چارسو پرس: تئاتر این روزهای ما گرفتار انبوه اجراهای کمرمق و بیجهت شده است. از مهمترین دلایل این امر بیشک مربوط به عنصر نمایشنامه است. فیالواقع اغلب کسانی که مبادرت به نوشتن متونی میکنند که قرار است نمایشنامه باشد و نقشه راه گروه اجرایی، در این وادی کمتجربه بوده و با زیستجهان فقیر و سترون خود، حتی اگر تمنای نوشتن هم داشته باشند در نهایت، حاصل کارشان تولید نمایشنامههایی است بلاتکلیف و گمراهکننده. بنابراین پناه بردن به سیاست اقتباس و خوانش تازه از متون کلاسیک، میتواند یکی از راههای گریز از این فروبستگی و بنبست باشد. با مروری به اجراهایی که این شبها در سالنهای دولتی و خصوصی تئاتر روی صحنه است، میتوان نمایشهایی را مشاهده کرد که شکلی از بازخوانی یا اقتباس را پیشه کرده و وامدار یکی از متون کلاسیک و شناختهشده هستند.
نمایش اول - داش آکل به روایت نوچه کاکارستم
حامد شیخی با نگاهی به داستان کوتاه «داش آکل» صادق هدایت و با خوانشی یکسره متفاوت از این متن، آخرین نمایش خود را در مقام نویسنده، بازیگر و کارگردان در سالن قدیمی سنگلج بر صحنه آورده است. گویا بنیان این خوانش متفاوت با عنایت به روایت یک نفر شکل گرفته که ادعا دارد داستان داش آکل و کاکارستم را دقیقتر از همه میداند و با روایت نویسندهای چون هدایت فرق دارد. بنابراین با نمایشی روبرو هستیم که از جهان هدایت فاصله گرفته و با شاخ و برگ دادن به ماجرای عاشقانه و تراژیک این قصه، تلاش دارد جهان پیشنهادی خود را در تکمیل یا تخالف با جهان هدایت برسازد. حامد شیخی با افزودن شخصیتهایی چون «اقدس» که روسپی معروف محله است و عاشق داش آکل و «امان» که در ظاهر نوچه کاکارستم و در باطن، مرید مرام داش آکل، اخلاقیات تازهای میآفریند که جالب توجه است. از یاد نبریم که چگونه هدایت از زوال و پایان دوران لوطیگری سخن به میان آورده و با اتصال زندگی داش آکل با میراث خانوادگی «حاجی صمد» بر تغییرات ناگزیر زمانه تاکید کرده است. تغییراتی که عشق و سیاست بر آن تاثیر گذاشته و مهر پایان بر رندی و عیاری روزگار گذشته کوبیده است. به دیگر سخن فیگوری چون داش آکل با تمام قدرتی که در عرصه نمادین دارد، با آن مرام و لوطیمنشی، روزگارش به پایان رسیده و حال عشق دخترکی چون مرجان، این زوال و مرگ را پایانی شکوهمند بخشیده است. یوسف اسحاقپور در این رابطه در کتاب «بر مزار صادق هدایت» مینویسد که «تضّاد میان «عاشق» و زاهد از مایههای اساسی فرهنگ ایرانی است. نابترین صورت عشق در نزد هدایت را در چهره داش آکل میبینیم که آخرین نماینده یکی از صورتهای ازلی بنیادی در این فرهنگ است. آخرین «عیار» برادر آن «رند»ی که آمیزهای از پهلوانی و عرفان بود و «جوانمرد»ی که دار و ندارش را با دوستان همپیاله خرج کرده یا به فقرا بخشیده است و هنوز هم سرِ هر کوی و برزنی قمهکشِ مدافع آنهاست. این آدم کافی است یک نگاه بهصورت دخترکی تازهبالغ بکند و چنان عاشق شود که بگذارد دشنه حریف در قلبش فرو رود درحالی که بهآسانی میتوانست آن دختر را به زنی بگیرد. عشق، فرزند بینوایی و زشتی است و سرانجامی جز مرگ نمیشناسد.» سرنوشت آخرین عیار حقیقی شهر با عشق و مرگ رقم خورده و نشانهای است از دورانی که تناقضات زندگی مدرن شهری، دیگر مجالی برای عیاری و جوانمردی باقی نگذاشته است. بنابراین نویسندهای چون هدایت، کوتاه و نوستالژیک و باشکوه، روایت این به «پایانرسیدن» را مینویسد. حامد شیخی برای نمایش خویش راهی دیگر انتخاب کرده و با طنزی تماشایی، از آن عیاری و جوانمردی، نشان چندانی در داش آکل قرار نمیدهد. در روایت حامد شیخی داش آکل شاید یکی از مردان قوی شهر باشد اما واجد خصلتهای جوانمردانه به تمامی نیست. حتی احتمال دارد از ناموس حاجی صمد به خوبی مراقبت نکرده و پدر فرزندی باشد که مرجان در شکم دارد. نمایش «داش آکل به روایت نوچه کاکارستم» با ساختشکنی از داش آکل، آن را به زندگی روزمره و استلزاماتش نزدیک میکند. رویکردی که اینهمانی با شخصیتهای شاهنامه چون رستم را در نظر گرفته و تلاش دارد سویهای اسطورهای و فرازمانی به شخصیتها بخشد. استفاده از شیوه نمایشهای ایرانی چون نقالی و حضور شخصیت «امان» در مقام شخصیت «سیاه» این نمایش را واجد اتصال با تاریخ گذشته میکند. بازی حامد شیخی در نقش داش آکل قابل اعتناست و اغلب بازیگران همدلانه در خدمت اجرا هستند. شاید کنار گذاشتن روایت هدایت و برساختن یک جهان تازه، تمنای پدرکشی در ادبیات باشد که این اجرا تا حدودی آن را پی گرفته و در تلاش است به سرانجام رساند. اما با تمامی این نکات ذکر شده، همچنان شاهد هستیم که نام پدر که هدایت باشد، در تمام لحظات این اجرا به گوش میرسد و این ارجاع به هدایت پایانناپذیر است. حامد شیخی و گروه با انگیزهاش، در مدت زمان یک ساعت توانستهاند فضایی مفرح، تماشایی و خلاقانه خلق کنند. البته بعضی از نقشها که قرار است لمپن باشد یا زنان اندرونی، به کلیشه راه میبرد که میبایست برای آن تمهیدی اندیشه شود. به هر حال روایت شخصیت حاشیهای و یحتمل جعلی و نوظهوری چون نوچه کاکارستم، کمابیش میتواند جذاب و شنیدنی باشد اگر باور کنیم که حاشیهنشینها به اندازه مرکزنشینان دروغ و حقیقت را به هم میبافند.
نمایش دوم – انباشت
مهسا اکبرآبادی در نمایش «انباشت» به مساله خاطرات میپردازد. این اجرا نگاهی است به نمایشنامه «والس تصادفی» و به نوعی مقایسهای مابین تجربه زیسته یک نویسنده مشهور چون ویکتور هاییم با دانشجوی جوانی چون مهسا اکبرآبادی. خاطراتی که زن در مواجهه با فرشته در «والس تصادفی» مرور میکند تا شاید از برزخ رها شده و به بهشت رود، مبتنی است بر روایت کردن انواع و اقسام تجربیات عاشقانه. در این ماجراجوییهای شگرف عاطفی، زن با مردان بسیاری روزگار گذرانده و به کارهای مختلفی تن داده است. بنابراین مرگ او در یک اتومبیل با سرعت 220 کیلومتر و در حالت مستی ناشی از نوشیدن بلومانکوف، چندان امر غریبی نیست و میتواند در موقعیتهای مختلف اتفاق افتاده باشد. رابطه زن و فرشته همچون یک والس دو نفره به پیش میرود و بیآنکه منطق این والس که مبتنی است بر بازی معلوم شود، مدام بر تصادفی بودن شکل مییابد. زندگی پس از مرگ برای زن که میان دوزخ و بهشت سرگردان مانده، از طریق شرکت در این بازی تصادفی، معنای تازهای مییابد و این امکان را فراهم میکند که زن به تناوب یا ضرورت، گاه از سر تفنن یا شانس، حتی اغوا یا تطمیع، تخیل بورزد و سرنوشت خویش را مدام از طریق روایت متفاوت از خاطرات گذشته، تغییر دهد. این تنوع در روایتگری به مانند یک والس عمل کرده و همچون استعارهای از رقص دو نفره است. نمایش انباشت مهسا اکبرآبادی مبتنی است بر مرور خاطرات. وارد شدن یک دختر جوان به یک سازمان عریض و طویل و اجبار به یادآوری خاطرات گذشته برای خروج از آن، چیزی شبیه به والس تصادفی. مهسا اکبرآبادی در مقام بازیگر و کارگردان تلاش دارد یک فضای علمی- تخیلی بیافریند. در این مسیر که همراه است با یک سیستم پاداشدهی از صفر تا صد یا همان ورود به بهشت و دوزخ، شخصیت مهسا این امکان را مییابد که هویت خویش را بار دیگر به میانجی مرور خاطرات از طریق شرکت در یک بازی از نو بازآفرینی کند. حاصل کار در نهایت ملاقات با پسری است که گویا روزگاری او را دوست داشته و این روزها در این سیستم کافکایی مشغول کار است. انباشت پروژه پایاننامه دوره کارشناسی این دانشجوی جوان بوده و فضای هیبریدی و التقاطگرایانهاش گاهی ملالآور و گاهی پیچیده مینماید. مقایسه زیستجهان مهسا در نمایش انباشت با زن نمایشنامه والس تصادفی، نشانهای است از چشماندازهای متفاوت ایران امروز با اروپای جهان اول. مهسا اکبرآبادی از طریق تصاویر ویدیویی تلاش دارد با فیگورهای مهمی چون افلاطون شوخی کند و با نمایش زندگی واقعی خویش، روایتی صادقانه از دغدغهها و روابط دوستانه و عاطفیاش به نمایش گذارد. با آنکه هر دو زن این دو نمایش، کمابیش یک بازی را تجربه میکنند اما مسیری که طی میشود تفاوتهای معناداری دارد. نمایش انباشت را میتوان یک بازیگوشی خلاقانه دانست که با نگاهی به نمایشنامه والس تصادفی، میل آن دارد که زیستجهان یک نسل تازه اما سرگردان را در وضعیت اینجا و اکنون ما روایت کند. جایی که خاطرات را نمیتوان به راحتی فراموش کرد و همچون تروما مدام باید یادآوری کرد و گرفتار انباشت آن شد.
نمایش سوم – آنتیگون
مهمترین نکتهای که در خوانش محمدرضا آگاه از متن آنتیگونه سوفکل مشهود است، غیاب شخصیت آنتیگونه بر صحنه و اینهمانی با «لیدی مکبث» و «اوفلیای هملت» است. اجرا میخواهد این قضیه را به تماشاگران بقبولاند که گویی تن زنانه در طول تاریخ و صد البته تا همین امروز و تا اینجا و اکنون ما، به شیوههای مختلف و مردسالارانه، حذف شده است. اما اجرا با رویکردی مبهم به ما نمیگوید که از قضا این حذف زنانگی در نمایش آنتیگون محمدرضا آگاه، بیش از آنکه تاریخی باشد و محصول سیستم مردسالارانه، انتخاب کارگردان است در استفاده نکردن از یک بازیگر زن در نقش آنتیگونه و برساختن ایدئولوژیک یک غیاب دستوری از جهان زنانه. به دیگر سخن، اگر کارگردان اجازه میداد یک بازیگر زن نقش آنتیگونه را بازی کند، این غیاب ساختگی که ربطی به حذف تاریخی زنان ندارد، به راحتی حلوفصل میشد و ما در مقام تماشاگر شاهد حضور آنتیگونه بودیم. وقتی هر شب یکی از تماشاگران، امکان مییابند بر صحنه حاضر شده و این «آنتیگونشدگی» را بدون هیچ مشکلی بر صحنه اجرا کنند بیشک دلیلی وجود ندارد یکی از بازیگران زن به شکل ثابت، این آنتیگون بودن را بر صحنه اجرا نکند. به هر حال نمایش آنتیگون محمدرضا آگاه، شبیه اغلب اجراهایی است که تلاش دارند از روایت آثار کلاسیک فراتر رفته و حرف تازه بزنند اما در نهایت سیاستهای اجراییشان توان این گذار را ندارد و حضورشان زیر سایه سنگین آثار کلاسیک چون آنتیگونه سوفوکل، ناپدید شده و به فراموشی سپرده میشود.
نمایش چهارم – در انتظار گودو
بار دیگر نمایش «در انتظار گودو» و اینبار به شکل تاسفباری، یک اجرای کمابیش غیربکتی. کارگردان جوان نمایش که گویا علیرضا حاجیبابایی نام دارد اما «آلِین رزمارین» خود را خطاب کرده در این اجرا که این شبها در سالن اصلی مولوی اجرا میشود دست به خوانشی مخاطرهآمیز از متن بکت زده و با افزودن چند بازیگر زن، برای هر کدام از شخصیتهای مرد، یک حضور زنانه در کنار شخصیتهای مرد ساخته است. رویکردی مبتنی بر روانشناسی یونگی و کنار هم قرار دادن آنیما و آنیموس افراد. اگر بپذیریم که در انتظار گودوی بکت، پرسشی تاریخی و هستیشناختی است در رابطه با انسان معاصر و سیاست انتظار در عصر بلاتکلیفی و سرگردانی، خوانش این کارگردان جوان، تمامی ظرفیتهای سیاسی و هستیشناسانه «در انتظار گودو» را کنار گذاشته و بدل شده به خوانشی بیش از حد شخصی و غیرخلاقانه. انتزاع بکت اصولا بر حذف کردن تکیه دارد و انتظار کشیدن، سویه سیاسی و رادیکال مییابد. اما اینجا نه انتظار مشاهده میشود و نه رادیکال بودن. یک خوانش سترون و دلبخواهی که ملال میافزاید و روح بکت بزرگوار را در قبر خویش بهشدت میلرزاند. در انتظار گودو نمایشنامهای است که بارها در ایران معاصر اجرا شده و تجربیات خوبی را رقم زده. باید از علیرضا حاجیبابایی پرسید که نسبت این اجرا با آن گذشته چیست. اجراهایی از وحید رهبانی، علیاکبر علیزاد، همایون غنیزاده و حسام لک. دریغا که بکت اینچنین به مسلخ رود و اینگونه اجرا شود. در فقدان فهم از سیاست انتظار و سر کردن با امر منفی.
* توضیح عکس: ایان مککلن و پاتریک استوارت در صحنهای از اجرای موفق »در انتظار گودو« به کارگردانی شان ماتیاس
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: محمدحسن خدایی