چارسو پرس: تمام این چند روز را که از شنیدن آن خبر نحس میگذرد، هرچه خواستم بنویسم نشد. خاطرهها رخ باختند؛ کلمهها از من گریختند و توصیفها پنهان شدند وآنچه باقی ماند یک بُت پایدار است و یک بغض باردار؛ یک ناباوری لجباز است که هرچه میگذرد، لجاجتاش افزون میشود. نمیخواهد بپذیرد چنان مرگی را... نه نمیخواهد بپذیرد.
با خود میگویم نکند همهی اینها داستان فیلمیست که او میخواهد بسازدش. اما این داستان بدیست. باور کن این داستان بدیست. نه چون واقعیت ندارد؛ کاملاً به عکس، چون زیادی واقعیت دارد و نشاندادنش واقعیت را ـ این واقعیتِ پلشتِ گرداگردمان را ـ از اینکه هست، پلشتتر میکند. این میزان کراهت و هول جهان ما را از اینکه هست نازلتر و هولناکتر میکند. چرا نمیتوانم ـ یا نمیخواهم ـ باور کنم این واقعه رخ داده است؟ قتلی چنین کریه! چنین آغشته به فریب!! نه، ذهنم آن را نمیپذیرد؛ پس میزند.
میخواهم باز گردم، نمیدانم به دهه چند میلادی یا شمسی و در پاریس باشم و داریوش به من تلفن بزند برای بازی در فیلمی و من اعلام کنم که بازیگر بدی هستم و حالا نگاه کنم به بازیگران بد واقعی صحنهی قتل او، اما از همهچیز خالی هستم.
ذهنم خالی شده است از هرچه که اوست و هرچه با او سپری شده است. داریوش یک جای خالی شده است در ذهنم. چرا بهیاد نمیآورم او را که مرا با خود برده بود سر صحنه ی «هامون» تا ترغیبم کند به بازی در یکی از آن نقشها؟ چرا یادم نمیآید کدام نقش را به من پیشنهاد داده بود؟ چرا بهیاد نمیآورم کدام نمایش بود که میخواست اجرایش کند و از من خواسته بود، طراحی صحنهاش را برعهده بگیرم؟ چرا یادم نیست که صحنهاش را چهشکلی قرار بود اجرا کنم؟
به آن صحنه میاندیشم که هیچگاه اجرا نشد. هیچچیز در ذهنم نیست، جز صحنهای خالی و تاریک. تاریکیای چنان غلیظ که میشود با دست لمساش کرد و در میان آن تاریکی تنها تلألو هولآور خونی فروزان و ذلال است که بر همهجا پاشیده است و به درخششی شوم میدرخشد. ذهنم از هرچه اوست، خالیست جز تصویر او بر همین صحنهی مهیب. تصویری نحس از جسمی پارهپاره و خِرخِر صدایی از حلقی بریده که مرگی باوقار و آرام را طلب می کند
تمام اینشبها تنها اینتصویر است که در سرِ سرسامگرفتهام میچرخد و میدانم چرا. زیرا برای ما که در این سرزمین سالها در آستانِ مرگ ایستادهایم، این تنها سهم عادلانه از زندگی میتوانست بود؛ مرگی آرام و بدون رنج.
بله داریوش! ریشخند تلخ روزگار را بنگر: تنها سهم عادلانهی ما از زندگی میتوانست مرگی آرام باشد، یعنی درست همانچیزی که از تو دریغ شد، یعنی همانچیزی که من نمیخواهم بپذیرمش و ذهنم با لجاجت پسش میزند و به زبان لورکا فریاد میزند: «نه مگویید به تماشایش بنشینم».
من هرگز باور نمیکنم نمایشی را که در آن، باغبانی برای چندرغاز پول، یکی از بزرگترین فیلسوفان سینمای ایران را سلاخی میکند.
بر آن صحنهی نادیدنی، شنبادی خفقانبار میوزد و تاریکی را غلیظتر میکند. اما این، آن نمایشی نبود که تو قرار بود روزی اجرایش کنی؛ این بیشتر شبیه نمایش من است؛ «یادگار سالهای شن» که روزگاری اجرایش کردم و من چرا یادم نیست وقتی آمدی پشتصحنه و در آغوشم گرفتی، چهگفتی در گوشم که من از آن، تنها این هوهوی دیوانهی باد مانده در سرم؟
نه این شبیه آننمایش نیست که تو قرار بود روزی اجرایش کنی؛ این همان نمایشیست که تو همین چند روز پیش اجرایش کردهای یا نمایشیست که من برای تو ترتیب دادهام. تو مانند «مجنون» در نمایش یادگار سالهای شن در میان شنباد ایستادهای، تاریکی غلیظ را در مشتهایت میگیری و با صدایی از حلق بریده، این بیت از معلقات سبعه را از عمقِ عمیقِ تاریکی فریاد میزنی: «هان ای شب دیرنده، آیا دریچههای بامدادی را نخواهی گشود؟»