«آدمکش» از آن دسته فیلمهای متعارف مامور مخفی نیست که همه بارها دیدهایم، اگرچه میتوان گفت ادای احترامی بهترین فیلمهای این ژانر است. هیچ فیلمسازی بهتر از لینکلیتر نمیتوانست سازندهی چنین داستان پر هرج و مرجی باشد و همه چیز وقتی جالبتر میشود که متوجه شوید ضدقهرمان غیرمعمول این فیلم بر اساس داستان واقعی یک مامور مخفی به نام گری جانسون خلق شده است.
چارسو پرس: ریچارد لینکلیتر اینبار با فیلم «آدمکش» (Hit Man) به ژانر کمدی بازگشته است. «آدمکش» با درهم آمیختن ژانرهای روانشناسی، عاشقانه و جنایی داستان واقعی جذاب گری، معلمی کاربلد و سربهزیر را روایت میکند که به عنوان یک پلیس مخفی با پلیس همکاری میکند. گری باید وانمود کند که یک قاتل دستمزد بگیر است تا پلیس از این طریق بتواند کسانی را که او را برای قتل افراد استخدام میکنند، دستگیر کند. درست زمانی که گری در این نقش جا میافتد، زنی ناامید که میخواهد شوهر خود به قتل برساند، باعث میشود که او پروتکل را زیر پا بگذارد و هویت واقعی خود را زیر سوال ببرد.
کل مفهوم قاتل مزدبگیر یا Hit Man از مقالهای منتشر شده در تگزاس دیلی میآید که داستان جانسون را به عنوان یک قاتل جعلی قراردادی در اداره پلیس هیوستون بازگو میکند و نگاهی عمیق به برخی از خطرناکترین و باورنکردنیترین موقعیتهایی که جانسون در آن قرار گرفت را بازگو میکند، موقعیتهای عجیب که به نظر میرسد از یک فیلم بیرون آمدهاند، اما در واقع همین داستان واقعی بود که جرقهی ساخت فیلم «آدمکش» را زد. درست مانند همان مرد معمولیای که گلن پاول در فیلم نقش آن را بازی میکرد، جانسون مردی کاریزماتیک و در عین حال سربهزیر بود، از آن دسته افرادی که در جمع نمیماند و چندان با دیگران بر نمیخورند. در زندگی واقعی و در ایستگاه پلیس، جانسون فقط گری بود، اما همین شخصیت در خیابانها و وقتی آماده ملاقات با یک «مشتری» میشد، او را با نام های مختلفی مانند مایک کین، جودی ایگل و کریس باک میشناختند.
کار جانسون سرراست بود، اما کار آسانی نبود. جسارت زیادی لازم است تا به شیوهای که او توانست، این نقش را بازی کنید و افرادی که به صورت بالقوه خطرناک هستند، فریب دهید. هر زمان که اداره پلیس هیوستون به نحوی از فردی خبردار میشد که در تلاش برای استخدام شخصی است که به زندگی شخص دیگری خاتمه دهد، با جانسون تماس می گرفت تا اطلاعات مورد نیاز خود را در مورد این فرد استخراج کند. دستگیری یک نفر به دلیل برنامهریزی برای کشتن یک فرد، فرآیندی بوروکراتیک است، اما از نظر محافظت از زندگی یک بیگناه (و گاهی شاید نه چندان بیگناه) بسیار موثر است. پلیس نمیتواند مردم را فقط به خاطر این که میخواهند کسی را بکشند به زندان بیاندازد، اما برنامهریزی و اجرای نقشه برای اطمینان از مرگ یک نفر، داستان دیگری است.
در این زمینه، وظیفه جانسون ملاقات با فردی بود که به دنبال یک قاتل قراردادی بود و او هم به خوبی مانند یک قاتل واقعی عمل میکرد و منتظر میماند تا هدف خود را به تله بیندازد. ماموریت جانسون که صدا و تصویر ملاقاتهایش از طریق میکروفون و دوربین مخفی ضبط میشد، در لحظهای انجام میشد که شخص اعتراف میکرد میخواهد کسی را به قتل برسد و حاضر است برای این کار به او پول بپردازد. جانسون وظایف خود را بسیار جدی میگرفت و در بین همکارانش به عنوان بازیگری درخشان شناخته میشد. بیشتر اوقات، او با تغییر لباس، لهجه و نقشههایش برای انجام قتل به تجسم فانتزیهای اهداف خود تبدیل میشد و دقیقا همان قاتلی بود که آنها توقع داشتند ملاقات کنند.
نکته مهم در عملیاتهای این بود که اهداف جانسون آنقدر با او احساس راحتی کنند که بتواند آنچه را که او و پلیس می خواستند بشنوند، با زبان خود بیان کند. در نهایت هم تمام تلاشها او الهام بخش یک موفقیت بزرگ در سینما بود: فیلم «آدمکش» در هشتادمین جشنواره بین المللی فیلم ونیز به نمایش درآمد و پس از نمایش در جشنواره بین المللی فیلم تورنتو، به قیمت ۲۰ میلیون دلار به نتفلیکس فروخته شد.
پس از تماشای فیلم «آدمکش»، بینندگان ممکن است انتظار داشته باشند که بیشتر وقایع فیلم ساختهی ذهن لینکلیتر باشد، ولی باید گفت اگرچه این کارگردان در بخشهای مهم داستان جانسون آزادی عمل به خرج داده است، اما این فیلم در کل به طرز شگفتانگیزی به منبع الهام خود وفادار است و مهمتر از همه، توانسته شخصیت خلاق و پیگیر جانسون را طوری بر پرده سینما نمایش دهد که برای اهالی این صنعت جذاب باشد. نتیجه همهی اینها به یکی از بهترین فیلمهای ریچارد لینکلیتر تبدیل شده است که این کارگردان را به بهترین و طنازانهترین حالت خود بازمیگرداند.
با بازی بینظیر گری پلوول، لینکلیتر توانست به خیلی دقیق به شخصیت جانسون وفادار بماند. انرژی او در کلاس، ارادت او به گربههایش و شخصیت متواضع مردی که به مادیات اهمیتی نمیداد. حتی دیالوگ بهیادماندنی «همه پای کیکها خوب هستند»، دیالوگی که بین او و اهدافش برای شناخت یکدیگر بدون فاش کردن هویتش به عنوان قاتل در مکان عمومی رد و بدل میشد، برای فیلم ساخته نشده است، بلکه از گزارش ماهانه تگزاس گرفته شده است.
بسیاری از چهرههایی که جانسون برای نقش خود به آن تبدیل میشد، در مجموعه عکسی به تصویر کشیده شدهاند. این عکسها همان شخصیتهای متفاوتی است که توسط گری در فیلم زنده شدهاند، درست به همان شکلی که گفته میشود گری در انواع لباسها و ویژگیهای غیرمعمولی که برای جلساتش ایجاد میکرد، راحت بود. هم فیلم و هم مقالهای که در مورد جانسون منتشر شد، وجود آدمکشهای مزدبگیر واقعی را زیر سوال میبرند و آنها را راهحل فانتزی کسانی میدانند که راهی آسان برای اصلاح زندگی خود میخواهند.
با این حال، مرز بین واقعیت و تخیل زمانی کشیده میشود که لینکلیتر شروع به کاوش در پیام واقعی داستان آدمکش میکند ، یعنی مراقبهای در مورد میزان توانایی انسان برای تغییر. شخصیت واقعی جانسون تنها ماند. او بهتر از هر کسی میدانست که مردم میتوانند سالها با کسی زندگی کنند و هنوز تا استخوان از او متنفر باشند. به هر حال بیشتر اهداف او، شوهران یا همسرانی بودند که قصد داشتند همسران خود را برکنار کنند، یا کارمندان و روسایی که مایل به پایان دادن به زندگی دیگران بودند. این حقیقت در فیلم تغییر میکند، چرا که فیلم به بازی با مفهوم «ذات» علاقه دارد و مخاطب را وادار میکند تا آنچه را که واقعاً ذات یک انسان است، زیر سوال ببرد.
اگر بخواهیم بدون لو دادن داستان بگوییم، گری معرفی شده در لحظات اولیه «آدمکش» با گری که در پایان میبینیم کاملاً متفاوت است. تغییراتی که این شخصیت داشته مستقیماً به رابطه او با شخصیتی که آدریا آرجونا نقش او را بازی میکند، مدیسون، زن مهلکی که فضایی نئو نوآر به فیلم میدهد، گره خورده است. درست است که لینکلیتر از این شخصیت کاملا آزادانه در داستان فیلمشاستفاده کرده است اما داستان اصلی ورود او با حقیقت یکسان است: جانسون برای ملاقات با زن جوانی که قصد داشت دوست پسر خود را از بکشد، فراخوانده شد. در واقعیت او با ابراز همدردی با وضعیت دختر، بهجای اعتراف گرفتن از او و تحویل دادنش به پلیس، او را به آژانسهای خدمات اجتماعی ارجاع داد. اما در فیلم «آدمکش» همه چیز در جهت دیگری پیش میرود.
منبع: دیجیمگ
گری جانسون واقعی نیز نقش یک قاتل مزدبگیر را بازی میکرد
کل مفهوم قاتل مزدبگیر یا Hit Man از مقالهای منتشر شده در تگزاس دیلی میآید که داستان جانسون را به عنوان یک قاتل جعلی قراردادی در اداره پلیس هیوستون بازگو میکند و نگاهی عمیق به برخی از خطرناکترین و باورنکردنیترین موقعیتهایی که جانسون در آن قرار گرفت را بازگو میکند، موقعیتهای عجیب که به نظر میرسد از یک فیلم بیرون آمدهاند، اما در واقع همین داستان واقعی بود که جرقهی ساخت فیلم «آدمکش» را زد. درست مانند همان مرد معمولیای که گلن پاول در فیلم نقش آن را بازی میکرد، جانسون مردی کاریزماتیک و در عین حال سربهزیر بود، از آن دسته افرادی که در جمع نمیماند و چندان با دیگران بر نمیخورند. در زندگی واقعی و در ایستگاه پلیس، جانسون فقط گری بود، اما همین شخصیت در خیابانها و وقتی آماده ملاقات با یک «مشتری» میشد، او را با نام های مختلفی مانند مایک کین، جودی ایگل و کریس باک میشناختند.
کار جانسون سرراست بود، اما کار آسانی نبود. جسارت زیادی لازم است تا به شیوهای که او توانست، این نقش را بازی کنید و افرادی که به صورت بالقوه خطرناک هستند، فریب دهید. هر زمان که اداره پلیس هیوستون به نحوی از فردی خبردار میشد که در تلاش برای استخدام شخصی است که به زندگی شخص دیگری خاتمه دهد، با جانسون تماس می گرفت تا اطلاعات مورد نیاز خود را در مورد این فرد استخراج کند. دستگیری یک نفر به دلیل برنامهریزی برای کشتن یک فرد، فرآیندی بوروکراتیک است، اما از نظر محافظت از زندگی یک بیگناه (و گاهی شاید نه چندان بیگناه) بسیار موثر است. پلیس نمیتواند مردم را فقط به خاطر این که میخواهند کسی را بکشند به زندان بیاندازد، اما برنامهریزی و اجرای نقشه برای اطمینان از مرگ یک نفر، داستان دیگری است.
در این زمینه، وظیفه جانسون ملاقات با فردی بود که به دنبال یک قاتل قراردادی بود و او هم به خوبی مانند یک قاتل واقعی عمل میکرد و منتظر میماند تا هدف خود را به تله بیندازد. ماموریت جانسون که صدا و تصویر ملاقاتهایش از طریق میکروفون و دوربین مخفی ضبط میشد، در لحظهای انجام میشد که شخص اعتراف میکرد میخواهد کسی را به قتل برسد و حاضر است برای این کار به او پول بپردازد. جانسون وظایف خود را بسیار جدی میگرفت و در بین همکارانش به عنوان بازیگری درخشان شناخته میشد. بیشتر اوقات، او با تغییر لباس، لهجه و نقشههایش برای انجام قتل به تجسم فانتزیهای اهداف خود تبدیل میشد و دقیقا همان قاتلی بود که آنها توقع داشتند ملاقات کنند.
نکته مهم در عملیاتهای این بود که اهداف جانسون آنقدر با او احساس راحتی کنند که بتواند آنچه را که او و پلیس می خواستند بشنوند، با زبان خود بیان کند. در نهایت هم تمام تلاشها او الهام بخش یک موفقیت بزرگ در سینما بود: فیلم «آدمکش» در هشتادمین جشنواره بین المللی فیلم ونیز به نمایش درآمد و پس از نمایش در جشنواره بین المللی فیلم تورنتو، به قیمت ۲۰ میلیون دلار به نتفلیکس فروخته شد.
داستان «آدمکش» چقدر به داستان منبع الهام واقعی خود وفادار است؟
پس از تماشای فیلم «آدمکش»، بینندگان ممکن است انتظار داشته باشند که بیشتر وقایع فیلم ساختهی ذهن لینکلیتر باشد، ولی باید گفت اگرچه این کارگردان در بخشهای مهم داستان جانسون آزادی عمل به خرج داده است، اما این فیلم در کل به طرز شگفتانگیزی به منبع الهام خود وفادار است و مهمتر از همه، توانسته شخصیت خلاق و پیگیر جانسون را طوری بر پرده سینما نمایش دهد که برای اهالی این صنعت جذاب باشد. نتیجه همهی اینها به یکی از بهترین فیلمهای ریچارد لینکلیتر تبدیل شده است که این کارگردان را به بهترین و طنازانهترین حالت خود بازمیگرداند.
با بازی بینظیر گری پلوول، لینکلیتر توانست به خیلی دقیق به شخصیت جانسون وفادار بماند. انرژی او در کلاس، ارادت او به گربههایش و شخصیت متواضع مردی که به مادیات اهمیتی نمیداد. حتی دیالوگ بهیادماندنی «همه پای کیکها خوب هستند»، دیالوگی که بین او و اهدافش برای شناخت یکدیگر بدون فاش کردن هویتش به عنوان قاتل در مکان عمومی رد و بدل میشد، برای فیلم ساخته نشده است، بلکه از گزارش ماهانه تگزاس گرفته شده است.
بسیاری از چهرههایی که جانسون برای نقش خود به آن تبدیل میشد، در مجموعه عکسی به تصویر کشیده شدهاند. این عکسها همان شخصیتهای متفاوتی است که توسط گری در فیلم زنده شدهاند، درست به همان شکلی که گفته میشود گری در انواع لباسها و ویژگیهای غیرمعمولی که برای جلساتش ایجاد میکرد، راحت بود. هم فیلم و هم مقالهای که در مورد جانسون منتشر شد، وجود آدمکشهای مزدبگیر واقعی را زیر سوال میبرند و آنها را راهحل فانتزی کسانی میدانند که راهی آسان برای اصلاح زندگی خود میخواهند.
با این حال، مرز بین واقعیت و تخیل زمانی کشیده میشود که لینکلیتر شروع به کاوش در پیام واقعی داستان آدمکش میکند ، یعنی مراقبهای در مورد میزان توانایی انسان برای تغییر. شخصیت واقعی جانسون تنها ماند. او بهتر از هر کسی میدانست که مردم میتوانند سالها با کسی زندگی کنند و هنوز تا استخوان از او متنفر باشند. به هر حال بیشتر اهداف او، شوهران یا همسرانی بودند که قصد داشتند همسران خود را برکنار کنند، یا کارمندان و روسایی که مایل به پایان دادن به زندگی دیگران بودند. این حقیقت در فیلم تغییر میکند، چرا که فیلم به بازی با مفهوم «ذات» علاقه دارد و مخاطب را وادار میکند تا آنچه را که واقعاً ذات یک انسان است، زیر سوال ببرد.
اگر بخواهیم بدون لو دادن داستان بگوییم، گری معرفی شده در لحظات اولیه «آدمکش» با گری که در پایان میبینیم کاملاً متفاوت است. تغییراتی که این شخصیت داشته مستقیماً به رابطه او با شخصیتی که آدریا آرجونا نقش او را بازی میکند، مدیسون، زن مهلکی که فضایی نئو نوآر به فیلم میدهد، گره خورده است. درست است که لینکلیتر از این شخصیت کاملا آزادانه در داستان فیلمشاستفاده کرده است اما داستان اصلی ورود او با حقیقت یکسان است: جانسون برای ملاقات با زن جوانی که قصد داشت دوست پسر خود را از بکشد، فراخوانده شد. در واقعیت او با ابراز همدردی با وضعیت دختر، بهجای اعتراف گرفتن از او و تحویل دادنش به پلیس، او را به آژانسهای خدمات اجتماعی ارجاع داد. اما در فیلم «آدمکش» همه چیز در جهت دیگری پیش میرود.
منبع: دیجیمگ
https://teater.ir/news/62573