چارسو پرس: کیانوش عیاری در ویلای ساحلی فقر را به تصویر میکشد تا بگوید شریفترین انسانها در زمان تنگدستی ناچار به انجام اعمالی میشوند که قلبا تمایلی به آن ندارند، همان سخن معروف که میفرماید فقر از هر دری که وارد شود ایمان از درِ دیگر خارج میشود، روابط میان انسانها را به تصویر میکشد و تلنگر میزند به کسانی که از عتاب قرآن یعنی لاتجسسوا چشمپوشی میکنند و این حق را به خود میدهند تا در ریز جزییات روابط انسانها کنکاش کنند.
میخواهد بگوید الناس علی دین ملوکهم، یعنی چشمان فقیری که در نان شبش درمانده، به فردی است که اختلاس میکند، پس حالا آن فرد مستضعف چگونه به اصولش پایبند بماند! ما را به کتابهای کهن میبرد، پس عیاری در جایگاه مسیح میایستد تا به مخاطب بگوید کسی میتواند او را سرزنش کند که خود گناهی نکرده باشد، یعنی همان روایت معروف که کسی میتواند اولین سنگ را پرتاب کند که دستانش پاک باشد و برای همین است که وقتی چاووشی میبیند او امانتداری نکرده سکوت میکند چون دستان خودش ناپاک است و همین نکته مهم فیلم است تا بدانیم همه انسانها در زمان مقتضی ممکن است خیانت در امانت کنند و اگر نیک بنگریم او برای بقا خطا کرده و دیگری برای طمع، اولی از سفره یک نفر برده و دیگری از سفره یک ملت! هر چند خطا خطا هست و این تفاوت بارگناه اولی را کم نمیکند چون هر کس به اندازه وسعت دستانش مرتکب اشتباه میشود حال یک نفر ممکن است نقطه ضعفش طمع پول باشد و دیگری فشار خانواده!
محتوایش ایدههای خوبی داشت اما شاید همهفهم نبود، به خاطر تبلیغاتش اکثرا به امید تماشای یک طنز پرشور آمده بودند اما با یک درام اجتماعی مبتنی بر روابط خانواده و گاهی توامان با طنز مواجه میشدند، هرچه بود میخواهم وارد مبحث فرم و تکنیک بشوم تا سهم هرکس مشخص شود.
فیلمنامه دارای شخصیت ضد ارزشی بود که در روند فیلم به یک ارزش تبدیل میشد، او که در زندگی دیگران تجسس میکرد آموخت تا توجهش را به زندگی خود معطوف سازد، او که بیاجازه رسم امانتداری را بهجا نیاورده بود آموخت که مرتکب خطای جدی شده و رضایت مالک یعنی چاووشی را جلب کرد.
کاشت، داشت و برداشت برخی کاراکترها رعایت نشده بود، عمو سلمان ابتدا در قامت طلبکار دایی فرخ ظاهر میشود و دیگر اثری از او نمییابیم، خانواده چاووشی را همان ابتدا صرفا میبینیم، زوجی که برادر دختر در انتهای فیلم به دنبالشان میآید را به یکباره معرفی میکنند و میبرند، یا خانواده فرخ که اینها را ضعفی جدی میدانم.
شاهد حضور گرم مرحوم استاد کیومرث پوراحمد با آن نوای جاودانه بودیم که حضورشان در فیلم بسیار پرارزش بود و درخشان اما با صدها افسوس.
گریم اکثر بازیگران ترمیمی بود، اما درخصوص یونس هیچگاه نیافتیم که چرا به بیماری ارثی پولیوز یعنی سفید شدن سکهای موی سر مبتلا است و اگر ارثی است چرا آن را میان فرزندانش نمیبینیم درحالی که میتوانست طراحی مناسبی باشد، با این حال مهناز را به خوبی تکیده کرده بود، یا اثرات آفتاب سوختگی را در صورت فرزندانش مییافتیم و در وقت دعوا به شکلی طبیعی صورت فرد را زخمی میکرد.
طراحی لباسها مناسب نبود، با فرهنگ افراد آن ویلا همخوانی نداشت، تکراری بود و به نظرم صرفا به کاراکترهای کلیدی توجه شده بود و دیگران را رها کرده بودند، گاهی از روانشناسی رنگ نیز بهره میبرد اما اسیر تیپیکال بود، باید بپرسیم آیا این درست است که چون رنگ سبز از مال و ثروت یا وفاداری و خانواده یا رشد و زندگی سخن میگوید بر تن اکثر کاراکترها سبز بپوشانیم؟
خرده پیرنگهای فیلم زیاد و خوب بود، مثل خانوادهای که همسرشان به اضطراب دزدی مبتلا بود، یا دیگری که پی ناموس خویش میگشت، یا فرخ که وامدار بود و چاووشی که اختلاس کرده بود.
به سراغ شخصیتپردازی میروم، هر آنقدر که برخی کاراکترها به خوبی پخته شدند شاهد ناکامیهایی هم در این عرصه بودیم، بسیاری در صحنه بیکار هستند و سعی میکنند خود را مشغول نگه دارند، دیالوگهای خام میگویند، اعمال بیدلیل انجام میدهند با این حال فرخ، مهناز، سعید و برخی دیگر خوب بودند.
شروع جذابی نداشت، با سکانس مضحکی مواجه بودیم که فرخ نزد طلبکار خود میرود و با شوخیهای سردش هیچ چیزی به ما اضافه نمیکند، رشدی در جهت پیرنگ ندارند، یعنی اگر حذف میشد نیز تفاوتی ایجاد نمیکرد و چه بسا بهتر بود، اگر شروع فیلم با تصویربرداری هوایی از شهر تا درب خانه ترسیم میشد بر جذابیت آن میافزود و این را علاوه بر نویسنده متوجه تدوینگر میدانم که با چینش اشتباه نماها چنین ضربهای را به فیلم وارد نموده است.
عطف اول را زمانی میدانم که یونس با دیدن بدحال شدن مهناز رضایت میدهد تا آنان ویلا را اجاره دهند و چالش آغاز میشود.
اوج را وقتی دیدم که آذرنوش به یونس، فرخ و مهناز میگوید از اقوام چاووشی است و همهچیز را میداند و حقایق فاش میشوند.
عطف دوم را آنجایی یافتم که چاووشی به یونس اجازه میدهد تا آن ویلا را اجاره دهند و با پول آن امورات خود را بگذرانند و اینجا قصه به آرامش میرسد.
صدابرداری و صداگذاری بسیار بد بود، میدانم که برداشت صدا در جوار دریا بهشدت سخت است، اما چطور میشود فیلمنامه خوانده شود و بدانیم با چنین پلانهایی مواجه هستیم و در وقت عمل چنین ضعفی را بروز دهیم تا از حداقل کیفیت به دور باشیم، صداگذاریها دقیق سینک نشده بود و با خوانش لبها فاصله داشت، گاهی نماهای کشمکشی را برای تاثیرگذاری بیشتر ناگهان زیاد کرده بودند و گاهی صدای محیط را برای اثرگذاری اتمسفر با سکته وارد و خارج میکردند، این ناهماهنگیها یعنی رعایت نشدن حداقل استانداردها که باید نظارت میشد با این حال نریشن رضا عطاران بر فیلم بسیار مثبت بود.
نقشآفرینی عموم کاراکترها را مناسب میدانم، اکثرا خودشان بودند یعنی نقش را شخصی کرده و اگر باگ شخصیتپردازی دامنشان را نگرفته بود مثبت ظاهر میشدند و در این بین کاراکتر سعید و فرخ را از همه بهتر دیدم، هر دو بهترین خودشان را ارایه کردند و انتخاب درستی برای نقششان بودند، هرچند انتخاب پژمان جمشیدی را اشتباه تلقی میکنم، باید کسی میآمد که بتواند در قامت پدر ظاهر شود، کاراکتر یونس را نپسندیدم، آن انقباضهای جسمانی و آن صلبیت در کلام که پرواضح بود هیچکدام از لهجهها و آواهای کلامیاش خوب در نیامده و ضعفهای فیلمنامه در این امر سهمی شایان داشت.
یکی از ضعفهای جدی گرهگشایی به دست نویسنده بود، در انتها به جای تلاش کاراکتر این نویسنده است که اطلاعات را یکجا ارایه میکند تا قصه به سرانجام برسد.
دیالوگپردازی رسما بر بازی نقشآفرینان تاثیر گذاشته و حتی قصه را تحتالشعاع خویش قرار داده بود، شعاری بود و کلیشهای، درز اطلاعات داشت، چکشکاری نشده بود و گهگاهی استانداردهای محاورهای را هم نداشت، کتابی سخن میگفتند، فاقد مطالعه بود، چرا ما باید میدانستیم چاووشی یازده سال است که این ویلا را دارد، دو قطبی بودن یونس و دیگر امراضش چه کمکی در پیش برد پیرنگ میکرد؟
تعلیقهای فیلم را دوست داشتم، مثل وقتی که آذرنوش و فرزندانش آنجا میآیند، مانند زمانی که یونس رضایت میدهد ملک را اجاره دهند، یا جایی که در دعوای ناموسی میخواهند آن پسر را بکشند.
عنصر ارتباطی فیلم را شناسنامه میدانم، همان چیزی که از ابتدا تمام موانعها را سامان میدهد، بهانهای میشود برای ممانعت از طی شدن روند عادی قصه.
قهرمان و ضد قهرمان را زوج کمیک فرخ و یونس میدانم، فرخ با رفع کردن یکایک موانع یونس مشکل خانواده را حل کرده و او را رشد میدهد و بر وی غلبه مییابد.
کارگردانی را در انتخاب زوایای دوربین مثل زاویه سی درجهای خوبش یا زاویه تصویربرداری هوایی و قاببندی استانداردش خوب میدانم اما در چکشکاری نکردن فیلمنامه و عدم نظارت بر تدوین فیلم و صدا، عدم موسیقی مناسب و چینش نامناسب سکانسها و عدم نظارت بر برخی بازیها دچار یک ضعف جدی میدانم.
یکی از نقاط قوت فیلم در طنزهایش بود که به خوبی کشش ایجاد میکرد تا مخاطب را با خود همراه سازد و لحظاتی خوش برای آنان به ارمغان آورد.
پایانبندی مثبت فیلم را ارزشمند میدانم، چراکه توانست امید بیافریند و مخاطب را سرخورده نکرد.
در هر نقد بیان ضعفها را سازنده میدانم و بر پتانسیلهای تمامی دستاندرکاران آگاهم و امیدوارم در آثار بعدی شاهد درخشش بیش از پیش آنان و افزایش استانداردها باشیم.
///.
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: لقمان مداین