه روتوشی بپردازد. در واقع فیلم او به مغاکی میماند که مخاطب چارهای جز زل زدن به آن ندارد جز این که گاهی چشمانش را از پرده بدزدد و جایی دیگر را نگاه کند.
اما قدرت تصویرپردازی روبر برسون آن چنان زیاد است و در خلق فضای مورد نظرش آن قدر توانا است که این دزدیدن چشمها چندان طول نخواهد کشید و مخاطب وسوسه خواهد شد که دوباره به نظارهی بازی او با تصاویر و میزانسهایش بنشیند. نمایش دستها به تنهایی در حین ارتکاب جرم و گرفتن هویت اشخاص در حین انجام جرم، دیگر مسالهای است که به تاویلپذیری مورد نظر فیلمساز کمک میکند. در واقع این عدم نمایش چهرهی فرد جنایتکار تمهید دیگری است که باعث میشود من و شما در حین تماشای فیلم گمان کنیم که این فرد هر کسی میتواند باشد، حتی فرد کنار دستی ما. همهی اینها در کنار هم از «پول» فیلمی ساخته که حتما باید جایی در فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ داشته باشد.
«پسری به نام نوربرت به خاطر بدهی به یکی از دوستانش نزد پدر خود میرود. پدرش مقداری پول بابت خرج ماهانهاش به او میدهد اما این مبلغ برای پرداخت بدهی کافی نیست. نوربرت نزد مادرش میرود و او هم مانند پدر، از پرداخت پول بیشتر خودداری میکند. نوربرت برای جور کردن پول ساعتش را به یکی از همکلاسیهایش میدهد اما باز هم پولی دستش را نمیگیرد. همهی اینها سبب میشود که او دست به کاری خلاف بزند تا این که …»
۳. ایثار (The Sacrifice)
- کارگردان: آندری تارکوفسکی
- بازیگران: ارلاند یوسفسن، سوزان فلیتوود وآلن ادوال
- محصول: ۱۹۸۶، سوئد، بریتانیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪
جایگاه سوم فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ به فیلمی دیگری از آندری تارکوفسکی اختصاص دارد. از سوی دیگر مانند فیلم «پول» که آخرین فیلم برسون بود، «ایثار» هم آخرین فیلم آندری تارکوفسکی در مقام فیلمساز است و این فیلمساز بزرگ تاریخ سینما مدت کوتاهی پس از اکران این فیلم دار فانی را وداع گفت و درگذشت. و البته دومین فیلم بلند داستانی او در خارج از مرزهای شوروی هم به حساب میآید که بر خلاف ایتالیا این بار در سوئد ساخته شده است. فیلم «ایثار» نوعی ادای دین تارکفوسکی به اینگمار برگمان، کارگردان بزرگ سوئدی هم هست؛ چرا که در جزیرهای نزدیک به جزیرهی فارو، لوکیشن ثابت فیلمهای برگمان، فیلمبرداری شده و از اسون نیکوست در مقام مدیر فیلمبرداری بهره میبرد که مدیر فیلمبرداری مرد علاقهی برگمان نیز بود.
اگر اندیشهی اتمام دنیا در فیلم «استاکر» (Stalker) به اوج خود رسیده بود و آندری تارکوفسکی در آن فیلم جهانی را تصور کرده بود که انگار زمانی پیش انفجاری هسته ای را پشت سر گذاشته، حال داستان فیلم «ایثار» به قبل از آن ماجرا بازمیگردد و تارکوفسکی جهانی را تصویر میکند که فقط چند ساعت با پایان فاصله دارد. مخاطب ناآگاه با سینمای آندری تارکوفسکی با خواندن خلاصه داستان فیلم شاید تصور کند که با فیلمی آخرالزمانی روبهرو است. در اندیشههای مذهبی همواره مفهوم پایان دنیا وجود دارد. این که زمانی فراخواهد رسید تا همگان در برابر خدا حاضر شوند و جهانی که در گذشته وجود داشته و امروزه ما آن را میشناسیم از بین برود؛ هم خود آن جهان به صورت فیزیکی و هم تمام چیزهایی که آن را برای بشر ارزشمند میکرد و موجب دلبستگی او میشد. حال تصور کنید آدمی چند ساعت یا یک روز قبل بفهمد که تا ساعاتی دیگر جهان از بین خواهد رفت. چنین شرایطی حتی با آگاهی از زمان مرگ خود هم متفاوت است؛ چرا که در این صورت آدمی میداند که تنها خواهد رفت و چیزهایی از او در این جهان باقی خواهند ماند اما از بین رفتن یک جای همه چیز معنای کاملا متفاوتی دارد.
شخصیت اصلی داستان نمیتواند چنین چیزی را تحمل کند. تا قبل از پخش شدن خبر، او را در حین بازی و ابراز علاقه به فرزندش میبینیم که آرزوهای بسیاری برایش دارد. حال باید همهی آن آرزوها را ناگهانی رها کند و به این فکر کند که چند ساعت بعد همه با هم خواهند مرد. اما او برای متوقف کردن این اتفاق دست به دعا بر میدارد و از خدا میخواهد که کاری کند. از این منظر فیلم «ایثار» در ادامهی فیلم «نوستالژیا» در همین فهرست قرار میگیرد؛ چرا که در آن فیلم هم مردی حضور داشت که میخواست جهان را نجات دهد و آدمیان را از جهلی که در آن زندگی میکنند برهاند. به همین دلیل است که بازیگر هر دو نقش یک نفر است: اورلاند یوسفسن.
در چنین قابی آن فاجعهای که قرار است از راه برسد و همه چیز را از بین ببرد در واقع تمثیلی است از وضع بشر در جهان مدرن. این که این جهان با این مختصات اصلا بر حق نیست و آدمی را از خودش دور کرده است. این که ادامهی این راه ممکن نیست و نتیجهای جز جنگهای هستهای، فاجعههای زیست محیطی و غیره ندارد؛ یعنی همان چیزهایی که آندری تارکوفسکی در فیلمهای مختلفش به آنها پرداخته است. پس آدمی منحصر به فرد نیاز است تا ظهور کند و این بار را بر دوش بکشد و مسیحوار نوع بشر را از این جهان نجات دهد.
مسیحی امروزی که از خدا برای همهی بندگانش طلب مغفرت میکند و در قبالش خودش را قربانی سلامت آنها میکند. شخصیت اصلی داستان فیلم «ایثار» چنین مردی است. مردی از تبار مردان خدا که حقیقت را در چیزهایی میجستند که به چشم سر نمیتوان آنها را دید. مردانی که مانند مرد ایتالیایی فیلم «نوستالژیا» ترجیح میدهند کمی از حقیقت برخوردار باشند تا در جهل و بی خبری هیچ از آن حقیقت غایی ندانند و در حماقت خود خوشبخت باشند. این مرد، این پیامبر تازه مرتبهای رفیع دارد چرا که مانند داستانهای پیامبران در کتب آسمانی، نسل بشر را هم از گناهانش و هم از ناپدید شدن نجات میدهد و البته تفاوتی هم با آن مردان خدا دارد؛ شوربختانه هیچ گاه هیچ کس ارزش کار او را نخواهد فهمید و همگان تصور خواهند کرد که با انسانی دیوانه طرف هستند.
«سالروز تولد مردی است به نام الکساندر. دوستانش دور او جمع شدهاند و وی قول داده تا نوشتن کمدی را کنار بگذارد و تدریس کند و به عنوان منتقد و روزنامهنگار فعالیت کند. همه به خوش گذرانی مشغول هستند و با هم حرف میزنند که خبر میرسد فاجعهای اتمی در راه است و تا چند ساعت دیگر کل دنیا نابود خواهد شد. الکساندر دست به دعا میبرد و با خدای خود راز و نیاز میکند که اگر از این پیشامد جلوگیری کند همه چیز خود را رها خواهد کرد …»
۲. فانی و الکساندر (Fanny And Alexander)
- کارگردان: اینگمار برگمان
- بازیگران: پرنیلا آلوین، گون ولگرن و پارل کوله
- محصول: ۱۹۸۲، سوئد، فرانسه و آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
اینگمار برگمان را به واسطهی درامهای عمیقش میشناسیم؛ درامهایی با شخصیتهایی که درگیر مشکلات عادی و روزمره نیستند و به ورم کردن رگ گردن و جستجوی ذرهای شادیهای سطحی رضایت نمیدهند و از ندانستن جواب سوالاتی ازلی ابدی رنج میبرند که از آنها انسانهایی عمیقتر از شخصیتهای فیلمهای معمولی میسازد. در جهان او آدمها مشکلات عادی ندارند، مشکلاتشان دغدغههایی هستی شناسانه است که بیشتر در یک فضای ذهنی جریان دارد. از این منظر قطعا با کارگردانی طرف هستیم که چندان باب طبع مخاطب عام نیست اما قطعا مخاطب جدی سینما او را خوب میشناسد و چندتایی از کارهایش را دیده است؛ به ویژه که برگمان کارگردان پرکاری هم بود و همه جور اثری در کارنامهی خود دارد؛ از درامی روانشناختی وعجین شده با المانهای سینمای وحشت مانند «ساعت گرگ و میش» (Hour Of The Wolf) تا اثری مانند «همر هفتم» (The Seventh Seal) در باب مرگ که طنین داستانش از پهنهی تاریخ میگذرد و به گوش مخاطب امروز میرسد. یا حتی فیلم خودزندگینامهای مانند همین اثر.
بسیاری «فانی و الکساندر» را آخرین شاهکار اینگمار برگمان میدانند و البته یکی از بهترین فیلمهایش و چون در حال صحبت از کسی چون برگمان هستیم، این به آن معنا است که با یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما طرف هستیم. پس طبیعی است که آن را در این جای فهرست، یعنی جایگاه دوم فهرست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ ببینیم. از سوی دیگر اینگمار برگمان با ساختن فیلم «فانی و الکساندر» به نوعی دست به نوشتن وصیتنامهی هنری خود زده است. داستانی اتوبیوگرافیک که در آن بسیاری از مولفههای سینمای او را میتوان دید. تصاویر فیلم با آن رنگهای هوشربا، بسیار خیالانگیز از کار در آمده است. داستان فیلم حول زندگی بچههایی میگردد که بعد از مرگ پدر، مجبور هستند که تحت سرپرستی ناپدری سختگیر خود بمانند و همین باعث اقدام پدربزرگ و مادربزرگ جهت خلاصی آنها میشود.
در این جا بسیاری از المانهای ثابت سینمای برگمان حضور دارند. از کنکاش در خاطرات تا حضور پر قدرت خیال و البته معنا و مفهوم گذران عمر و گذر زمان که آدمی را لحظه به لحظه به مرگ نزدیک میکند. سر زدن به خاطرات کودکی برای یادآوری دوران گذشته و البته مرور آن چه بر فرد گذشته، در بسیاری از آثار او وجود دارد اما در این جا به موتور محرک اصلی فیلم تبدیل شده است. از طرف دیگر فیلم به آن معنا شخصیت اصلی ندارد و برگمان بیشتر در تلاش است که به زندگی به شکل بی واسطه نگاه کند. فراز و فرودهای دراماتیک هم چندان جایی در درام ندارند و اگر هم این جا و آن جا سر و کلهی هر کدام پیدا میشود، برگمان چندان با آب و تاب به نمایش آنها دست نمیزند. این چنین اثر نهایی به درک برگمان از زندگی نزدیک است.
اما همهی اینها به آن معنا نیست که با فیلمی رئالیستی طرف هستیم. اتفاقا برعکس، برگمان مانند همیشه همه چیز را به شکلی نمایشی برگزار میکند و از سادهترین اتفاقات، احساساتی عمیق بیرون میکشد تا هم مخاطب در حین تماشای اثر به فکر فرو برود و هم با شخصیتهای حاضر در قاب همراه شود. جادوی فیلم هم از همین نکته سرچشمه میگیرد؛ برگمان با نمایش جریان جاری در زندگی و با رنگآمیزی بی نقص اتفاقات، چنان مخاطبش را به فکر فرو میبرد تا مجبور شود برگردد و مجددا به آن چه که پشت سر گذاشته فکر کند و معنایی برای زندگی خود بیابد. همهی اینها در کنار هم از «فانی و الکساندر» فیلمی شاهکار ساخته که باید در لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی ۱۹۸۰ میلادی جایی داشته باشد.
«فانی و الکساندر روزگار خوبی در کنار پدر و مادر خود دارند. بعد از فوت پدر به خاطر سکتهی قلبی، مادر که اهل هنر و تئاتر است با مردی خشک و مقرراتی ازدواج میکند و همین بچهها را در موقعیت سختی قرار میدهد. رفته رفته آنها افسرده میشوند و نشاط خود را از دست میدهند. تا این که پدربزرگ و مادربزرگ بچهها برای رهایی آنها اقدام میکنند و سعی میکنند که فانی و الکساندر را نزد خود بیاورند …»
۱. آشوب (Ran)
- کارگردان: آکیرا کوروساوا
- بازیگران: تاتسویا ناکادای، آکیرا ترائو و مییکو هارادا
- محصول: ۱۹۸۵، ژاپن و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
رسیدیم به صدرنشین فهرست ۲۰ فیلم برتر غیرانگلیسیزبان دههی ۱۹۸۰ میلادی. فیلمی که نه تنها در دههی ۱۹۸۰، بلکه برخی آن را بهترین اثر ساخته شده از زمان تولیدش تا به امروز میدانند، حتی جایی بالاتر از تمام فیلمهای آمریکایی ساخته شده در این دوران. «آشوب» شاید آخرین شاهکار آکیرا کوروساوا باشد، اما قطعا به شعر نابی میماند که انگار سروده شده تا خطری را هشدار دهد؛ خطر سقوط آدمی به جهنمی دیگر پس از آن هبوط آغازین. از سوی دیگر «آشوب» بهترین اثر اقتباسی از نمایشنامه شاه لیر ویلیام شکسپیر نام گرفته است.
گرچه آکیرا کوروساوا بعد از این فیلم، آثار دیگری هم ساخت اما آنها پروژههایی بسیار شخصی بودند که در مواردی حتی از داستانگویی سرراست هم فرار میکردند. در آنها کوروساوا ضیافت رنگ و نور و قاب بندیهای با شکوهش را در خدمت فیلمهایی قرار داده که همه چیزش جمع و جور است و مانند این یکی ابعاد اتفاقاتش غولآسا نیست. در ذیل مطلب فیلم «فانی و الکساندر» اشاره شد که برگمان تا میتواند از نمایش دراماتیک اتفاقات پرهیز میکند. با توجه به ساختمان آن اثر، آن روش درست است و جواب میدهد تا «فانی و الکساندر» هم به شاهکاری برای تمام فصول تبدیل شود. اما در این جا همهی اتفاقات به شکل غریبی جنبهای حماسی و عظیم دارند. حتی رنج شخصیتها هم قابل اندازهگیری نیست، همان طور که کینهی آنها یا وفاداری هر کدام.
داستان «آشوب» به داستان تنهایی آدمی در جمع میماند. مردی تمام عمر خود را رنج برده تا افتخار کسب کند. حال که تصور میکند کار دیگری در این دنیا ندارد، قصد استراحت دارد و دستاوردهایش را به فرزندانش میسپارد. اما کلاغهای بدشگون یکی یکی از راه میرسند و اخبار شوم با خود به همراه میآورند. مرد هم سر به بیابان میگذارد و دیوانه میشود و کوروساوا داستان همین دیوانگی را تعریف میکند. از این پس تمام تلاش آکیرا کوروساوا صرف نمایش وحشتی میشود که این پیرمرد از جفای آدمی دیده است. او که جنگ سالاری سالخورده و با تجربه و دنیا دیده است، از تماشای این همه وحشی گری به وحشت میافتد و به سمت جنون حرکت میکند. تاتسویا ناکادای در اجرای تمامی جنبههای شخصیتی این نقش سنگ تمام گذاشته است و هم توانسته اقتدار او در اوج قدرت را به درستی بازی کند و هم جنون وی ناشی از بی رحمی دنیا را خوب از کار در بیاورد.
جدال با تقدیرگرایی همیشگی موجود در آثار آکیرا کوروساوا با تصویر کردن تنهایی و دردی که شخصیتها پس از یک تصمیم سخت تحمل میکنند، در این جا در اوج بدبینی قرار دارد و همین موضوع فضای رنگارنگ فیلم را به تلخی و تیرگی میکشاند. کوروساوا مانند فیلم «شبح جنگجو» در همین فهرست، تمام این رنگها را قبلا در تصاویری نقاشی کرده بود و تیم سازندهی فیلم مجبور بود همه چیز را از روی همان طرحها کپی کند. بسیاری دیگر از عناصر فیلم «شبح جنگجو» در این جا هم قابل مشاهده است، جنگها با کلی سیاهی لشکر و البته آب و تاب ساخته شده اما در نهایت تمرکز فیلم بر تنهایی شخصیت اصلی است. او آهسته آهسته چیزی کشف میکند که در ابتدا از آن بی خبر بوده، غافل از این که در پایان امیدی برای رستگاری وجود ندارد.
همان طور که گفته شد فیلم «آشوب» نمایشگر پردهی دیگری از هبوط انسان از بهشت و رانده شدن او بر زمین و کسب آگاهی است؛ راهی پر خطر که یک سر آن دوزخ است. آدمی که در بهشت میزیسته و حال باید با آگاهی به دست آمده به زمین گرم انسانی برسد. و البته مسالهی پیش روی آدمی در این فیلم اخلاقی هم هست؛ چرا که سردار بزرگ دیروز و پیرمرد مفلوک امروز باید با عواقب آن چه که انجام داده روبهرو شود. از سوی دیگر فیلم «آشوب» بیش از هر فیلم دیگر کوروساوا پلانهای زیبا و ماندگار در خود دارد. این موضوع وقتی بیشتر به چشم میآید که کارنامهی او را مرور میکنیم؛ آن همه تصاویر تغزلی، آن همه نماهای بی بدیل؛ حال ناگهان فیلمی مقابل دیدگان ما قرار گرفته که هر پلانش هوشربا است. پس فیلمساز باید در اوج پختگی باشد که آن تصاویر فقط چشم نواز نباشند و در دل داستان دلیل وجودی خود را پیدا کنند و در خدمت اثر باشند. در چنین شرایطی است که این فیلم را باید صدرنشین لیست ۲۰ فیلم غیرانگلیسیزبان برتر دههی هشتاد میلادی دانست.
«یک سردار جنگجوی پیر حکومتش را بین سه پسر خود تقسیم میکند. او امیدوار است تا آنها به عدالت حکومت کنند اما رسیدن به قدرت آنها را کور میکند و به جان هم میاندازد. سردار ابتدا از پسر بزرگتر میخواهد که حکومت کند اما فرزند دیگر او علیه پدر شورش میکند و طرد میشود. از سویی پسر بزرگ هم از پدر نشان حکومت را طلب میکند تا قبل از مرگ پدر حاکم مطلق سرزمین شود. این موضوع پدر را ناراحت میکند و باعث میشود تا از قصر خارج شود و به دنبال دیگر پسرانش برود اما …»
منبع: دیجیمگ