بنجامین بارفوت در دومین اثر بلند داستانی خود در سینمای دلهره قرار است مخاطب را درگیر یکی دیگر از پرداختهای این درونمایه کند.
چارسو پرس: محمدرضا دلیر در روزنامه اعتماد نوشت: شاید یکی از پرطرفدارترین درونمایههای سینمای درام و دلهره سوگ و در پی آن رنج فقدان است. بنجامین بارفوت در دومین اثر بلند داستانی خود در سینمای دلهره قرار است مخاطب را درگیر یکی دیگر از پرداختهای این درونمایه کند. داستان او حول زندگی پسری با نام «آیزک» میگذرد که همراه پدر و نامادریاش در خانهای لوکس میان جنگل که اتفاقا طراحی پدر است، زندگی میکنند. ورود مخاطب به روایت مصادف است با آخرین نفسهای پدر پس از تصادفی سخت.
لورا و آیزک در بیمارستان به دیدن بدن بانداژ شده او میروند و در ادامه شاهد مرگ مغزی پدر و رسیدن تمام اموال او به لورا هستیم. حال لورا و آیزک باید در سوگ کسی که برای هر دوی آنها عزیز بوده در میان این بنای بزرگ و مشرف به جنگل به سوگواری بپردازند. بارفوت سعی دارد سوگواری هر کدام از این دو را در پرده اول به مخاطب نشان دهد و در عین حال کاملا لخت و عریان از زن جوانی بگوید که همسرش را ناگهان از دست داده و در خود توانایی مراقبت از آیزک را نمیبیند. کارگردان همین را تبدیل به چالشی جدی مقابل روی این دو کاراکتر میکند. قابهای بارفوت از همان ابتدا مخاطب را در بر میگیرند. او قرار نیست در فرم روایی خود مخاطب را درگیر تعلیق و سکوتها و در ادامه جامپاسکرهایی کند که برای لحظهای هم که شده دو کاراکتر اصلی را درگیر شک و تردید نسبت به خود و اتفاقات پیش رو کند.
در عوض با دو انسان مواجه هستیم که با توجه به شرایط سنی و تروماهای گذشتهشان قرار است با این سوگ دستوپنجه نرم کنند. آنها با جلوهای فرازمینی و شاید فیزیکیتر از سوگ مواجه میشوند؛ سر همسر و پدر روی بدنی لاغر که دایم در حال در نوردیدن ذهن این دو است. پای لنگ روایت کارگردان همینجا بیشتر خود را نمایان میکند و در ادامه شاهد هستیم که روایت دایم در حال دور سر خود چرخیدن است. بهطور مثال به نگاه آیزک به زندگی از طریق طراحیها و دیوارنگارههای اتاقش توجه کنید.
بارفوت همه این طراحیها را حتی در یک نمای معنادار از مقابل چشم مخاطب نمیگذراند. او درعوض این طراحیها و دیوارنگارهها را تبدیل به تکهای از زیباییشناسی میزانسن خود کرده و سعی دارد از دل کابوسها و پسایای ذهن دچار ترومای آیزک این موجود را خلق کند. اما فضایی خالی و تاریک در این میان وجود دارد که کارگردان تا انتهای فیلم هیچگاه آن را پر نمیکند؛ آیزک در دل این سیاهیها تعریف نمیشود و صرفا قرار است از طریق سکوت، خیرگی و در نهایت کماشتهایی او به رابطهای مینیمال با این طراحیها برسیم. در فیلم بارفوت این ارتباط عقیم باقی میماند. اما شاید یکی از سکانسهایی که میتوانست این اثر را از این جایگاه متوسط جدا کند، ترس یکباره آیزک و اولین درخواست او از لوراست؛ زمانی که آیزک از لورا میخواهد شب را کنار او بخوابد.
بیشتر بخوانید: اخبار و مطالب سینمای جهان
در چند نما شاهد این هستیم که ناخودآگاه این دو در خواب گویی آن رابطه پنهان مادر و فرزندی را در هر دو بیدار میکند و نوعی اطمینان و آرامشی درخور را برای اولین و آخرینبار در هر دو شاهد هستیم. شاید تمرکز روی این رابطه و انتزاعیتر کردن آن موجودی میتوانست روایت را وارد مسیری دیگر کند. اما بارفوت ترجیح داده تا از همان مسیر کمخطر گره، گره و گره و در نهایت نمای پایانی گرهگشا بهره ببرد. در نهایت باید گفت نوع مواجهه کارگردان در این فیلم و ترسیم ذهنی آواز بابادوک شاید مخاطب را به یاد فیلم «بابادوک» محصول۲۰۱۴ به کارگردانی جنیفر کنت بیندازد. غم، سوگ، رنج فقدان و در نهایت زاییدههای ذهن دچار تروما در هر دو اثر به خوبی قابل قیاس است و باید گفت اثر بارفوت هر چند سعی دارد از آن اثر خود را جدا کند، اما لاجرم ناخودآگاه این اثر بابادوک را در آغوش گرفته است.
https://teater.ir/news/69611