در فهرست زیر همه نوع فیلمی پیدا می‌شود؛ از عاشقانه‌هایی پر سوز و گداز تا فیلمی انگیزشی، از اثری حال خوب کن تا فیلمی که باید به لحظه لحظه‌اش توجه کرد و با چشم عقل دید، از فیلمی با برخورداری از المان‌های سینمای علمی- تخیلی تا اثری در باب تحمل کردن مشقات زندگی و جا نزدن. همه‌ی این آثار در کنار هم ثابت می‌کنند که توامان هم می‌توان آثار مختلف و متنوعی خلق کرد و هم می‌توان مخاطب را به فکر کردن واداشت.

چارسو پرس: از دیوید لینچ تا چارلی چاپلین، همواره در عالم سینما کارگردان‌هایی حضور داشتند که به دنبال سوژه‌های بکر، فیلم‌هایی ساخته‌اند که دنیای مخاطب را زیر و زبر می‌کنند. سینما به عنوان هنری عامه‌پسند همواره در برابر این اتهام قرار داشته که بیشتر به دنبال تثبیت باورهای رایج مخاطب است اما این نگاه بدبینانه از سمت کسانی مطرح می‌شود که تاریخ سینما را به درستی نمی‌شناسند. چرا که در لا به لای همان جریان بازاری سینما هم می‌توان تعدادی فیلم پیدا کرد که نگاه مخاطب را نسبت به جهان هستی عوض می‌کنند.


این نگاه بدبینانه از آن جا ناشی می‌شود که گوینده تصور می‌کند سینمای متفاوت و فیلم پیشرو فقط اثری است که به جریان هنری تعلق دارد. از این رو آثار به اصطلاح فلسفی یا فیلم‌های متفاوت با قصه‌هایی عجیب و غریب یا روش پرداختی متفاوت از نظر گوینده چنین گزاره‌هایی آثار شاخص به حساب می‌آیند. این درست که بسیاری از آثار بزرگ تاریخ سینما به طور خاص و تاریخ هنر به طور عام آثاری هستند که دیدگاه ما را به چالش می‌کشند اما لزوما قرار نیست که این فیلم‌ها یا آثار هنری در بسته‌بندی‌های پیچیده به ما عرضه شوند. همین نگاه اشتباه است که خط کش می‌گذارد و سینمای آمریکا را صرفا در جهت گذران وقت می‌بیند و تصور می‌کند که سینمای اروپا دیدی فکورانه به امور جاری در هستی دارد.


تماشای آثار همین فهرست پایین می‌تواند این نگاه را عوض کند. آثاری مانند «مرد سیندرلایی» با وجود آن که به تمامی به جریان بازاری سینما وابسته‌اند، اما می‌توانند مخاطب خمود را تکانی دهند. در واقع گاهی فیلم‌ها بسته به مخاطب خود جهان را به جای بهتری تبدیل کرده و خاصیت شفابخشی پیدا می‌کنند. به این معنا که ممکن است شخصی با دیدن فیلمی مانند «مرد سیندرلایی» تصور کند که با فیلمی معمولی از جریان طبیعی سینمای هالیوود طرف است اما مخاطب دیگری آن را اثری ببیند که انگیزه‌ای برای ادامه دادن و وانداندن در برابر مشکلات در اختیارش می‌گذارد. در چنین قابی است که گوینده نظریاتی کلی در باب فکورانه بودن یک فیلم باید به مصداق‌ها هم توجه کند و یک طرفه به قاضی نرود و یک جریان خاص سینمایی را با چند جمله کلی تعریف نکند. ضمن این که چه کسی تشخیص می‌دهد فیلمی چون «مرد سیندرلایی» اثری انسانی نیست و فقط جهت ایجاد سرگرمی ساخته شده است.


از فیلم‌های هالیوودی که بگذریم در لیست زیر همان آثار فلسفی هم وجود دارند. فیلمی چون «آگراندیسمان» آنتونیونی بزرگ یکی از مهم‌ترین پرسش‌های فلسفی را مطرح می‌کند: تفاوت واقعیت و حقیقت چیست؟ هنرمند پاسخ قاطعی هم به این پرسش نمی‌دهد و فیلمش را با ابهام برگزار کرده و با ابهام هم تمام می‌کند. از آن سو فیلم‌های دیگری هم در فهرست حضور دارند که مخاطب را با پرسش‌هایی در باب تاثیر فرد در اجتماع روبه‌رو می‌کنند؛ از فیلم «۱۲ مرد خشمگین» گرفته تا «زیستن» که همگی به مسئولیت تک تک ما در ساختن اجتماع و جامعه‌ای بهتر اشاره دارند.


از آن سو کمتر فیلم‌هایی در تاریخ سینما تعریفی ریزبینانه و جزیی‌نگر به مقوله‌ عشق به اندازه‌ی دو فیلم «فیلم کوتاهی درباره عشق» و «درخشش ابدی یک ذهن پاک» داشته‌اند. مخاطب با دیدن این فیلم‌ها می‌تواند نگاهی دوباره به زندگی خصوصی خود بیاندازد و اطرافش را به شکل بهتری نظاره کند. ضمن این که «روشنایی شهر» چارلی چاپلین هم هست؛ فیلمی که نگارنده آن را بهترین کمدی رمانتیک تاریخ سینما می‌داند و با زیر ذره‌بین بردن مسائلی انسانی، سنگ محکی برای مخاطب می‌سازد تا حد و مرز انسانیت و سادگی را از هم تمیز دهد. ساختن چنین بنای باشکوهی از کسی چون چاپلین بزرگ بر می‌آید.


خلاصه که در فهرست زیر همه نوع فیلمی پیدا می‌شود؛ از عاشقانه‌هایی پر سوز و گداز تا فیلمی انگیزشی، از اثری حال خوب کن تا فیلمی که باید به لحظه لحظه‌اش توجه کرد و با چشم عقل دید، از فیلمی با برخورداری از المان‌های سینمای علمی- تخیلی تا اثری در باب تحمل کردن مشقات زندگی و جا نزدن. همه‌ی این آثار در کنار هم ثابت می‌کنند که توامان هم می‌توان آثار مختلف و متنوعی خلق کرد و هم می‌توان مخاطب را به فکر کردن واداشت.


۱. روشنایی‌های شهر (City Lights)

  • کارگردان: چارلی چاپلین
  • بازیگران: چارلی چاپلین، ویرجینیا شریل و آل ارنست گارسیا
  • محصول: ۱۹۳۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

قبل از پرداختن به فیلم «روشنایی‌های شهر» باید به این نکته توجه داشت که این فیلم فقط نگاه مخاطب سینما را نسبت به اطرافش عوض نکرد، «روشنایی‌های شهر» دیدگاه دیگر فیلم‌سازان را هم نسبت به سینما عوض کرد و از آثار کمدی رمانتیک سینمایی ساخت که می‌شد با برخورداری از المان‌هایش مخاطب را به سالن کشاند. ضمن این که این فیلم ما را با سوالی اساسی تنها می‌گذارد: حد و مرز انسانیت و سادگی کجاست؟ آیا هر لطف و محبتی با سادگی همراه است؟


وقتی قرار باشد به یکی از کمدین‌های مهم تاریخ سینما فکر کنیم، قطعا اولین نامی که به ذهن می‌آید، چارلی چاپلین بزرگ است. اما ما در این جا اول به خاطر چیز دیگری به سراغش رفته‌ایم. در سینمای کمدی رمانتیک بسیاری از کمدین‌های بزرگ کارهایی کرده‌اند که حتی پیش از چاپلین به کلیشه تبدیل شدند و تا امروز هم می‌توان این مولفه‌ها را دید. کسی چون مکس لندر که خود چاپلین هم تحت تاثیرش بود، چنین کسی است. اما چاپلین با «روشنایی‌های شهر» المان‌های سینمای رمانتیک و عاشقانه را چنان به ژانر کمدی وارد کرد که هنوز منبع الهام بسیاری است.


شاید بگویید که باستر کیتون و «ژنرال» (The General) او زودتر چنین کردند. بله کاملا درست است اما با وجود تمام ارزش‌های والای هنری آن فیلم که نگارنده بسیار هم دوستشان دارد، تاثیرگذاری فیلم عاشقانه «روشنایی‌های شهر» بر مخاطب عام قطعا بیشتر بود و پس شور بیشتری برانگیخت. از سوی دیگر در هیچ اثری از چاپلین، این مرد واداده که انگار در یک تمدن رشد نیافته گرفتار شده تا این اندازه هوش‌ربا و خنده‌آفرین نیست و این توانایی ایجاد خنده در مخاطب دیگر عاملی است که کمتر فیلمی در تاریخ سینما توانایی برابری با آن را دارد؛ عاملی که باید در انتخاب یک فیلم در ذیل ژانر کمدی و عاشقانه آن را تاثیرگذار دانست.


یقینا نه تنها هیچ کمدینی به اندزه چاپلین، بلکه هیچ سینماگری در تاریخ هنر هفتم قدرت تاثیرگذاری او را نداشته و شهرت هیچ بازیگری به پای این نابغه‌ی دوست داشتنی سینما نرسیده است. چارلی چاپلین به شکلی جدی بر نوع سینمای کمدی بعد از خود تاثیر گذاشت و تبدیل به معیاری برای سنجش فیلم‌ها و فیلم‌سازان کمدی‌ساز دیگر شد. وی جهان اطرافش را از دریچه‌ای یگانه دید و سعی کرد در عین نقد انسان متمدن عصر حاضر، جهانی زیباتر خلق کند که زندگی کمی در آن ساده‌تر و زیباتر است. چاپلین سعی کرد تأثیر هیاهوی جهان را بر تک تک انسان‌ها نشان دهد و از مشکلات شخصی آدم‌ها در این متروپلیس‌های بی‌در و پیکر بگوید.


فیلم «روشنایی‌ها شهر» اوج ساختن یک فیلم کمدی رومانتیک درخشان در تاریخ سینما است. شخصیت ولگرد چارلی چاپلین با آن ذات بخشنده‌ی خود به دختر نابینایی دل می‌بازد و سعی می‌کند هر طور شده به او کمک کند. اما مناسبات ظالمانه‌ی ساخته و پرداخته توسط انسان در دل نظم جدید به او اجازه‌ی کمک کردن را نمی‌دهد مگر با به دست آوردن پول. از همین‌ جا نقد تند چاپلین به جهانی که همه‌ی ارزش‌هایش را میزان دارایی افراد تعیین می‌کند، شروع می‌شود و تا پایان ادامه می‌یابد. البته او فراموش نمی‌کند که گاهی کنایه‌ای هم به ظواهر زندگی شهری بزند. فقط کافی است سکانس ابتدایی و خوابیدن او بر روی مجسمه‌ی مهم شهر را در یک مراسم یادبود به یاد بیاورید.

عده‌ای در طول تاریخ سینما معتقد بودند که فرم و تکنیک در سینمای چارلی چاپلین فرع بر مضمون داستان‌ها و پیام فیلم‌هایش است. صرف نظر از این که عملا چنین چیزی امکان‌پذیر نیست و محتوای درست از دل فرم درست بیرون می‌آید به سکانس شاهکار و بی‌نقص پایانی فیلم نگاه کنید تا هم از کمال فرمی سینمای چارلی چاپلین باخبر شوید و هم از بازی معرکه‌ی او لذت ببرید. علاوه بر آن چند تا از خنده‌دارترین سکانس‌های تاریخ سینما متعلق به همین فیلم است. از جمله سکانسی که در آن شخصیت مرد پولدار قصد خودکشی دارد و ولگرد دوست داشتنی فیلم نمی‌گذارد چنین اتفاقی شکل بگیرد، یا جایی که او به اشتباه یک سوت را قورت می‌دهد و یک مهمانی مفصل را به هم می‌ریزد.


اما گل سرسبد همه‌ی آن‌ها سکانسی است که شخصیت چاپلین در مسابقه‌ی بوکسی گرفتار می‌شود و نبوغ او باعث می‌شود یکی از بهترین سکانس‌های کمدی تاریخ سینما رقم بخورد؛ سکانسی که خیلی از کمدین‌های مهم تاریخ از جمله لورل و هاردی هم سعی کردند آن را بازسازی کنند اما هیچ‌گاه دستاورد آن‌ها به پای خلاقیت بی‌بدیل چاپلین نرسید.


«ولگرد ساده دل قصه با دختر نابینای گلفروشی آشنا می‌شود. او از همان ابتدا به دختر دل می‌بازد. در حین خرید گل دخترک به اشتباه تصور می‌کند که او یک مرد جنتلمن و ثروتمند است. ولگرد در این نقش دروغین باقی می‌ماند و مدام به دختر سر می‌زند و از او گل می‌خرد. در این میان او با مرد ثروتمندی آشنا می‌شود که قصد خودکشی دارد. پس از نجات مرد، ولگرد پیش او می‌ماند و سعی می‌کند از این موقعیت استفاده کند تا به دختر محبوبش نزدیک‌تر شود …»


۲. زیستن (Ikiru)

  • کارگردان: آکیرا کوروساوا
  • بازیگران: تاکاشی شیمورا، میکی اوداگیری و نوبو ناکامورا
  • محصول: ۱۹۵۲، ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

«زیستن» از مخاطبش می‌خواهد که یک جا ننشیند و کاری کند. «زیستن» فیلمی است در ستایش بالا زدن آستین‌ها و کمک به دیگران؛ اثری در ستایش انسانیت و خیرخواهی بی چشم داشت. آکیرا کوروساوا با ساختن فیلم «زیستن» اول خودش آستین‌هایش را بالا زده تا جامعه‌ای بهتر بسازد. مانند دیگر فیلم‌های مدرن او افراد قانون توانایی یا میل بر چیدن گنداب موجود در شهر را ندارند و باز هم باید کسی پیدا شود و خودش دست به کار شود. نقش این مرد را هم تاکاشی شیمورایی بازی می‌کند که در بسیاری از آثار آکیرا کوروساوا نقش آدم‌های خیرخواه را بازی کرده است؛ از فیلم «فرشته مست» (Drunken Angel) تا بهترین ساخته‌ی کوروساوا یعنی «هفت سامورایی» (Seven Samurai)


در بسیاری از فیلم‌های آکیرا کوروساوا روند داستان شبیه به این فیلم است. یک تباهی در حال گسترش است و کسی نمی‌تواند برای رهایی از آن کاری کند. همه سرگرم زندگی روزمره‌ی خود هستند و محافظه‌کار‌تر از آن که ریسک کنند و برای حل بحران آستین بالا بزنند. انگار این جا هم آن خراب آباد فیلم «یوجیمبو» (Yojimbo) است، با این تفاوت که به جای آن خلافکاران سیستم ناکارآمدی نشسته که روح شهروندان را آهسته آهسته می‌خراشد. اما همواره مردی وجود دارد تا راه حلی پیدا کند. در «زیستن» مانند فیلم «فرشته مست» این اراده در پی به وجود آمدن یک بیماری در تن مرد، شکل می‌گیرد و مانند «یوجیمبو» و «سانجورو» (Sanjuro) قهرمان در پایان همه را ترک می‌کند اما این ترک کردن تفاوتی عمده دارد.


آکیرا کوروساوا فیلمش را با نمایش پر جزییات و پر از وسواس روند فرسایشی بوروکراسی اداری آغاز می‌کند. جایی که در آن عملا هیچ کار انجام نمی‌شود و هر دو طرف داستان، یعنی ارباب رجوع و کارمند، هر دو قربانی هستند. هر دو چرخه‌ دنده‌های ماشینی هستند که خوب کار نمی‌کند و باید از بیخ و بن کنده شود تا چیزی جدید به جایش بنشیند. سپس یک بیماری گره ماجرا را گسترش می‌دهد. پس از این کوروسوا سری به محله‌های شهر می‌زند و وحشت خود از زندگی مصرف گرایانه و خوشی‌های کثیف و زود گذر مردم شهر را نمایش می‌دهد. مرد داستان باید چند صباح باقی مانده را زندگی کند اما برای او معنای خوش بودن و خوشبختی با آن توده‌ی غرق شده در زیر نور چراغ خیابان‌های شهر، متفاوت است.


بخش پایانی فیلم یکی از اوج‌های کار کارگردانی در تاریخ سینما است. مردانی گرد هم جمع شده‌اند و هر کدام حرفی می‌زند. اما کوروساوا هر حرکت را زیر نظر دارد و چنان وجدان بیدار خود را به جان آن آدمیان می‌اندازد که هیچ‌کدام توان بالا نگه داشتن سر خود را ندارد. میزانسن‌های هندسی سینمای او و استتیک تصویر در این سکانس، درخشان است. با توجه به تمام موارد گفته شده می‌توان فیلم «زیستن» را فیلمی با زاویه‌ی نگاه اگزیستانسیالیستی به حساب آورد. در این فیلم زنده بودن به تنهایی کافی نیست بلکه باید دلیلی برای زیستن پیدا کرد؛ دلیلی که آدمی با آن بتواند بگوید من هم وجود دارم. شخصیت اصلی داستان به دنبال پیدا کردن همین دلیل است تا به زندگی خود معنا ببخشد و احساس کند که وجود دارد، تا احساس کند کاری برای زنده نگه داشتن نامش کرده است.


سکانسی که شخصیت اصلی بر روی تابی در زیر برف نشسته و آرام آوازی می‌خواند از نمادین‌ترین و مشهورترین سکانس‌های سینمای آکیرا کوروساوا است. آکیرا کوروساوا فیلم «زیستن» را از کتاب مرگ ایوان ایلیچ به قلم تولستوی اقتباس کرده است.


«فیلم زیستن از سه بخش تقسیم شده است. کانچی واتانابه کارمند اداره‌ی شهرداری است. او سی سال در آنجا کار کرده و بسیار از این موضوع خسته شده است. بوروکراسی اداری و کاغذ بازی همه چیز را فلج کرده و کارمندان را هم مانند مردم دیگر فرسوده کرده است. روزی او متوجه می‌شود که سرطان دارد و کمتر از یک سال خواهد مرد. همسرش سال‌ها مرده و جز عروس و پسرش کسی را ندارد. کارمندی به نام توپو از اداره استعفا می‌دهد و به دنبال کار تازه‌ای می‌گردد. واتانابه با او همراه می‌شود و در جستجوی خوشگذرانی اول به نوش‌خواری و بیرون رفتن از خانه روی می‌آورد اما آهسته آهسته متوجه می‌شود که باید در این اندک عمر باقی مانده برای مردم شهرش کاری بکند …»


۳. ۱۲ مرد خشمگین (۱۲ Angry Men)

  • کارگردان: سیدنی لومت
  • بازیگران: هنری فوندا، لی جی کاب و جک واردن
  • محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

این دیگر فیلم فهرست است که قهرمانش تصمیم می‌گیرد راه درست را انتخاب کند و به خواسته جمع تن ندهد. گرچه تصمیم او مانند تصمیم قهرمان فیلم «زیستن» آکیرا کوروساوا در خلوت گرفته نمی‌شود اما سیدنی لومت همین ایستادن در برابر جمع را به نقطه قوت اثرش تبدیل می‌کند. داستان فیلم هم همین است؛ مردی روزی از خواب بیدار شده و تصمیم گرفته که در نقش وجدان بیدار مردمانش عمل کند.


زمانی هنری فوندا به شمایل همیشگی مردان خوب و عدالت خواه تبدیل شده بود؛ مردانی اهل مبارزه برای برپایی نیکی و عدالت در محیط اطراف خود که وجود آن‌ها چند صباحی زندگی را برای همه بهتر می‌کرد. مردانی که در نبود آن‌ها معلوم نیست تا به امروز چه بلایی بر سر انسانیت آمده بود. اما هیچ کدام از آن نقش‌ها به اندازه‌ی نقش آدم مخالف‌خوان فیلم «۱۲ مرد خشمگین» سیدنی لومت ماندگار نشده است. هنری فوندا در این جا نقشی را بازی می‌کند که کامل کننده‌ی با شکوهی برای آن شمایل ماندگار و آن کارنامه‌ی درخشان بازیگری خود است.

سیدنی لومت به خوبی با ساختن فیلم «۱۲ مرد خشمگین» جهانی را مقابل چشمان مخاطب قرار می‌دهد که نهادهای مدنی آن بدون حس مسئولیت‌پذیری آدم‌هایش چیزی جز یک ظاهرسازی فریبکارنه و وجودی پوشالی نیست. او به راحتی به نتیجه‌ی مستقیم قضاوت کردن‌های اشتباه آدمی می‌پردازد و در اثری با شکوه به مخاطب نشان می‌دهد که قبول دربست ظواهر و هم‌چنین پذیرفتن هر چه که در نگاه اول به ذهن می‌رسد، تا چه اندازه می‌تواند خطرناک باشد. در واقع فیلم درباره‌ی فکر کردن قبل از قضاوت است نه آن چه که عموم آن را به معنای قضاوت نکردن می‌پندارند.


در برخورد با فیلم «۱۲ مرد خشمگین» با فیلمی طرف هستیم که مناسبات اخلاقی جامعه‌ی خود را به چالش می‌کشد و آدمی را متوجه مسئولیت سنگین خود در قبال دیگران می‌کند. در ابتدای فیلم ۱۱ نفر از اعضای هیئت منصفه به عنوان نمادی از اکثریت جامعه، فقط تا نوک دماغ خود را می‌بینند و از توان تفکر و تحلیل اوضاع بی بهره هستند. آن‌ها دربست هر چه را که در دادگاه شنیده‌اند، پذیرفته و از خود قدرت فکر کردن ندارند؛ به جز یک مرد: نفر دوازدهم با بازی هنری فوندا. او مجبور است تا به جای همه فکر کند و سعی کند تا ۱۱ فرد دیگر را در مسیر درست قرار دهد. از این منظر می‌توان او را نماد هنرمند یا روشنفکر یک جامعه در نظر گرفت که مسئولیتی انسانی در قبال توده‌ی مردم دارد.


اما آن چه که فیلم را جذاب می‌کند و مخاطب را تا به انتها پای اثر می‌نشاند، هیچ کدام از این‌ها نیست. سیدنی لومت داستان خود را چنان پر ضرباهنگ و البته پر تنش تعریف کرده است و روابط افراد را به درستی ترسیم کرده که مخاطب نمی‌تواند چشم از پرده‌ی سینما بردارد. هر لحظه اتفاقی در قاب فیلم‌ساز می‌افتد و با وجود این که همه‌ی داستان در یک لوکیشن می‌گذرد اما باز هم تصاویر تئاتری نمی‌شوند و چشمان مخاطب را خسته نمی‌کنند. از سوی دیگر کار گروه بازیگری فیلم درخشان است. همه در قالب نقش‌های خود به خوبی ظاهر شده‌اند و همین باعث شده تا بازی بی نظیر هنری فوندا هم بیشتر به چشم بیاید.


اکنون نزدیک به ۶۰ سال است که از ساخته شدن فیلم گذشته است اما «۱۲ مرد خشمگین» هنوز هم از فیلم‌های مورد علاقه‌ی مخاطبان سینما است؛ چرا که پیام انسانی خود را با بیانی درخشان و در قالب داستانی گیرا تعریف می‌کند و شخصیت‌های می‌سازد که می‌توان آن‌ها را درک و حتی لمسشان کرد.


«جوانی هجده ساله به اتهام قتل پدرش دستگیر شده است و اگر گناهکار شناخته شود اعدام خواهد شد. همه‌ی شواهد بر علیه او است، به ویژه حضور چاقویی در صحنه‌ی جرم بیش از همه بر علیه او گواهی می‌دهد. حال اعضای ۱۲ نفره‌ی هیئت منصفه‌ی دادگاه دور هم جمع شده‌اند تا درباره‌ی سرنوشت این جوان بخت برگشته تصمیم بگیرند. ۱۱ نفر از همان ابتدا رأی به گناهکار بودن این فرد می‌دهند اما یک نفر با بقیه مخالف است …»


۴. فیلم کوتاهی درباره عشق (A Short Film About Love)

  • کارگردان: کریستف کیشلفسکی
  • بازیگران: گراژینا شاپووفسکا، اولاف لوباشنکو و استفانیا ابووینیسکا
  • محصول: ۱۹۸۸، لهستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

نگاه کیشلوفسکی به مقوله دوست داشتن و عشق، نگاه تلخی بود. او نمی‌توانست جامعه‌ی پس‌زمینه را حذف کند و تاثیر آن را در شیوه‌ی زندگی آدم‌ها نادیده بگیرد. برای او دوست داشتن در یک محیط تنگ آپارتمانی می‌توانست همان قدر مقدر و غریب باشد که در قصه‌های پریان. نکته این که تلخ‌کامی و فراق آن هم به همان بزرگی است که در قصه‌های کهن.


کریستف کیشلوفسکی در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی شروع به ساختن مجموعه‌ای تلویزیونی در لهستان بر مبنای ۱۰ فرمان الهی کرد و نامش را هم همین گذاشت. خصوصیت ویژه‌ی این مجموعه این است که هر ۱۰ فرمان به نحوی به شکلی مدرن زیر ذره‌بین فیلم‌ساز قرار گرفته و او معنای هر کدام را لهستان امروزی می‌جوید. از این منظر او با کنار زدن لایه‌ی سطحی زندگی انسان مدرن، به عمق می‌زند و معنایی بیرون می‌کشد که بدون زمان و بدون مکان است و هر شخصی در هر جایی و در هر دوره‌ای می‌تواند درکش کند.


البته زاویه‌ی نگاه کیشلوفسکی به زندگی انسان امروز یا همان انسان مدرن چندان خوشبینانه و توام با تفقد هم نیست. او از بین رفتن بسیاری از احساسات انسانی را در همین شیوه‌ی زندگی تازه‌ی آدمی جستجو می‌کند، همان شیوه‌ی زندگی‌ای که زیستن در جایی مانند آن آپارتمان‌های قوطی کبریتی به ارمغان آورده است. زیستن در ساختمان‌هایی که به لحاظ فیزیکی آدمیان را به هم نزدیک‌تر کرده اما بودن در کنار هم را از آن‌ها گرفته و از هر کدام جزیره‌ای جدا افتاده و گریزان ساخته است.


«فیلم کوتاهی درباره عشق» درباره تنهایی آدمی و میل او برای نزدیکی به دیگری است. همه چیز فیلم این را می‌گوید که با روایتی عاشقانه طرف هستیم. اما این روایت عاشقانه تفاوت عمده‌ای با داستان‌های معمول این چنین دارد، به ویژه عاشقانه‌‌های پر سوز و گداز هالیوودی. در بخشی از داستان ما فقط یک سر این عشق را می‌بینیم، در حالی که طرف دیگر نه تنها هیچ عشقی به آن سو ندارد، بلکه از وجود آن فرد هم بی‌خبر است. رفته رفته این عشق چنان قدرتمند می‌شود که معشوق بدون این که خود بداند، متوجه چیزی در بیرون از زندگی خود می‌شود؛ چیزی که انگار محافظ و نگهدار او است، چیزی یا کسی که هر لحظه از زندگی‌اش را وقف او کرده است.


در چنین قابی است که کیشلوفسکی بر خلاف «فیلم کوتاهی درباره کشتن» (دیگر فیلم او در مجموعه ۱۰ فرمان) رفته رفته از رفتار مکانیکی شخصیت‌ها و هم‌چنین شیوه‌ی خشک فیلم‌سازی‌اش فاصله می‌گیرد و عشق و علاقه را در وجود آن‌ها می‌جوید. احساسات عمیق انسانی رخ می‌نمایند و دوربین فیلم‌ساز به تقدس و تکریم آن‌ها می‌نشیند. گرچه هنوز یک تلخی بی انتها بر فراز قصه‌ی فیلم جریان دارد اما به واسطه‌ی همان عشق پر قدرت است که ناگهان نوری در دل معشوق شکل می‌گیرد تا امیدی به آینده داشته باشد و البته فیلم‌ساز بدبین ما هم تمام قد اعلام کند که امیدش را آدمی از دست نداده است.


«فیلم کوتاهی درباره‌ی عشق» دو نسخه دارد؛ یکی برای پخش در تلویزیون و یکی هم برای اکران در سینما. تفاوت عمده هم به پایان‌بندی فیلم بازمی‌گردد که در نسخه‌ی تلویزیونی کمتر احساسی و با بیان غلیان عواطف همراه است و در نسخه‌ی سینمایی شدیدا آمیخته با احساسات عمیق انسانی است. پایان‌بندی نسخه‌ی سینمایی به راحتی می‌تواند یکی از بهترین پایان‌بندی‌ها در تاریخ فیلم‌های عاشقانه باشد؛ پایانی که برخلاف انتظار نه از سوی کیشلوفسکی بلکه به پیشنهاد بازیگر زن فیلم به اثر اضافه شد.


«تومک جوان ۱۹ ساله‌ی یتیمی است که به همراه مادربزرگ خود در یک مجتمع آپارتمانی زندکی می‌کند و در اداره‌ی پستی در همان حوالی هم مشغول به کار است و از این طریق روزگار می‌گذراند. او دلباخته‌ی ماگدا، زن سی ساله‌ای می‌شود که در خانه‌ی روبه‌رویی زندگی می‌کند. تومک هر روز این زن را تماشا می‌کند و رفته رفته عشقش به او بی حد و اندازه می‌شود. از این به بعد تومک سعی می‌کند با گذاشتن رسیدهای جعلی در برابر خانه‌ی او مدام ببیندش. اما مشکل این جا است که ماگدا حتی خبر از وجود چنین عشق دیوانه‌واری ندارد. تا این که تومک تصمیم مرگباری می‌گیرد …»


۵. آگراندیسمان (Blow- Up)

  • کارگردان: میکل آنجلو آنتونیونی
  • بازیگران: دیوید همینگز، ونسا ردگریو و سارا مایلز
  • محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا، آمریکا و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

«آگراندیسمان» قطعا فلسفی‌ترین فیلم فهرست است. کارگردان فیلم در این جا سعی کرده از همان ابتدا ما را به شیوه‌ی تازه‌ای از دیدن دعوت کند. بنابراین قرار گرفتنش در این فهرست اصلا چیز عجیبی نیست.

دستاوردهای آنتونیونی را غایت سینمای مدرن می‌دانند. تلاش او برای طرح سؤالاتی بی‌پاسخ به زبان سینما بسیار ستودنی است. زاویه‌ی نگاه او به جهان معاصر و معضلاتی که آدمی در عصر تکنولوژی به آن مبتلا است هرگز در تاریخ سینما تکرار نشد. آنتونیونی سعی می‌کرد تا داستان‌هایش را به بدیع‌ترین شکل ممکن روایت کند و همین موضوع او را جلوتر از زمانه‌ی خودش نشان می‌داد؛ پس طبیعی است کارگردان دیگری با همین خصوصیت او را تشویق کند و به کارش علاقه داشته باشد؛ مثلا استنلی کوبریک چنین کارگردانی است، چرا که سبک کار او در دهه‌های مختلف نشان از پیشرو بودن وی دارد، تا آن جا که مخالفان پیشین سینمای او امروز به طرفدارانش اضافه شده‌اند.


در «آگراندیسمان» قهرمان داستان مردی است که تصور می‌کند شاهد وقوع جنایتی بوده اما مطمئن نیست. همین ابتدا باید عرض کرد که قرار نیست با فیلمی جنایی به شیوه‌ی معمول طرف باشیم چرا که فیلم‌ساز در این جا از مفهوم جستجو برای ترسیم یک جامعه‌ی ترسان فراتر می‌رود و به پرسشی فلسفی در باب مفهوم حقیقت می‌رسد. قهرمان داستان او از جایی به بعد نه تنها از عذاب وجدان این که نکند شاهد وقوع جرمی بوده رنج می‌برد، بلکه نسبت به مفهوم حقیقت و تفاوت آن با واقعیت هم دچار شک و تردید می‌شود.


اگر قهرمان‌های جستجوگر سینمای آمریکا احساس می‌کنند که باید معمایی را حل کنند، در این جا قهرمان آنتونیونی خود را وسط هیچ توطئه‌ای نمی‌بیند. آنتونیونی حتی به عمد جامعه را حذف می‌کند تا از هنرمند تیپیکال دهه‌ی شصتی فاصله بگیرد و پرسش‌های خودش را مطرح کند. به همین دلیل هم فیلم «آگراندیسمان» بیشتر تصویری منفعل از قهرمان خود ارائه می‌دهد. در حالی که قهرمان‌های جنایی‌های آمریکایی تا جایی خودشان سرنخ‌ها را در دست دارند، یا حداقل که این گونه فکر می‌کنند.


البته آنتونیونی سری هم به شیوه‌ی زندگی تازه‌ی جوانان اروپایی می‌زند. رهایی و آزادی تازه‌ی آن‌ها را می‌ستاید و با رنگ‌های شاد به استقبال این سبک تازه از زندگی می‌رود، نه با بدبینی و نمایش راه‌های خطرناک. فصل پایانی فیلم هم که یکی از ماندگارترین پایان‌بندی‌های تاریخ سینما است و گرچه سوال اساسی‌تری را مطرح می‌کند اما دنباله‌ی منطقی سیر تحولات فیلم است و به بهترین شکل به جمع‌بندی اثر کمک می‌کند.


داستان یک عکاس هنری و سوژه‌هایش توسط میکل آنجلو آنتونیونی در فیلم «آگراندیسمان» توان تبدیل شدن به یک پرونده‌ی جنایی را دارد. اما نه هر پرونده‌ای که در آن پای پلیس برای پیگری جنایت به قضیه باز می‌شود. بلکه این پرونده به وسیله‌ای تبدیل می‌شود تا آنتونیونی به کاوش در ذات حقیقت بپردازد. این که آیا آن چه که می‌بینیم لزوما وجود دارد یا ساخته و پرداخته‌ی ذهن ما است؟


جستجو برای کشف ذات حقیقی پدیده‌ها همه‌ی آن چیزی است که فیلم‌سازان بزرگ را به تکاپو و خلق اثر هنری وا می‌دارد. علاوه بر آن آنتونیونی با همین فیلم بود که به نفس خود جستجو پرداخت و سعی کرد مصائب راه را هم نمایش دهد. عکاس فیلم «آگراندیسمان» که همان شخصیت اصلی فیلم هم هست، می‌تواند به جای هر هنرمند راستین دیگری در طول تاریخ قرار بگیرد و جلوه‌ای از حضور او بر پرده‌ی سینما باشد.


«آگراندیسمان» اولین فیلم انگلیسی زبان میکل آنجلو آنتونیونی است و داستان آن در لندن می‌گذرد. سوژه‌ی فیلم آن قدر جهانی است و داستانش به هر دوره و زمانه‌ای ربط دارد، که اصلا مهم نیست محل وقوع حوادث کجا، و چه دوره‌ی زمانی باشد. در هر صورت با مخاطب خود ارتباط برقرار خواهد کرد.


«توماس یک عکاس حرفه‌ای است. او که همیشه احساساتی متناقض نسبت به زندگی دارد به طور اتفاقی از زوجی در پارک عکسی می‌کند. حین چاپ عکس‌ها متوجه نکته‌‌ی شومی می‌شود: جنازه‌ای در پس‌زمینه وجود دارد؛ حال او در جستجو است تا پی ببرد که آیا واقعا در روز عکاسی در آن حوالی کسی مرده است یا نه …»


۶. یی یی (Yi Yi)

  • کارگردان: ادوارد یانگ
  • بازیگران: وو نین جن، الین جین و ایسه اوگاتا
  • محصول: ۲۰۰۰، تایوان و ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

«یی یی» از آن فیلم‌ها است که نشان می‌دهد یک زندگی معمولی تا چه اندازه می‌تواند دراماتیک باشد. تاثیر تصمیمات هر فرد بر زندگی دیگران را نمایش می‌دهد و این پرسش را مطرح می‌کند که چرخه‌ی حیات چیست؟ آیا این زندگی روزمره با همه‌ی بالا و پایین‌هایش همان هدف نهایی به دنیا آمدن ما نیست؟


ادوارد یانگ دو فیلم بسیار بزرگ در کارنامه‌ی خود دارد که بسیاری امروزه او را با آن‌ها می‌شناسند. فیلم اول «یک روز تابستانی درخشان‌تر» (A Brighter Summer Day) بود که ادوارد یانگ در دهه‌ی ۱۹۹۰ ساخت و نامش با آن فیلم سر زبان‌ها افتاد. اما فیلم «یی یی» تاکنون معروف‌ترین اثر او است و بیش از دیگر آثارش مورد ستایش و تقدیر قرار گرفته است. پس طبیعی است که در جایگاهی والاتر از آن فیلم قرار گیرد. «یی یی» توانست جایزه‌ی بهترین کارگردانی را برای ادوارد یانگ از جشنواره‌ی فیلم کن به ارمغان آورد و از سوی دیگر در بسیاری از نظرسنجی‌ها به عنوان یکی از برترین آثار قرن بیست و یکم شناخته شود.


نام فیلم را به راحتی نمی‌توان ترجمه کرد؛ در ظاهر «یک به یک» یا «یکی پس از دیگری» معنا می‌دهد اما اگر در زبان چینی حروف آن پشت سر هم نوشته شوند، به شکل عدد ۲ خوانده می‌شود. پس بهتر است که آن را معنا نکرد و اجازه دارد که ابهام موجود در آن دست نخورده باقی بماند. ادوارد یانگ استاد فراچنگ آوردن احساسات جاری در وجود آدمی، از پس نمایش زندگی و روزمرگی است. او خوب بلد بود که با توجه به ایده‌های بصری، قدرت نویسندگی، قاب‌ها، بازی بازیگران و واقع‌گرایی استادانه‌ی خود به چنین دستاوردی برسد. در «یک روز تابستان درخشان‌تر» هم می‌توان این نبوغ را دید اما در این جا به شکل کمال یافته‌ای حضور دارد.


از سوی دیگر نمایش این احساسات جاری باعث می‌شود که من و شمای مخاطب احساس کنیم که تک تک شخصیت‌ها را از نزدیک می‌شناسیم؛ چرا که به وسیله‌ی چیره دستی فیلم‌ساز، آن‌ها همچون هر آدم دیگری، با همه نوع احساسات گاه متضاد انسانی تعریف می‌شوند. می‌توان در آن‌ها غم‌ها را در کنار شادی‌ها دید یا از احساسشان نسبت به دیگران یا تصمیماتشان باخبر شد. می‌توان از فهم این احساس به این درک رسید که آن‌ها هم مانند ما فکر می‌کنند و مانند ما با وقایع اطراف خود روبه‌رو می‌شوند.


فیلم‌های ادوارد یانگ درباره‌ی مفهوم تجربه هستند. شخصیت‌ها مدام درگیر اتفاقات روزمره می‌شوند، شکست می‌خورند، یا پیروز می‌شوند، حسرت می‌خورند یا شاد هستند، به جلو حرکت می‌کنند یا در جا می‌زنند اما مهم‌ترین نکته این است که گرچه انگار سر جای اول خود ایستاده‌اند، اما آن آدم سابق نیستند و پخته‌تر شده‌اند. به همین دلیل هم فیلم با یک عروسی آغاز و با یک مراسم ختم تمام می‌شود تا کارگردان اثر بتواند به چرخه‌ی حیات و به آن چه که زندگی در مفهوم عامش برای ما ترتیب داده، اشاره کند. حال این وسط خودش جزییات همان زندگی را به شکل ریزبینانه و هنرمندانه‌ای به تصویر می‌کشد.


یکی از نقاط قوت فیلم، بازی بازیگرانش است. تیم بازیگران فیلم به خوبی از پس نمایش احساسات مد نظر کارگردان برآمده‌اند. به همین دلیل هم «یی یی» چنین تاثیرگذار است. پس از تماشای «یی یی» این حسرت باقی می‌ماند که جامعه‌ی سینما چه زود با این کارگردان معرکه وداع کرد. ادوارد یانگ هنوز هم می‌توانست فیلم بسازد و ما را با تصاویر خیره کننده‌ی بیشتری شگفت‌زده کند.


«ان جی به همراه همسرش مین مین، دخترشان تینگ تینگ و پسرشان یانگ یانگ زندگی می‌کند. آن‌ها یک خانواده‌ی طبقه‌ی متوسط هستند که در ظاهر زندگی آرامی دارند. در عروسی برادر جوان‌تر مین مین، ناگهان داماد از ازدواج منصرف می‌شود و فرار می‌کند. داماد به آمریکا می‌رود تا به نامزد سابقش ملحق شود. در این میان حال مادر مین مین هم چندان خوب نیست و تحت نظر دکتر است. تا این که …»


۷. داگویل (Dogville)

  • کارگردان: لارس فون تریه
  • بازیگران: نیکول کیدمن، پل بتانی، لورن باکال و جیمز کان
  • محصول: ۲۰۰۳، دانمارک، انگلستان، سوئد، فرانسه، آلمان و هلند
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۹٪

«داگویل» فیلمی بدبینانه است و قطعا روی مخاطب خوش بین نسبت به زندگی و جامعه تاثیر می‌گذارد. در فیلم با جامعه‌ی ظاهرا آرامی سر و کار داریم اما رفته رفته همه چیز به هم می‌ریزد و هر کس آن روی شیطانی خود را نشان می‌دهد. کارگردان در پایان پا را فراتر گذاشته و یک گروه گنگستر را متمدن از اهالی دهکده‌ی محل وقوع حوادث نشان می‌دهد.


در دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی بود که نام لارس فون تریه در کنار بزرگ دیگری از سینمای اسکاندیناوی یعنی توماس وینتربرگ بر سر زبان‌ها افتاد. آن‌ها تبیین کننده‌ی تئوری و نظریاتی در باب سینما و نحوه‌ی ساختن فیلم بودند که با نام مکتب سینمایی دگما ۹۵ در جهان شناخته شد. این دو قصد داشتند جهان سینما را دگرگون کنند، اما جالب این که لارس فون تریه در زمان ساختن «داگویل» انگار تمام آن نظرات را فراموش کرده و فیلمی دقیقا مخالف با مانیفست آن مکتب سینمایی ساخته است.


فیلم «داگویل» به لحاظ شیوه‌ی اجرا اثری کاملا متفاوت است. تمام فیلم در استودیو فیلم‌برداری شده و در و دیوار خانه‌ها از دکور حذف شده است. کوچه‌ها و مناطق مختلف با حروف درشت روی زمین نامگذاری شده‌اند و سر و شکل همه چیز به تمرینی می‌ماند که کارگردانی برای آشنایی بازیگران و عواملش به شیوه‌ی کار خود راه اندازی کرده است. اما جالب این که مخاطب به سرعت این موضوع را فراموش می‌کند و این قراردادی را که فیلم‌ساز در برابرش گذاشته می‌پذیرد.


داستان فیلم هم داستان تلخی است. فیلم اولین قسمت از سه گانه‌ی «آمریکا؛ سرزمین فرصت‌های طلایی» لارس فون تریه است و بسیاری معتقد هستند که فیلم هم اثری کاملا ضدآمریکایی است. شخصیت اصلی داستان که زنی است فراری از شیوه‌ی زندگی خودش، به جایی پناه می‌آورد و هیچ نمی‌خواهد جز پذیرفته شدن و ذره‌ای محبت. حتی این هم نه؛ او فقط می‌خواهد که کسی کاری به کارش نداشته باشد اما سیستم این گونه کار نمی‌کند و آدم متفاوت را در خود حل می‌کند و اگر فرد تلاش کند که کماکان متفاوت بماند خردش می‌کند و همین هم می‌شود که زن شیوه‌ی زندگی گذشته را بهتر می‌بیند.


لارس فون تریه استاد ساختن صحنه‌های دل‌خراش است، حتی اگر فیلمش به ژانری غیر از ژانر وحشت تعلق داشته باشد. بازی با احساسات مخاطب و پس زدن عمدی او کاری است که فون تریه به خوبی انجامش می‌دهد. برای اثبات این مدعا کافی است به لیست فیلم‌های او و صحنه‌های تلخی که ساخته نگاه کنید. صحنه‌هایی که «داگویل» خیلی از آن‌ها را در خود جای داده است.


دیگر موضوعی که در فیلم مطرح می‌شود ترسیم چگونگی پیدایش شر و دل بستن آدمی به قدرتی است که در نتیجه‌ی رو آوردن به آن نصیبش می‌شود. فون تریه گام به گام فضایی مالیخولیایی را تصویر می‌کند که از دل‌بستگی مردم روستا به باورهای کور خود سرچشمه می‌گیرد و از آدمیانی می‌گوید که تمام راه دست‌ یافتن به حضوری شیطانی و تثبیت قلمرو خود بر کره‌ی زمین را رفته‌اند.


جیمز کان در فیلم «داگویل» حضور کوتاهی دارد اما همین حضور کوتاه هم کافی است که امضای خود را پای اثر بگذارد. او نقش پدر گنگستر دختر را بازی می‌کند. در سمت دیگر اما این فیلم شاید بهترین حضور نیکول کیدمن بر پرده‌ی سینما باشد. این فیلم به لحاظ بازیگری بدون شک متعلق به او است.


«داگویل داستان زندگی دختری است که از دست پدر گانگستر خود گریخته و به دهکده‌ای به نام داگویل پناه آورده است. او تلاش می‌کند که با مردم دهکده ارتباط برقرار کند اما آن‌ها ابتدا برخورد سردی با او دارند؛ چرا که کمتر با افرادی خارج از جمع کوچک خود ارتباط داشته‌اند. اما به کمک مرد جوانی که دختر را پیدا کرده آهسته آهسته رابطه‌ی مردم با او تغییر می‌کند و این در حالی است که در ظاهر آن مرد جوان هم به دختر علاقه دارد اما این فقط ظاهر ماجرا است و …»


۸. درخشش ابدی یک ذهن پاک (Eternal Sunshine Of The Spotless Mind)

  • کارگردان: میشل گوندری
  • بازیگران: جیم کری، کیت وینسلت، کریتسن دانست و الایجا وود
  • محصول: ۲۰۰۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

این یکی از آن فیلم‌ها است که می‌تواند دیدگاه مخاطب به مقوله‌ی دوست داشتن را عوض کند. میشل گوندری با همکاری چارلی کافمن فیلم‌نامه نویس یکی از غریب‌ترین فیلم‌های عاشقانه‌ی تاریخ سینما را ساخته است. حضور برخی المان‌های سینمای علمی- تخیلی در دستان سازندگان وسیله‌ای شده که سوالی اساسی را مطرح کنند: این که آدمی چرا به کسی دل می‌بندد و چه ارتباطی میان احساس و منطق وجود دارد؟


داستان فیلم از آن جایی شروع می‌شود که زن و مردی پس از مدتی ارتباط عاشقانه با یکدیگر تصمیم به جدایی گرفته‌اند اما از درد دوری و عدم تحمل سختی دوران پس از جدایی بیم دارند. در داستان افرادی وجود دارند که می‌توانند خاطرات خاصی از ذهن اشخاص را پاک کنند و از آن جا که زن و مرد فیلم تحمل درد دوری را ندارند، برای راحت پشت سر گذاشتن دوران جدایی، ‌تصمیم می‌گیرند که خاطرات دوران رابطه را پاک کنند. چنین بستری باعث ایجاد پرسش‌هایی عمیق می‌شود و دیدن دوباره‌ی دو شخصیت همه چیز را به هم می‌ریزد.


این سوال که با وجود فراموش کردن یکدیگر این دو دوباره ممکن است عاشق هم ‌شوند و دوباره همان مسیر را تکرار ‌کنند یا شرایط به شکل دیگری رقم خواهد خورد در دل فیلم تعلیقی ایجاد می‌کند که احساسات مخاطب را درگیر خود می‌کند. البته سازندگان برای نزدیک شدن به ذهن شخصیت‌ها سعی کرده‌اند که فیلم هم در فضایی ذهنی بگذرد؛ به همین دلیل می‌توان نشانه‌هایی از سینمای سوررئالیستی یا روایت غیرخطی در دل داستان دید. رفت و برگشت زمان هم و نمایش مقاطع مختلف رابطه بدون تقدم و تاخر زمانی به چیزی کمک می‌کند که می‌توان آن را جریان سیال ذهن نامید تا تجربه‌ی تماشای فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» به تجربه‌ای کاملا متفاوت در بین فیلم های عاشقانه تبدیل شود.


در همان سال اکران فیلم، بازی‌های کیت وینسلت و جیم کری در قالب نقش‌های اصلی بسیار درخشید و هر دو مورد تحسین منتقدان قرار گرفتند. جیم کری به خوبی توانسته نقش مردی عاشق را بازی کند و از پرسونای آشنایش در نقش‌های کمدی فاصله بگیرد و کیت وینسلت هم با آن موهای رنگارنگش حسابی در دل منتقدان و تماشاگران جا باز کرد. اما شاید بتوان اعتبار اصلی در درخشش فیلم را از آن فیلم‌نامه نویس آن دانست. این درست که میشل گوندری به عنوان کارگردان در طراحی شخصیت‌ها و میزانسن و دکوپاژ عالی عمل کرده اما این جهان منحصر به فرد، محصول ذهن آدم خلاق و نابغه‌ای چون چارلی کافمن است که در اکثر کارهایش به کاوش در ذهن آدمی می‌پردازد و به چگونگی عملکرد و رابطه‌ی مغز و احساس علاقه دارد. به همین دلیل هم اسکار بهترین فیلم‌نامه‌ی اوریجینال را در همان سال ربود.


فارغ از این‌ها تصاویر و محل اتفاقات فیلم هم امروزه بسیار شناخته شده است. از آن قطاری که دو دلداده در آن با هم حرف می‌زنند تا محیط سرد و یخ‌زده‌ای که خبر از اتفاقاتی غیرقابل پیشبینی می‌دهد و می‌تواند فضایی خلق کند که نمادی از رابطه‌ی زن و مرد در طول درام باشد؛ همه‌ی این‌ها دست به دست هم داد که فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک» امروزه به اثری کالت تبدیل شود.


«کلینیکی به کار پاک کردن حافظه‌ی افرادی مشغول است که دوست ندارند خاطرات دردناک خود را به یاد بیاورند. بیشتر مراجعان این کلینیک افرادی هستند که از روابط عاشقانه‌ی گذشته‌ی خود در رنج هستند و دوست دارند خاطرات خاصی از فرد مورد نظر را پاک کنند. کلمنتاین و جول تصمیم می‌گیرند که خاطرات مشترکشان را پاک کنند تا از درد دوری در امان باشند. اما بعد از فراموشی هم دوباره یکدیگر را می‌بینند در حالی که انگار اصلا همدیگر را ندیده‌اند …»


۹. جدا افتاده (Cast Away)

  • کارگردان: رابرت زمکیس
  • بازیگران: تام هنکس، هلن هانت
  • محصول: ۲۰۰۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

توان تحمل آدمی تا به کجاست؟ امید کی از زندگی آدمی حذف می‌شود و او دیگر راهی برای نجات خود نمی‌بیند؟ یک مرد بدون امید تا کجا دوام می‌آورد؟ تنهایی تا چه اندازه قابل تحمل است؟ درد دوری از دوستان و خانواده تا چه اندازه جان فرسا است؟ همه‌ی این سوال‌ها در دل داستانی قرار دارد که شخصیت اصلی آن اول باید مشکل اساسی‌تری را حل کند تا فرصت فکر کردن به آن‌ها را داشته باشد: او اول باید راهی برای سیر نگه داشتن خود پیدا کند و از درد گرسنگی فرار کند. او اول باید نیازهای ابتدایی خود را حل کند. بعد اگر فرصتی وجود داشت می‌توان به مشکلات دیگر هم رسید.


از این منظر با فیلمی طرف هستیم که می‌تواند جهان مخاطب را زیر و زبر کند. داستان فیلم، داستان مردی است که هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد جز جانش. بر خلاف فیلم بعدی فهرست یعنی «مرد سیندرلایی» تلاش‌هایش حتی برای نجات و حفظ زندگی اشخاص مهم زندگی‌اش هم نیست. او پاک‌باخته‌تر و تنهاتر از آن است که به جز جانش به چیز دیگری فکر کند. پس توان تحملش به بوته‌ی آزمایش گذاشته می‌شود و همین هم مخاطب را به فکر فرو می‌برد. نکته این که همه‌ی این‌ها در دل داستانی به شدت دراماتیک و پر فراز و فرود قرار داده شده است.

تام هنکس با بازی در نقش اول این فیلم توانست پرتره‌ی کاملی از یک انسان بخت‌برگشته را به تصویر بکشد.

 داستانی الهام گرفته از قصه‌ی معروف رابینسون کروزو درباره‌ی آدمی تنها در جزیره‌ای وسط اقیانوس، بدون هیچ هم صحبتی یا مهارتی برای ادامه‌ی زندگی در چنین شرایطی، یک انسان کاملا معمولی. نقطه‌ی قوت کار تام هنکس در دمیدن روح به مردی است که در تنهایی و انزوا آهسته آهسته به سمت دیوانگی حرکت می‌کند و بدتر از همه امید خود را از دست می‌دهد.


هنکس و کارگردان فیلم یعنی رابرت زمکیس چنان سایه روشن‌های این شخصیت مصیبت‌زده را رنگ‌آمیزی کرده‌اند که مخاطب به خوبی با او هم‌ذات‌ پنداری می‌کند و حتی برای کوچکترین خوشی‌های او دل می‌سوزاند. تمام تمرکز سازندگان فیلم هم بر همین موضوع بوده است؛ این که مخاطب تا آن‌جا که ممکن است به شخصیت اصلی نزدیک شود و بتواند خود را جای او بگذارد. تام هنکس برای این که بتواند به درستی نقشش را ایفا کند مدت‌ها ورزش کرد و رژیم غذایی سختی گرفت و ۲۵ کیلوگرم از وزنش را هم از دست داد. تمام تلاش‌های او نتیجه داد و در پایان سال نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برای همین فیلم شد.


در کنار موارد یاد شده فیلم «جدا افتاده» برگ برنده‌ی دیگری هم برای رو کردن دارد و آن بازمی‌گردد به طرح این سؤال که: با گم شدن آدمیزاد و تصور دیگران از مرگ او، نزدیکانش چگونه او را به یاد خواهند آورد؟ اگر حال که همه تصور می‌کنند او مرده، ناگهان نجات یابد و بازگردد آیا همه چیز به حالت قبل بازخواهد گشت یا دیگران بدون او به راحتی به زندگی خود ادامه داد‌ه‌اند و اکنون به چشم مزاحم به این آدم از مرگ بازگشته نگاه می‌کنند؟


«جک برای شرکت فدکس کار می‌کند. او در پی آن است که مشکل پیش آمده برای شرکت را حل کند و به همین دلیل به اقصی نقاط عالم سفر می‌کند. جک تصمیم گرفته ازدواج کند و این را با دختر مورد علاقه‌اش درمیان گذاشته است. در این میان هواپیمای او در یکی از سفرهای کاریش سقوط می‌کند و وی مجبور است با تمام توان برای دوام آوردن و زندگی در جزیره‌ای دورافتاده بجنگد …»


۱۰. مرد سیندرلایی (Cinderella Man)

  • کارگردان: ران هوارد
  • بازیگران: راسل کرو، رنه زلوگر، پل جیاماتی و کرگ بیرکو
  • محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۰٪

«مرد سیندرلایی» از آن فیلم‌ها است که می‌تواند انگیزشی نامیدشان. آثاری درباره‌ی روحیه‌ی جنگندگی و وا ندادن در برابر مشکلات زندگی. شخصیت اصلی داستان از آن مردها است که هر روز از خواب بیدار می‌شود و به جنگ مشکلات ریز و درشت و فروان اطرافش می‌رود. خلاصه که «مرد سیندرلایی» از آن فیلم‌ها است که می‌تواند باعث ایجاد امید و انگیزه در مخاطب شود.

ران هاوارد را به عنوان کارگردانی که خوب بلد است از کلیشه‌های قدیمی سینما استفاده کند، می‌شناسیم. او در طول سال‌ها راوی داستان‌های پر احساسی از زندگی شخصیت‌های بوده که با مشکلاتی عظیم دست و پنجه نرم کردند و مرزهایی را پشت سر گذاشتند که انگار هیچ شخصی با قدرت‌های انسانی توانایی فتح آن‌ها را ندارد. وجه ممیزه‌ی قهرمان‌های او اتفاقا تکیه بر همین قدرت‌ها و ضعف‌های انسانی برای پشت سر گذاشتن مشکلات است و این از باور کارگردان به وجود آدمی می‌آید. از این منظر می‌توان سینمای ران هاوارد را سینمایی با محوریت انسان و دغدغه‌هایش نامید.


اما از سوی دیگر او راوی احساسات بشری هم هست. در فیلم‌های ران هاوارد گاهی به شکلی غلیظ این احساسات به تصویر کشیده می‌شود اما به دلیل پایبندی فیلم‌ساز به خصوصیات سینمای ملودرام و مصادره کردن الگوهای این ژانر به نفع نمایش این احساسات، این احساسات‌گرایی توی ذوق نمی‌زند. ران هاوارد در دل عمیق‌ترین فجایع و در دل دردناک‌ترین قصه‌ها هم عشقی زمینی یا رابطه‌ای خانوادگی قرار می‌دهد تا با نمایش تاثیر آن حادثه‌ی عظیم بر این آدم‌ها، عظمت اتفاق برای مخاطب قابل باور شود و آن چه که شخصیت یا شخصیت‌ها از سر می‌گذراند، به رویدادی صرفا نمایشی تقلیل نیابد و به تجربه‌ای زیسته برای هر بیننده‌ای تبدیل شود. فیلم‌هایی چون «آپولو ۱۳» (Apollo 13)، «یک ذهن زیبا» (A Beautiful Mind) یا حتی «سیزده زندگی» (Thirteen Lives) از جمله فیلم‌هایی هستند که این خصوصیت سینمای او را نمایان می‌کنند.


در «مرد سیندرلایی» هم ترکیب این چند دنیا وجود دارد و اتفاقا یکی از بهترین کارهای ران هاوارد در این زمینه هم به شمار می‌رود. داستان فیلم در دوران رکود اقتصادی بزرگ آمریکا در اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی و دهه‌ی ۱۹۳۰ می‌گذرد. همین پس زمینه سبب می‌شود که فیلم‌ساز از بی پولی شخصیت اصلی استفاده کند و درامش را به همان احساساتی که گفته شد گره بزند. از سوی دیگر نیروی عشقی بزرگ هم وجود دارد که هم سبب رنجش قهرمان داستان می‌شود و هم به او بابت مبارزه و ادامه دادن انگیزه می‌بخشد. در چنین چارچوبی است که مبارزه‌ی قهرمان در میدان نبرد، تبدیل به مبارزه‌ای برای بقا می‌شود؛ چرا که این مبارزات فقط برای کسب افتخار نیست، بلکه برای زنده ماندن و پول درآوردن هم هست.


بازی راسل کرو که قبلا در «یک ذهن زیبا» با ران هاوارد کار کرده بود و حسابی هم مورد اقبال مخاطب و منتقدان قرار گرفت، هنوز چشم گیر است (گرچه به پای بازی در تجربه‌ی قبلی نمی‌رسد) و اگر قرار باشد ایرادی به فیلم گرفته شود، هم به بازی رنه زلوگر بازمی‌گردد و هم به شیمی نه چندان خوب میان او و راسل کرو. اما ران هاوارد با آن شیوه‌ی خاصش در اجرا موفق شده که قصه‌ی خود را به داستانی پریانی تبدیل کند که در آن قهرمان درام از پس اژدها و هیولای درونش و مبارزین دیگر برمی‌آید و در نهایت خوشبخت می‌شود.


حقیقت این که ران هاوارد هیچ‌گاه دراین سال‌ها به آن چه که استحقاقش را داشته، نرسیده است. او فیلم‌های خوبی ساخته و همیشه هم در گیشه موفق بوده است اما متاسفانه منتقدان به خاطر عدم وجود یک جهان‌بینی منسجم در کارهایش، چندان جدی‌اش نگرفته‌اند. اما اگر سری به کارنامه‌ی او بزنیم متوجه خواهیم شد که اتفاقا داستان‌های پر احساس او همیشه وجوهی مشترک دارند که شاید چندان منحصر به فرد نباشند، اما در اجرا حسابی تر و تمیز از کار درآمده‌اند. «مرد سیندرلایی» بر اساس داستانی واقعی است. بازی پل جیاماتی در قالب یکی از نقش‌های مکمل داستان بسیار در آن سال مورد تحسین منتقدین و مراسم‌ها قرار گرفت.


«جیمز براداک بوکسوری حرفه‌ای است که تلاش می‌کند به مقام قهرمانی جهان در دسته‌ی سنگین وزن برسد. اما ناگهان دستش می‌شکند و مجبور می‌شود که بوکس را برای همیشه کنار بگذارد و با آرزوهایش خداحافظی کند. همسرش از این موضوع خرسند است، چرا که دیگر نگران جان او نیست. اما مشکل این جا است که با آغاز بحران اقتصادی در آمریکا، وضع مالی خانواده به هم می‌ریزد و جیمز هم با آن دست شکسته نمی‌تواند کاری کند. او حال باید تصمیم سختی بگیرد …»



منبع: دیجی‌مگ