چارسو پرس: رابرت ردفورد یکی از شمایلهای جاودانه تاریخ سینما است. او هم در عرصهی بازیگری نامی شناخته شده است و هم در عرصهی تهیه کنندگی و هم در زمینهی کارگردانی. اکنون نزدیک به شش دهه است که او در صنعت سینما حضور دارد و کارنامهای درخشان و بینظیر در این دوران از خود به جا گذاشته است. او این جا و آن جا از علاقهاش به تاریخ سینما گفته و گاهی هم از آثار مورد علاقهاش سخنی به میان آورده است. در این جا سری به ۵ فیلم مورد علاقهی او زدهایم و هر یک را زیر ذرهبین بردهایم به این امید که شناخت آثار مورد علاقهی بازیگر و سینماگر بزرگی چون رابرت ردفورد باعث شود که من و شما به درک بهتری از هنر او و جهان سینماییاش برسیم.
از دههی ۱۹۶۰ که رابرت ردفورد وارد عالم سینما شد و در کنار بزرگی چون مارلون براندو در فیلم «تعقیب» (The Chase) به کارگردانی آرتورد پن بازی کرد، میشد حدس زد که با بازیگر آیندهداری طرف خواهیم شد. چند سال بعد در یکی از جاودانهترین فیلمهای تاریخ سینما یعنی «بوچ کسیدی و ساندنس کید» (Butch Cassidy And The Sundance Kid) در نقش ساندنس کید و در کنار پل نیومن ظاهر شد و یک راست برای خود جایی در قلب تاریخ سینما باز کرد. از سوی دیگر رابرت ردفورد همان دوران در فیلمهای مهیج و تریلرها هم بازی کرد؛ از فیلم «همهی مردان رییس جمهور» (All The President’s Men) به کارگردانی آل جی پاکولا گرفته که همبازی داستین هافمن بود تا فیلم «نیش» (Sting) که خود را دوباره در کنار پل نیومن دید و نشان داد که توانایی بسیاری در ایفای نقشهای کمدی هم دارد.
از آن روزگار رابرت ردفورد بیوقفه به کارش در عالم سینما ادامه داده تا به امروز که پا به سن گذاشته و بیشتر فرد مورد احترامی است تا فردی فعال. اما اگر تصور میکنید که او فقط بازیگر موفقی بوده، سخت در اشتباه هستید. او در سال ۱۹۸۰ با ساختن فیلم «مردم معمولی» (Ordinary People) و هنرنمایی دونالد ساترلند توانست اثر موفقی بسازد که شش جایزهی اسکار به خانه میبرد؛ از جمله جایزهی اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی که این دومی به خودش تعلق گرفت و از او در عرصهی کارگردانی هم آدم موفقی ساخت. در طول این سالها او کارگردانی را هم رها نکرد و در سال ۲۰۱۴ آخرین فیلمش را ساخت که اثری مستند بود.
همهی اینها در کنار هم باعث شد که رابرت ردفورد در سال ۲۰۰۲ موفق شود جایزهی یک عمر فعالیت هنری را از سوی اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی دریافت کند و اسکاری دیگر به خانه ببرد. در کنار این جوایز او از مراسم گلدن گلوب گرفته تا از حلقههای منتقدان مختلف جوایز بسیاری دریافت کرده و حتی در عرصهی تئاتر هم کارنامهی پرباری دارد. اما یکی از مهمترین فعالیتهای او در طول این سالها همکاری در راهاندازی جشنوارهای به نام «ساندنس» در آمریکا است؛ جشنوارهای که باعث شده فیلمهای مستقل آمریکایی بیشتر به چشم بیایند و کارگردانان و بازیگران گمنام بسیاری به دنیا معرفی شوند. اهمیت همین جشنواره در طول این سالها، نشان از اعتبار رابرت ردفورد میان اهالی سینما دارد.
۱. گنجهای سیرامادره (The Treasure Of Sierra Madre)
- کارگردان: جان هیوستون
- بازیگران: همفری بوگارت، والتر هیوستون و تام هولت
- محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
رابرت ردفورد یکی از شمایلهای اصلی سینمای وسترن است؛ فقط به خاطر بازیاش در نقش «ساندنس کید» در فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» اثر جرج روی هیل. پس این که فیلمی با حال و هوای وسترن در بین آثار برگزیدهاش وجود داشته باشد، اصلا جای تعجب نیست. از سوی دیگر رابرت ردفورد آدم دغدغهمندی هم به حساب میآید و «گنجهای سیرامادره» یکی از دغدغهمندترین آثار تاریخ سینمای وسترن است.
اگر قرار باشد در دل یک جهان واقعگرایانه، به دنبال ماجراهای فلاکتبار عدهای آدم بگردیم که در تلاش هستند زندگی بهتری داشته باشند اما مدام گند میزنند و در بدبختی فرو میروند، کمتر فیلمی امکان برابری با «گنجهای سیرا مادره» را دارد. اصلا به همین دلیل هم رابرت ردفورد دوستش دارد و ن را یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینمای میداند؛ فیلمی که بدون بهره جستن از عناصر فانتزی به ماجراهای مردانی میپردازد که در سفری برای به دست آوردن یک زندگی بهتر، نه تنها به موفقیت نمیرسند، بلکه بیچارهتر از گذشته با آن سوی ترسناک وجود خود روبهرو میشوند.
موضوع دیگری که فیلم را برای رابرت ردفورد چنین عزیز میکند، استفاده گیرا از تاثیر سفر بر مردان قصه است. در این جا هم سفر وجود دارد و هم ماجراهایی بسیار. اما موضوع این جا است که خطر اصلی خود آدمیانی هستند که قدم در این سفر گذاشتهاند. آنها چنان در حرص کسب مال به سر میبرند که هیچ نیازی به حضور دشمنان خونخوار یا دیوان و ددان فانتزی ندارند. خطر درست جایی در وجود آنها لانه کرده و همین هم فیلم را از دیگر آثار فهرست جدا میکند. پس گرچه در این جا مفهوم سفر و خطراتی که در طول مسیر پیش میآید، مفهمومی اساسی است اما کارگردان دوست دارد که این مفاهیم را علاوه بر تاکید بر جلوههای بیرونی، درونی کند و به تاثیر آن بر روح و روان شخصیتها بپردازد. در دستان او ماجراهای پیش روی شخصیتها وسیلهای است برای بررسی حالات آدمی که میتواند برای به دست آوردن نفع بیشتر، دست به جنایت بزند.
روند گام به گام تغییر شخصیتها و تبدیل شدن آنها به شیطانهایی که فقط به خود میاندیشند، باعث شده تا با یکی از بهترین فیلمنامههایی روبهرو شویم که تاکنون به فیلم تبدیل شده است. «گنجهای سیرامادره» را میتوان به عنوان فیلمی بدون زمان و مکان در خصوص ذات بشری و میل او به انجام جنایت در صورت نرسیدن به شهواتش دید. به همین دلیل است که اینچنین از پس آزمون زمان برآمده و نام خود را به عنوان اثری کلاسیک تثبیت کرده است و به همین دلیل است که نباید از دیدن نامش در بین آثار محبوب رابرت ردفورد تعجب کرد.
تب طلا و تلاش برای ره صد ساله را یک شبه رفتن، شخصیتهای فیلم را از خلق و خوی انسانی دور میکند و مانند حیواناتی وحشی به جان هم میاندازد. به همین دلیل فیلم بیشتر متکی به شخصیتها است و به قول راجر ایبرت داستانش انگار به یکی از رمانهای جوزف کنراد تعلق دارد. زمان زیادی از فیلم در دل کوهستان میگذرد و بازگو کنندهی تلاش آدمها برای به دست آوردن طلا است؛ طلایی که نماد طمع و شوریدگی آنها میشود تا آرام آرام به سمت جنون حرکت کنند.
مهلکترین بخش داستان هم همین است: آدمهای قصه تا زمانی به هم باور دارند و دل در گروی دیگری بستهاند که این رفاقت نفعی به حال آنها داشته باشد و گرنه در صورت قرار گرفتن هر کدام در برابر خوشبختی دیگری، از هیچ جنایتی فروگذار نیستند. در چنین قابی بازی همفری بوگارت در قالب چنین شخصیتی یکی از برگهای برندهی اصلی فیلم است. بوگارت را هیچگاه چنین مانند گرگی گرسنه ندیدهاید. بدبینی و نگاه تیرهی جان هیوستون بر سرتاسر فیلم سایه افکنده و بازی گروه بازیگران فیلم خیره کننده است. در این میان بوگارت راهی را میآورد که تا آن زمان نیازموده است: خلق شخصیتی که سخت میتوان او را دوست داشت یا برای سرنوشتش نگران شد. چنین شخصیتپردازی پیچیدهای دلیل دیگر علاقهی کسی چون رابرت ردفورد به فیلم است.
فیلم «گنجهای سیرامادره» جایزهی اسکار بهترین فیلم را در همان سال ربود و به خاطر استفاده از لوکیشنهای طبیعی در زمانهای که حتی وسترنها هم در استودیو ساخته میشدند، مورد ستایش قرار گرفت. ضمن آن که بازی گروه بازیگران فیلم هم خارقالعاده است و فیلمبرداری چشمنواز آن در همراهی شخصیتها با مخاطب بسیار موثر از کار درآمده.
«دو مرد که موفق نشدهاند دستمزد کار سخت خود را دریافت کنند و در فقر به سر میبرند با پیرمردی روبرو میشوند که ادعا میکند در کشف و استخراج طلا وارد است. آنها ابتدا حرف او را باور نمیکنند اما با دیدن نشانههایی همراهش میشوند …»
۲. سانست بلوار (Sunset Blvd)
- کارگردان: بیلی وایلدر
- بازیگران: گلوریا سوانسون، ویلیام هولدن و اریک فن اشتروهایم
- محصول: ۱۹۵۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«سانست بلوار» در هر لیستی یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما است و این که رابرت ردفورد دوستش داشته باشد، اصلا عجیب نیست. روایت فیلم «سانست بلوار» به عجیبترین شکل ممکن آغاز میشود. مردی دمر در استخری افتاده و مرده است. حال صدای همین مرد مرده را میشنویم که قرار است داستانی را روایت کند که به مرگش منجر شده است. فارغ از اینکه این شیوهی آغاز یک داستان به قدر کافی گیج گننده و در عین حال جذاب است، باعث میشود تا من و شمای مخاطب از همان ابتدا سرنوشت شخصیتهای داستان را بدانیم؛ پس در این جا، چگونگی نمایش اتفاقات مهم است نه چرایی آنها.
داستان فیلم «سانست بلوار» از پیچیدهترین داستانهایی است که در سینمای بیلی وایلدر پیدا میشود. این جا مانند فیلم «تک خال در حفره» (Ace In The Hole) یا «آپارتمان» (Apartment) آدمها درگیر یک موقعیت ثابت نیستند که مدام ابعاد بزرگتری پیدا میکند؛ بلکه داستانی پر فراز و فرود و در عین حال پیچ در پیچ وجود دارد که تمام حواس مخاطب را طلب میکند. از سوی دیگر بیلی وایلدر و چارلز براکت نابغه، در طراحی فیلمنامه داستان را به گونهای پیش بردهاند که شخصیت مرد اول داستان با وجود این که از قرار گرفتن در موقعیتی خطرناک خبر دارد، نمیتواند از آن خارج شود. همین موضوع قصهی فیلم را پیچیدهتر میکند.
عادت کردهایم که در فیلمهای بیلی وایلدر بازیهای قابل قبول و گاهی معرکهای ببینیم. بسیاری از بازیگران بهترین بازیهای عمر خود را در فیلمی از او به نمایش گذاشتهاند. افرادی مانند جک لمون، والتر متئو یا مرلین مونرو و کرک داگلاس در فیلمهای وایلدر درخشیدهاند؛ اما شاید بهترین بازی یک بازیگر در کارنامهی سینمایی بیلی وایلدر از آن گلوریا سوانسون این فیلم باشد. او چنان نقش یک ستارهی دوران صامت سینما را بازی کرده و چنان در قالب زنی افسرده درخشیده است، که با وجود حضور درخشان زنان بازیگری مانند مارلن دیتریش در دیگر آثار بیلی وایلدر، نمیتوان این جایگاه را به کس دیگری جز او داد.
فیلم «سانست بلوار» فیلم تلخی است. داستان زنی که در خانهای مانند قلعه زندگی میکند. قلعهای شبیه به قلعههای قصههای پریان. همان داستانها که در آنها قلعه توسط هیولا یا اژدهایی مواظبت میشود و شوالیهای دلیر لازم است تا پا پیش بگذارد و زن را نجات دهد. اما در این جا خبری از هیولا یا اژدها به شکلی فیزیکی نیست. روحیات خود زن و گذشتهای که داشته باعث شده تا او مانند آن زنان داستانی، در خانهی خود بماند و در واقع از چشم دیگران پنهان شود و منتظر شوالیهای باشد تا او را نجات دهد. شوالیه از راه میرسد اما او کسی نیست که زن منتظرش بوده؛ بلکه انسانی معمولی است که خودش در جستجوی محلی است تا در آنجا پنهان شود. همین توهم زن در نهایت تراژدی پایانی را رقم میزند.
بیلی وایلدر با ساخت «سانست بولوار»، دوران طلایی سینمای آمریکا و مناسبات ستارهسازی آن را به باد انتقاد میگیرد. ارتباط یک فیلمنامه نویس ناموفق در لس آنجلس با ستارهی سالهای دور سینمای صامت، تبدیل به محملی میشود تا نکبت جا خوش کرده زیر زرق و برق کور کنندهی هالیوود رو شود و زیر نور تابان فیلمساز، بر مخاطب عیان شود. فیلم پرترهای است از وضعیت ناجور خالقان آثار سینمایی و تلاش آنها برای تنظیم کردن افکارشان با نیازهای بازار.
آدمهای بزرگی در این فیلم حاضر هستند. علاوه بر گلوریا سوانسون و ویلیام هولدن، سیسیل ب دومی فیلمساز بزرگ آمریکایی در قالب نقش واقعی خود حاضر شده و اریک فن اشتروهایم بزرگ در قالب خدمتکار و رانندهی شخصیت زن اصلی حضور دارد. علاوه بر همهی اینها باستر کیتون افسانهای هم در نقشی بدون دیالوگ لحظهای در فیلم حاضر میشود. با وجود این همه بازیگر، «سانست بلوار» هیچ جایزهی اسکار بازیگری نگرفت و سه اسکار بهترین فیلمنامهی غیراقتباسی، بهترین طراحی صحنه و بهترین موسیقی متن را به خانه برد.
«جو فیلمنامه نویس ناموفقی است که خیلی سریع نیاز به پول دارد. او زمانی که در حال فرار از دست طلبکاران خود است به طور اتفاقی وارد خانهی نورما دزموند، ستارهی دوران صامت هالیوود میشود. نورما عاشق جو میشود و او را کلید بازگشت خود به اوج میداند و جو هم تصور میکند به کمک او میتواند به پولی برسد …
۳. مرد سوم (The Third Man)
- کارگردان: کارل رید
- بازیگران: ارسن ولز، جوزف کاتن و آلیدا ولی
- محصول: ۱۹۴۹، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
اگر سری به لیست فیلمهای مورد علاقهی رابرت ردفورد بزنید و همه را در ذهن خود مرور کنید، متوجه خواهید شد که او از تماشای آثاری لذت میبرد که بازیهای درخشانی در آنها وجود دارد. «مرد سوم» کارل رید هم یکی از همین فیلمها است که دست کم دو بازیگری درخشان توسط دو استاد را درون خود جای داده؛ یکی بازی معرکهی جوزف کاتن و دیگری بازی بینقص ارسن ولز نابغه.
شاهکار مسلم کارل رید از یک مثلث طلایی در تیم سازندهی خود بهره میبرد: کارل رید در مقام کارگردان، ارسن ولز به عنوان بازیگر (هنگام تماشای فیلم محال است که تصور کنید ولز هیچ تاثیری در ساخته شدن فیلم به جز بازیگری نداشته است) و گراهام گرین در مقام نویسندهی فیلمنامه. البته که فیلم هم از رمانی به قلم او اقتباس شده است. داستانهای گراهام گرین در طول سالها همواره به مضحک بودن مناسبات جهان انسان مدرن و شیوهی گذران آن پرداخته است. به این موضوع که چگونه باورهای کورکورانهی انسانها و درک ایشان از موفقیت و البته مسالهی امنیت بشر را تا لبهی پرتگاه نابودی پیش برده است.
در کتاب «مرد سوم» هم چنین نگاهی وجود دارد و کارل رید هم از این موضوع استفاده میکند تا فیلم خود را بسازد. دو نگاه در طول فیلم به موازات هم پیش میروند؛ یکی نگاهی معصومانه به جهان که هنوز هم به خوبیها و نیکی باور دارد و دیگری نگاهی کاملا بدبینانه که انسان را حقیر میپندارد. به نظر میرسد که سازندگان نگاه بدبینانه را واقعگرایانهتر میدانند و تراژدی هم به همین دلیل رخ میدهد اما اگر نیک بنگریم متوجه خواهیم شد در لایههای پنهان اثر هر دوی این دیدگاهها محکوم است و سازندگان دنیا را پیچیدهتر از این حرفها میدانند که بتوان آن را با چند جملهی ساده خلاصه کرد.
بازی موش و گربهی شخصیتهای اصلی یکی از جذابیتهای فیلم است؛ یکی به دنبال دوستی است که تصور میکند مرده و دیگری هم تلاش میکند که از دست قانون فرار کند و از ویرانی ناشی از جنگ برای خود وسیلهای بسازد تا پولی به جیب بزند. همین بازی موش و گربه سبب میشود که برخورد آن دو دیدگاه متضاد بیشتر جلوه کند. حتی این دو دیدگاه متضاد به شیوهی روایتگری اثر هم اضافه شده است؛ در ابتدا با حضور قطب مثبت ماجرا همه چیز خوب پیش میرود و حتی در جاهایی کمدی هم میشود اما با افزایش سایهی سنگین قطب منفی داستان، فیلم لحظه به لحظه تلختر میشود تا در نهایت آن سکانس با شکوه پایانی و نگاه خیرهی جوزف کاتن به آلیدا ولی شکل بگیرد.
شخصیت هری لایم با بازی ارسن ولز از شناختهشده ترین شخصیتهای تاریخ سینما است و سکانس چرخ و فلک فیلم هم از معروفترینهای آن. در همین سکانس ولز به شکلی بداهه یکی از معروفترین دیالوگهای تاریخ سینما را میگوید و از طریق آن مانیفست و نوع نگاه شخصیتش به زندگی را در قالب چند جمله و به شکلی کاملا موجز بیان میکند. تصور میکنم که در صورت نبود همین چند جمله در باب دموکراسی در سوییس و جنگ در ایتالیای دوران رنسانس، این شخصیت چیزی کم داشت و هیچگاه به این شکل در تاریخ سینما ماندگار نمیشد.
علاوه بر رابرت ردفورد گفته میشود که برادران کوئن و فیلمبردارشان بری ساننفیلد، حین ساختن فیلم «دهشتزده» (Blood Simple) مدام این شاهکار کارل رید را در کنار یکدیگر تماشا کردهاند. در هر دو فیلم با افرادی روبرو هستیم که به اشتباه تصور میکنند یکی از نزدیکانشان مرده است و در ادامه متوجه میشوند که اشتباه کردهاند و این موضوع نشان از ماندگاری فیلم کارل رید و تاثیر آن بر کارگردان پست مدرن سینما دارد.
«هالی نویسندهی داستانهایی درجه دو است که پس از جنگ جهانی دوم به وین ویران میرود تا اثری از دوست قدیمی خود هری لایم پیدا کند. او متوجه میشود که دوستش همان روز در یک تصادف رانندگی کشته شده است. در مراسم تدفین هری و پس از آن، هالی چیزهایی میفهمد که شک او را برمیانگیزد؛ چیزهایی که باعث میشود او فکر کند که شاید هری لایم زنده باشد …»
۴. همه چیز درباره ایو (All About Eve)
- کارگردان: جوزف ال منکهویچ
- بازیگران: بتی دیویس، آن بکستر و جرج سندرز
- محصول: ۱۹۵۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
اگر در فیلم «مرد سوم» شاهد حضور و درخشش دو بازیگر مرد هستیم، در این جا دو بازیگر زن خودی نشان دادهاند و فیلم «همه چیز دربارهی ایو» را به یکی از آثار نمونهای تاریخ سینما تبدیل کردهاند. بتی دیویس و آن بکستر در این جا چنان درخشیدهاند که باید «همه چیز درباره ایو» را صاحب دو تا از بهترین بازیهای تاریخ سینما دانست و از آن جایی که رابرت ردفورد از تماشای بازیهای درخشان لذت میبرد، حضور این فیلم در این لیست اصلا چیز عجیبی نیست. از آن سو کارگردانی جوزف ال منکهویچ هم بینقص است. پس با فیلمی طرف هستیم که نبوغ سازندگانش هم در برابر دوربین و هم پشت آن قابل ردگیری است.
خیلیها از بتی دیویس در کنار افرادی مانند اینگرید برگمن به عنوان بهترین بازیگر زن تاریخ سینما نام میبرند. بازیگری که همه نوع نقشی در کارنامهی خود دارد و چنان در همهی آنها میدرخشید که به ستارهای بی همتا در زمان سینمای کلاسیک آمریکا تبدیل شد. او زودتر از همنسلان خود قدر نقشهای پیچیده و زنان بالغ و پا به سن گذاشته را دانست و به جای آن که بر حضور در نقش دختران جوان اصرار داشته باشد، تبدیل به بازیگری شخصیت پرداز شد که توانایی بازیگری در هر نقشی را دارد. درست مانند رابرت ردفورد که او را بیشتر در نقش مردان بالغ سراغ داریم تا جوانان کله شق.
داستان فیلم حول زندگی بازیگر مطرحی به نام مارگو چاننینگ در برادوی میگردد که با ورود فردی به زندگیش، همه چیزش به هم میریزد. آن زن که ایو نام دارد، شیفتهی بازیگری مارگو چانینگ است و به همین دلیل هم در ابتدا بسیار متقاعد کننده و بی آزار به نظر میرسد. بتی دیویس نقش مارگو را بازی میکند؛ ستارهی تئاتری که طرفداران بسیاری دارد. یکی از آنها بیشتر از همه او را تحسین میکند. این زن آهسته آهسته به درون حلقهی دوستان وی راه پیدا میکند تا این که در نهایت به رقیب مارگو تبدیل میشود. مارگو شخصیت یک ستاره را دارد. او یک حرفهای تمام عیار است و از بازیگری لذت میبرد اما ایو چنین نیست و دوست دارد هر چه سریعتر به اوج موفقیت برسد. تفاوت این دو شخصیت و تفاوت نگاه آنها به مقولهی بازیگری و در نهایت تفاوت نگاه در شیوهی زندگی درام را جلو میبرد. آن بکستر نقش ایو را بازی میکند.
بازیگران دیگر فیلم هم همگی در نقش خود عالی هستند. جرج سندرز، تلما ریتر، سلست هولم، هیو مارلو و مرلین مونرو در یکی از اولین نقش آفرینیهایش. بسیاری از آنها با همین فیلم نامزد دریافت جایزهی اسکار شدند (فیلم «همه چیز دربارهی ایو» در مجموع نامزد دریافت ۱۴ جایزهی اسکار شد) رکوردی که فقط فیلم «تایتانیک» (Titanic) و «لا لا لند» (La La Land) توانستهاند با آن برابری کنند.
پر بیراه نیست اگر بازی آن باکستر در نقش ایو و بتی دیویس در نقش مارگو را بهترین بازی کارنامهی هر دو بنامیم. به ویژه دربارهی بتی دیویس که آن قدر بازی درخشان در کارنامه دارد که چنین داوری را دشوار میکند. او در فیلم «همه چیز دربارهی ایو» هم توانست قدرتهای یک زن موفق را به تصویر بکشد و هم ضعفهایش در تنهایی را. این حرکت میان دو طیف مختلف از یک شخصیت و اجرای بی نقص آنها باعث میشود که چنین داوری سختی داشته باشیم.
فارغ از همهی این ها داستان فیلم به عوض شدن نسلها هم اشاره دارد؛ این که بالاخره نسل قبل باید جای خود را به نسل آینده دهد و قبول کند که دورانش تمام شده است اما اعتبارش به رفتارش بستگی دارد. گرچه فیلمساز آشکارا سمت بازیگر قدیمی میایستد و جایگاه بازیگر جدیدتر را زیر سوال میبرد اما نمیتوان منکر این موضوع شد که چنین دیدگاهی در زیرلایههای متن در جریان است و شاید یکی از دلایل شیفتگی رابرت ردفورد به فیلم هم همین نکته باشد.
«ایو شیفتهی بازیگری ستارهی تئاتری در برادوی به نام مارگو چانینگ است. او آهسته آهسته به وی نزدیک میشود. در ابتدا صرفا یک طرفدار سمج است که به حلقهی دوستان یک ستاره راه پیدا کرده. سپس به عنوان منشی مارگو کار میکند و رفته رفته هنر بازیگری را زیر نظر او یاد میگیرد تا اینکه به رقیبی برای وی تبدیل میشود اما …»
۵. هشت و نیم (۱/۲ ۸)
- کارگردان: فدریکو فلینی
- بازیگران: مارچلو ماستوریانی، کلودیا کاردیناله و آنوک آیمه
- محصول: ۱۹۶۳، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
به هر لیستی پیرامون انتخاب بهترین فیلمهای تاریخ سینما که بنگری، «هشت و نیم» فلینی جایی ثابت در آن دارد. اصلا بسیاری آن را بهترین فیلم ایتالیایی تاریخ سینما میدانند. از سوی دیگر این فیلمی است دربارهی دغدغههای یک هنرمند و فیلمساز. رابرت ردفورد هم که خودش فیلمساز است و هنرمند. پس طبیعی است که «هشت و نیم» جز آثار برگزیدهاش باشد و از آن به عنوان یکی از ۵ فیلم محبوب عمرش یاد کند.
فدریکو فلینی کار خود را در دوران نئورئالیسم به عنوان نویسنده آغاز و این چنین سابقهی کار با بزرگان آن دوران سینمای ایتالیا را پیدا کرد. جنبش سینمایی نئورئالیسم پاسخی بود به ویرانیهای پس از جنگ دوم جهانی در کشور ایتالیا. ایتالیاییها که تاریخشان به خوبی نشان میدهد میدانند چگونه از جنگ و چرک و خون زیبایی بسازند، بر این باور بودند که هیچ نمایشی از هنر نمیتواند به اندازهی نمایش خود واقعیت، بیرحمی این جنگ را نمایش دهد. پس دوربین خود را برداشتند و از آن زمانه فیلم ساختند.
سالها گذشت و آبادانی جای ویرانی را گرفت. حال فیلمسازان آن دوران شروع کردند به تعریف کردن داستان این آبادانیها. فیلمسازی مانند فدریکو فلینی هم تلاش کرد که داستانهایی از دغدغههایش بگوید؛ از زندگی زیستهاش و از دل مشغولیهایش. چنین دورانی بود که به جولان دادن مدرنیستها در سینمای ایتالیا منجر شد؛ فیلمسازانی که به مکث بر شخصیتها و دغدغههایشان بیش از انگیزههای بیرونی و داستانهایی پر فراز و فرود اهمیت میدادند و قصههایی تعریف میکردند که بیست سال پیش جایی در سینما نداشت.
فدریکو فلینی در فیلم «هشت و نیم» هنرمندی را در مرکز قاب خود قرار میدهد که دچار یک نوع خلسهی قبل از خلق اثر هنری است. او از میان خاطراتش میگذرد و هر چه داشته و نداشته را به یاد میآورد تا پرسشی اساسی را پاسخ دهد: آیا همهی آن چه که به دست آورده او را خوشحال کرده است؟ آیا خلق اثر هنری به زندگی او معنا داده؟
و فدریکو فلینی نیک میداند که برای این پرسشها پاسخی قاطع وجود ندارد و خوشبختانه هیچ پاسخ سرراستی هم نمیدهد. شخصیت برگزیدهی او مدام در تفکراتش غوطهور است و به هر لحظهی زندگیاش چنگ میزند تا شاید جوابی بیابد اما این خود زندگی است که با تمام عظمتش جریان دارد و او را با خود میبرد. در چنین چارچوبی است که فیلم «هشت و نیم» به سینمای سوررئالیسم پهلو میزند و فضایی هذیانی خلق میکند که موتور محرکش، ذهنیات شخصیت اصلی است.
بازی مارچلو ماستوریانی در قالب نقش اصلی فیلم «هشت و نیم»، یکی از ماندگارترین هنرنماییها در تاریخ سینما است. او به خوبی توانسته که خود را در فضایی هذیانی که فدریکو فلینی طراحی کرده جا بیاندازد. این موضوع زمانی اهمیت پیدا میکند که توجه کنیم تمام بار عاطفی داستان بر شانههای شخصیت او است؛ در چنین شرایطی اگر پای بازیگر بلغزد، فیلم هم از دست رفته است. ماستوریانی با این نقشآفرینی به نمادی برای تمام هنرمندانی تبدیل شد که در دغدغههای خود غوطهور هستند و سر در گریبان به راه خود ادامه میدهند. «هشت و نیم» معروفترین فیلم فدریکو فلینی هم هست. این نکته زمانی جالب میشود که توجه کنیم او نزدیک به ۱۰ شاهکار مسلم در پروندهی سینمایی خود دارد.
گفتیم که فلینی در مهمترین فیلمش دغدغههای خود را به عنوان یک هنرمند در قالب یک شخصیت کارگردان ریخته تا بحرانهای روانی هر هنرمندی را حین خلق یک اثر هنری به تصویر بکشد. از این منظر این شخصیترین فیلم او است اما قدرت تصویرگری فلینی باعث شده تا برای درک فیلم نیازی نباشد تا حتما یک هنرمند باشیم. هشت و نیم منبع الهام بسیاری از فیلمهای پس از خود است. از «خاطرات استارداست» (Stardust Memories) اثر وودی آلن تا «سینکداکی، نیویورک» (Synecdoche, New york) از چارلی کافمن یا «هامون» داریوش مهرجویی.
«کارگردانی به نام گوییدو آنسلمی در حین ساخت یک فیلم درگیر خاطرات خود از کودکی تا زمان حال میشود.»
///.
منبع: دیجیمگ