زنده ياد دکتر مهرداد بهار سال‌ها پيش حدس زده بود سياهی صورت حاجی فيروز به دليل بازگشت او از سرزمين مردگان است.
چارسو پرس: مهدی صفاری بازیگر، کارگردان و مدرس تئاتر نوشت: مرحوم «مهرداد بهار» حدس زده بود كه سياهي صورت حاجي فيروز بايد مربوط به بازگشت او از دنياي مردگان باشد. داستان از اين قرار است كه «ايشتر» كه همان الهه تموز است شاه –دوموزي- را برمی‌گزيند.
 
يك روز الهه به زيرزمين می‌رود و با ورود الهه به زيرزمين، در روی زمين باروري متوقف مي‌شود. نه ديگر درختي سبز می‌شود و نه ديگر گياهي هست. خدايان كه از ايستايی جهان ناراحت بودند، براي پيدا كردن راه حل جلسه مي‌كنند و قرار می‌شود كه نيمی از سال را «دوموزي» به زيرزمين برود و نيم ديگر سال را خواهر دوموزی كه «گشتي ننه» نام دارد، به جاي برادر به زيرزمين برود. وقتي دوموزي به روي زمين مي‌آيد، بهار می‌شود و تمام مراسم نوروز هم ظاهرا و احتمالا به دليل آمدن اوست. وقتي دوموزی را به زيرزمين مي‌فرستند، لباس قرمز تنش مي‌كنند و دايره، دنبك، ساز و ني لبك دستش مي دهند و اين يعني خود حاجي فيروز. 
 
صورت سياهش هم مربوط به بازگشت از دنياي مردگان است و اين شادماني‌ها براي بازگشت دوموزي از زيرزمين است.
 
همه می‌دانيم حاجی فيروز طلايه‌دار عيد نوروز است، اما اکثر ما از داستان شکل‌گيری اين اسطوره بی‌خبريم. دکتر کتايون مزداپور استاد زبان‌های باستانی و اسطوره‌شناس گفته است زنده ياد دکتر مهرداد بهار سال‌ها پيش حدس زده بود سياهی صورت حاجی فيروز به دليل بازگشت او از سرزمين مردگان است. دکتر مزداپور می‌گويد: «نوروز جشنی مربوط به پيش از آمدن آريايی‌ها به اين سرزمين است لااقل از دو سه هزار قبل اين جشن در ايران برگزار می شده و به احتمال زياد با آيين ازدواج مقدس مرتبط است.»
 
تصور می‌شده که الهه بزرگ، يعنی الهه مادر، شاه را برای شاهی انتخاب و با او ازدواج می‌کند.» دکتر مزداپور داستان اين ازدواج نمادين و اسطوره‌ای را که بنيادی‌ترين نماد نوروز است چنين شرح داد: «اينانا يا ايشتر که در بين النهرين است عاشق «دوموزی» يا «تموز» می‌شود(نام دوموزی در کتاب مقدس تموز است) و او را برای ازدواج انتخاب می‌کند.
 
«تموز» يا دوموزی در اين داستان نماد شاه است. الهه يک روز هوس می‌کند که به زيرزمين برود. علت اين تصميم را نمی‌دانيم. شايد خودش الهه زيرزمين هم هست. خواهری دارد که شايد خود او باشد که در زيرزمين زندگی می کند.اينانا تمام زيورآلاتش را به همراه می برد. او بايد از هفت دروازه رد شود تا به زيرزمين برسد. خواهری که فرمانروای زيرزمين است، بسيار حسود است و به نگهبان ها دستور می دهد در در هر دروازه مقداری از جواهرات الهه را بگيرند.در آخرين طبقه نگهبان ها حتی گوشت تن الهه را هم می گيرند و فقط استخوان هايش باقی می ماند. از آن طرف روی تمام زمين باروری متوقف می شود. نه درختی سبز می شود، نه گياهی هست و نه زندگی. و هيچکس نيست که برای معبد خدايان فديه بدهد و آنها که به تنگ آمده اند جلسه می‌کنند و وزير الهه را برای چاره‌جويی دعوت می کنند.
 
الهه که پيش از سفر از اتفاق های ناگوار آن اطلاع داشته، قبلا به او وصيت کرده بود که چه بايد بکند. به پيشنهاد وزير خدايان موافقت می‌کنند يک نفر به جای الهه به زيرزمين برود تا او بتواند به زمين بازگردد و باروری دوباره آغاز شود. در روی زمين فقط يک نفر برای نبود الهه عزاداری نمی کرد و از نبود او رنج نمی‌کشيد؛ و او دوموزی شوهر الهه بود. به همين دليل خدايان مقرر می کنند.
 
نيمی از سال را او و نيمه ديگر را خواهرش که «گشتی نه نه» نام دارد، به زيرزمين بروند تا الهه به روی زمين بازگردد. دوموزی را با لباس قرمز در حالی که دايره، دنبک، ساز و نی لبک دستش می‌دهند، به زيرزمين می فرستند. شادمانی‌های نوروز و حاجی فيروز برای بازگشت دوموزی از زيرزمين و آغاز دوباره باروری در روی زمين است.
 
از آنجایی که شادی نیاز جامعه محلی ما می‌باشد من نمایشگر نمایش های شادی آور ایرانی بنا به وظیفه‌ی خودم در روزهای نزدیک به نوروز لباس قرمز به تن می‌کنم و صورت سیاه می کنم و با دایره زنگی در بعضی از محله ها همراه با گروه‌های مختلف شکلات و شیرینی هدیه می دادیم و من سفیر شادمانی بودم و نوروز را شادباش می گفتیم.
 
از تجربه های من یکبار در محله ی سیزده آبان تهران به همراه خانم سوسن هاشمی تسهیلگیر و معلم خوب کودکستان با بچه های کودکستان به سراغ کسبه ی محلی رفتیم و من برایشان ارباب خودم سلام علیکم می خواندم و کسبه لبخند بر لب‌شان می‌نشست و آرزوی های خوب برای هم و سرزمینمان می کردیم.
 
بار دیگر از طرف موسسه پژوهشی کودکان دنیا برای برنامه آخر سالشان دعوت شده بودم و به تنهایی بعد از اجرا در محل اول پیاده در در محله ی ظفر تهران قدم زنان رفتم و سعی کردم شادباش بگویم و شوربختانه نگاه اشتباه حاجی فیروز و گدایی به من شد و برخوردهای خوبی ندیدم و با خودم گفتم اشکالی ندارد این برخوردها از سر ناآگاهی است و تو نیکی می‌کن در دجله‌انداز و خسته نشو و نشدم و برای بار دیگر به همراه همسرم «سبا اصلیان» در خیابان هاشمی کوچه بایایی تهران خیمه شب‌بازی اجرا کردیم و قسمتی از خبایان را نیز باهم دیگر رفتیم من نقش پوش مبارک شدم و سبا نقش پوش ارباب و سبیل مصنوعی گذاشت و راه رفتیم و شادباش نورز گفتیم.
 
در نوروز همان سال به کاشان رفتیم و یک روز در خانه تاریخی احسان حاجی فیروز شدم در کنار عمو‌نوروز -همسرم نقش پوشی کرد سبیل گذاشت و کت مردانه روی دوش انداخت -شاد باش نوروزی گفتیم و جمعی دور ما حلقه زدند و پرسش و پاسخ شاد با اشعار حاجی فیروز داشتیم.  
جالب آنجا بود که مهمان‌ها هر کدام از گوشه‌ی سرزمینمان بودند و خاطره‌های جالبی از حاجی فیروزهایی که در سال‌های گذشته دیده بودند تعریف می‌کردند.
 
وقت خداحافظی بود که دوستی آمد و گفت در خانه نقلی تعدادی هموطن‌ها منتظر دیدارتان هستند و حاجی فیروز گفت اگر عمو نوروز بیایند پیاده از کنار مسجد آقابزرک کوچه دوستی را قدم زنان می‌آییم.
 
عمو نوروز داشت فکر می‌کرد که حاجی فیروز گفت این کوچه دوستی است و دونفر فقط می‌توانند کنار هم قرار گرفته و شانه به شانه راه بروند و همین هم شد و به خانه نقلی رسیدیم و مهمان‌ها با لبخند منتظر بودند و درخواست کردن نمایش کوتاه نیز برایشان اجرا شود و آقای رضوانیان مدیرت خنده‌‎ای کرد گفت مبارک هفت سین آماده می‌کند را اجرا کنید و همان شد و اشتباه‌های مبارک در جور کردن هفت سین خنده آفرینی کرد دیدنی. 
 
جان کلام اینکه نمایش‌های شاد آور و حاجی فیروز و مبارک بیشتر مواقع یکی از ارکان جمع‌های محلی در ایران از گذشته‌ها تا به امروز بوده است.