بودن یا نبودن؟ مساله این است. مساله بودن است و نویسندگی بهانه‌ای برای بودن. به نظر می‌رسد مساله‌ انسان در جهان به هست شدن و بودن بازمی‌گردد. انسان یا می‌تواند باشد یا نمی‌تواند. اگر در مسیر بودن توانست از سد اضطراب بگذرد، می‌تواند از زیستن خود لذت ببرد وگرنه در اعماق تاریک رنج و تنهایی تا ابدالدهر می‌ماند. انسانی که در مسیر بالفعل نمودن بالقوگی‌هایش قدم می‌گذارد، مالامال از اضطراب می‌شود. بالقوگی به‌خودی‌خود ارزشی نداشته و این بالفعل نمودن است که می‌تواند فرد را به بودن برساند. فرد در این مسیر اضطراب افسارگسیخته‌ای را تجربه می‌کند. دلهره دست از سر او بر نمی‌دارد و این بالفعل نمودن تنها راه بودن اوست.

چارسو پرس: صفحه‌ سفید دمار از روزگار نویسنده تازه‌کار در می‌آورد. البته بعید به نظر می‌رسد نویسنده‌های باتجربه هم از این اضطراب راه گریز داشته باشند. صفحه‌ سفید با لحظه‌ احتضار تفاوتی نمی‌کند. کلافگی، بیزاری، بی‌تابی، دلهره و اضطراب افسارگسیخته. این واژه‌ها اگر پشت یکدیگر قطار شوند شاید ذره‌ای از حال‌وروز یک‌لحظه نویسنده را تعریف کنند. بعید به نظر می‌رسد. حس یک بانو در ثانیه‌های نزدیک به درد‌های وضع‌حمل، حس یک محکوم در آخرین شب اجرای حکم اعدام، حس یک مسافر کویر در لحظه‌ گم‌شدن و حس یک انسان که از لحظه‌ مرگ خویش آگاه است. مسافری که ساعت تحویل اتاقش رسیده و وسایلش را جمع نکرده است. راستی چرا این صفحه سفید نویسنده را به چهارمیخ می‌کشد. چرا نویسنده با وجود آگاهی از این رنج دست از کار نشسته و خیره‌سر و لجوج به سمت نوشتن می‌رود. 
فیلم آتشین قصه لئون و فلیکس است. آنها تصمیم گرفته‌اند برای اتمام اثر هنری خود به ویلای پدری فلیکس آمده و در فضایی خلوت دست به خلق بزنند. وجود لئون مملو از دلهره و اضطراب است. او طعم بودن و زیستن را نچشیده و قرار است رمان خود را تکمیل کند. در راه اتومبیل فلیکس خراب شده و ادامه‌ مسیر را از راه میانبری در جنگل پیاده می‌روند. در ویلا بر خلاف انتظارشان تنها نیستند. دختر دوست مادر فلیکس هم آنجاست. پیاده‌روی در جنگل و حضور نادیا سنگ بنای غر زدن‌های لئون می‌شود. لئون کلافه، زودرنج، عصبی و از عالم‌وآدم بیزار است. شخصیت‌پردازی با طمانینه، آرام و دور از تظاهر کریستین پتزولد در یک داستان خطی مخاطب را با ابعاد ظریف انسانی لئون آشنا می‌کند.
 مخاطب با روند داستان به جهان داستان اشراف دارد. میزان اطلاع مخاطب مبنای کشش و تعلیق نیست. فقدان اطلاعات و کنجکاوی مخاطب روند داستان را نمی‌سازد، بلکه آگاهی شخصیت بالطبع مخاطب از اضطراب درونی لئون طرح و توطئه اصلی داستان است. تجربه‌ای که لئون از سر می‌گذراند بدل به تجربه مخاطب می‌شود؛ بنابراین در ظاهر قصه بدون تعلیق و کشمکش است. اما اگر پیش‌فرض‌های فرمال را کنار گذاشته و دل به دل شخصیت‌های قصه دهیم از تضاد و تعلیق عمیق وجودی اثر مبهوت خواهیم شد. کریستین پتزولد بیش از دو سوم فیلم را به پرداخت شخصیت‌ها اختصاص می‌دهد. لئون چندان جذاب و همدلی‌برانگیز به نظر نمی‌رسد. بارها به‌خاطر کنش‌هایش مورد داوری شخصیت‌های داستان و مخاطب قرار می‌گیرد.
 گاهی کنش‌های او آنقدر کلافه‌کننده است که مخاطب دست محکم به سر زانو می‌زند و ناسزا نثارش می‌کند ولی داستان مسیر دیگری را دنبال می‌کند. بودن یا نبودن؟ مساله این است. مساله بودن است و نویسندگی بهانه‌ای برای بودن. به نظر می‌رسد مساله‌ انسان در جهان به هست شدن و بودن باز می‌گردد. انسان یا می‌تواند باشد یا نمی‌تواند. اگر در مسیر بودن توانست از سد اضطراب بگذرد، می‌تواند از زیستن خود لذت ببرد وگرنه در اعماق تاریک رنج و تنهایی تا ابدالدهر می‌ماند. انسانی که در مسیر بالفعل نمودن بالقوگی‌هایش قدم می‌گذارد، مالامال از اضطراب می‌شود. بالقوگی به‌خودی‌خود ارزشی نداشته و این بالفعل نمودن است که می‌تواند فرد را به بودن برساند. فرد در این مسیر اضطراب افسارگسیخته‌ای را تجربه می‌کند. دلهره دست از سر او بر نمی‌دارد و این بالفعل نمودن تنها راه بودن اوست.
صفحه سفید و نوشتن استعاره‌ای از بالفعل نمودن بالقوگی در راستای هست شدن و بودن است. وقتی نویسنده در مقابل صفحه‌ سفید قرار می‌گیرد، آن چیزی که او را به صلابه می‌کشد، صرفا نوشتن نیست. حتی درد وضع‌حمل نگارش نیست. نویسنده دلهره بودن دارد. اگر بتواند اثری خلق کند و مخاطبش را راضی کند، می‌تواند سرش را بالا گرفته و نفس راحتی بکشد ولی فقدان توانایی او در این فرآیند تاروپود روحش را از هم می‌گسلد. حس ارزشمندی خود را از دست می‌دهد، او در مقابل خود شکست می‌خورد، او به خود می‌بازد، او از خود متنفر می‌شود، دست او برای خود رو می‌شود، او دیگر توان زیستن یا بودن را از دست می‌دهد. به فرض که چیزی نوشت، از نقد فرار می‌کند. از نظرات دیگران می‌گریزد. کافی است اولین فردی که اثر او را می‌خواند، ناراضی صفحات را کنار بگذارد. این کنارگذاشتن معنی طردشدن را برای نویسنده به ارمغان می‌آورد. اینکه ارزشمند نیست و در نهایت هیچ هیچ هیچ است و این درد بسیاری از افرادی است که بدون آنکه خود را بغل بگیرند وارد هنر می‌شوند. اگر گوش ‌تیز کنیم نجوای آنها را با یکدیگر خواهیم شنید. آنها آمده‌اند تا جام شهرت را سر بکشند، مجسمه طلایی بگیرند. مردم برای آن کف بزنند. برای اینکه آنها هیچند و ارزیابی دیگران از آنها شخصیت‌شان را شکل می‌دهد. آنها فردیت نداشته و صرفا بازتاب نظرات دیگرانند و اگر در درازمدت اعتمادبه‌نفس آنها متکی به اعتبار و تایید اجتماعی باشد، آنچه دارند اعتمادبه‌نفس نیست، بلکه شکل تحریف‌شده همرنگ شدن با جماعت است بنابراین انسان یا در جست‌وجوی خویش به بودن می‌رسد یا با خوش‌رقصی برای دیگران همرنگ آنها شده و خودش را در این میان از دست می‌دهد.
در ادامه با اخلاق‌گرایی افراطی و یقه‌گیری خود تلاش می‌کند از خود برده‌ای ساخته تا نظر دیگران را جلب کند. رفته‌رفته این فرد با خود قهر کرده سپس خود را از خاطر خواهد برد. شخصیت فیلم پتزولد در مسیر بالفعل نمودن بالقوگی‌هایش شبیه آونگ بین خود واقعی و خود بهنجار اجتماعی است. این تضاد درونی تعلیقی نفس‌گیر و حیرت‌آور را در دل اثر گنجانده است. دلهره انتخاب بین دو خود. از طرفی کنجکاو آرامش و زندگی جذاب شخصیت‌های دیگر است. پنهانی تلاش می‌کند در لا‌به‌لای وسایل آنها پازل ذهنی‌اش را کامل کند. از طرفی اخلاق‌گرایی خشک و انعطاف‌ناپذیر نسبت به دیگران، کارش و خودش دارد. البته که این اخلاق‌گرایی خشک و انعطاف‌ناپذیر سازوکار جبرانی است که فرد با آن خود را وامی‌دارد ضمانت‌های اجرایی بیرون را بپذیرد، زیرا از اساس اطمینان قلبی ندارد انتخاب‌های خودش ضمانتی داشته باشد. در مقابل اثر هنری دوستش حس حسادتش برانگیخته شده و تلاش می‌کند با تمسخر و طعنه او را منکوب کند. از طرفی خودش شبیه کودکی که از سیاهی می‌ترسد از نقد و حتی از اثرش گریزان است.
از ابتدا سر ناسازگاری با دیگران دارد. این ناسازگاری نه از نفرت او به آنها بلکه از ضعف اعتمادبه‌نفس ناشی از حس بی‌ارزشی است. اضطراب نوشتن تا حلقوم او رسیده و این اضطراب بر جوهر کانونی اعتمادبه‌نفس و حس ارزشمندی او به عنوان یک انسان می‌تازد. وجه مهمی از تجربه او از خود در مقابلش عینیت یافته و از آن بیزار است. این بیزاری از خود او را شبیه شخصیت عریانی در انبوهی از جمعیت می‌گرداند. حس شرم حضور در دل آن جمعیت. حس شرم و نفرت از خودش به داوری‌اش از دیگران سرایت می‌کند. به ‌نوعی سیستم دفاعی حسی او فعال شده و هرقدر میل دارد دوست داشته شود، همان قدر رفتارهای غیر دوست‌داشتنی انجام می‌دهد. لئون از همان ابتدا دلباخته نادیا می‌شود. او شهامت ابراز ندارد.
به میزانی که در خلق داستان خود ناتوان است، اضطراب و دلهره‌اش بیشتر و نسبت به نادیا رفتارهای زشت و زننده انجام می‌دهد. درخواست‌های نادیا را به‌سادگی رد می‌کند. دعوت نادیا به خوردن بستنی یا اسپرسو را بدون دلیل رد می‌کند. وقتی نادیا با دوچرخه زمین می‌خورد، تلاشی برای کمک به او نمی‌کند. به هر میزان میلش به نادیا بیشتر می‌شود رفتارهای اجتنابی انجام داده و کنش‌های غیرارادی‌اش او را کلافه و ازخودبیگانه‌تر می‌کند. کنش‌های او طعنه به لجبازی‌های کودکانه می‌زند. سکانس تحویل داستان به نادیا برای خواندن و انتظار پسر بسیار هنرمندانه و قابل اعتناست. پسر رمان را با ترس‌ولرز به نادیا می‌دهد. نادیا بی‌مقدمه روی تخت افتاده و شروع به خواندن داستان پسر می‌کند. اضطراب پسر را فلج کرده و دچار تشویش و اندوه می‌شود. مدام تلاش می‌کند بر اضطراب درونی‌اش غلبه کرده ولی دید تحریف‌شده‌اش نسبت به خود و دیگران دست از سر او بر نمی‌دارد.
زمان حالت منطقی‌اش را برای فرد از دست می‌دهد. ثانیه‌ها به او هجوم می‌آورند. تمام وجود فرد تمنای رضایت مخاطب را طلب کرده ولی در ظاهر آن را بی‌اهمیت می‌داند. فرد قدرت تسلی خود را ندارد. زمان بسط پیدا می‌کند. عریض می‌شود. زمان طولی به‌هم‌ریخته و قدرتش را برای پیش رفتن از دست می‌دهد. فرد تلاش می‌کند زمان بایستد تا با نظر خواننده مواجه نشود و از طرفی تلاش می‌کند زمان را کشته و حلق‌آویز کند تا زودتر شبیه بره‌ای به قربانگاه نظر دیگری برود. پتزولد میزانسن‌های انتظار لئون را به‌گونه‌ای طراحی کرده که مخاطب همراه با او کلافه و مضطرب است. لئون با توپ تنیس مدام به دیوار می‌کوبد. نادیا ظاهر می‌شود. دو نگاه باهم تلاقی می‌کنند. نادیا کمی خشمگین و ناامید است. پسر تلاش می‌کند بر خود مسلط شود. وقتی نادیا نظرش را می‌دهد. اتفاقی که لئون برای آن آماده نیست، رقم می‌خورد. او حالا در بالفعل نمودن بالقوگی‌اش ناتوان بوده و وجودش زیر سوال رفته است. آن‌هم از طرفی فردی که با تمام وجود تمنایش را دارد. جمله نادیا صرفا چند واژه کنار یکدیگر نیستند. آنها خنجری بر جوهر بودن و اعتمادبه‌نفس لئون هستند. او نظر نادیا را طلب نمی‌کرد، او بودنش را در تایید نادیا می‌دید. اکنون نادیا با رد داستان او تمام وجودش را طرد کرده و لئون زیر آوار دشوار بودن لگدمال می‌شود. هر گونه احساس گناهی بر سرش آوار می‌شود، توپ تنیس را با تمام توان به دیوار می‌کوبد و راهی دریا می‌شود. در راه بلندبلند به نادیا ناسزا داده و با تحقیر او وجود خودش را بازسازی می‌کند؛ بی‌خبر از آنکه این حس گناه از طرف خودش قابل بخشش نیست. حس شرمی که با دیدن آشنایی در زمان ارتکاب جرم تجربه می‌کنیم به این سادگی ما را رها نخواهد کرد. شاید ساعت‌ها دندان به دندان بفشاریم و رنج بکشیم. پتزولد در بازنمایی این حس انسانی استادانه عمل کرده است. لئون از ابتدا بهتر از دیگری به اثر خود آگاه است؛ بنابراین پتزولد در چرخش داستان تعبیر دیگری از رفتارهای او به ما نشان می‌دهد. حالا می‌توانیم او را درک کنیم. حس گناه لئون ارتباطش را با جهان خود، دیگری و طبیعت مختل کرده و توانایی زیستن از او سلب شده است. پتزولد بیگانگی‌اش را با طبیعت به‌خاطر آشفتگی و دلهره وجودی در چند صحنه هنرمندانه طراحی و گسترش داده است. لحظه تنهایی لئون در جنگل ابتدای داستان و بیگانگی و شاید ترس از طبیعت، لحظه‌ای دیگر که پس از برانگیخته‌شدن خشم شاخه و برگ درخت را با نفرت می‌شکند.
در تمام طول این سفر لحظه‌ای تن به آب نمی‌زند. کنار دوستان لذت نمی‌برد. در واکنش به نگرانی نادیا از آتش‌سوزی، پاسخی غیرانسانی می‌دهد. نگرانی نادیا را بی‌منطق می‌داند، زیرا اعتقاد دارد آتش به خانه آنها سرایت نمی‌کند. از سوختن جنگل، دیگران و حیوانات ککش هم نمی‌گزد. به فلیکس در تعمیر سقف کمک نمی‌کند. او هیچ کاری نمی‌کند. ولی چرخش داستان پتزولد ما را با پسر در این تجربه همراه کرده است.
نادیا در لب دریا تلاش می‌کند لئون را آرام کرده و تسلی دهد. لئون تسلی‌ناپذیر است. برداشت‌های پر از تحریف خود را نسبت به نادیا و دیگران فریاد می‌زند. هذیان می‌گوید. نادیا او را ترک می‌کند. لحظه حیرت‌آوری است. داستان به نقطه اوج می‌رسد. لئون با تمام وجود میل به نادیا دارد و از طرفی به‌خاطر لگدمال نمودن بودن خود از او بیزار است. میزانسن پتزولد هم حاکی از این دوگانگی است. شبیه کودکی که از ترس طردشدگی و رهاشدن به آغو‌ش مادر پناه آورده و گریه می‌کند درحالی که با مشت به جسم مادر می‌زند. لئون در هذیان‌های رقت‌انگیزش تمنای نادیا داشته ولی با جمله‌هایش او را از خود دور می‌کند. لئون آرام نمی‌شود. نادیا او را ترک می‌کند. فلیکس و دیوید در آتش‌سوزی جنگل از بین می‌روند. آتش‌سوزی استعاره‌ای از نیستی است و از ابتدا هستی و بودن شخصیت‌ها را تهدید می‌کند. لئون در این وضعیت آتشین سوخته و خاکستر می‌شود. رنج، اضطراب و دلهره‌اش را روی کاغذسفید طراحی می‌کند. روایتش از این فرآیند آتشین او را از نیستی به هستی می‌رساند. روایت او از این سفر صفحه سفید را پر می‌کند. زندگی او را نجات می‌دهد و نادیا در لحظه‌ای که انتظارش را نمی‌کشید به‌صورت فرشته‌ای ظاهر شده و به وجودش لبخند می‌زند


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: محسن بدرقه