با دقت در لیست زیر متوجه خواهید شد که خبری از آثار بسیار شاخصی چون فیلم‌های جان فورد یا آثار درجه یک هوارد هاکس نیست. این موضوع هیچ ربطی به علاقه‌ی مارتین اسکورسیزی به این بزرگان ندارد. مخاطب آگاه از میزان ارادت اسکورسیزی به این اساتید آگاه است اما اگر نیک بنگریم او نوع دیگری از وسترن‌های کلاسیک را دوست دارد که در دوران اوج این سینما کمتر رد و نشانی از آن‌ها است.

چارسو پرس: مارتین اسکورسیزی فقط کارگردان و هنرمندی کاربلد نیست. در کنار تمام فیلم‌های ارزشمندی که ساخته، سال‌ها است به معرفی فیلم‌های مهجور تمام نقاط دنیا مشغول است و سعی می‌کند از گوشه‌های ناگفته‌ی سینما سخن بگوید و حتی یک بنیاد هم برای کشف و مرمت فیلم‌های فراموش شده راه انداخته است. در واقع او یک دلباخته‌ی حقیقی سینما است که فیلم‌های بسیاری دیده و هیچ‌گاه از لذت بردن از تماشای یک فیلم، دست نشسته است. حال این را در کنار دانش وسیع سینمایی وی قرار دهید تا متوجه شوید که مارتین اسکورسیزی یکی از بهترین افراد زنده‌ی دنیا برای شناسایی و معرفی بهترین فیلم‌های هر زمان و مکانی است. در این جا ۱۰ فیلم وسترن پیشنهادی مارتین اسکورسیزی زیر ذره‌بین قرار گرفته‌اند.


اسکورسیزی کارش را در دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی به عنوان کارگردان آغاز کرد اما موفقیت خیلی زود هم به سراغش نیامد. چند فیلم کوتاه و چند تجربه‌ی پراکنده با محوریت محل زندگی‌ و شهر محبوبش یعنی نیویورک و البته جدال میان تفکر اقلیت ایتالیایی ساکن نیویورک با قدیمی‌ترها، ریشه‌های اصلی سینمای او را شکل دادند تا در فیلم «خیابان‌های پایین شهر» (Mean Streets) شکلی منسجم به خود بگیرند و اسکورسیزی را در آمریکا به شهرت برسانند. پس از آن بود که یکی یکی آثاری معرکه ساخت و در کنار هم‌نسلانی چون فرانسیس فورد کوپولا، وودی آلن، مایکل چیمینو، آلن جی پاکولا، جرج لوکاس، استیون اسپیلبرگ، سیدنی لومت، آرتور پن، جری شاتزبرگ، رابرت آلتمن و … جریان موسوم به هالیوود نو یا رنسانس هالیوود را راه انداخت تا سینمای آمریکا برای همیشه تغییر کند و یکی از بهترین دورانش را ببیند.


اما اگر سری به فعالیتش به عنوان یکی عاشق سینما بزنیم، متوجه خواهیم شد که او این عشق به فیلم دیدن و خوره‌ی فیلم را هم به فرصتی برای ساختن و معرفی آثار مختلف کرده است. به عنوان نمونه او مستندهایی با محوریت معرفی فیلم‌های مهم تاریخ سینما دارد که مهم‌ترینشان «سفری شخصی با مارتین اسکورسیزی در سینمای آمریکا» (A Personal Journey With Martin Scorsese Through American Movies) و «سفر من به ایتالیا» (My Voyage To Italy) هستند که اتفاقا ارتباطی مستقیمی با دلمشغولی‌های او یعنی فرهنگ مردم آمریکا و ایتالیا دارند.

مارتین اسکورسیزی تا پیش از ساختن «قاتلان ماه کامل» (The Killers Of Flower Moon) هیچ‌گاه به طور مستقیم فیلمی وسترن نساخته بود اما می‌شد در کارنامه‌اش رد و نشانی از قهرمانان سینمای وسترن دید. مثلا قهرمان‌های نمونه‌ای او مردان پرسه‌زن و تک افتاده‌ای هستند که به جای زندگی در غرب وحشی در متروپلیس‌های امروزی گرفتار آمده‌اند. البته در آثاری مانند «باکس‌کار برتا» (Boxcar Bertha) یا «آلیس دیگر اینجا زندگی نمی‌کند» (Alice Dosen’t Live Here Anymore) می‌توان نشانه‌هایی از استفاده‌ی او از چشم‌اندازهای وسترن دید اما در نهایت نمی‌توان هیچ‌کدام را فیلمی وسترن دانست.


با دقت در لیست زیر متوجه خواهید شد که خبری از آثار بسیار شاخصی چون فیلم‌های جان فورد یا آثار درجه یک هوارد هاکس نیست. این موضوع هیچ ربطی به علاقه‌ی مارتین اسکورسیزی به این بزرگان ندارد. مخاطب آگاه از میزان ارادت اسکورسیزی به این اساتید آگاه است اما اگر نیک بنگریم او نوع دیگری از وسترن‌های کلاسیک را دوست دارد که در دوران اوج این سینما کمتر رد و نشانی از آن‌ها است. به عنوان نمونه حضور شخصیت‌های زن قوی و مستقل که در دهه‌ی ۱۹۷۰ در این سینما مرسوم شد، در دهه‌های قبل هم سابقه داشت اما تصویری غالب نبود. اسکورسیزی همان فیلم‌ها را برداشته و در لیست خود قرار داده است و به من و شما توصیه می‌کند که تماشا کنیم. از سوی دیگر نگاه دقیق‌تر به فهرست به ما یادآور می‌شود که او با فیلم‌های موسوم به ضدوسترن ارتباط بهتری برقرار می‌کند و انتخاب‌هایش بیشتر از میان آن‌ها است.


دلیل این موضوع هم واضح است. بالاخره او استادی است که در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی جای پای خود را در عالم سینما محکم کرد؛ یعنی همان دهه‌ای که سینمای آمریکا پوست انداخت. همان دورانی که که فیلم‌سازانش دیگر خواهان ساختن فیلم به شکل گذشته نبودند. پس انتخاب آثاری این چنین از کسی چون مارتین اسکورسیزی نه تنها عجیب نیست، بلکه طبیعی هم به نظر می‌رسد. بررسی هر کدام از آثار فهرست ۱۰ فیلم وسترن پیشنهادی مارتین اسکورسیزی این موضوع را بیشتر روشن می‌کند.


۱. سربازان یک چشم (One-Eyed Jacks)


  • کارگردان: مارلون براندو
  • بازیگران: مارلون براندو، کارل مالدن و بن جانسون
  • محصول: ۱۹۶۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۱٪

حقیقتا انتخاب فیلم «سربازان یک چشم» آن هم در جایگاه اول فهرست کمی عجیب به نظر می‌رسد. این فیلم واقعا اثر مهجوری است، اغلب در کنار بهترین فیلم‌های وسترن تاریخ قرار نمی‌گیرد و فقط بزرگانی چون اسکورسیزی می‌توانند با معرفی کردنش باعث دیده شدن هر چه بیشتر آن شوند. البته درک علاقه‌ی اسکورسیزی به این فیلم مارلون براندو کار سختی نیست. در این جا با قهرمان توداری طرف هستیم که بیش از هر چیز با درون آشفته‌ی خود دسته و پنجه نرم می‌کند و این دقیقا خصوصیت قهرمانان نمونه‌ای مارتین اسکورسیزی هم هست. از سوی دیگر قهرمان فیلم مارلون براندو از شکنجه کردن خود لذت می‌برد و به دنبال رستگاری است. این‌ها همان مفاهیم عمیق مسیحی و مذهبی هستند که در آثار مارتین اسکورسیزی از فیلمی به فیلم دیگر تکرار می‌شوند.


البته ما مارلون براندو را بیشتر به عنوان یک بازیگر می‌شناسیم و احتمالا از دیدن نامش در عنوان‌بندی یک فیلم در مقام کارگردان جا می‌خوریم. اما او فیلمی به نام «سربازان یک چشم» کارگردانی کرده که خودش نقش اصلی آن را بازی می‌‌کند. قرار بود که استنلی کوبریک بزرگ کارگردانی فیلم را برعهده بگیرد؛ اتفاقی که اگر شکل می‌گرفت هم فیلم به اثر یک سر متفاوتی تبدیل می‌شد و هم ما امروزه می‌توانستیم شاهد همکاری یکی از بزرگترین بازیگران تاریخ سینما با یکی از بزرگترین کاگردانان تاریخ سینما باشیم. اما نهایتا کوبریک کنار گذاشته شد و خود براندو سکان هدایت ساخت فیلم را برعهده گرفت.


به دلیل نابلدی براندو در کارگردانی و همین‌طور وسواس عجیب او، زمان فیلم‌برداری هم بسیار طولانی شد. از آن سو براندو نسخه‌ای ۵ ساعته از فیلم را برای اکران در ذهن داشت اما کمپانی نهایتا فیلمی ۱۴۲ دقیقه‌ای را اکران کرد. همه‌ی این‌ها سبب دلخوری کارگردان و بازیگر فیلم شد اما برخلاف تصور بسیاری فیلم «سربازان یک چشم» اصلا فیلم بدی از کار درنیامد و حتی در گیشه هم موفق بود. به ویژه که خود مارلون براندو یکی از بهترین بازی‌های خودش را که یکی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما هم هست، در همین فیلم انجام داده تا اثر حداقل برای علاقه‌مندان به بازیگری، اثری مهم و قابل بحث باشد.


نام فیلم اشاره به سربازانی دارد که در حین تیراندازی یک چشم خود را می‌بندند و با نگاه کردن به دوربین روی اسلحه، از راه دور کسی را هدف قرار می‌دهند. همین نکته بر این موضوع تاکید دارد که در این نوع کشتار، برای قاتل شخصیت قربانی و شناختش مهم نیست و همین که خودش در جایی امن دست به جنایت بزند، کفایت می‌کند. کاری که شخصیت منفی این فیلم هم انجام می‌دهد در واقع چنین کاری است؛ او دوست و همکارش را پس از یک سرقت لو می‌دهد تا سهم بیشتری کاسب شود. در واقع او چشمش را بر بخشی از واقعیت می‌بندند. در آن سو هم قهرمانی وجود دارد که در عطش انتقام می‌سوزد. او هم مانند رفیق دیروز و رقیب امروزش چشمش را بر بخشی از واقعیت بسته و فقط به تسویه حساب فکر می‌کند.


زمانی آندره بازن، تئوریسین بزرگ سینما گفته بود که «اگر سینما یعنی حرکت، پس وسترن متعالی‌ترین نوع فیلم‌سازی است». حرف بازن ناظر بر جنب و جوش و تعقیب و گریزها و رفتارهای آدم‌هایی است که بنا به طبیعت بدوی جاری در سینمای وسترن مدام در تقلا و حرکت هستند. اما در «سربازان یک چشم» از این خبرها نیست. مارلون براندو فیلمی آرام و ساکت ساخته که در آن شخصیت اصلی مدام با خود درگیر است و سردرگریبان‌تر از این حرف‌ها است که مانند قهرمانان سینمای وسترن کلاسیک مدام رجز بخواند و نفس‌کش طلب کند. همین شیوه‌ی بازی او و زل زدنش به جایی خارج از قاب و ساکت نشستن‌ها، از فیلم «سربازان یک چشم» ضد وسترنی معرکه ساخته که مشابهی در تاریخ سینما ندارد. همین جنبه هم مارتین اسکورسیزی را مجاب کرده که فیلم را در فهرست خود در جایگاه اول بنشاند.


«لانگورت و ریو با همکاری یکدیگر به بانکی دستبرد می‌زنند. لانگورت پس از این کار، ریو را لو می‌دهد و خودش با پول‌‌ها فرار می‌کند. ریو پس از سال‌ها موفق می‌شود که از زندان فرار کند، در حالی که تشنه‌ی انتقام است …»


۲. جانی گیتار (Johnny Guitar)



  • کارگردان: نیکلاس ری
  • بازیگران: جوآن کرافورد، استرلینگ هایدن و مرسدس مک‌کمبریج
  • محصول: ۱۹۵۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

«جانی گیتار» در دورانی ساخته شد که که فیلم‌های وسترن کمتر به سراغ شخصیت‌های زن قدرتمند می‌رفتند. اگر شخصیت زن قدری هم در فیلمی حضور داشت عموما در قالب نقشی فرعی ظاهر می‌شد. البته «جانی گیتار» آن چنان در دوران خود سنت‌شکنی کرد که نه تنها یک شخصیت زن قدرتمند را در قالب قهرمان نشاند، بلکه در برابرش هم زنی دیگر قرار داد تا نقش منفی فیلم را ایفا کند. در چنین قابی است که سلیقه‌ی مارتین اسکورسیزی در انتخاب آثار وسترن محبوبش بیشتر و بیشتر برای ما روشن می‌شود.


از سوی دیگر مانند دیگر فیلم‌های مورد علاقه‌ی اسکورسیزی «جانی گیتار» از دیگر فیلم‌های مهم سینمای وسترن است که تصویری متفاوت از شخصیت‌های پر از مشکل و درگیرِ با خود ارائه می‌دهد. در این جا گذشته‌ای وجود دارد که روح و روان شخصیت‌ها را از درون می‌خورد و از سوی دیگر محی

طی بدوی که در یک خرق عادت آشکار کسانی را در صدر می‌بیند که در سینمای وسترن آن زمان چندان مرسوم نبود. همه‌ی این‌ها باعث به وجود آمدن لحظاتی می‌شود که شخصیت ها را وا می‌دارد که به آن چه که هستند، دوباره فکر کنند و دوباره به خواسته‌های خود نظر بیاندازند.


پس با کسانی طرف هستیم که برخلاف قهرمانان تیپیکال سینمای وسترن کلاسیک، از همان ابتدا همه چیزشان برای مخاطب روشن نیست و از همان ابتدا نمی‌دانند که از زندگی چه می‌خواهند و به کدام سو دوست دارند که بروند. ضمن این که وجود یک داستان عاشقانه در این بستر خشک و زمخت، هم باعث پدید آمدن فرصت‌های دیگری شده که کمتر در اثری وسترن قابل شناسایی است و هم شخصیت‌هایی تازه خلق کرده که انگار از جای دیگری به سینمای وسترن و آن زمانه پرتاب شده‌اند.


نیکلاس ری از آن کارگردان‌ها است که می‌تواند قواعد هر ژانری را بگیرد و با عبور دادن آن‌ها از فیلتر ذهنی خود، چیزی تازه از آن ارائه دهد. از این رو در «جانی گیتار» همان قدر که با فیلمی وسترن مواجه هستیم، با فیلمی عاشقانه که زن و مردش در شرایطی دشوار قرار گرفته‌اند هم طرف هستیم. اگر کارگردانانی مانند جان فورد در فیلمی چون «گروهبان راتلج» (Sergeant Rutledge) یا کوئنتین تارانتینو در دو وسترنش، شخصیت محوری داستان خود را از میان مردان سیاه پوست انتخاب کردند و وسترن‌های نامتعارف ساختند، نیکلاس ری این کار را با قرار دادن یک زن در مرکز قاب خود انجام می‌دهد و راهی خلاف‌آمد وسترن‌های دوران خود طی می‌کند.

عموما شخصیت‌های زن در وسترن‌های سنتی به دو دسته تقسیم می‌شوند؛ یا زنان بدکاره اما خوش قلبی که به قهرمان درام دل می‌بازند یا زنان و دخترانی اهل خانه و خانواده که قهرمان سینمای وسترن عاشق آن‌ها می‌شود و برای رسیدن به او باید از دل مشکلات بسیاری بگذرد. به تناسب در فیلم‌های وسترن می‌توان مادران خانه‌دار یا زنان گذری یا دخترکان سر به راه را هم دید. اما غالب شخصیت‌های مهم زن وسترن‌های سنتی همین دو دسته هستند.

حال نیکلاس ری داستانش را به زمین بازی دیگری آورده. جوآن کرافورد را به عنوان یکی از برترین بازیگران زن تاریخ سینما و یکی از نمادهای زنان مقتدر در عصر کلاسیک، در قالب زنی محکم و با اراده در مرکز قاب خود قرار داده که می‌تواند به تنهایی از پس تمام مشکلاتی که در گذشته مردان خشنی با بازی بازیگرانی چون جان وین با آن‌ها مبارزه می کردند، برآید. او در زندگی اجتماعی و همین طور مبارزات خود کمتر نیازی به یک مرد در کنارش دارد اما همه‌ی این‌ها به قیمت از دست رفتن احساسات زنانه‌اش تمام شده است.


همه چیز عادی است تا این که مردی از راه می‌رسد و حضورش، عطر و بوی زندگی قبل از این مشکلات را با خود به همراه می‌آورد. نه تنها در سینمای وسترن، بلکه در کلیت سینما مرسوم بود که این حس و حال روندی برعکس داشته باشد و مردی با پیدا شدن سر و کله‌ی عشقی قدیمی حال و هوای گذشته را احساس کند و دوباره با درون خودش دست در گریبان شود. پس نیکلاس ری حتی در چارچوب‌های کلان سینما هم راهی خلاف جریان آب می‌رود.

اما داستان به همین جا ختم نمی‌شود. در داستان‌های وسترن‌های سنتی همواره مردانی بدطینت در قالب قطب‌های منفی داستان قرار می‌گیرند. آن‌ها سدهایی سر راه وسترنر قرار می‌دهند و او را مجبور به مبارزه می‌کنند. گاهی هم سرخ پوست‌ها دست به چنین کاری می‌زنند. اما در این جا زنی در برابر قهرمان زن درام قرار می‌گیرد و دار و دسته‌ی اوباش شهر را رهبری می‌کند. از این متفاوت‌تر آن هم در دهه‌ی ۱۹۵۰، نمی‌توان وسترنی را سراغ گرفت. «جانی گیتار» فیلم مهمی در تاریخ سینما است. نه تنها به خاطر تمام جذابیت‌هایش، بلکه به خاطر خلق چندتایی از جذاب‌ترین جدل‌های قلمی تاریخ ادبیات سینمایی یا همان نقد فیلم. منتقدان آن زمان کایه دو سینما به رهبری کسانی چون فرانسوآ تروفو بسیار آن را تحویل گرفتند و حتی آن را در حد بهترین‌های تاریخ سینما دانستند.


«وینا زنی است که مانند یک وسترنر زندگی می‌کند. او به خاطر این که صاحب کافه و زمین‌های اطراف آن است، دشمنان بسیاری دارد و به همین دلیل هم مجبور شده که احساساتش را کنار بگذارد. به زودی راه آهن به‌ آن منطقه خواهد رسید و قیمت زمین‌های وینا چند برابر هم خواهد شد. دشمنان او به سرکردگی زنی به نام اسمال مصمم هستند که تمام زمین‌های وینا را از چنگش درآورند. در زمانی که مشکلات اطراف وینا در حال افزایش است، محبوب قدیمی او، گیتاریستی معروف به جانی گیتار وارد شهر می‌شود …»


۳. اجیرشده (The Hired Hand)



  • کارگردان: پیتر فوندا
  • بازیگران: پیتر فوندا، وارن اوتس و ورنا بلوم
  • محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۱٪

این وسترن عجیب و غریب پیتر فوندا همان دورانی ساخته شد که مارتین اسکورسیزی در حال پیدا کردن راهش در سینما بود و هنوز کارگردان جوان و جویای نامی به حساب می‌آمد. پیتر فوندا که سری پر شور داشت و دوست نداشت مانند گذشتگان فیلم بسازد، خیلی از کلیشه‌های آثار وسترن را در «اجیرشده» گرفت و از آن‌ها علیه خودشان استفاده کرد. در دستان او سینمای وسترن آن چیزی نیست که انتظارش را می‌کشیم و همین موضوع است که کارگردان سنت‌شکنی چون مارتین اسکورسیزی را شیفته‌ی خود می‌کند.


پیتر فوندا آدم عجیبی بود. گرچه فرزند بازیگر بزرگ دوران کلاسیک سینما یعنی هنری فوندا به شمار می‌آمد که عموما در قالب مردانی سنتی و خوش قلب ظاهر می‌شد اما زندگی یک سر متفاوتی نسبت به پدر داشت و به معنی واقعی کلمه جنبش ضد فرهنگ اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی را زندگی می‌کرد. او در این جا وسترنی سنت شکنانه ساخته است که فرسنگ‌ها با آن چه که پدرش در آن‌ها بازی می‌کرد فاصله دارد و راهی دیگر می‌رود.


داستان فیلم به ویژه در اواخرش آشکارا فیلم «شین» (Shane) ساخته‌ی جرج استیونز را به خاطر می‌آورد اما در بقیه‌ی موارد از تمام فیلم‌های قدیمی‌تر دوری می‌کند. در این جا جایگاه زن و مرد به لحاظ اجتماعی تفاوتی آشکار با وسترن‌های سنتی دارد و بیشتر به جنبش‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی وابسته است تا به سینمای وسترن. خب این موضوع هم کاملا طبیعی است و از کارگردانی چون پیتر فوندا جز این انتظار دیگری نمی‌رود و البته همین موضوع مانند فیلم قبل فهرست ما را بیشتر با سلیقه‌ی سینمایی اسکورسیزی آشنا می‌کند.


رفتار قهرمانان داستان هم هیچ شباهتی به قهرمانان سنتی ژانر ندارد. از یک سو با مردی طرف هستیم که به اخلاقیات خاصی پایبند نیست و هر لحظه آماده‌ی ترک کردن خانه و زندگی خود است و از سوی دیگر مردی را می‌بینیم که نمی‌تواند شعله‌های سوزان عشقی را که در دل دارد، تحمل کند و می‌گذارد و می‌رود. در این میان چیزی هم در زیر سطح متن فیلم جریان دارد؛ انگار دورانی در حال تمام شدن است و عصر تازه آغاز شده که تمایلی ندارد شبیه به گذشته باشد. پس در لایه‌های پنهان اثر هم می‌توان نوع نگاه پیتر فوندا به زندگی و جهان اطرافش را دید.


مهم‌ترین تفاوت فیلم با وسترن‌‌های سنتی در پرداخت سه شخصیت اصلی خود است. در این جا زندگی زن و شوهری به هم ریخته و مرد در انبار کاه می‌خوابد. زن از خود اقتدار دارد و از پس اموراتش برمی‌آید و اگر هم مردی در زندگیش وجود دارد، فقط به درد انجام کارهای مزرعه می‌خورد. در واقع او هر وقت بخواهد عشق می‌ورزد و درست مانند قهرمان «جانی گیتار» برای گذران زندگی نیازی به هیچ مردی ندارد.


از سوی دیگر مردان داستان هم، چندان اهل ماندن و زندگی کردن به عنوان مردان خانواده نیستند. آن‌ها ترجیح می‌دهند که مانند جوانان وابسته به جریانات ضد فرهنگ زمان ساخته شدن فیلم، آزاد و رها باشند و عشق‌های آزاد را تجربه کنند. حتی سر و وضعشان هم چنین نشانی دارد. همه‌ی این موارد «اجیرشده» را بیشتر به اثری درباره‌ی دهه‌ی ۱۹۷۰ تبدیل می‌کند تا فیلمی که قصه‌اش در غرب وحشی و دوران گذشته می‌گذرد.


اما نکته‌ی دیگر در سبک‌پردازی استیلیزه‌ی فیلم نهفته است. پیتر فوندا عمدا جهانی شاعرانه خلق می‌کند و از واقع‌گرایی می‌گریزد. البته این جهان شاعرانه بیشتر به یک شعر گناه‌آلود و خشن نزدیک است تا شعری که بر لطافت طبع استوار باشد. همه‌ی ما از تماشای آثاری که توانسته‌اند از آزمون سخت زمان سربلند بیرون آیند، لذت می‌بریم اما تماشای فیلمی که نمایانگر بی واسطه‌ی بخشی از زمان سپری شده باشد و آن دوران را با جزییات دقیق ترسیم کرده باشد، لذت دیگری دارد. «اجیرشده» چنین جایگاهی در ترسیم دهه‌ی ۱۹۷۰ دارد و تماشای آن می‌تواند برای درک برهه‌‌ای از زمان و شیوه‌ی زندگی در آمریکای اوایل آن دهه کارآمد باشد.


«سه مرد با نام‌های کالینز، هریس و اد به شهری در ناکجاآباد می‌رسند. در حالی که هریس و اد با هم بر سر ادامه مسیر بحث می‌کنند، کالینز ناگهان خبر می‌دهد که قصد دارد پس از سال‌ها به نزد همسر و فرزندش بازگردد. اد جمع دوستان را ترک می‌کند و می رود که کمی وسایل بخرد اما به طرز وحشیانه‌ای توسط افراد مردی به نام مک‌وی که شهر را می‌گرداند، کشته می‌شود. کالینز و هریس موفق به فرار می‌شوند اما شبانه بازمی‌گردند و بعد از یک درگیری مک‌وی را فلج می‌کنند. هر دو به سرعت شهر را ترک می‌کنند و بعد از پشت سرگذاشتن ماه‌ها، به منزل سابق کالینز می‌رسند اما همسر کالینز استقبال سردی از شوهر خود می‌کند …»


۴. چهل اسلحه (Forty Guns)



  • کارگردان: ساموئل فولر
  • بازیگران: باربارا استنویک، بری سالیوان و ژن بری
  • محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

گفته شد که مارتین اسکورسیزی هم به وسترن‌هایی علاقه دارد که در زیرلایه‌های خود به یک دوران سپری شده می‌پردازند و هم به وسترن‌هایی که در آن شخصیت زن نه فقط در قالب معشوق یا زنی اهل خانه و خانواده، بلکه بیش از این‌ها به تصویر کشده می‌شود. «چهل اسلحه» از هر دوی این موارد برخوردار است و هم مانند «جانی گیتار» شخصیت اصلی آن زنی مقتدر است که تشکیلات بزرگی از تفنگداران و زمین‌ها را اداره می‌کند و حتی چندتایی سیاستمدار را هم در مشت دارد و هم به زمانه‌ای از غرب وحشی می‌پردازد که همه چیز در حال پوست انداختن بود و غرب وحشی دیگر به دنبال حاکمیت قانون بود تا چیز دیگری.


دیالوگ معرکه‌ای در فیلم «شوالیه تاریکی» (The Dark Knight) ساخته‌ی کریستوفر نولان با چنین مضمونی وجود دارد: «درست قبل از سپیده‌دم، تاریک‌ترین لحظه‌ی شبه. بهت قول می‌دم که صبح از راه می‌رسه» اگر در این دیالوگ روشنایی روز را نشانه‌ی رهایی و آزادی در نظر بگیریم و تاریکی را نمایانگر شر، فیلم «چهل اسلحه» دقیقا قرار است به همان تاریک‌ترین لحظه‌ی قبل از سر زدن سپیده‌دم بپردازد. به همان لحظه‌ای که نظم دنیای قدیم تمام تلاشش را می‌کند تا از سرنوشت مقدر فرار کند و کاری کند که جلوی پیشرفت بشریت را بگیرد.


فیلم «چهل اسلحه» به چنین دورانی می‌پردازد. ششلول‌بندها و تفنگداران قدیم یا در حال بازنشسته شدن هستند یا در حال از دست دادن بینایی خود؛ چرا که از این پس باید همه چیز تحت حاکمیت قانون قرار بگیرد. اما هنوز چند صباحی تا تکمیل شدن این فرایند زمان لازم است. زنی در مرکز قاب قرار دارد که نهایت بهره را از زندگی پر از خشونت گذشته برده و حال چهل تفنگدار در خدمت خود دارد. مردی از راه می‌رسد و همه چیز را به هم می‌ریزد؛ مردی که هم رایحه‌ی خوشایند عشق را با خود به همراه دارد و زن را متوجه می‌کند که تمام زندگی اداره کردن چند صد هکتار زمین و گله و پول نیست و هم به تمام اهالی شهر یادآور می‌شود که دنیا در حال عوض شدن است و دیگر نمی‌توان مانند گذشته زندگی کرد. در چنین قابی است که تاریک‌ترین لحظه فرامی‌رسد و گریبان خود مرد را هم می‌گیرد تا نبرد نهایی دنیای قدیم و جدید از راه برسد.


مرد قصه در ابتدای داستان با زن در محیطی بدوی آشنا می‌شود و گذر زن از کنار مرد، او را پر از خاک می‌کند و مرد با چهره‌ای کثیف قدم درون شهر می‌گذارد. از همین جا ساموئل فولر سراغ مفهومی قدیمی در ژانر وسترن می‌رود؛ بسیاری از وسترن‌های کلاسیک به تقابل بدویت و تمدن می‌پرداختند. شهرهای سینمای وسترن همواره در محاصره‌ی بدویتی افسارگسیخته قرار داشتند که موجودیت آن‌ها را تهدید می‌کرد. گاهی نماینده‌ی این بدویت سرخ پوست‌ها بودند و گاهی هم چند راهزن یا مردانی ثروتمند که قصد بالا کشیدن اموال دیگران را داشتند. در این جا نماینده‌ی این بدویت برادر همان زنی است که عملا شخصیت اصلی به حساب می‌آید.


در چنین بستری نمی‌توان با ابزار خود تمدن به جنگ این بدویت رفت. تمدن اول باید آن قدر قوی و مستحکم شود که توان این جدال را داشته باشد و تا آن زمان به مردان هفت تیرکشی نیاز است که از زندگی خود بگذرند و پاسدار این تمدن نوپا باشند. در «چهل اسلحه» شهر در آستانه‌ی قدم گذاشتن به دورانی است که می‌تواند خودش پاسدار خودش باشد. فقط چند قدم باقی مانده و این چند قدم باید توسط قهرمانی طی شود که هنوز آمادگی قدم زدن در وادی بدویت را دارد. شیوه‌ی ورود این مرد به شهر، خبر از همین آمادگی می‌دهد.


مارتین اسکورسیزی از ستایشگران ساموئل فولر بزرگ است و سینمای او را دوست دارد. غرور مردان او حتی تا آخرین لحظات حیات هم از بین نمی‌رفت و دیگران را به تحسین وا می‌داشت. فولر داستان این مردان را برای پس زدن ظاهر جامعه‌ای تعریف می‌کرد که غرق در خوشی‌های ظاهری، دل پر درد این آدمیان را فراموش کرده بودند. از طرف دیگر باربارا استنویک در قاب شخصیت زن اصلی فیلم درخشان است. او یکی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما را در همین‌جا ارائه داده است. برای پی بردن به این موضوع فقط کافی است به سکانسی توجه کنید که ناگهان با ابراز عشق کلانتر در حضور مردی دیگر روبه‌رو می‌شود. بازی با چشم‌ها و عضلات صورت در این سکانس چنان گیرا و بی‌نظیر است که هیچ شکی باقی نمی‌گذارد که باید او را یکی از برجسته‌ترین بازیگران تاریخ نامید.


«سه برادر به عنوان مارشال فدرال کار می‌کنند. آن‌ها از این شهر به آن شهر می‌روند و کسانی را که دادگاه برایشان حکم جلب صادر کرده دستگیر می‌کنند. در حین ورود به شهری تازه با زنی روبه‌رو می‌شوند که چهل تفنگچی برایش کار می‌کنند. حکم جلب آن‌ها متعلق به یکی از همین مردان است. در بدو ورود به شهر برادر زن غوغایی به پا می‌کند و همه چیز را به هم می‌ریزد. آن سه برادر جلوی او را می‌گیرند و دستگیرش می‌کنند. زن از تمام قدرتش استفاده می‌کند تا برادرش را آزاد کند. همین موضوع و البته حکم جلبی که در اختیار سه برادر ابتدای فیلم قرار دارد پای آن‌ها را به عمارت مجلل زن باز می‌کند. اما …»


۵. غول (Giant)



  • کارگردان: جرج استیونز
  • بازیگران: راک هادسون، الیزابت تیلور و جیمز دین
  • محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

خیلی‌ها امروزه فیلم «غول» را بیشتر به خاطر بازی جیمز دین می‌مشناسند. اما «غول» از آن فیلم‌های حماسی عظیم است که نه تنها تا انتها شما را میخکوب می‌کند بلکه باعث می‌شود به خاطر کارگردانی جرج استیونز شگفت‌زده بشوید. «غول» از آن فیلم‌های عظیم است که امروزه کمتر سراغی می‌توان از آن‌ها گرفت؛ همان فیلم‌هایی که به شکلی انسانی به زندگی آدمی در گردباد زندگی در دوره‌ای خاص نزدیک می‌شوند و چند شخصیت را در مرکز قاب قرار می‌دهند تا از تاثیر تمام شدن یک دوران بر کلیت زندگی انسانی بگویند. از این منظر قرار گرفتن این فیلم در لیست ۱۰ فیلم وسترن به توصیه مارتین اسکورسیزی اصلا چیز عجیبی نیست.


قرار بود آلن لاد نقشی را که جیمز دین در فیلم ایفا می‌کند به عهده بگیرد اما درخشش جیمز دین در همان سال تولید فیلم یعنی ۱۹۵۵ میلادی مانع از آن شد که آلن لاد به یکی از شاه نقش‌های آن دوران برسد. متاسفانه جیمز دین در میانه‌های تولید همین فیلم بود که تصادف کرد و کشته شد و هیچ‌گاه تمام شدن آن را ندید و حتی برخی از دیالوگ‌هایش در نبود او توسط نیک آدامز دوبله شد. بازی در فیلمی از جرج استیونز دیگر شانسی بود که بازیگر تازه کاری مانند جیمز دین می‌توانست با آن روبه‌رو شود.


جیمز دین فقط یک سالی بود که پا به هالیوود گذاشته بود اما تا همینجا و در عرض یک سال با سه تن از غول‌های تاریخ سینما کار کرده بود: جرج استیونز، الیا کازان و نیکلاس ری و حال شانس این را هم داشت تا در کنار دو ستاره‌ی بزرگ یعنی راک هادسون و الیزابت تیلور کار کند. در چنین چارچوبی پر بیراه نیست که اگر تصور کنیم زنده ماندن جیمز دین سبب می‌شد تا او در همان سال اول به صدر لیست ستاره‌های پرطرفدار سینمای آمریکا برسد؛ عملی که رسما با تصادف و جوان‌مرگی‌اش اتفاق افتاد نه صرفا با حسن حضورش بر پرده‌ی سینما.


«غول» دربرگیرنده تفاوت دو قشر و دو طبقه‌ی مختلف اجتماعی و برخورد دو نگاه مختلف به زندگی  در دورانی است که همه چیز در حال پوست‌اندازی است. اما علاوه بر آن دیگر در این فیلم خبری از آن جیمز دین نوجوان و خام آثار گذشته‌ی این بازیگر نیست بلکه در اینجا مردی حاضر است که قدم در راه رسیدن پختگی گذاشته است. این مهم‌ترین تفاوت نقش جیمز دین این فیلم با حضور او در قالب شخصیت‌های دو فیلم قبلی او است و دلیل او هم برای حضور در قالب این نقش این بود که دیگر نمی‌خواست در قالب آن جوانان مساله‌دار ظاهر شود تا فقط با آن نقش‌های به ظاهر شبیه به هم به یادآورده شود؛ اتفاقی که متاسفانه با مرگش افتاد.


جرج استیونز استاد خلق درام‌هایی در سرحدات آمریکا با پس زمینه‌هایی شبیه به فیلم‌های وسترن بود و با ساختن فیلم‌هایی مانند «مکانی در آفتاب» (A Place In The Sun) و «شین» (Shane) نشان داد که توانایی بسیاری در خلق تراژدی‌هایی متکی بر روابط عاطفی افراد دارد. خط کشی او در قبال خیر و شر حاکم بر فضا متفاوت از داستان‌های آمریکایی دوران کلاسیک سینما است و نمی‌توان آن چه را که شر داستان می‌نماید، به کلی مقصر دانست یا از آن متنفر شد. چرا که فیلم‌ساز به درستی از انگیزه‌های قابل درک درون وجود آدم‌های خود می‌گوید و سعی می‌کند آن‌ها را برای مخاطب قابل درک کند. پس چنین محفلی فرصت مناسبی برای بازیگران فیلم است تا توانایی‌های خود را در معرض اجرا بگذارند تا خونی به رگ‌های نقش‌های نوشته شده بر صفحه‌ی کاغذ تزریق کنند.


جرج استیونز با قرار دادن یک مثلث عشقی در مرکز قاب، آن هم در دورانی که با پیدا شدن سر و کله‌ی چاه‌های نفت کل غرب در حال تغییر است، درامی خلق کرده که از عوض شدن یک دوران و آغاز عصری تازه در دنیا می‌گوید. این دنیا دیگر نیازی به هفت‌تیرکش‌ها و ششلول‌بندهای بزن بهادر ندارد که برای برقراری نظم و آرامش یک شهر دست به اسلحه می‌شوند و در نهایت دل زنی را هم به دست می‌آورند. جهان اخلاقی «غول» پیچیده‌تر از این حرف‌ها است و اصلا به همین دلیل است که این اثر از اسطوره‌پردازی‌های مرسوم سینمای وسترن فاصله می‌گیرد و ما را بیشتر به این نتیجه می‌رساند که مارتین اسکورسیزی دلباخته‌ی وسترن‌های سنت‌شکنانه است.


دیالوگ پایانی شخصیت راک هادسون خطاب به شخصیت جیمز دین بسیار ترسناک به نظر می‌رسد. چرا که گویی پیش‌گویی مرگ این بازیگر است. به خاطر رسیدن به همین یک جمله هم که شده باید به تماشای فیلم نشست. جیمز دین به خاطر بازی در همین نقش نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار شد؛ آن هم پس از مرگش.

«یک گله‌دار ثروتمند به نام بیک با زنی به نام لزلی ازدواج می‌کند. این در حالی است که مردی در همان همسایگی که صاحب یک چاه نفت هست هم به آن زن علاقه دارد. چنین زمینه و رقابتی آبستن حوادث بسیاری است و مشکلات این سه نفر از همین ‌جا آغاز می‌شود …»


۶. پت گرت و بیلی د کید (Pat Garret & Billy The Kid)



  • کارگردان: سام پکینپا
  • بازیگران: جیمز کابرن، کریس کریستوفرسون، جیسون روباردز و باب دیلن
  • محصول: ۱۹۷۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

گفتیم که مارتین اسکورسیزی علاقه‌ی زیادی به ضدوسترن‌ها و آثاری دارد که دست به خرق عادت در سینمای وسترن کلاسیک می‌زنند و کلیشه‌های آن را می‌گیرند و مصادره به مطلوب می‌کنند. یکی از بزرگترین فیلم‌سازانی که دست به چنین کاری زده سام پکینپا است که ما او را با لقب شاعر خشونت هم می‌شناسیم. از همین جا نقطه‌ی اشتراک دیگری بین سام پکینپا و مارتین اسکورسیزی پیدا می‌شود؛ به عنوان نمونه مارتین اسکورسیزی در فیلمی چون «راننده تاکسی» رسما حمام خون راه می‌اندازد و قهرمانش را به جایی می‌فرستد که چاره‌ای جز خونریزی ندارد. حال سری به فیلم «این گروه خشن» (The Wild Bunch) از سام پکینپا بزنید و سکانس آخر آن را مجدادا تماشا کنید؛ سام پکینپا هم قهرمانانش را آگاهانه به مسلخ می‌فرستد تا هم خودشان سربلند و رستگار شوند و هم با راه انداختن یک حمام خون طرف مقابل را از بین ببرند.


وجود مفاهیم مذهبی دیگر نقطه اشتراک این دو فیلم‌ساز است. یکی از این موارد همین باور داشتن به رستگاری است. البته قهرمانان سام پکینپا به شکلی متفاوت به دنبال رستگاری می‌گردند و در جاهای عجیب و غریبی هم آن را پیدا می‌کنند. به عنوان نمونه در همین فیلم «پت گرت و بیلی د کید» هر دو ضدقهرمان داستان فقط زمانی رستگار می‌شوند که به قتل برسند؛ انگار مردن راحت در تختخواب و بر اثر کهولت سن برای آن‌ها وجود ندارد؛ اینان از نسل مردانی هستند که دوست دارند در میدان مبارزه کشته شوند.


از سوی دیگر «پت گرت و بیلی د کید» مانند بسیاری از فیلم‌های وسترن این فهرست به دورانی می‌پردازد که غرب وحشی در حال پوست انداختن بود و دیگر آن قهرمان‌های ششلول‌بند جایی در آن نداشتند. داستان این فیلم هم داستان آخرین نفراتی است که هنوز تمایل دارند به شیوه‌ی گذشته زندگی کنند. البته یکی از آن‌ها که همان بیلی د کید است و کریس کریستوفرسون نقشش را بازی می‌کند بیشتر شبیه هیپی‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی است و انگار در برابر نظم گذشته که نمادش دشمن او است و جیمز کابرن نقش این دشمن را بازی می‌کند، قد علم کرده است. در چنین شرایطی است که در واقع سام پکینپا فیلمی درباره‌ی دوران خود ساخته و فقط داستان آن در قرن گذشته می‌گذرد.


حضور کسی چون باب دیلن و تاکید بر موسیقی گوش‌نواز او هم همین موضوع را تاکید می‌کند. باب دیلن برای این فیلم آهنگی ساخت که اکنون یکی از معروف‌ترین ترانه‌های تاریخ موسیقی است (همان ترانه معروف کوبیدن به در بهشت) و اصلا باید همین کار را یکی از دلایل تماشای فیلم در نظر گرفت. ضمن این که حضور کوتاهی هم در فیلم دارد. نکته‌ی دیگر این که اگر اهل تماشای یک وسترن خشن هستید، «پت گرت و بیلی د کید» حسابی شما را سیراب می‌کند. چرا که جهان اخلاقی فیلم هم مانند وسترن‌‌های کلاسیک ساده و سرراست نیست و دو طرف به اصول خاصی در نبرد با یکدیگر پایبند نیستند. داستان فیلم وسترن «پت گرت و بیلی د کید» در زمانه‌ای می‌گذرد که در غرب وحشی شیوه‌ی زندگی مبتنی بر قانون داشت جایگزین شیوه‌ی زندگی قدیمی می‌شد؛ دورانی که در آن مردان با زور بازو و البته تلاش خود، حقشان را می‌ستاندند و نیازی به کمک کسی نداشتند. اما اکنون و با عوض شدن زمانه آن‌ها به حاشیه رانده شده‌اند.


سام پکینپا استاد تعریف کردن داستان مردان به ته خط رسیده بود. مردانی که تحت تعقیب گروه یا دسته‌ای جانی قرار می‌گرفتند و مجبور بودند که هر چه دارند رو کرده و از خود دفاع کنند. ضمنا آن‌ها اصولی دارند که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند آن را زیر پا بگذارند و تحمل خنجر خوردن از پشت را هم ندارند و خودشان هم به کسی نارو نمی‌زنند. سام پکینپا را استاد طراحی شخصیت‌های مرد پیچیده می‌دانستند. آدم‌هایی که تلاش می‌کنند به شیوه‌ی زندگی خود بچسبند و ناسازگاری آن‌ها با محیط پیرامون کار دست ایشان می‌دهد. فیلم‌هایی مانند «این گروه خشن» و «سگ‌های پوشالی» (Straw Dogs) مصداق بارز همین نوع فیلم‌ها هستند که قهرمانان داستان مجبور می‌شوند برای حفظ آن چه که به آن باور دارند، از جان خود مایه بگذارند. چنین رفتاری را در فیلم‌های مارتین اسکورسیزی هم از سوی قهرمانانش می‌بینیم.


«چند جایزه بگیر پیرمردی به نام پت گرت را محاصره کرده‌اند و انگار قصد دارند که او را به خاطر کاری که در گذشته انجام داده بکشند. ناگهان داستان فیلم به گذشته می‌رود و ما همان پیرمرد را در جوانی می‌بینیم که در به در به دنبال خلافکاری به نام بیلی د کید است که برای سرش جایزه گذاشته‌اند. اما مشکلی وجود دارد؛ بیلی د کید بین مردم محلی فردی محبوب است و ضمنا آدم بسیار باهوشی هم هست …»


۷. دروازه بهشت (Heaven’s Gate)



  • کارگردان: مایکل چیمینو
  • بازیگران: کریس کریستوفرسون، کریستوفر واکن، جف بریجز، ایزابل هوپر و جوزف کاتن
  • محصول: ۱۹۸۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۹٪

«دروازه بهشت» هم دیگر فیلم وسترن فهرست است که از عوض شدن یک دوران می گوید. مانند «اجیرشده» در این جا هم کارگردان علاقه‌ای به پرداختن به مردانی با جهان اخلاقی ساده با اارزش‌هایی مشخص ندارد. در دستان او حتی خوش قلب‌ترین مردها هم می‌توانند دست به کارهایی بزنند که در فیلم‌های وسترن کلاسیک مرسوم نیست. فرار از زندگی خانوادگی و تن دادن به عشق‌های آزاد و جدا شدن از حریم امن خانه و دنبال راه خود رفتن فقط بخشی از مرام‌نامه‌ی این مردان است که نهایتا آن‌ها را در معرض خطر قرار می‌دهد. اما چه باک، هنوز هم جایی وجود دارد که قهرمان خسته‌ی وسترن را به دوئلی باشکوه برای رو در رو شدن با فرشته‌ی مرگ دعوت کند و قهرمان هم با سر سراغش را بگیرد.


مایکل چیمینو، کارگردان «دروازه بهشت» به راستی فرزند زمانه‌ی خودش بود. از آن کارگردانان بزرگ دهه‌ی ۱۹۷۰ که در همان دهه ماندند و نتوانستند از نیش‌های تندی که به سیستم می زدند، فارغ شوند. انگار بخشی از آن نیش‌ها به تن خودشان هم فرو رفت و آن‌ها را از رمق انداخت. مایکل چیمینو با عوض شدن زمانه کنار نیامد و نتوانست دوران خوش خیالی رونالد ریگان در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی را تحمل کند و به همین دلیل هم فیلم‌های آخرش در گیشه شکست سختی خوردند.


او در این جا فیلم وسترنی ساخته که انگار در آن مردانی متلق به دهه‌ی ۱۹۷۰ زندگی می‌کنند. کریس کریستوفرسون، بازیگر نقش اصلی با بازی در فیلم‌هایی چون «پت گرت و بیلی د کید» از سم پکینپا یا فیلم «آلیس دیگر اینجا زندگی نمی‌‌کند» به کارگردانی مارتین اسکورسیزی یا خواندن ترانه‌هایی مرتبط با جو دهه‌ی ۱۹۷۰، به نمادی از آن دوران تبدیل شده بود و طبیعی بود که در سینما هم در قالب مردانی با خصوصیات آشنای آن دوره ظاهر شود. اصلا شاید یکی از دلایل علاقه‌ی اسکورسیزی و قرار دادن این فیلم در لیست آثار محبوب وسترنش همین باشد.


داستان فیلم به داستان زندگی مردی می‌پردازد که بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشگاهی مانند هاروارد، به سراغ زندگی خود می‌رود و به خانواده‌ی مرفه خود و مدرکی که گرفته پشت می‌کند؛ درست مانند جوانان دهه‌ی ۱۹۷۰ که علاقه‌ای به شیوه‌ی زیستن دیکته شده توسط جامعه‌ی سالخورده‌ی آن زمان نداشتند. این مرد سال‌ها بعد به جای درخشیدن در رشته‌ی خود در قامت کلانتری خشن زندگی می‌کند. این رفتار دقیقا مخاطب را به یاد هیپی‌ها و جوانان گریزان از خانواده‌های خود در اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰ و اوایل دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی می‌اندازد و از همین رو است که «دروازه بهشت» به سمت سینمای ضد وسترن حرکت می‌کند.


از این پس قهرمان درام نبردی خونین را با گله‌داری آغاز می‌کند که قرار است تعدادی مهاجر را از بین ببرد و زمین‌های آن‌ها را تصرف کند. این نبرد شرافتمندانه در دستان مایکل چیمینو تبدیل به وسیله‌ای برای برای بازگو کردن زندگی مردی می‌شود که همه‌ی هست و نیست خود را در دل دوران شکل گیری آمریکای جدید از دست می‌دهد.

مایکل چیمینو، شکل گیری آمریکای مدرن و تازه، همان آمریکای جهان سرمایه‌داری را به دوران خودش پیوند می‌زند. همان جامعه‌ی حریصی که می‌تواند قتلگاه عشقی آتشین باشد یا مردی را وادارد که به هم نژادهای خود پشت کند. در این میان گرچه قهرمانی وجود دارد که حافظ دیگران باشد و از حق مظلومان دفاع کند، اما جهان هم تیره و تارتر از آن است که کسی در پایان نبرد نجات یابد. در این مرداب عمیق، حتی خود قهرمان هم جا می‌ماند و از پا در می‌آید.

عملکرد فیلم «دروازه بهشت» در گیشه، یکی از معروف‌ترین داستان‌های تاریخ هالیوود است. فیلم که قرار بود با بودجه‌ای ۱۱ میلیون دلاری ساخته شود، به خاطر وسواس‌های مایکل چیمینو، با بودجه‌ای ۳۵ میلیونی ساخته شد و آن قدر طولانی بود که کسی حوصله‌ی تماشایش را نداشت. در نهایت استودیو آن را از پرده پایین کشید و با حذف کردن یک ساعت از آن، دوباره بر پرده انداخت اما در نهایت چیزی کمتر از ۵ میلیون دلار فروخت تا کمپانی یونایتد آرتیستس ورشکسته شود. اما امروزه مشخص می‌شود که تماشاگران آن روزگار چه بیرحمی نابخشودنی نثار این اثر خوب کردند و ذوق و زیبایی شناسی معرکه‌ی چیمینو را نادیده گرفتند.


حال که مارتین اسکورسیزی آن را در لیست وسترن‌های محبوبش قرار داده این امید وجود دارد که نسل تازه‌ی سینماروها هم سراغی از آن بگیرند و تماشایش کنند.


«سال ۱۸۷۰. جیمز از دانشگاه هاروارد فارغ‌التحصیل می‌شود. در حالی که به نظر می‌رسد آینده‌ی روشنی پیش رویش قرار دارد، ناگهان سر از غرب در می‌آورد و به راه خود می‌رود. اکنون بیست سال گذشته و او در جانسن کانتی کلانتر است. جیمز متوجه می‌شود که گله داری قصد دارد ۱۲۵ نفر از مهاجران را از بین ببرد. این گله دار گروهی از هفت تیرکش‌ها را به استخدام خود درآورده است. جیمز به سراغ محبوبه‌اش می‌رود و از او خواهش می‌کند که آن جا را ترک کند اما …»


۸. تی قد بلند (The Tall T)



  • کارگردان: باد باتیکر
  • بازیگران: رندولف اسکات، ریچارد بون و مارین او سالیوان
  • محصول: ۱۹۵۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

باد باتیکر را فقط مخاطب جدی سینمای وسترن می‌شناسد. او از آن وسترن‌سازهایی بود که حتی در دورانی که ساختن یک اثر این‌چنینی کم خرج هم از کار درمی‌آمد، باز هم فیلم‌هایی کم خرج‌تر می‌ساخت تا کاملا مستقل بماند و کار خود را انجام دهد. فیلم‌های وسترن او با تمام وسترن‌هایی که می‌شناسید تفاوت دارند. در ظاهر ساده هستند و سرراست و با داستان‌هایی یک خطی. مردان و قهرمانانش هم انگار به همان اصول همیشگی مردان نیک باور دارند و راه کج نمی‌روند. اما این موضوع فقط لایه‌ی سطحی آثار او است و برای فهم بهتر فیلم‌هایش باید به عمق زد و بیشتر کاوش کرد.


گفتیم که اسکورسیزی علاقه‌ی زیادی به فیلم‌های وسترن سنت‌شکنانه دارد و در این فهرست هم دست به انتخاب آثاری زده که جهان اخلاقی آن‌ها سرراست و مشخص نیست و پیچیده‌تر از آن است که قهرمانانش را با انتخاب‌هایی ساده روبه‌رو کند. در فیلم «تی قد بلند» با داستان یک آدم‌ربایی طرف هستیم. باد باتیکر بر خلاف کسی چون مایکل چیمینو که فیلم «دروازه‌های بهشت» را به شکلی ماکسی مالیستی خلق کرده و هر نمای فیلمش پر و پیمان است، تا توانسته اطراف شخصیت‌ها را خلوت کرده تا قصه‌ی اخلاقی‌اش ساده به نظر برسد؛ در حالی که ابدا این گونه نیست.


از همین موضوع می‌توان به نکته‌ای درباره‌ی فیلم «تی قد بلند» پی برد؛ در این جا شخصیت‌ها از هر چیز دیگری مهم‌تر هستند و فیلم‌ساز همه چیز را فدای آن‌ها کرده است. در واقع با اثری طرف هستیم که آدم‌هایش، چه در قسمت شر ماجرا و چه در قسمت خیر، با دقت شخصیت‌پردازی شده‌اند و کارگردان فقط به اندازه‌ای به آن‌ها پرداخته که قصه به آن نیاز دارد. این موضوع برای فیلمی که عملا یک اثر رده‌ی B به حساب می‌آید و در مدت زمان بسیار کوتاهی هم ساخته شده است، موفقیت بسیار بزرگی به حساب می‌آید.


توجه به همین شخصیت‌ها باعث شده که فیلم «تی قد بلند» چندان اثر اکشنی نباشد. مکث کارگردان بر رفتار آدم‌هایش و مسیری که طی می‌کنند اهمیت بیشتری از اکشن در صحنه دارد. همین موضوع را می‌توان در فیلمی چون «راننده تاکسی» هم دید. در آن جا هم ضدقهرمان مارتین اسکورسیزی از قصه اهمیت بیشتری دارد و کارگردان و همکارانش تا می‌توانند او را در مرکز قاب تنها می‌گذارند. ضمن این که در «راننده تاکسی» چیزی شبیه به آدم‌ربایی هم وجود دارد. بالاخره همان ضدقهرمان با بازی رابرت دنیرو برای نجات دختری از چنگال یک قانون‌شکن بدذات است که زندگی خود را به خطر می‌اندازد.


رندولف اسکات و باد باتیکر در هفت فیلم با هم همکاری کردند و همکاری این دو در کنار هم به یکی از بهترین همکاری یک زوج کارگردان/ بازیگر در تاریخ سینما تبدیل شد. گرچه همه‌ی آثار این دو در کنار هم آثاری متعلق به جریان کم بودجه‌ی سینما موسوم به رده‌ی B هستند اما همین فیلم‌ها هم باد باتیکر را به یکی از سرشناس‌ترین کارگردانان سینمای وسترن تبدیل کردند و هم رندولف اسکات را به یکی از شمایل‌های نمونه‌ای آن؛ شاید او شهرت کسانی چون جان وین یا کلینت ایستوود را نداشته باشد اما برای مخاطب آشنا با وسترن‌های کلاسیک، این هنرپیشه جایگاهی والا دارد. از سوی دیگر مارتین اسکورسیزی هم کاری مشابه با باد باتیکر انجام داد و تا به امروز مانند او با بازیگران ثابتی کار می‌کند. رابرت دنیرو، جو پشی و لئوناردو دیکاپریو چند تا از این بازیگرها هستند. با همه‌ی این اوصاف قرار گرفتن «تی قد بلند» در لیست فیلم‌های وسترن مورد علاقه‌ی مارتین اسکورسیزی اصلا چیز عجیبی نیست.


«سه یاغی دختری به نام دورتا که وارث یک ثروت زیاد است را به همراه مردی که گرداننده‌ی سابق یک مزرعه بوده، می‌ربایند. آن‌ها درخواست دریافت پول می‌کنند وگرنه دختر را خواهند کشت اما …»


۹. گذرگاه باریک (Canyon Passage)



  • کارگردان: ژاک تورنر
  • بازیگران: دانا اندروز، سوزان هیوارد و وارد باند
  • محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

ژاک تورنر از فیلم‌سازان مورد علاقه‌ی مارتین اسکورسیزی است و او بسیار به فیلم‌های این کارگردان علاقه دارد. گرچه ژاک تورنر هم مانند باد باتیکر بیشتر برای علاقه‌مندان به سینمای کلاسیک قابل شناسایی است اما این موضوع هیچ از عظمت او نمی‌کاهد. او عمری فیلم‌های رده‌ی B و کم بودجه ساخت اما هیچ‌گاه فیلمی متوسط و ضعیف نساخت. برخلاف باد باتیکر چندتایی هم فیلم در جریان بزرگ‌تر سینما ساخته که هر کدام آثار ارزشمندی هستند. یکی از آن‌ها همین فیلم‌های «گذرگاه باریک» است که فیلم درخشانی است.


اگر قرار باشد لیستی از فیلم‌سازهای قدرنادیده‌ی تاریخ سینما مهیا کنیم، نام ژاک تورنر در آن بالاهای فهرست قرار می‌گیرد. کارگردانی که فیلم‌های بسیار خوبی ساخته است و حتی شاهکاری فراموش نشدنی مانند «از دل گذشته‌ها» (Out Of The Past) با بازی رابرت میچم به سال ۱۹۴۷ هم در کارنامه دارد. ضمن این که او در سال ۱۹۴۳ فیلم ترسناک دیگری به نام «من با یک زامبی قدم زدم» (I Walked With A Zombie) هم ساخته که یکی از اولین تصاویر حضور زامبی‌ها در تاریخ سینما را ارائه می‌دهد. تصویری که البته بسیار با تصویر امروزی سینما از این موجودات فاصله دارد.


از سوی دیگر بسیاری به درستی او را یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان ژانرهایی چون نوآر و ترسناک می‌دانند که تاثیر بسیاری بر روند تغییر آن‌ها داشته است. همه‌ی این‌ها کافی است که هر علاقه‌مند به سینمایی را شیفته‌ی او کند و مارتین اسکورسیزی هم قبل از آن که کارگردانی بزرگ باشد، یک عاشق و دلباخته‌ی سینما است. با دیدن فیلم «گذرگاه باریک» مشخص می‌شود که می‌توان چنین اعتباری را برای عملکرد ژاک تورنر در سینمای وسترن هم در نظر گرفت. او فیلم بی‌نقصی ساخته که همه چیزش سر جای خود قرار دارد و به گونه‌ای المان‌های سینمای وسترن استفاده کرده که کمتر نشانی از آن در تاریخ سینما است.


«گذرگاه باریک» همه چیز دارد. خیانت، رفاقت، عشق، جدل میان سرخ پوست‌ها و سفید پوست‌ها، تلاش برای دوام آوردن در دل یک محیط خشن، قتل و چندین چند توطئه که هر کدام با دقت برنامه‌ریزی شده است. از این منظر می‌توان بلافاصه فیلم «گذرگاه باریک» را با فیلم «قاتلان ماه کامل» مارتین اسکورسیزی مقایسه کرد که در آن هم زندگی سرخ پوست‌ها به طمع سفید پوست‌ها گره می‌خورد و داستانی عاشقانه قربانی طمع بسیار مردانی می‌شود که فقط به فکر منافع خود هستند.


برای بسیاری از کارگردان‌ها ساختن فضا فقط وسیله‌ای برای آن است که داستان خود را تعریف کنند. در واقع ساختن فضا برای این کارگردان‌ها فرع بر چیزهای دیگر است. این در حالی است که برای ژاک تورنر ساختن فضا همه چیز است. در فضای مورد نظر او است که داستان جریان می‌یابد و قوام پیدا می‌کند. به عنوان نمونه در فیلم نوآر معرکه «از دل گذشته‌ها» ساخته شدن یک فضای غم‌بار که تقدیرگرایی از سر و رویش می‌بارد برای تورنر مهم‌ترین چیز است و در دل همین فضا است که داستان مردان و زنان واداده‌ی تورنر معنا پیدا می‌کند.


حال در فیلم «گذرگاه باریک» ژاک تورنر توانسته از طریق تصاویر تکنی کالر معرکه و البته استفاده از نماهای نه چندان وسیع که برخلاف اکثر وسترن‌ها خبری از چشم‌اندازهای بی انتها در آن نیست به فضایی برسد که داستان پر فراز و فرود خود را در آن تعریف کند. این چنین محیطی خفقن‌آور خلق می‌شود که انگار آدم‌هایش در آن گرفتار آمده‌اند و نه راه پس دارند و نه راه پیش. ضمن این که استفاده از نماهای قرینه باعث به هم ریختن اعصاب مخاطب هم می‌شود؛ کاری که ژاک تورنر به خوبی آن را بلد است. خلاصه اگر علاقه دارید به تماشای وسترنی بنشینید که همه چیزش سر جایش قرار دارد و قصه‌ی خود را بی‌نقص تعریف می‌کند «گذرگاه باریک» بهترین انتخاب ممکن از این فهرست است.


«در سال ۱۸۵۶ مردی به نام لوگان موافقت می‌کند تا دختری به نام لوسی را تا جکسون ویل ایالت اورگان اسکورت کند. لوسی نامزد دوست صمیمی لوگان به نام جرج است. شب قبل از حرکت کسی قصد جان لوگان را می‌کند اما او موفق به فرار می‌شود. در طول سفر لوگان و لوسی به هم نزدیک می‌شوند. این در حالی است که لوگان به دوستش قول داده که مواظب لوسی باشد. آن‌ها به جکسون ویل می‌رسند اما …»


۱۰. تحت تعقیب (Pursued)



  • کارگردان: رائول والش
  • بازیگران: رابرت میچم، ترزا رایت و آلن هیل
  • محصول: ۱۹۴۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

مارتین اسکورسیزی از ستایشگران رائول والش بزرگ است. گفته‌های او درباره‌ی فیلم «اوج التهاب» (White Heat) این کارگردان و بازی جیمز کاگنی در آن یکی از بهترین تفسیرها درباره‌ی سینمای رائول والش و آن فیلم است. والش این توانایی را داشت که از دل هر فیلم‌نامه‌ای اثری معرکه از کار درآورد و کاری کند که من و شما به پرده‌ی سینما زل بزنیم. از سوی دیگر توانایی بالایی هم در بازیگردانی داشت و بسیاری بهترین بازی‌های کارنامه‌ی خود را در یکی از آثار او به جا گذاشته‌اند. پس این که مارتین اسکورسیزی اثری از رائول والش بزرگ را در لیست فیلم‌های وسترن مورد علاقه‌اش قرار دهد اصلا چیز عجیبی نیست.


رائول والش کارگردان یکه‌ای در تاریخ سینما است. کارگردانان سینمای کلاسیک هیچ چیز برای مخاطب خود کم نمی‌گذاشتند. مهم‌ترین اولویت آن‌ها لذت بردن مخاطب از تماشای فیلم بود اما رائول والش حتی در آن دوران هم به خاطر جلب رضایت مخاطب و اهمیتی که به این موضوع می‌داد، از بقیه متمایز بود. او فقط فیلم می‌ساخت که من و شما لذت ببریم و این کار را چنان انجام می‌داد که انگار مقدس‌ترین کار دنیا است. بنابراین فیلم‌های او همه چیز دارد، هم عشق‌ها و سوز و گدازهای فراوان، هم تعقیب و گریز، هم رفاقت و خیانت و اصلا هر چیزی که یک فیلم سینمایی را پر افت و خیز می‌کند. به همین دلیل هم جهان سینمایی او تفاوت آشکاری با بزرگان هم دوره‌اش دارد و همه نوع فیلمی در بین آثارش پیدا می‌شود.


فیلم «تحت تعقیب» هم دقیقا یکی فیلم والشی تمام عیار است؛ پر افت و خیز و پر فراز و فرود. هم داستانی عاشقانه در آن وجود دارد و هم قصه‌ای که به انتقام پهلو می‌زند. هم عظیم است و هم این عظمت را در قالب چند شخصیت احساساتی قرار می‌دهد تا در نهایت همه چیز شخصی شود و مخاطب بهتر با قصه همراه شود. هم فیلم‌برداری خیره کننده‌ای دارد و هم اتفاقاتی در آن شکل می‌گیرد که مدام همه چیز را پیچیده‌تر و پیچیده‌تر می‌کند تا در نهایت با کلاف سردرگمی روبه‌رو شویم که انگار راه خلاصی از آن وجود ندارد.


نکته این که رائول والش این کارهای بسیار پیچیده را چنان انجام می‌دهد که انگار ساده‌ترین کار دنیا است. در دستان وی پیچیده‌ترین فنون سینمایی آسان می‌نمایند و عجیب‌ترین قصه‌ها به روانی تعریف می‌شوند. اگر عشقی در میانه وجود داشته باشد که هیچ چیزش به هیچ عشقی شبیه نیست و به نظر باید غیرقابل باور برسد، رائول والش چنان چیره دستانه این عشق را بر پرده ترسیم می‌کند که من و شما بلافاصله باورش می‌کنیم. در قصه مردی به زنی دل بسته که برادرش را کشته است. این موضوع ما را به یاد فیلم «چهل اسلحه» در همین فهرست می‌اندازد.

تصور کنید چنین عشقی چگونه باید بر پرده نقش ببندد؟ آیا مرد می‌تواند انتظار وصال محبوب را داشته باشد؟ آیا زن با فهمیدن جنایت مرد می‌تواند عاشق شود و عشقش را بپذیرد؟ اگر جواب همه‌ی این‌ها مثبت باشد، آینده چه خواهد شد؟ رائول والش همه‌ی این اتفاقات عجیب و غریب را طوری برگزار کرده که ما را با خود همراه می‌کنند و دست از سر ما برنمی‌دارند. یکی از دلایل این توفیق به شخصیت‌های دوست داشتنی و قابل باور قصه بازمی‌گردد. هم مرد و هم زن چنان قابل باور از کار درآمده‌اند و جهان فیلم هم چنان خودبسنده است که سختی شرایط پیش روی آن‌ها را باور می‌کنیم و متوجه می‌شویم که گرفتن هر تصمیمی تا چه اندازه می‌تواند دشوار باشد.


از سوی دیگر همان طور که از نام فیلم هم برمی‌آید بالاخره با فیلمی وسترن با محوریت تعقیب و گریز طرف هستیم. همین موضوع هم باعث شده که رائول والش همه‌ی توان فنی خود را رو کند و اثری عظیم بسازد. این موضوع در کنار جهان اخلاقی پیچیده‌ی فیلم باعث شده که حضورش را در لیست وسترن‌های مورد علاقه‌ی مارتین اسکورسیزی بدیهی بدانیم. در کنار همه‌ی این‌ها باید از بازی ترزا رایت و رابرت میچم هم گفت.


ترزا رایت بازی‌های خوب در عالم سینما کم ندارد. او را بیشتر در قالب زنان شکننده به یاد می‌آوریم. در این جا هم یکی از بهترین نمایش‌های خود را انجام داده و زنی پیچیده خلق کرده که در برابر تصمیمی سخت قرار می‌گیرد. رابرت میچم هم از آن بازیگران بزرگ تاریخ سینما است که متاسفانه کمتر به خاطر توانایی‌هایش مورد توجه قرار گرفته. او استاد بازی در قالب نقش مردان مساله‌دار و مشکل‌ساز بود و چندتایی از بهترین اجراهای این چنین در تاریخ سینما را به نام خود ثبت کرده است. یکی از همین اجراها به فیلم «تحت تعقیب» و بازی در قالب مردی بازمی‌گردد که هم عاشق است و هم قاتل.


«جب که کودکی یتیم است، نزد خانم کالم بزرگ می‌شود. خانم کالم دو فرزند دیگر هم دارد: یک پسر با نام آدام و یک دختر به نام تورلی. جب در دوران جوانی شیفته‌ی تورلی می‌شود اما روزی به طور اتفاقی و در حالی که مجبور به دفاع از خود است، آدام را می‌کشد. حال همه به دنبال قاتل هستند در حالی که جب عشقش را به تورلی ابراز می‌کند. اما …»

 
منبع: دیجی‌مگ