چارسو پرس: با گذشت نزدیک به سه دهه از زمان اکران فیلم «پالپ فیکشن» روز به روز بر تعداد طرفداران آن افزوده میشود. گرچه شیوهی روایتگریاش دیگر مانند روز اول اکران تازه نیست، اما کمتر اثری با بهره بردن از آن شیوه توانسته جایگاهی در حد فیلم «پالپ فیکشن» در عالم سینما پیدا کند. کوئنتین تارانتینو با همان دو فیلم اول خود یعنی «سگدانی» و «پالپ فیکشن» کاری کرده کارستان. با همان دو فیلم یک راست نامش به دل کتابهای تاریخ سینما سنجاق شد و پس از آن هر چه ساخت کنجکاویبرانگیز و محل بحث و مجادله از کار در آمد تا آن جا که کمتر فیلمسازی در جهان امروز شهرت او را دارد. اگر تماشای «پالپ فیکشن» حسابی شما را سرحال آورده و در پیدا کردن آثار مشابهش با دردسر روبهرو هستید، فهرست زیر میتواند برایتان جذاب باشد.
نکتهی اول در سر زدن به چنین لیستی این است که توجه کنید پیدا کردن آثاری دقیقا شبیه به فیلم «پالپ فیکشن» کاری عبث و بیهوده است. چرا که هیچ فیلمی با آن شیوهی روایت تو در تو نتوانسته جایگاهی مشابه آن کسب کند و در بهترین حالت به کپیهای دست چندم تنزل یافته است. حتی خود کوئنتین تارانتینو هم پس از ساختنش از آن روش فاصله گرفت و گرچه به کلیات کارش وفادار ماند اما در آثار چند اپیزودیاش هم دیگر سراغی از عقب و جلو کردن مداوم زمان نگرفت. برای پیدا کردن فیلمهایی شبیه به «پالپ فیکشن» به دو روش میتوان عمل کرد.
اول میتوان به سراغ فیلمهایی رفت که کوئنتین تارانتینو بسیار از آنها الهام گرفته و دوستشان دارد. روش دوم هم میتواند تماشای فیلمهایی باشد که همان حس و حال را در مخاطب زنده میکنندپ ولی ازوما شبیه به آن نیستند. از هر دو دسته فیلمهایی در فهرست زیر وجود دارند. هم میتوان فیلمی چون «کشتن» به کارگردانی استنلی کوبریک را یافت که تارانتینو بسیار دوستش دارد و یکی از منابع الهامش در طول این سالها به شمار میرود و هم فیلمی چون «قاپزنی» که انگار کارگردانش در جستجوی راهی است که حال و هوای شوخ و شنگ حاکم بر فیلم «پالپ فیکشن» را زنده کند.
نکتهی دیگر به حال و هوای ابزورد و پوچ حاکم بر فضای شوخ و شنگ «پالپ فیکشن» بازمیگردد که پیدا کردن فیلمهای مشابهش را به کاری سخت تبدیل میکند. «پالپ فیکشن» فقط اثری پست مدرنیستی نیست که از تاریخ سینما الهام میگیرد و چیزی تازه و نو عرضه میکند. میتوان پوچی حاکم بر زندگی انسان عصر حاضر را هم در آن دید. این پوچی و معناباختگی را میتوان در فیلمهایی مثل «رفقای ادی کویل» هم که یک سر آثاری متفاوت از فیلمهای کوئنتین تارانتینو به نظر میرسند، دید. تک و تنهایی قهرمان آن داستان و پوچ بودن تلاشهایش انگار در حرکات تک تک شخصیتهای تارانتینو تکثیر شده و هر کدام از آنها در حال بازی واریاسیون خود از قهرمان فیلم پیتر ییتس هستند.
خلاصه که فهرست زیر میتواند هر دوستدار فیلم «پالپ فیکشن» را راضی کند. انتخاب ترتیب فیلمها هم صرفا به خاطر جایگاه هنری آنها از دید نگارنده در تاریخ سینما است و ارزش دیگری ندارد.
۱. کشتن (The Killing)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: استرلینگ هایدن، کالین گری و وینس ادواردز
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
استنلی کوبریک در ابتدای آغاز فعالیت خود به عنوان فیلمساز فیلمهایی با کلیشههای آشنای ژانری میساخت. بالاخره او کارگردانی آمریکایی در دل سیستم و نظام استودیویی هالیوود بود و باید با شرایط آن جا کنار میآمد و هنوز آن آزادی عمل سالهای بعد را نداشت که فیلمهایی کاملا شخصی بسازد؛ تا پس از فیلم «اسپارتاکوس» (Spartacus) که آوازهای جهانی پیدا کرد و به دنبال علایق خود رفت در بر همین پاشنه میچرخید. اما همین سینمای ژانر هم در دستان او کاملا تبدیل به فیلمهای متفاوتی میشد. به این معنا که او المانها و عناصر آشنای ژانرهای مختلف را میگرفت و به عبور دادن آنها از فیلتر ذهنی خودش، نتیجه را به اثری بدیع و تازه تبدیل میکرد. یکی از اوجهای ابتدای کارنامهی فیلمسازی استنلی کوبریک و شاید بهترینش همین فیلم «کشتن» است.
کارگردانهای بسیاری در طول تاریخ سینما فیلمهای جنایی خود را الهام از فیلم «کشتن» به کارگردانی استنلی کوبریک ساختهاند. مثلا برادران کوئن از فیلم «تقاطع میلر» (Miller’s Crossing) تا فیلم «بخوان و بسوزان» (Born After Reading) تمام فیلمهای جنایی آنها به طور مستقیم تحت تاثیر این نوآر کوبریک ساخته شده است. پپیچشهای داستانی همراه با حضور آدمهایی به ظاهر معمولی که قصد دارند دست به جنایتی بزرگ بزنند همراه با تلاش کوبریک برای حفظ لحن کمدی بر حال و هوای اثر، جای شکی باقی نمیگذارد که ردپای این فیلم در بسیاری از آثار دوران حاضر قابل مشاهده است. در ادامه این که این فیلم معرکهی کوبریک آن قدر در تاریخ سینما و میان سینماگران محبوب است که میتوان به بسیاری دیگر از فیلمهایی که تحت تاثیر آن ساخته شدهاند اشاره کرد؛ از آثاری مانند فیلم «پالپ فیکشن» و «سگدانی» ساختهی کوئنتین تارانتینو گرفته تا فیلم «شهر» (Town) ساختهی بن افلک.
این تاثیرپذیری علاوه بر حضور یک لحن کمدی در سرتاسر فیلم که مستقیما بر فیلمهای سینمای پست مدرنیستی امروز تاثیر گذاشته، به شیوهی داستانگویی استنلی کوبریک بازمیگردد که داستان یک سرقت و اتفاقات اطراف آن را از زوایای مختلف تعریف میکند و به مخاطب اجازه میدهد که با دیدن همهی قضایا از دیدگاههای مختلف، به درکی از واقعهای که شکل گرفته برسد. این دموکرات بودن در نحوهی دادن اطلاعات باعث میشود که مخاطب تمام توجه خود را جلب کند تا از چیزی عقب نماند. حال نگاهی به سال تولید فیلم بیاندازید و دوباره چند خط قبل را بخوانید؛ کوبریک در زمانهای داستانش را از چند زاویهی مختلف نشان میداد که اکثر فیلمها قصههای سرراست برای تعریف کردن داشتند، پس او از همان ابتدا هم تلاش میکرد که به شیوهی خودش کار کند و فیلم بسازد.
اما فارغ از همهی این ها فیلم «کشتن» یک نوآر هم هست، اما نوآری به شیوهی استنلی کوبریک. زن اغواگری در داستان حضور دارد، اغواگری او باعث میشود که به شوهرش آسیب وارد شود و مرد هم در دام زن میافتد. پسری هم در آن سوی ماجرا است که در واقع قربانی زیادهخواهیهای این زن میشود. پلیسی هم در ماجرا حضور دارد اما این پلیس تفاوتی آشکار با کارآگاههای سینمای نوآر دارد و خودش هم در این دزدی دخیل است. پس کوبریک علاقهای به نمایش اخلاقگرایی مرسوم آن زمان هم ندارد و از پلیس، تصویری متفاوت از تصویر رایج میسازد.
فضاسازی فیلم، گرچه هنوز با فضاسازیهای درخشان استنلی کوبریک در شاهکارهای بزرگش فاصله دارد اما داستان بسیار مردانهی درام را به خوبی پیش میبرد. کوبریک به خوی وحشیانهی مردانش رجوع میکند و جهنمی انسانی را تصویر میکند که هنوز اعضایش در همان غاری زندگی میکنند که نیاکان بشریت زندگی میکرده. اینها فقط ظاهرشان عوض شده وگرنه مردانی وحشی هستند که برای همان چیزهای ابتدایی اجدادشان مبارزه میکنند.
در چنین دنیایی است که وجه روشنفکرانهی کوبریک هم وارد ماجرا میشود تا از شخصیتها، افرادی متفاوت با نمونههای مشابه بسازد. پس این موضوع هم در نحوهی چینش داستان و پیشبرد آن دیده میشود و هم در شخصیت پردازی. کوبریک علاقهای به ساخت اثری معمولی ندارد و به همین دلیل هم فیلم در آن زمان در گیشه شکست خورد اما مورد توجه منتقدان قرار گرفت و در نهایت با گذر زمان به جایگاه حقیقی خود دست پیدا کرد. یکی این که کوئنتین تارانتینو آن را یکی از بهترین آثار تمام دوران میداند. پس میتواند طرفدران فیلم «پالپ فیکشن» او را سیراب کند.
«یک گروه از افراد تبهکار پا به سن گذاشته قصد دارند که از محل نگهداری پولهای یک مرکز شرط بندی در پیست اسب دوانی سرقت کنند. آنها نقشهی دقیقی را برای انجام این کار طراحی میکنند اما کسی در این میانه به گروه خیانت کرده است …»
۲. فارگو (Fargo)
- کارگردان: برادران کوئن
- بازیگران: فرانسیس مکدورمند، ویلیام اچ میسی و استیو بوچمی
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
شاید از خود بپرسید که این فیلم برادران کوئن چه ربطی به فیلم «پالپ فیکشن» دارد؟ جواب ساده است؛ حال و هوای ابزورد و فضای پوچ حاکم بر «فارگو» بیواسطه مخاطب علاقهمند به سینمای پست مدرن را به یاد فیلم «پالپ فیکشن» میاندازد. ضمن این که «فارگو» هم مانند اثر تارانتینو پر است از سکانسهایی که در ظاهر چندان دراماتیک نیستند، اما مخاطب را حسابی سر ذوق میآورند.
از سوی دیگر زمانی که «فارگو» اکران شد همهی منتقدان و مخاطبان سینما از کمال جاری در این فیلم شگفتزده شدند. انگار برادران کوئن سالها و با ساختن فیلمهای مختلف روی ایدههایی تکراری پافشاری کرده بودند تا به کمال مطلوب همین فیلم دست یابند. داستان همان داستان آشنای سینمای کوئنها است؛ کسی دیگرانی را استخدام میکند تا خلافی برایش انجام دهند. او تصور میکند که نقشهاش حرف ندارد و از این طریق تمام مشکلاتش حل میشود. اما باز هم جمع شدن عدهای پخمه دور هم کار دستشان می دهد و همه چیز را خراب میکند.
این داستان را میتوان در فیلم «دهشتزده» (Blood Simple) که اولین فیلم آنها است هم دید. سالها بعد در فیلم دیگری مانند «مردی که آن جا نبود» (The Man Who Wasn’t There) هم همین ایده تکرار میشود اما هیچ کدام به خوبی این یکی نیستند. این موضوع دلایل متنوعی دارد اما یکی از آنها همان پوچی حاکم بر فضای این فیلم است. نه این که در آن فیلمها خبری از این پوچی نیست. اتفاقا «دهشتزده» در ترسیم این پوچی فیلم موفقی است اما مساله بر سر کمالی است که این فیلم به آن دست پیدا کرده.
موضوع دیگر به حضور یک شخصیت پلیس معرکه در دل درام برمیگردد. نقش این پلیس را فرانسیس مکدورمند بازی میکند و هیچ شباهتی به آن کارآگاهان همه فن حریف و زرنگی که از پس حل هر معمایی برمیآیند، ندارد. او زنی معمولی است که زندگی معمولی دارد و همین هم در این دنیای وارونه باعث میشود که کارش پیش برود؛ بالاخره طرف مقابل او هم عدهای آدم زیرک نیستند که برای هر کارشان نقشهای دارند و هر نقشهای را هم با دقت طراحی میکنند. از سوی دیگر روابط علت و معلولی فیلم توسط اتفاقات پیش برده میشود. در طرح و توطئهی درام این حوادث غیرمترقبه یا اشتباهات شخصیتها است که نقشی اساسی دارد، نه باهوشی یک طرف و نقشههای از پیش تعیین شده. این اتفاقات هم خیلی خوب جای خود را در داستان پیدا کردهاند تا نتیجه به یکی از بهترین فیلمهای دههی ۹۰ میلادی تبدیل شود.
بازی فرانسیس مکدورمند یکی از نقاط قوت اصلی فیلم است. همین بازی برایش جایزهی اسکاری به همراه آورد و البته فیلمنامهی دقیق فیلم هم باعث شد که برادران کوئن شب اسکار آن سال را دست خالی ترک نکنند. این فیلم آن قدر موفق بود که سالها بعد بر اساس ایدهی اصلی آن سریالی چند فصلی با همین نام ساخته شود و برادران کوئن در نقش تهیه کنندهی آن، دوباره بتوانند به همان حال و هوا بازگردند. برخی از سکانسهای فیلم امروزه به سکانسهای سرشناسی تبدیل شدهاند که بسیاری در همین دوران نه چندان طولانی به آنها ارجاع میدهند؛ از جمله سکانس کشتن شخصی با یک دستگاه تکه تکه کردن چوب که هم مخاطب را غافلگیر میکند و هم حسابی میترساند.
«سال ۱۹۸۷. جری دچار مشکلات مالی است. او قصد دارد دو نفر را استخدام کند که همسرش را بدزدند. جری فکر میکند که پدرزنش تمام پول را خواهد پرداخت، بدون آن که از نقشهی او بویی ببرد. تعمیرکار جری دو نفر را به او معرفی می کند و جری از آنها می خواهد که همسرش را بدزدند. در همین حال جری موفق میشود که از طریق یک معاملهی کلان پولی به دست بیاورد و مشکلاتش را رفع کند. او به سرعت تصمیم می گیرد که نقشهی ربودن همسرش را لغو کند اما دیگر خیلی دیر شده است …»
۳. سگدانی (Reservoir Dogs)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: هاروی کایتل، مایکل مدسن، تیم راث و استیو بوچمی
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
«سگدانی» اولین فیلم بلند کارنامهی کوئنتین تارانتینو است که توانست اکرانی وسیع داشته باشد و از این بابت در لیست قرار میگیرد که هم خشونتش دست کمی از فیلم «پالپ فیکشن» ندارد و تعداد اتفاقات تصادفیاش به اندازهای است که ما را به یاد آن شاهکار بیاندازد. ضمن این که دیالوگها هم در تعریف کردن روند داستان به اندازهی فیلم «پالپ فیکشن» تاثیرگذار هستند و البته گاهی به همان اندازه بامزه.
اقبال از فیلم «سگدانی» آن چنان بینظیر بود که حتی عدهای آن را بهترین یا بزرگترین فیلم مستقل تاریخ سینما تا آن زمان نام نهادند. کوئنتین تارانتینو توانسته بود با فیلمنامههایی که در دههی هشتاد میلادی نوشته، نامی برای خود در صنعت سینما دست و پا کند و حتی کارگردانی مانند تونی اسکات هم در سال ۱۹۹۳ فیلم «داستان عاشقانهی واقعی» را که در ادامه به آن میرسیم، بر اساس فیلمنامهای به قلم تارانتینو ساخته بود؛ فیلمنامهای که وی آن را در اواخر دههی ۱۹۸۰ میلادی فروخته بود و پس از چند بار دست به دست شدن در نهایت ساخته شد.
از خوش شانسی تارانتینو بود که هاروی کایتل پذیرفت در فیلم بازی کند؛ چرا که بعد از آن پیدا کردن سرمایهی ساخت فیلم سادهتر شد و در نهایت تولید فیلم شروع شد. فیلم «سگدانی» روایتی تازه برای تعریف کردن داشت؛ فیلمی در زیرژانر سرقت با حذف سکانس اصلی آن یعنی همان سرقت. در فیلمهای عادی مبتنی بر سناریوی سرقت، عدهای آدم دور هم جمع میشوند و بعد از آن که نقشهی دزدی را به درستی طراحی کردند، سراغ محل سرقت میروند؛ حال یا موفق میشوند یا ناکام میمانند اما نکته این است که مخاطب چگونگی اجرای نقشهی دزدی را میبیند. مثالهای درخشان بسیار است و از فیلمهای مختلفی میتوان یاد کرد. اما فیلم تارانتینو ناگهان پس از طراحی نقشه، به پس از دزدی کات میزند و وقایع چند ساعت پس از آن را به ما نشان میدهد.
حال ما به عنوان تماشاگر باید حدس بزنیم که چه اتفاقی در جریان سرقت افتاده و این آدمیان چه تجربهای را پشت سر گذاشتهاند. ضمن آن که فیلمساز با همین فیلم اول، توانایی بالای خود در دیالوگنویسی و فضاسازی در لوکیشنهای تنگ و بسته را به رخ میکشد؛ موضوعی که بعدا در فیلم «پالپ فیکشن» نهایت بهره را از آن میبرد. علاوه بر حذف سکانس سرقت، گویی تارانتینو آمده تا همه چیز سینما را به بازی بگیرد و یا با آن شوخی کند. اگر در داستانهای جنایی انگیزهی افراد، وقایع قصه را رقم میزند و گاهی عناصر تصادفی همه چیز را به هم میریزد، در فیلم «سگدانی» اتفاقات تصادفی حتی به زمان حضور شخصیتها بر پرده هم سرایت کرده است؛ به گونهای که اگر در لحظهای شخص دیگری زودتر به محل حوادث داستان برسد، همه چیز عوض خواهد شد و جلوهی دیگری خواهد گرفت.
نکتهی دیگری که تارانتینو در همان فیلم اول خود از آن پرده بر میدارد و به امضای خود تبدیل میکند، نمایش خشونت بیپرده و اغراق شده در داستان فیلم است. او حتی شخصیتی مشکلدار و دیگرآزار در داستان قرار میدهد که ابایی از دست زدن به خشونت، آن هم از نوع بیرحمانهاش ندارد. گروه بازیگران فیلم دیگر نقطهی قوت فیلم است. هاروی کایتل مانند همیشه بینظیر است و تیم راث و مایکل مدسن و استیو بوچمی و همه میدرخشند. این نکته زمانی به چشم میآید که دقت کنیم بازیگران فضای اندکی برای مانور دادن در اختیار دارند و یکی از آنها هم که به تمامی روی زمین است و بر اثر زخم گلوله به خود میپیچد. خلاصه که فیلم «سگدانی» برای درک جهان سینمایی کوئنتین تارانتینو و البته فهم فیلم «پالپ فیکشن» مهمترین فیلم کارنامهی او است و اگر موفق به دیدنش نشدهاید، در اولین فرصت به تماشای آن بنشینید.
«سرکردهی یکی از بزرگترین گروههای خلافکاری شهر لس آنجلس، شش نفر را با نامهای مستعار آقای قهوهای، آقای صورتی، آقای سفید، آقای نارنجی، آقای آبی و آقای طلایی استخدام میکند تا به مکانی دستبرد بزنند. وجه مشترک این افراد این است که یکدیگر را نمیشناسند. اتفاقی باعث میشود تا نقشه به درستی پیش نرود و …»
۴. رفقای ادی کویل (The Friends Of Eddie Coyle)
کارگردان: پیتر ییتس
- بازیگران: رابرت میچم، پیتر بویل و استیون کیتس
- محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
پیتر ییتس فیلمساز معرکهای در تاریخ سینما است. فیلمسازی روایتگر که هیچ قصدی در ارائهی معنا، به حاشیه رفتن، نقد جایی یا سیستمی یا حتی شخصیت پردازیهایی که به طبقه یا جامعهی خاصی اشاره کنند، ندارد. او فقط داستانش را تعریف میکند؛ نه کمتر و نه بیشتر. البته وی این کار را به شیوهی خودش انجام میدهد؛ هیچ وقت حاشیه نمیرود و هیچ چیز اضافی از شخصیتی یا داستان نمیگوید. آدمها در فیلمهای او به همان اندازه تعریف میشوند که داستان به آن نیاز دارد، خرده پیرنگها به همان اندازه حضور دارند که به شاه پیرنگ کمک کنند. هیچ شخصیتی بیش از داستان اهمیت ندارد و حتی اگر داستان برای جذابتر شدن نیاز به مرگ شخصیت اصلی داشته باشد، پیتر ییتس به راحتی و بدون احساساتگرایی او را میکشد. اتفاقی که در فیلم «پالپ فیکشن» هم سابقه دارد.
شخصیتهای پیتر ییتس نه اهل رفاقت هستند و نه عاشق میشوند. اگر عشقی در زندگی آنها وجود دارد، در قالب چند نمای محو نشان داده میشود و تمام. کسی قرار نیست زیادی احساساتی شود و همه فقط به فکر خود هستند. به همین دلیل همهی شخصیتها مانند جزیرههای جداافتادهای به نظر میرسند که در یک طوفان مهیب کلاه خود را چسبیدهاند. پیتر ییتس حتی همین طوفان را هم چندان با آب و تاب و جزییات نمایش نمیدهد و در حدی آن را تصویر میکند که به داستان کمک کند. در واقع هیچکدام از اجزای فیلمهای پیتر ییتس جدا از داستان ماهیت جداگانهای ندارند.
در فیلم «رفقای ادی کویل» ادی با بازی رابرت میچم خلافکار خرده پایی است که تا کنون چندباری دستگیر شده و حال هم منتظر است که دورهی محکومیتش آغاز شود. او فقط چند روز فرصت دارد تا خود را به زندان معرفی کند و به همین دلیل تلاش دارد که پولی به جیب بزند و فرار کند یا با پلیس معامله کند تا در حکم وی تحخفیف قائل شوند. در این میانه او درگیر یک سرقت میشود و پای پلیس و گروههای خلافکار دیگر هم به ماجرا باز میشود.
ادی در این داستان از هر سو تحت فشار است. از یک سمت خلافکارهای فیلم به هیچ اصولی معتقد نیستند، که البته این موضوع شامل حال خود ادی هم میشود. از سمت دیگر پلیس هم حاضر است که دست به هر کثافت کاری بزند تا بتواند به هدف خود برسد؛ گویی هدف وسیله را توجیه میکند. به همین دلیل است که همهی شخصیتهای فیلم چنین رقتانگیز هستند. این نزول تا پستترین حد از انسانیت چنان با دقت ترسیم شده که مخاطب به خوبی در فضای فیلم قرار میگیرد و بدون آن که برای هر کدام از این افراد دل بسوزاند، با داستان فیلم که اولویت اصلی پیتر ییتس است، همراه میشود.
برای درک شیوهی نگاه کارگردان به شخصیتها فقط کافی است که سکانس حضور ادی در کنار خانوادهاش را ببینید. این خانواده با تمام مشخصاتش مشکلی اساسی دارد و آن هم عدم حضور این احساس است که به زودی ادی به زندان میرود. این دوری از شخصیتها تراژدی نهایی درام را از جنبههای احساسی تهی میکند؛ گویی این تراژدی روند کاملا منطقی اتفاقات قبلی است و هیچ ویژگی بارزی ندارد. به همین دلیل است که کارگردان حتی شهر و مردم را از فیلم حذف میکند تا خوانشهای جامعه شناسانه باعث نشود که حواس مخاطب از داستان پرت شود.
رابرت میچم در نقش ادی کویل هیچ شباهتی به آن مردان قدرتمندی که زمانی در دوران کلاسیک نقش آنها را ایفا میکرد، ندارد. شخصیت و بازی او هم مانند دوران ملتهب دههی ۱۹۷۰ عوض شده و دیگر خبری از آن صلابت گذشته نیست. او مردی است واداده که فقط نمیخواهد به زندان برود و هیچ آرمانی هم ندارد و برای هیچ قلهی رفیعی هم مبارزه نمیکند. او مردی است که تنها یک هدف دارد: دوام آوردن به هر قیمتی. درست مانند قهرمانان فیلم «پالپ فیکشن»
«ادی یک خلافکار سابقهدار است که باید در زمان کوتاهی خود را به زندان معرفی کند و دوران محکومیتش را بگذراند. اما او که حال پیر شده و میداند که شاید در زندان دوام نیاورد، قصد دارد که به نوعی دوران محکومیت خود را کم کند، حتی به قیمت کمک به پلیس کند و معرفی کردن رفقای خلافکار گذشتهاش. در این میان گروهی اقدام به بانک زنی میکنند. ادی که برای این گروه از طریق یک واسطه اسلحه تهیه کرده، فرصت را برای معامله با پلیس مناسب میبیند اما جاسوسها در همه جا حضور دارند و ادی ممکن است که لو برود …»
۵. داستان عاشقانه واقعی (True Romance)
- کارگردان: تونی اسکات
- بازیگران: کریستین اسلیتر، پاتریشیا آرکت، گری اولدمن، وال کیلمر، دنیس هاپر، کریستوفر واکن و برد پیت
- محصول: ۱۹۹۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
کوئنتین تارانتینو در دههی ۱۹۸۰ میلادی به دنبال آن بود که وارد عالم سینما شود. او که سالها در یک مغازهی خرید و فروش و کرایهی فیلمهای سینمایی کار کرده بود و عملا تمام اوقات فراغتش به تماشای فیلمها گذشته بود، دنیایی خیالی را تصور میکرد که در آن مردان جوانی چون خودش در دل یکی از آن قصههای محبوبشان زندگی میکنند و دنیا را جای مهیجتری میبینند. پس قلم به دست گرفت و فیلمنامهای نوشت که در آن چنین شرایطی وجود دارد: عدهای جوان عشق سینما که تمام عمر خود را کاری ندارند به جز نشستن و لم دادن در برابر تلویزیون یا رفتن به سینما و تماشای سه فیلم پشت سر هم، در شرایط یکی از همان فیلمهای جنایی و پر از زد و خورد محبوبشان قرار میگیرند و این جادوی سینما و فکر کردن به سناریوهای سینما است که در نهایت آنها را به سلامت از این دنیا خارج میکند. پس میتوان گفت که فیلم «داستان عاشقانهی واقعی» بیش از آن که فیلمی عاشقانه دربارهی یک زوج باشد، نامهای عاشقانه به خود سینما است.
در آن دورانی که هنوز کوئنتین تارانتینو فیلمی نساخته بود، توانست این فیلمنامهی خود را بفروشد و در نهایت و پس از گذشت چند سال تونی اسکاتی سکان هدایت ساخت آن را بر عهده گرفت که استاد ساختن فیلمهای اکشن بود. داستان حول زندگی زن و مردی میگذشت که اتفاقی با هم روبه رو میشوند و خیلی سریع به هم دل میبازند و ازدواج میکنند. در چنین شرایطی آن چه که آغازکنندهی داستان است و ماجراها با آن شروع میشود، پیدا شدن سر و کلهی نیم میلیون دلار پول مواد مخدر متعلق به یک مافیای کلهگندهی سیسیلی است. حال مرد و زن که انگار در جهانی سینمایی زندگی میکنند و همه چیز را با داستان یک فیلم یا تصویری در تلویزیون مقایسه میکنند، تصمیم میگیرند که این مواد مخدر را در قلب فیلمسازی آمریکا یعنی هالیوود تبدیل به پول کنند.
این موضوع به سازندگان فیلم این اجازه را میدهد که سری به تاریخ سینما و داستان پردازیهای سینمایی بزنند و با همه چیز آن شوخی کنند. اولین شوخی، شوخی با فیلمهای گانگستری (درست مانند فیلم پالپ فیکشن) است؛ در سکانسی محشر دنیس هاپر در برابر کریستوفر واکن قرار میگیرد. دنیس هاپر نقش پدر شخصیت اصلی را بازی میکند و کریستوفر واکن به عنوان دست راست کلهی گندهی مافیای سیسیل قصد شکنجه کردنش را دارد. در چنین قابی فیلمساز به جای نمایش شکنجه عرصه را خالی میکند و اجازه میدهد که این دو غول بازیگری در باب نژاد مردم سیسیل صحبت کنند. فارغ از دیالوگ نویسی معرکهی سکانس که بعدا در آثار دیگر تارانتینو از جمله فیلم «پالپ فیکشن» تکرار میشود، بازی دو بازیگر مخاطب را هیجانزده میکند.
در ادامه این پارودی و دست انداختن، سازندگان سراغ سینمای پلیسی میروند. پلیسها برای پیدا کردن منشا مواد مخدر درگیر دروغی هستند که همان قهرمان قصه بر اساس فیلمهای سینمایی از خود درآورده است. پس عملا ماموریت پلیس به جای پیدا کردن گروه اصلی و منهدم کردن تشکیلاتشان، تبدیل به پیدا کردن یک عنصر فاسد در دل تشکیلات پلیس (که وجود خارجی ندارد) و کله پا کردن یک تهیه کنندهی هالیوودی میشود.
در این بین تا فکرش را بکنید ارجاع به فیلمهای مختلف تاریخ سینما به ویژه فیلمهای رزمی دههی ۱۹۸۰ سینمای هنگ کنگ در دل اثر وجود دارد. اما از همه مهمتر طراحی شخصیتها است. علاوه بر دو شخصیت اصلی، در فیلم فرد سوم و همخانهای او هم وجود دارند که برای درک فضا و داستان فیلم بسیار کلیدی هستند. یکی از آنها با وجود این که هیچ استعدادی در زمینهی بازیگری ندارد اما دست و پا می زند که به خواستهاش برسد و جالب این که در این دنیای فانتزی به خواستهاش میرسد. او هم مانند شخصیت اصلی به هیچ چیز فکر نمیکند جز سینما و بازیگری و همین هم باعث نجاتش میشود. از سمت دیگر همخانهای او با بازی برد پیت در ابتدای راهش، جوانی است که تمام عمر خود را تلویزیون تماشا کرده و در طول فیلم هم هیچ کار دیگری نمیکند.
توجه سازندگان به این دو نشان از توجه به نسلی از جوانان دارد که در رویاهایی زندگی میکنند که در برابرشان به شکل بستهبندی شده قرار گرفته و خود در ساختن آن هیچ نقشی نداشتهاند. جوانانی تنبل که بزرگترها اعتمادی به آنها ندارند. مردان و زنانی که نه معنای بلوغ را میفهمند و نه معنای مسئولیتپذیری ناشی از آن را. اما نکتهی فیلم هم همین جا است؛ در این جا نه تنها این مردان و زنان جوان از سوی سازندگان سرزنش نمیشوند بلکه همذاتپنداری هم به سمت آنها است. آنها هستند که از هر موقعیتی زنده خارج میشوند و در پایان هم دنیا را فتح میکنند.
اما میماند داستان عاشقانهی فیلم که مانند دیگر اجزای آن دیوانهوار است. عاشق و معشوق اثر در ابتدا هیچ برای از دست دادن ندارند. اما رفته رفته به واسطهی عشق به یکدیگر و همینطور عشق به سینما به جایی میرسند که میتوان آن را گوشهای از بهشت نامید. آنها از گنداب شروع میکنند، از گندابی که مردی شرور برای آنها طراحی کرده است. نقش این مرد را گری اولدمن بازی میکند. به هر کجا که بنگرید، بازیگران مطرحی در فیلم خواهید دید؛ از دنیس هاپر و کریستوفر واکن تا برد پیت و تام سیزمور.
«دختر و پسری در روز تولد پسر با هم آشنا میشوند. این دو به سرعت به هم دل میبازند اما پسر برای گرفتن انتقام گذشتهی دختر باید حساب مرد خلافکاری را برسد. او به محل کار و خانهی مرد میرود و به طور اتفاقی و پس از کشتن او بیش از نیم میلیون دلار مواد مخدر پیدا میکند و با خود به خانه میآورد. حال او باید فکری به حال این همه مواد کند در حالی که تشکیلات صاحب مواد مخدر به دنبال او و دخترک هستند …»
۶. جکی براون (Jackie Brown)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: پم گریر، رابرت دنیرو، ساموئل ال جکسون و بریجت فوندا
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
شاید چنین به نظر برسد که کوئنتین تارانتینو «جکی براون» را به این دلیل ساخته که کمی از حال و هوای فیلم «پالپ فیکشن» فاصله بگیرد. اما اگر نیک بنگرید متوجه خواهید شد که فضای شوخ و شنگ حاکم بر اثر در کنار دیالوگهای پینگ پنگی و ظاهرا بیربط به همراه یک دار و دستهی خلافکار که هر کاری میکنند جز نقشه کشیدن، متوجه خواهید شد که «جکی براون» هم از دستورالعملی مشابه فیلم «پالپ فیکشن» پیروی میکند.
خلاصه که کوئنتین تارانتینو بعد از موفقیتهای بسیار با فیلمهای اولیه خود به سراغی داستانی دیوانهوار رفت که در آن هیچ چیز آن گونه که به نظر میرسد نیست. سپس تعدادی زیادی شخصیت عجیب و غریب وسط معرکه و داستان قرار داد که رفتار آنها فقط با منطق جهان سینمایی تارانتینو قابل توضح دادن است؛ آدمهایی که یک نفس حرفهای بیهوده میزنند و از هر دری سخن میگویند، جز اتفاقی که قرار است در آیندهی نزدیک شکل بگیرد، درست مانند فیلم «پالپ فیکشن»
از سویی خلافکارهای داستان با انجام همین رفتار خارج از چارچوب و بازی با توقعات مخاطب به هویتی جداگانه و مستقل برای خود میرسند و از سویی دیگر پلیسها یا همان قطب مثبت ماجرا با دست زدن به این آشنازدایی (این آشنازدایی نسبت به دیگر فیلمهای جنایی تاریخ سینما است نه نسبت به فیلمهای کارنامهی خود کوئنتین تارانتینو)، مخاطب را هر چه بیشتر گیج میکنند. چنین تمهیدی علاوه برآن که ما را به آگاه شدن از سرنوشت افراد حاضر در قاب فیلمساز علاقهمند میکند، باعث میشود تا بسیاری از اتفاقات فیلم ما را غافلگیر کنند؛ چرا که نمیتوان هیچ یک از اقدامات بعدی شخصیتها را حدس زد.
در چنین چارچوبی است که اعمال شخصیت اصلی فیلم برای استفاده کردن از موقعیت منطق خاص خود را پیدا میکند؛ در واقع گویی در جهانی که هم قطب مثبت و هم قطب منفی آن توسط عدهای آدم دیوانه و کودن اداره می شود، فقط به کمی هوش نیاز است تا بتوان بار خود را بست و سر هر دو طرف را بیکلاه باقی گذاشت.
«جکی براون» حول زندگی چند آدم میانسال و مشکلاتشان میگذرد و تارانتینو این داستان را در بستر یک کمدی پست مدرنیستی تعریف میکند. خلاصه این که «جکی براون» روایتی تو در تو و موزاییکی دارد که آدمهایش مدام در حال رو دست زدن به یکدیگر هستند. ضمن این که هیچکدام از شخصیتهای آن رفتاری طبیعی ندارند و به اصطلاح یک چیزیشان میشود. رفتار عجیب و غریب شخصیتهای ساموئل ال جکسون و رابرت دنیرو حتی در کارنامهی تارانتینو هم با آن همه شخصیتهای عجیب و غریب، نوعی زیادهروی و کم نظیر به نظر میرسد. ضمن این که خود فیلم هم همچین رفتاری با مخاطب دارد؛ داستان به گونهای پیش میرود که حتی علاقهمندان جدی سینمای تارانتینو هم در بار اول تماشا غافلگیر می شوند و به اصطلاح رو دست میخورند.
با ارائهی همهی این توضیحات به نظر میرسد که تارانتینو بر خلاف فیلم قبلی سینمایی خود یعنی فیلم «پالپ فیکشن» از داستان متعارفتری استفاده کرده اما دستاورد اصلی او این است که کارش را طوری انجام داده که به نظر میرسد هیچکدام از شخصیتها ارتباط مستقیمی به داستان فیلم ندارند و باید زمانی بگذرد تا ارتباط آنها با قصه مشخص شود.
«جکی براون کارمند خطوط هوایی بینالمللی در آمریکا است که توسط پلیس به علت قاچاق مواد مخدر دستگیر می شود. او به قید ضمانت آزاد میشود در حالی که مأمور اجرای ضمانت به وی نظر دارد. از سویی دیگر یک دلال اسلحه به همراه معشوقهی خود و رفیقش که به تازگی از زندان آزاد شده به دنبال آن هستند تا مأموریتی را انجام دهند که به جکی براون ارتباط پیدا میکند …»
۷. قاپزنی (Snatch)
کارگردان: گای ریچی
- بازیگران: برد پیت، جیسون استاتهام، استفن گراهام و بنسیو دلتورو
- محصول: ۲۰۰۰، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۴٪
حین تماشای «قاپزنی» محال است که به یاد فیلم «پالپ فیکشن» نیفتید. گای ریچی آشکارا تحت تاثیر تارانتینو فیلمش را ساخته و گرچه در آن زمان سینمایی پست مدرنیستی با حال و هوایی دیوانهوار در انگلستان شکل گرفته بود، اما گای ریچی تنها کسی بود که توانست این حال و هوا را با سینمای آمریکا و کارهای کارگردانان آن سوی اقیانوس اطلس آشتی دهد. البته ریتم و ضرباهنگ کار ریچی بسیار سریعتر و فشردهتر از کار هماتایان آمریکایی او است.
گای ریچی خیلی زود و با ساختن فیلم «قاپزنی» به اوجی در کارنامهی کاری خود رسید که دیگر هیچگاه نتوانست آن را تکرار کند. شاید این موضوع به موفقیت این فیلم در سطح بینالمللی بازگردد. زمان اکران فیلم «قاپزنی» او مانند امروز کارگردان مشهوری نبود و هنوز یک فیلمساز مستقل بریتانیایی به شمار میرفت که فیلمهای مستقلی میساخت. اما موفقیت عظیم این فیلم دریچهی ورود او به جهان پر زرق و برق هالیوود شد و گرچه باز هم تلاش کرد تا با فیلم «راک ان رولا» (ROCKnROLLA) موفقیتهای این فیلم را تکرار کند، اما جذابیتهای فیلمهای پر خرج با کلی عوامل مختلف و جلوههای ویژه و ستارگان سرشناس، مانع شد تا نقطهی اوجی مانند فیلم «قاپزنی» دوباره در کارنامهی وی شکل بگیرد.
امروزه مخاطب عام گای ریچی را بیشتر با فیلمهایی مانند «شرلوک هلمز» (Sherlock holmes) با بازی رابرت داونی جونیور در نقش شرلوک هلمز و جود لا در نقش دکتر واتسون میشناسد. او مؤلفههای آشنای سینمایش را به آن دنیای ویکتوریایی برد و فیلمهای متفاوتی با محوریت این شخصیت مهم تاریخ ادبیات جنایی ساخت. اما باز هم جذابیت فیلم «قاپزنی» چیز دیگری است. «قاپزنی» در زمان اکران فقط از حضور برد پیت در جایگاه یک ستاره بهره میبرد و حتی بنسیو دلتورو و جیسون استاتهام هم هنوز ستارههای شناخته شدهی امروزی نبودند. جهان پر ضرباهنگ و رهای این فیلم، با آن سرعت دیوانهوار و پیچشهای داستانی متعدد بیشتر برای فیلمی جمع و جور مناسب است تا بلاک باسترهای هالیوودی با خیل عظیم ستارگان و جلوههای ویژه.
روایت فیلم «قاپزنی» بر اساس یک منطق دیوانهوار طراحی شده است. این منطق در نگاه اول چیزی نیست جز هرج و مرج خالص. اما گای ریچی چنان مطبوع این هرج و مرج را قدم به قدم پیش میبرد که گویی همه چیز درست سر جای خودش قرار گرفته و نکتهی جذاب این که اصلا به نظر نمیرسد فیلمساز همه چیز را مهندسی کرده باشد، بلکه شهود غریزی یک کارگردان بازیگوش پشت همهی اتفاقات فیلم وجود دارد.
داستانهای بسیاری دربارهی مافیای لندن در طول این سالها ساخته شده اما این یکی دو تا آدم دست و پا چلفتی در مرکز درام خود دارد که هر لحظه ممکن است کشته شوند اما هر مرتبه دستی از غیب از راه میرسد و شخصیتهای فیلم را از مرگ حتمی نجات میدهد. ساختمان اثر درست مانند فیلم «پالپ فیکشن» بر اساس همین پیچشهای داستانی ساخته شده تا این دو آدم بی دست و پا در یک همکاری نانوشته با گردانندگان مافیای محلی، پلیسها و بیخانمانها چنان بر مشکلات غلبه کنند که مخاطب با تماشای اتفاقات انگشت به دهان باقی بماند.
بازیگران فیلم هم فرسنگها با آن تصویری که امروزه ما از آنها در ذهن داریم فاصله دارند. جیسون استاتهام آن بازیگر بزن بهادری نیست که از پس هر کس برآید و در بیشتر مواقع از ترس کشته شدن بر خود میلرزد. برد پیت هم نقش یک بوکسور ژولیده و خلافکار را بازی میکند که تا حدودی به نقش درخشان او در فیلم «باشگاه مشتزنی» (Fight Club) شباهت دارد اما در این جا فقط قصد دارد تا حال مافیای محلی را بگیرد و خبری از راهاندازی یک انقلاب بزرگ علیه جهان مصرفگرای صنعتی نیست. از سوی دیگر همهی فیلمهای گای ریچی از یک طنز مطبوع در طول درام بهره میبرند. فیلم «قاپزنی» از این منظر هم در صدر آثار او قرار میگیرد؛ به گونهای که گاهی حسابی مخاطب را میخنداند و البته تماشای فیلم را هم لذت بخش میکند.
«تورکیش و تامی دو آدم بیکار و بیعار هستند که با تشکیلات محلی مافیایی مشکل پیدا میکنند. آنها از بوکسوری ایرلندی میخواهند تا در مسابقهای که شرط بندی کلانی به خاطر آن انجام شده شکست بخورد. از طرف دیگر یکی از سران مافیای روسی از یکی از همکارانش میخواهد تا روی همان مسابقه شرط بندی کند. از سوی دیگر همان مرد روس قصد دارد تا تمام پولهای شرط بندی را بدزدد. همهی این داستانهای به ظاهر مجزا به شکل پیچیدهای به هم میپیوندند و تورکیش و تامی را با دردسری بزرگ روبهرو میکنند …»
۸. قفل، انبار و دو بشکه باروت (Lock, Stock And Two Smoking Barrels)
کارگردان: گای ریچی
- بازیگران: جیسون فلمینگ، دکستر فلچر، نیک موران و جیسون استاتهام
- محصول: ۱۹۹۸، بریتانیا و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۵٪
این دومین فیلم گای ریچی در این فهرست است. اگر داستان فیلم «پالپ فیکشن» در شهر لس آنجس میگذارد و شخصیتهایش اوقات خود را با پرسه زدن در خیابانهای آن جا میگذرانند، حال بیایید چنین داستانی را به لندن ببریم و سری به دنیای زیرزمینی خلافکاران و جنایتکاران این شهر بزنیم. یک داستان هم حول محور سرقت اطرافش بچینیم و افراد جنایتکاری را به نظاره بنشینیم که خوب میدانند چگونه دست به سرقت بزنند و البته حسابی هم به دردسر میافتند.
این چنین یک قصهی معرکه خواهیم داشت که هم خرده پیرنگهای جانبی جذابی دارد و هم چندتایی سرقت درست و حسابی که به داستان اصلی شخصیتها مربوط میشود و البته مانند آثار تارانتینو در آنها هیچ چیز سر جایش نیست. نتیجه به فیلمی شوخ و شنگ چون فیلم «پالپ فیکشن» تبدیل شده، با این تفاوت که شخصیتها به جای لهجهی آمریکایی، لهجهی انگلیسی دارند و محل وقوع حوادث هم شهر لندن است. از سوی دیگر شخصیتهای فیلم «قفل، انبار و دو بشکه باروت» گرفتار یک گروه مخوف گانگستری میشوند که باید بدهی خود را با آنها تصفیه کنند. بنابراین مجبور میشوند که نقشهی یک سرقت دیگر را طراحی کنند و در این میان حسابی به دردسر میافتند.
همهی اینها میتواند در دستان کارگردان شیدا و البته کاربلد و حرفهای چون گای ریچی تبدیل به اثر درجه یکی شود که مخاطبش را حسابی سرگرم میکند. ضمن این که اساسا گای ریچی استاد ادغام کردن موقعیتهای کمیک با شرایط بغرنج است و این دقیقا همان چیزی است که حال و هوای آثار کوئنتین تارانتینو را برای ما زنده میکند. به عنوان نمونه گیر کردن شخصیتهای اصلی قصه در دستان گروهی خلافکار ما را به یاد گندکاری وینسنت و جولز در فیلم «پالپ فیکشن» و سکانس تمیز کردن ماشین میاندازد.
از سوی دیگر فیلم «قفل، انبار و دو بشکه باروت» داستانی جذاب، ریتمی سریع و البته حال و هوای خاصی دارد. گای ریچی با همین فیلم برای خود نامی دست و پا کرد وشیوهای از فیلمسازی را پایه گذاشت که به نام خودش ثبت شد. در این فیلمها که اوجش «قابزنی» (دیگر فیلم او در همین لیست) است، با وجود یک داستان جنایی و گانگستری، فرم قصهگویی با آن شیوهی معمول این فیلمها تفاوت دارد. گای ریچی سعی میکند قبل از هر چیزی فضایی کمدی و شوخ و شنگ ایجاد کند. این کارش البته به آن معنا نیست که صرفا اثری کمدی/ جنایی بسازد، بلکه قصد دارد از این طریق به شیوهای پست مدرن به قصههای آشنا نزدیک شود و در واقع دست به آشنازدایی بزند. درست مانند کوئنتین تارانتینو و فیلم «پالپ فیکشن».
تاثیر سینمای کوئنتین تارانتینو را میتوان به وضوح بر کار گای ریچی دید. این که شخصیتها به جای آن گانگسترهای قدیمی، عدهای آدم عجیب و غریب هستند که در هر شرایطی بذلهگویی را فراموش نمیکنند، مخاطب را کاملا به یاد تارانتینو و فیلمها و شخصیتهایش میاندازد. ضمن این که درست پیش نرفتن نقشهها فضایی ابزورد میسازد که به پوچی و بیهودگی جهان اطراف شخصیتها اشاره دارد. «قفل، انبار و دو بشکه باروت» اثر موفقی از کار درآمد و به همین دلیل هم دو سال بعد منبع الهام یک سریال تلویزیونی قرار گرفت. در نهایت این که این فیلم اولین حضور جیسون استاتهام را بر پردهی سینما رقم زد.
«جوانکی قصد دارد که از طریق تقلب پول زیادی را در یک شرط بندی برنده شود. اما به جای این اتفاق مبلغ بسیاری به یک سرکردهی گروه تبهکاری بدهکار میشود. او باید به نحوی این پول را فراهم کند وگرنه به قتل خواهد رسید. حال این پسر به همراه دوستانش نقشهی یک سرقت را طراحی میکنند. آنها قصد دارند که به سرقت اموال گروه خلافکار دیگری دست بزنند که در آپارتمان کناری زندگی میکنند. اما …»
۹. هفت روانی (Seven Psychopaths)
کارگردان: مارتین مکدونا
- بازیگران: کریستوفر واکن، سام راکول، کالین فارل و وودی هارلسون
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا و انگلیس
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
اگر از دیالوگهای گاها بیربط به داستان فیلم «پالپ فیکشن» لذت میبرید و مزخرف گفتنهای شخصیتهای تارانتینو حسابی شما را میخنداند، «هفت روانی» حسابی شما را کیفور خواهد کرد. ضمن این که فضای شوخ و شنگ حاکم بر اثر، در این جا هم مانند آن شاهکار تارانتینو حسابی درست از کار درآمده و نتیجه به کاری یک سر منسجم تبدیل شده است.
ما امروز مارتین مکدونا را بیشتر با فیلم «بنشیهای اینیشرین» (The Banshees Of Inisherin) میشناسیم که در دنیا درخشید. معروفترین فیلم او «در بروژ» (In Bruges) نام دارد که یک کمدی سیاه و تلخ است با محوریت زندگی دو آدمکش حرفهای که برای انجام ماموریتی به بلژیک و شهر بروژ فرستاده میشوند و در آن جا باید صبر کنند تا جزییات ماموریت تازه به دستشان رسد. همهی فیلمهای مارتین مکدونا حال و هوایی کمدی دارند که از نوع نگاه ابزورد این سینماگر و نمایشنامه نویس ایرلندی- بریتانیایی به دنیا سرچشمه میگیرد؛ نگاهی که از پذیرفتن پوچی دنیا میآید.
«هفت روانی» به زندگی فیلمنامهنویسی به نام مارتین با بازی کالین فارل میپردازد که میخواهد فیلمنامهای به نام «هفت روانی» بنویسد. او دوست دارد که برای شخصیت پردازی داستانش با شیوهی زندگی آدمهایی این چنین آشنا شود. در این راه دوست شیرین عقلش به نام بیلی با بازی سام راکول و دوست دیگری به نام هانس با بازی کریستوفر واکن به او ملحق میشوند. مارتین خیلی زود میفهمد که با وجود دیوانهای چون بیلی نیازی به هیچ آدم واقعا روانی ندارد و همین بیلی دست همه را از پشت بسته است.
در این جا مارتین مکدونا داستان تلواسههای یک نویسنده برای رسیدن به ایدههایش را به یک قصهی گنگستری پیوند زده و البته حال و هوای کمدی هم مانند همیشه در سرتاسر اثر جریان دارد. اما قضیه زمانی جذاب میشود که مکدونا تلاش میکند این قصه و مشکلات پیش پای شخصیت اصلی را به جهان ذهنی نویسندهاش ارتباط دهد؛ انگار تمامی نویسندگان در زمان خلق یک اثر خاص، در جهانی دیوانهوار غرق میشوند که گرچه خودشان آغازگرش بودهاند، اما از جایی به بعد کنترل امورش را از دست میدهند و با جنونی روبهرو میشوند که توان ادارهاش را ندارند. این جهان ذهنی در اثر مکدونا جلوهای بیرونی و عینی گرفته که قابل تفسیر به زیست هر نویسندهای است.
از این منظر فیلم مارتین مکدونا برای مخاطب علاقهمند به چگوگی خلق یک اثر هنری اثر جذابی است و یک هنرمند که مدام با چالش ایجاد خلاقیت و توانایی خود در رسیدن به ایدههای مختلف دست در گریبان است، بهتر از هر کس دیگری این فیلم را درک میکند. اما این به آن معنا نیست که «هفت روانی» برای دیگران چیزهایی در چنته ندارد. اتفاقا این فیلم سرگرمکنندهترین فیلم مارتین مکدونا است و گرچه به خوبی «بنشیهای اینیشرین» یا «در بروژ» یا «سه بیلبورد خارج از ابینگ، میزوری» (Three Billboards Outside Ebbing, Missouri) نیست اما قطعا تماشاگرش را راضی خواهد کرد.
اما فیلم هنوز هم برگهای برندهی دیگری در چنته دارد؛ مهمترین آنها بازی تک تک بازیگران اصلیاش است. این که کسی در فیلمی از مکدونا بازی خوبی ارائه کند، اصلا اتفاق عجیبی نیست و اتفاقا به تماشای اجرای خوب بازیگران فیلمهای او عادت کردهایم. از این منظر ترکیب کالین فارل، سام راکول و کریستوفر والکن گرچه در ابتدا کمی نامانوس به نظر میرسد اما رفته رفته همین ترکیب کاری میکند که هم تماشاگر از رفتار تک تک آنها بخندد و سرگرم شود و هم از بازی هر کدام لذت ببرد؛ به ویژه سام راکول که هم بهترین بازی فیلم را ارائه داده و هم عملا بار کمدی داستان بر روی دوش نقش او است.
«مارتین یک فیمنامهنویس واداده و معتاد است. او در تلاش است که بتواند آخرین کارش با عنوان هفت روانی را کامل کند اما ایدهای برای انجام دادن این کار ندارد. پس تصمیم میگیرد که به بیرون برود و از نزدیک با آدمهای روانی و جامعهستیز آشنا شود تا شاید به ایدهای تازهای برسد. خیلی زود دوستش بیلی به او ملحق میشود که یک بازیگر ناموفق است. بیلی که پولی ندارد، از طریق دزدیدن سگها و دریافت مژدگانی پس از این کار، روزگار میگذراند. اما او این بار سگ یک خلافکار گردن کلفت را دزدیده که هیچ علاقهای به دادن مژدگانی ندارد و در به در به دنبال او است …»
۱۰. قاتلین بالفطره (Natural Born Killers)
کارگردان: الیور استون
- بازیگران: وودی هارلسون، ژولیت لوییس، رابرت داونی جونیور، تام لی جونز و تام سیزمور
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۸٪
همین اول این را بگویم که کوئنتین تارانتینو از این فیلم متنفر است. پس شاید قرار گرفتنش در این لیست چندان توجیهی نداشته باشد. از سوی دیگر این تنفر کوئنتین تارانتینو از فیلم «قاتلین بالفطره» ممکن است که خیلی عجیب به نظر برسد؛ چرا که خودش نویسندهی فیلمنامهی آن است. اما هر کس که فیلمنامهی کاری را مینویسد، لزوما متعهد به دوست داشتن آن اثر نیست. کما این که نسخهی نهایی کار هم ظاهرا زمین تا آسمان با آن چه که تارانتینو نوشته تفاوت پیدا کرده و گرچه میتوان ردپای او را این جا و آن جای اثر دید، اما به گفتهی خودش کارگردان فیلم یعنی الیور استون، چیزی از چشمانداز مد نظر او در فیلمنامه باقی نگذاشته است.
نگارنده هیچ اطلاعی از قرارداد بین این دو ندارد، اما علاقهمندان به سینما خوب میدانند که کارگردان حق دارد که دیدگاه خود را به تصویر بکشد و فیلم خودش را بسازد و اصلا به همین دلیل است که ضعف و قدرت هر اثری را اول به پای کار او مینویسند. پس در این مورد حق با الیور استون است اما از آن سو حق تنفر داشتن از فیلم هم برای تارانتینو محفوظ است و نمیتوان به او خردهای بابت این احساسش گرفت.
تارانتینو مدتی پس از اکران فیلم از طرفدارانش خواست که محصول نهایی را به پای او ننویسند و حتی اگر میتوانند از دیدنش خودداری کنند. احتمالا چنین رفتاری هیچگاه از هیچ شخصی در تاریخ سینما دیده نشده، چون بالاخره روی فروش فیلم چه در زمان اکران و چه پس از آن تاثیر خواهد گذاشت. کارگردانانی این جا و آن جا با صدای بلند اعلام کردهاند که از ساختن فیلمی پشیمان هستند و اگر فرصت بازگشت به گذشته را پیدا کنند، در تصمیمات آن زمان خود تجدید نظر میکنند. اما تقاضا برای عدم تماشای یک فیلم، فقط از کسی با روحیات تارانتینو برمیآید. کوئنتین تارانتینو زمانی خطاب به طرفدارانش گفته بود: «من از این فیلم لعنتی متنفرم. اگر از آثار من خوشتان میآید، اصلا آن را تماشا نکنید.» اما باور بفرمایید که او زیادهروی کرده است.
گرچه فیلم آن طور که کوئنتین تارانتینو ادعا میکند، فیلم بدی هم نیست و حتی میتوان هنوز هم سایهی سنگین حضور او را در سرتاسر فیلم میتوان مشاهده کرد (اصلا دلیل قرار گرفتنش در لیست هم همین است). از این منظر شاید به نظر برسد که دلایل دیگری هم پشت این فریاد تنفر نهفته است و فقط به تغییرات در فیلمنامه ارتباط ندارد. اولین نمایش فیلم در جشنوارهی فیلم ونیز بود که سبب شد نقدهای متناقضی از منتقدان دریافت کند. عدهای تلاش فیلمساز برای در هم آمیزی جنایت و کشتار با یک داستان عاشقانه را ستودند و دیگران نحوهی نمایش جنایتهای فیلم را اغراق شده دانستند. اتفاقا این مورد دوم میتواند رهاورد خود تارانتینو تلقی شود که ما را مجاب میکند آن را به علاقهمندان فیلم «پالپ فیکشن» توصیه کنیم.
اما آن چه که بدون شک فیلم را شایستهی تقدیر میکند، نقد تند آن به رسانهها در دامن زدن به چرخهی خشونت در جامعه است. گویی رسانهها از این خونریزی تغذیه میکنند و گردانندگان این جنایات را اغوا میکنند که برای ماندن در سر تیتر اخبار به قتلهای خود ادامه دهند. انتقاد تند استون به این رسانهها، به دلیل پرورش نسلی است که خشونت را نه در میدان جنگ یا در جایی خارج از خانه، بلکه در حریم امن خانه و مقابل تلویزیون یاد گرفته است. حال میتوان دوباره به چرایی تنفر تارانتینو از این فیلم فکر کرد؛ شاید کوئنتین تارانتینو از این نقد صریح الیور استون راضی نیست، شاید او خودش را مخاطب این نقد میداند. آیا این بهانهی کافی در اختیار ما نمیگذارد که هر چه سریعتر به تماشای «قاتلین بالفطره» بنشینیم؟
«دو دلداده پس از پشت سر گذاشتن یک کودکی سخت و پس از فراقهای بسیار در نهایت به هم میرسند. آنها مرتکب یک سری قتلهای زنجیرهای میشوند. عجیب اینکه جنایتهای آنها مورد توجه رسانهها قرار میگیرد و به نظر میرسد که رسانهها در حال شهرت بخشیدن به این دو جنایتکار هستند …»