چارسو پرس کریستوفر واکن بازیگری نیست که بتوان او را در یک ژانر یا تیپ محصور کرد. او نه قهرمان است، نه ضدقهرمان، بلکه خودِ سؤال است—حضورش در هر فیلم، داستان را از واقعیت به خواب و از خواب به کابوس میبرد.
اگرچه برخی از این نقشها فقط چند دقیقه روی پرده هستند، اما همهشان نمایانگر استعداد بیرحمانه و شهودی اویند. این فهرست نشان میدهد که واکن چگونه مرزهای "نقش مکمل" را از میان برداشته و حتی با یک مونولوگ کوتاه، توانسته بخشی از تاریخ سینما را برای همیشه به نام خود ثبت کند.
کریستوفر واکن بازی نمیکند، انگار شبحوار ظاهر میشود
او ریتم خاص خودش را دارد: مکثهای عجیب، آن نجواهایی که به تهدید تبدیل میشوند، و وقتی روی پرده ظاهر میشود—حتی برای یک دقیقه—همه چیز اطرافش تحت تأثیر او خم میشود. او میتواند ترسناک، خندهدار، غمانگیز یا صرفاً عجیب باشد، و اغلب بهطور همزمان هر چهار حالت را دارد.
با در نظر گرفتن این ویژگیها، این فهرست برخی از نقشهای شاخص این بازیگر را رتبهبندی میکند. چه در حال نگهداشتن یک ساعت باشد، چه شمشیر بهدست، همیشه نیرویی عجیب در کار او وجود دارد. حالتهای چهره و لحن گفتارش منحصربهفردند، و واکن همیشه میداند که چطور باید آنها را بهدرستی و در زمان مناسب بهکار گیرد.
۱۰ نقش برتر کریستوفر واکن در سینما
۱۰. A View to a Kill (۱۹۸۵)
کارگردان: جان گلن
«آیا کسی دیگر هم میخواهد انصراف بدهد؟» واکن در نقش «مکس زورین» یک شرور باندی است که درجهی جنونش از یازده گذشته. یک لحظه لبخند میزند، لحظهی بعد آدم میکشد. زورین سرد نیست؛ او از خشونت لذت میبرد، تقریباً با هیجان کودکانهای آن را انجام میدهد. و واکن با چشمان باز و کتشلوارهای تیز، جنون شخصیت را تمامقد بازی میکند. چیزی که میتوانست یک شخصیت مقوایی کلیشهای باشد، تبدیل به یک شخصیت فرقهای جذاب شده است. مشخص است که خودش هم از نقش لذت میبرد، اما هرگز آن را به لودگی نمیکشد.
فیلم بهخودیخود بینظم و شلخته است، اما واکن جذابیت خاصی دارد. در هر جملهای که میگوید، اعتمادبهنفس عجیبی دیده میشود—انگار تنها کسی است که واقعاً از پوچی فیلم آگاه است. داستان؟ چیزی دربارهی ریزتراشهها، زلزلهها و درهی سیلیکون. مهم نیست. زورین خودِ تماشایی است. جالب اینجاست که این نقش ابتدا به دیوید بویی و استینگ پیشنهاد شده بود، اما تصور آنها در این نقش سخت است.
بیشتر بخوانید: از اندروید تا آدمکش: ده نقش برتر داریل هانا در سینمای جهان
۹. The Prophecy (۱۹۹۵)
کارگردان: گرگوری وایدن
«من یک فرشتهام. نخستزادگان را جلوی مادرهایشان میکشم. شهرها را به نمک تبدیل میکنم.» در The Prophecy واکن نقش فرشته مقرب «جبرئیل» را بازی میکند—نه آن فرشتهی آرام و مهربان، بلکه آن نسخهی ترسناک عهد عتیقی که از انسانها به خاطر عشق خداوند به آنها نفرت دارد. و راستش؟ او واقعاً ترسناک است. نه فقط بهخاطر قدرتش، بلکه بهخاطر اینکه عجیب است. واکن به جبرئیل نوعی تهدید ناآشنا میدهد. راه رفتنش شبیه شناور بودن است. حرف زدنش انگار هرگز انسان نبوده. عجیب، ناآرام و به طریقی خاص، جذبکننده.
اغلب فرشتگان سینمایی با وقار یا آرامش بازی میشوند. اینجا نه. واکن نقش جبرئیل را مثل یک خلافکار مافیایی بازی میکند: عصبی، بیحوصله، خشمگین، و گاه خندهدار. این اجرا یک فیلم ترسناک میانردهی پر فراز و نشیب را به اثری فرقهای تبدیل میکند. فیلم گاهی ریتم کندی دارد، اما غیرقابلپیشبینی بودن واکن همهچیز را جبران میکند.
۸. Sleepy Hollow (۱۹۹۹)
کارگردان: تیم برتون
«رآآآه!» خب، او در این فیلم دیالوگ ندارد. ولی آیا به آن نیاز دارد؟ نقش «سوار بیسر» توسط واکن بیشتر با دندانها، غرشها و چشمان باز و وحشتزدهاش اجرا میشود—و همین کافی است. تیم برتون او را درست به اندازهی لازم روی پرده میآورد تا تبدیل به نقشی بهیادماندنی شود. فیزیک بدن او حرف میزند: ایستادن خشک، حرکات انفجاری، و نگاههای خیره و دیوانه. او عصبانیتی ماورایی و ناب است، نقطهی مقابل «ایکاباد کرین» ترسخوردهی جانی دپ.
این بازی دقیقاً با سبک اپرایی فیلم هماهنگ است. و در فلشبکهایی که هنوز سر دارد، با بازی بیکلام خود دیوانگی شخصیت را منتقل میکند. چهرهای عجیب، کارتونی، و فراموشنشدنی. یکی از عجیبترین و درعینحال بهیادماندنیترین نقشهای واکن. Sleepy Hollow هنوز هم بهخوبی جواب میدهد. ظاهرش عالی است، شوخطبعی تاریکش هنوز کار میکند، و مقدار مناسبی از ترس را دارد. یادآوری درخشانی از سال طلایی ۱۹۹۹.
۷. Seven Psychopaths (۲۰۱۲)
کارگردان: مارتین مکدونا
«نمیتونی بذاری حیوانها تو فیلم بمیرن… فقط زنها رو میشه.» واکن نقش «هانس» را بازی میکند—یک سگربا با گذشتهای تراژیک—در فیلمی پیچیده، پر از شوخیهای خودآگاه. و با اینکه کل بازیگران عالی هستند، واکن شاید روح فیلم باشد. هر حرکتش انگار واکنشی زنده به فیلمنامه است. زیر لایهی عجیببودن، اندوهی نهفته است، حس فقدانی که پشت آن نگاههای خالی پنهان شده.
هانس میتوانست شخصیت کارتونی باشد. اما واکن او را مثل مردی بازی میکند که چیزهای زیادی دیده و بهنوعی با آنها کنار آمده. یک لحظه دارد از گاندی نقلقول میکند، لحظهی بعد اسلحه را طوری در دست دارد انگار فنجان چای است. در سکونش، وزنی اخلاقی حس میشود، و همین عجیببودن، آن را عمیقتر میکند. او بخشی پیشگو، بخشی دیوانه، و کاملاً واکن است. Seven Psychopaths ممکن است در مجموع به پتانسیلش نرسد، اما کمبود انرژی از سمت واکن ندارد.
۶. True Romance (۱۹۹۳)
کارگردان: تونی اسکات
«من ضدمسیحم. الآن در حال انتقامجوییام.» این صحنه نباید کار کند. فقط دو مرد در یک اتاق هستند. یکی میداند که قرار است بمیرد. آن یکی واکن است. در نقش «وینچنزو کوکوتی»، یک گانگستر کاریزماتیک که آرام است… تا زمانی که نیست. وقتی تغییر حالت میدهد، هوا سنگین میشود. مکالمهاش با دنیس هاپر افسانهای شده—پر از تهدیدهای زیرپوستی، ریتم خاص، دیالوگهای شوکآور و لحظات لطیف غیرمنتظره. پنج دقیقه تنش خوشمزه. هر لبخندش مثل تیز شدن یک تیغ است. او فریاد نمیزند. نیازی هم ندارد.
اجرای واکن این صحنهی کوتاه را به یک فیلم کوتاه تبدیل میکند. مکالمهای معمولی آغاز میشود، با قتل تمام میشود، و در میانهاش، یکی از ناخوشایندترین دیالوگهای زندگی حرفهای واکن شنیده میشود. فیلمنامهی تارانتینو تیز است، اما این اجرای واکن است—بهویژه مکثهایش—که آن را به سطحی افسانهای میبرد. True Romance گواهی است بر اینکه واکن حتی با زمان حضور محدود، میتواند ردپایی جاودانه بگذارد.
بیشتر بخوانید: نخستین بازیگری که تاج سهگانه بازیگری را بهدست آورد چه کسی بود؟
۵. Catch Me If You Can (۲۰۰۲)
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
«دو موش افتادن تو یه سطل خامه…» Catch Me If You Can یکی از سرگرمکنندهترین داستانهای کلاهبرداری است که تا بهحال روی پرده آمده. لئوناردو دیکاپریو در نقش فرانک ابگنیل جونیور پر از انرژی است؛ کلاهبرداری که حتی از برخی خدایان حیلهگر هم خفنتر است. واکن در نقش پدر او، فرانک ابگنیل سینیر، نقشی را که میتوانست صرفاً پسزمینه باشد، به ستون فقرات عاطفی فیلم تبدیل کرده. او جذاب است، ولی در عین حال، در حال فروپاشی. میتوان این را در افتادگی شانههایش دید، در تلاشی که برای حفظ ظاهر ادامه میدهد، حتی زمانی که دنیا از کنارش گذشته.
واکن این غم را بزرگ بازی نمیکند. اجازه میدهد آرام، از گوشهها نفوذ کند. وقتی شخصیت فرانک به پدرش نگاه میکند، یک خلافکار نمیبیند—یک مرد میبیند که همهچیز را از دست داده جز غرورش. صحنهی رستوران که پدر و پسر سعی میکنند وانمود کنند اوضاع عادی است، دلخراش است. این بازی واکن بود که نامزدی اسکار را برایش به ارمغان آورد.
۴. Batman Returns (۱۹۹۲)
کارگردان: تیم برتون
«وقتی میگن گربهها جون دارن، منظورشون فقط یه بار نیست.» در این فیلم، کریستوفر واکن نقش «مکس شرک» را بازی میکند—سرمایهدار فاسدی که نماد تمام پلیدیهای سرمایهداری است: بیاحساس، دروغگو، و در عمل شرورتر از پنگوئن و کتوومن. واکن در این نقش، بازیای آرام اما عمیقاً نگرانکننده ارائه میدهد. او کاری نمیکند که اغراقآمیز یا کارتونی به نظر برسد—در عوض، شرک را مردی ترسناک میسازد چون در نگاه اول، «نرمال» به نظر میرسد.
در فیلمی پر از شخصیتهای اغراقشده، واکن سکوتی تهدیدآمیز دارد. لحظاتی که صدایش را پایین میآورد یا به آرامی لبخند میزند، از هر فریادی ترسناکتر است. شیمی او با شخصیت کتوومن میشل فایفر—که در نهایت هم او را به سمت مرگ هل میدهد—تاریکی پنهان و جذابی دارد. برتون به واکن اجازه میدهد تا آن سوی ماسکهای قهرمانان و ضدقهرمانان، واقعیت خونسرد و بیروح شرارت انسانی را به نمایش بگذارد.
بیشتر بخوانید: ۲۵ افسانهی هالیوودی که شایسته دریافت اسکار افتخاری هستند
۳. Pulp Fiction (۱۹۹۴)
کارگردان: کوئنتین تارانتینو
«این ساعت رو... من پنج سال تو ***م نگه داشتم.» این یکی از عجیبترین، بامزهترین، و در عین حال تأثیرگذارترین مونولوگهای تاریخ سینماست. واکن نقش کاپیتان کوونس را بازی میکند، یک سرباز که آمده تا ساعت پدر بروس ویلیس را به او بدهد—و داستانی باورنکردنی و بسیار ناراحتکننده را در مورد چگونگی مخفی نگهداشتن آن ساعت تعریف میکند.
این صحنه کمتر از پنج دقیقه طول میکشد اما تمام فیلم را تحت تأثیر قرار میدهد. واکن با جدیتی مطلق، ماجرایی غیرقابل باور را تعریف میکند—و همین جدیت باعث میشود که بین خنده و ناراحتی گیر کنیم. او با ریتم عجیبوغریب خود، مکثهای بهجا، و نگاههایی که انگار از زمان جنگ برگشتهاند، طنزی سیاه و تلخی غریب به صحنه میدهد. این یکی از نمونههایی است که نشان میدهد واکن میتواند حتی با یک مونولوگ کوتاه، اثر جاودانهای خلق کند.
۲. The Deer Hunter (۱۹۷۸)
کارگردان: مایکل چیمینو
«یک گلوله.» واکن در نقش «نیک» در این شاهکار ضدجنگ، یکی از بهترین اجراهای عمرش را ارائه میدهد—و جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل را نیز برای همین نقش دریافت کرد. نیک، در ابتدا پسری مهربان و حساس است، اما پس از اسارت در ویتنام و تجربهی بازی مرگبار «رولت روسی»، کاملاً تغییر میکند. او دیگر به خانه بازنمیگردد. تبدیل به مردی گمشده، تهی و درمانده میشود.
واکن بازی بسیار ظریف و تدریجی دارد. او نیک را نه به صورت انفجاری، بلکه به شکلی آرام و تراژیک فرو میریزد. نگاهش خالی میشود، کلماتش کندتر میشوند، حضورش در صحنه انگار مثل سایهای محو است. صحنهی نهایی که نیک و مایکل (با بازی رابرت دنیرو) در یک بازی مرگبار روبهرو میشوند، یکی از دلخراشترین لحظات تاریخ سینماست. واکن آنقدر باورپذیر است که احساس میکنیم واقعاً نیک را از دست دادهایم.
۱. King of New York (۱۹۹۰)
کارگردان: آبل فرارا
«هر کسی رو که میشناختم یا مرده، یا تو زندانه. حالا نوبت منه.» در این فیلم جنایی تاریک و خشن، واکن نقش «فرانک وایت» را بازی میکند—قاچاقچی قدرتمندی که پس از آزادی از زندان تصمیم دارد دوباره کنترل شهر را به دست بگیرد، این بار با ادعای اینکه برای اهداف «خوب» میجنگد. اما هدف مهم نیست—این نحوهی اجرای واکن است که فیلم را میسازد.
فرانک وایت همزمان هم تهدیدکننده است، هم کاریزماتیک، و هم به طرز غریبی انسانی. واکن او را همچون مردی بازی میکند که با خودش در جنگ است—شخصیتی که هم میخواهد جهان را پاک کند و هم نمیتواند از کثافت فاصله بگیرد. او لحظاتی از آرامش ناب دارد، بلافاصله پس از آن، ممکن است کسی را بکشد. نگاههایش، نحوهی ایستادنش، حتی سکوتهایش، تهدیدی دائمی را منتقل میکنند.
در میان تمام نقشهایی که واکن بازی کرده، فرانک وایت شاید کاملترین تجلی سبک و توانایی منحصربهفرد او باشد. در این نقش، او از مرزهای خوب و بد عبور میکند و بیننده را وادار میکند که هم بترسد، هم مجذوب شود، و هم اندکی دلسوزی کند. این نقش، بیش از هر نقش دیگری، «پادشاه» بودن کریستوفر واکن را در دنیای بازیگری به نمایش میگذارد.
کریستوفر واکن بازیگری نیست که بتوان او را در یک ژانر یا تیپ محصور کرد. او نه قهرمان است، نه ضدقهرمان، بلکه خودِ سؤال است—حضورش در هر فیلم، داستان را از واقعیت به خواب و از خواب به کابوس میبرد.
اگرچه برخی از این نقشها فقط چند دقیقه روی پرده هستند، اما همهشان نمایانگر استعداد بیرحمانه و شهودی اویند. این فهرست نشان میدهد که واکن چگونه مرزهای "نقش مکمل" را از میان برداشته و حتی با یک مونولوگ کوتاه، توانسته بخشی از تاریخ سینما را برای همیشه به نام خود ثبت کند.
منبع: collider
نویسنده: نسرین پورمند