چارسو پرس: شخصیتهای «پل توماس اندرسون» همگی به نوعی معیوب هستند ، نه صرفاً دارای نقص، بلکه شکسته و ناتمام. در کارنامهای غیرقابلپیشبینی که از روزهای پایانی موج مستقلهای دهه ۹۰ میلادی آغاز میشود و تا چشمانداز لرزان پساسلولویید در عصر مدرن ادامه مییابد، مجموعهای پراکنده از داستانها که در طول ۱۰۰ سال گذشته پرسه میزند، گویی از قید زمان رها شده است و در نهایت به نوعی تاریخچه مردمی و وحشی از آمریکا در قرن بیستم تبدیل میشود.
یک حس بنیادین از «ذات معیوب» شاید پیوستهترین خط سیر این فیلمساز باشد. این موضوع بهویژه پس از «رشته خیال» محسوستر است؛ فیلمی که در آن اندرسون زادگاهش لسآنجلس را رها میکند و به لندن میرود، اما همچنان عشق صمیمانهاش به آدمهای وسواسی با قلبهای خالی (و شاید حتی دو برابر بیشتر) را حفظ میکند.
حکمت متعارف میگوید که دوران کاری پل توماس اندرسون به دو نیمه تقسیم میشود و «مست عشق» (۲۰۰۲) نقش یک گذار ملایم را از موزاییکهای پرشوری که نبوغ او را معرفی کردند به پرترههای ریزبینانه و سردی که وعدههایش را محقق کردند، ایفا میکند. هرچند در این مرور سطحی قدری حقیقت وجود دارد، اما تحول سبک اندرسون بیشتر از آن جهت جذاب است که نشان میدهد چه چیزهایی کل کارنامه او را به هم پیوند میدهند.
با نزدیک شدن زمان اکران «یکی پس از دیگری»، تصمیم گرفتیم تمام فیلمهای «پل توماس اندرسون» را از بدترین تا بهترین رتبهبندی کنیم (که در واقع تنها به آنها درجاتی متفاوت از عظمت میدهیم)، و تمرکز کنیم بر آنچه در فیلمهای او تغییر کرده و آنچه که همواره ثابت مانده است.
۱۱. «بازی سخت» یا «سیدنی» (۱۹۹۶)
پل توماس اندرسون تنها ۲۶ سال داشت که توانست «فیلیپ بیکر هال» و بودجهای ۳ میلیون دلاری را برای نخستین فیلم بلندش جذب کند؛ دستاوردی چشمگیر در هر معیاری. با این حال، در پرتو آثاری که این فیلمساز نوپا بعداً ساخت، «بازی سخت» بیشتر بهخاطر فروتنیاش، بهخاطر کمبود جاهطلبیاش، به یاد میماند تا چیز دیگر. داستان آرامِ رفاقتی میان یک قمارباز مرموز (هال) و ولگردی بیپول (جان سی. ریلی) که او را در یک کافه جایی میان لسآنجلس و لاسوگاس ملاقات میکند، همچون مجموعهای از کلیشههای بازمانده جشنواره ساندنس به نظر میرسد که تلاش میکنند خود را از یک لباس تنگ رها کنند. مناظر غبارآلود جنوبغرب، متلهای فرسوده، سایههای نوآر مدرن، «ساموئل ال. جکسون»، قهوه و سیگار… اگر استواری اندوهبار بازی هال و مشارکتهای استادانه همکاران همیشگی اندرسون مانند «رابرت السویت» و «جان بریون» نبود، وسوسه میشدیم این فیلم را هم کنار تمام تقلیدهای پسا «داستان عامهپسند» بگذاریم.
با این حال، هرچند آسان است که این فیلم در سایه عظیم آثار بعدی فراموش شود، اما «بازی سخت» با نوعی انسانگرایی ملایم جریان دارد که به آن حیاتی ویژه میبخشد. «سیدنی» ممکن است در قرض دادن ۵۰ دلار به یک غریبه و یاد دادن راههای تقلب در کازینو نیات پنهانی داشته باشد، اما رابطه عمیقتر او با «جان» تنها پرسشی را پررنگتر میکند که از همان نخستین برخوردشان آویزان بود: ارزش واقعی یک دوست برای تو چقدر است؟ این فیلمی کوچک و درعینحال ترکخورده است، اما پر از بازیگرانی مرموز و جذاب در بهترین حالتشان، و شخصیتهایی که توسط نویسنده-کارگردانی هدایت میشوند که بهطور ملموسی به دردشان باور دارد.

۱۰. «جنون» (۲۰۱۵)
تقریباً هیچکس این کنجکاوی دوستداشتنی، تنها مستند بلند اندرسون را ندید. فیلمی که نخست در جشنواره فیلم نیویورک به نمایش درآمد و سپس بدون اکران سینمایی مستقیم به اینترنت رفت. اما «جنون» صرفاً یک اثر حاشیهای برای طرفداران سرسخت کارگردان نیست. برعکس، این دسترسپذیرترین فیلم اوست؛ یک اثر ۵۴ دقیقهای سرشار از انرژی که درباره لذت لحظهای و نابِ آدمهای خوب در حال خلق موسیقی عالی است.
اندرسون، برخلاف همیشه، در مقام یک «مگس روی دیوار» نامرئی ظاهر میشود. او در محیط خاکی قلعه «مهارنگره» در هند پرسه میزند و با اشتیاق میبیند که «جانی گرینوود» (همکار همیشگیاش) و آهنگساز اسرائیلی «شای بن تسور» به همراه گروه «راجستان اکسپرس» آلبومی مشترک ضبط میکنند.
فیلم ظاهراً از روی هوس و بدون برنامهریزی ساخته شده است، اما برخورد یکباره چنین استعدادهایی چیزی است که هرگز تکرار نمیشود. هرچند دیدن اندرسون در حال فیلمبرداری دیجیتال (به خاطر استفاده از پهپادها) عجیب به نظر میرسد، اما موسیقی آنقدر جذاب است و فضا آنقدر پرانرژی که خیلی زود فراموش میکنید چه کسی پشت دوربین است. «جنون» شاید یک حاشیه باشد، اما اثری است مسحورکننده، کامل و فراموشنشدنی.
۹. «ذات معیوب» (۲۰۱۴)
فیلمی بهقدری متراکم که احتمالاً محکوم به کمقدری ماندن در میان آثار «پل توماس اندرسون» بود. رمان «توماس پینچن» منبعی با طبعی گزنده است، چراکه حتی سادهترین آثار او نیز بهسختی در آغوش گرفته میشوند. «ذات معیوب» یک اودیسه نوآر شیرین و خمیده در مه سرمای سرمایهداری متأخر است. این همان فیلمی است که در آن «جنا مالون» دندانهای چوبی دارد، «جاش برولین» یک موز یخزده را میمکد، و الهه موسیقی فولک «جوانا نیوسام» نقش راویای را ایفا میکند که شاید تنها ساخته ذهن «واکین فینیکس» باشد… بنابراین اندرسون عمداً قصد ندارد کار را برای ما آسان کند.
فیلم همچون یک کارتپستال رنگباخته فیلمبرداری شده و پر از شخصیتهای شگفتانگیز است. «ذات معیوب» وامدار داستانهای کارآگاهی آفتابخوردهای چون «خداحافظی طولانی» است، اما بسیار بامزهتر و غمگینتر از هر «فیلیپ مارلو»یی. طبق سنت ژانر، معمای مرکزی درواقع چندین معمای درهمتنیده است؛ موفق باشید اگر بتوانید بفهمید مفقود شدن شوهر یک معتاد به هروئین چه ربطی به یک توسعهدهنده املاک به نام «میکی ولفمن» و کارتل مواد مخدری که خود را «نیش طلایی» مینامد دارد. اما هرچند دنبال کردن خط داستان دشوار است، اندرسون این نقص را با روشن ساختن بنیانهای عاطفی فیلم جبران میکند، آنگونه که نگاه «دکتر اسپورتلو» به خط ساحلی کالیفرنیا شفاف است.
عشق ازدسترفته میان اسپورتلو و معشوقه سابقش (کاترین واترستون) در چند صحنه کوتاه بهطرزی دردناک مجسم میشود، در حالی که حس فروپاشی کشور مانند بوی بخور پچولی در هوا پراکنده شده است (برای نقل یکی از بهترین توهینهای فیلم که دهها نمونه از آن دارد). فراموش کنید «شبهای عیاشی» و توهم امکانپذیری رؤیای آمریکایی را؛ «ذات معیوب» در احساس ازدستدادن چیزی غوطهور است. این حس که همهچیز از دست رفته و ما همگی تنها به دنبال دم خود میدویم. هر بار تماشای فیلم کمی غمانگیزتر میشود.
۸. «شبهای عیاشی» (۱۹۹۷)
یک حماسه گیجکننده درباره بازآفرینی. دومین فیلم آلوده و جنجالی اندرسون، کارگردان ۲۸ ساله را در حالی نشان میدهد که با اعتمادبهنفسی باورنکردنی هدایت میکند. اما آنچه «شبهای عیاشی» را به اثری بینظیر بدل میسازد، تنها اعتمادبهنفس پشت دوربین نیست، بلکه سخاوتی است که اندرسون نسبت به شخصیتهایش نشان میدهد، حتی نسبت به آسیبپذیرترین و بیچارهترینشان. ببینید چگونه دوربین روی «جسی سنت وینسنت» (با بازی عالی «ملورا والترز») در صحنهای که در مهمانی شب سال نو ۱۹۷۹ تنها مانده، مکث میکند؛ یا چگونه اندرسون «رولرگرل» (هدر گراهام، در بهترین نقش عمرش) را تنها با یک حرکت دوربین در دقایق پایانی رستگار میسازد. اندرسون این آدمها را دوست دارد. وقتی «امبر ویوز» (جولیان مور در اوج) به «درک دیگلر» (مارک والبرگ) میگوید او سزاوار شورلت کوروت مدل ۱۹۷۸ تازهاش است، از صمیم قلب این حرف را میزند.
این فیلم چیزی فراتر از نگاهی تندوتیز به صنعت پورنو است که در حال تقلا برای گذر از سد ویدئوهای خانگی بود؛ «شبهای عیاشی» داستان یک دره جادویی از اسباببازیهای مطرود است. دقیقتر، آدمکهای اکشن. همه این عجیبوغریبهای شهوانی از خانوادههایشان طرد شدهاند، همگی به دنبال روابط جایگزین هستند، و همگی رویای آمریکایی را تا این نقطه مضحک دنبال کردهاند. انرژی خاصی در هیاهوی آلتمانیِ این روحهای گمشده وجود دارد که به خاطر یافتن یکدیگر کنار هم قرار گرفتهاند، انرژیای که حتی نیاز اندرسون جوان به خطکشیدن زیر هر ظرافتی نیز نمیتواند آن را نابود کند.
این فیلم همچنان یکی از نقلقولیترین و کاملترین آثار اندرسون است، حتی اگر نیمه تاریک دوم آن، جایی که اندرسون احساساتش را درباره گرمی فیلم در برابر سردی ویدئو کاملاً روشن میکند. هم طولانی به نظر برسد و هم کمرمق. اما چه اهمیتی دارد؟ «برت رینولدز» هر صحنهای را میفروشد، «والبرگ» فراتر از محدودیتهای استعدادش ظاهر میشود، و ضربهها یکی پس از دیگری میآیند و نقصها محو میشوند. ناراحت شدن بیفایده است؛ در زندگی همیشه سایههایی وجود دارد، عزیزم!
۷. «رشته خیال» (۲۰۱۷)
در سال ۲۰۱۷، پیش از آنکه حتی یک عکس از فیلم تازه اندرسون دیده شود، شایعه شده بود که «رشته خیال» یک اثر دورهای سادومازوخیستی است که شباهتش به «پنجاه طیف خاکستری» بیشتر است تا ملودرامهای کلاسیک بریتانیایی. اما رمانس عجیب میان یک خیاط سرشناس (دنیل دی-لوئیس در نقش «رینولدز وودکاک») و یک پیشخدمت آرام به نام «آلما» (ویکی کریپس) بهشدت «PG» باقی میماند؛ اثری که بیشتر به پوشاندن لباس علاقه دارد تا درآوردن آنها. با این حال، عناصر سلطه و تسلیم همچنان پابرجا هستند و همین عفت ظاهری است که اجازه میدهد اندرسون اثری مسحورکننده درباره عشق و کنترل خلق کند؛ فیلمی که میان رؤیای اشرافی و واقعیتی نزدیک به خانه حرکت میکند.
اندرسون پس از اولین نمایش فیلم در نیویورک گفت که «رشته خیال» از یک دوره بیماری آنفلوانزا الهام گرفته است. او زمانی که در بستر افتاده بود و احساس مرگ میکرد، متوجه شد که همسرش به او همانطور نگاه میکند که معمولاً به فرزندانشان نگاه میکند: با دلسوزی و مراقبت. او این حس را دوست داشت. برای درک اینکه ناتوانی هم لذتهای خودش را دارد و تسلیم شدن در برابر فرد درست میتواند بهاندازه حفظ کنترل رضایتبخش باشد، لازم نیست یک کارگردان بزرگ یا یک طراح مد مستبد باشید. شاید هیچ زوج متأهلی در جهان نباشد که این پویایی را نشناسد یا قدرتی را که از ضعف شریکشان به دست میآورند، تجربه نکرده باشد.
«رشته خیال» این زشتی را به زیبایی بدل میکند، اندرسون با الهام از آثاری چون «ربهکا» (با طعمی از «جنگ رزها») پرترهای بینقص از وسواس خلق میکند. اندرسون آثار دو نفره زیادی درباره آدمهای غریبی ساخته که برای تعادل به هم نیاز دارند، اما ترفند تازهای که اجرای موجز کریپس به او اجازه میدهد. آنکه آلما بهآرامی بر رینولدز سایه بیندازد و خود فرمان را در دست بگیرد. حرکتی نو برای اوست. زیبا و فریبنده به یک اندازه، این خوشایندترین فیلم اندرسون از زمان «مست عشق» است و بهترین گواهی است بر اینکه همکاری او با «جانی گرینوود» شاید شاخصترین ویژگی دوران اخیر کارنامهاش باشد.
بیشتر بخوانید: «خون به پا خواهد شد» بهترین فیلم پل توماس اندرسون شناخته شد
۶. «پیتزای شیرینبیان» (۲۰۲۱)
«گری ولنتاین» پسربچهای است ۱۵ ساله که مثل یک مرد ۳۰ ساله رفتار میکند. «آلانا کین» ۲۵ ساله است. اما در گیومه، انگار که بتواند هر سنی را روی بلیت رؤیاییاش برای فرار از انسینو بنویسد. و نخستین بار در صبحی کمرنگ از سال ۱۹۷۳ در «دره سنفرناندو» با یکدیگر برخورد میکنند، در لحظهای تاریخی عجیب که هالیوود قدیم و هالیوود نو شروع به همپوشانی کردهاند. «بینگ کرازبی» هنوز زنده است، هرچند «جیم موریسون» مدتهاست که مرده، و به نظر میرسد همه تقریباً همسنوسالاند، زیرا هیچکس واقعاً نمیداند زمان چه معنایی دارد.
آنها در روز عکسهای سالنامه مدرسه محلی با هم ملاقات میکنند. «آلانا»، که بهعنوان دستیار یک عکاس هوسباز کار میکند. با یک آینه به سمت «گری» میآید و متوجه میشود که این نوجوان پرجوش بیشتر از آخرین نگاهش، نگران نخستین برداشتش است. گری با عطش سیریناپذیر یک پسر نوجوان و شجاعتی توخالی که ناشی از باور به این است که هیچکس او را جدی نمیگیرد، شروع به مخ زدن میکند. او درباره بازیگر کودک بودنش پرحرفی میکند، اما به سبکی لاس میزند که انگار در یک قسمت از «خط آتش» در مقابل «ویلیام اف. باکلی» مصاحبه میشود («الان فیلمها بیش از حد واقعیاند» تنها یکی از جملات طلایی در این دیدار طولانی و پر از بگومگوهای برقآساست).
وقتی «آلانا» او را دست میاندازد («تو ۱۲ سالهای»، همان سنی که او در تلویزیون بازی میکند)، «گری» در جواب از او میخواهد که بعداً برای نوشیدنی با هم قرار بگذارند. درست مثل بسیاری از بخشهای دوستی طوفانیای که پس از آن شکل میگیرد و مانند تقریباً هر صحنه از این فیلم تماشایی، مسحورکننده و سراسر خندهدار، مشخص نیست که آیا این یک قرار واقعی است یا فقط یک جرئت.

۵. «عشق مستگونه» (۲۰۰۲)
پل توماس اندرسن بارها گفته که هر فیلمش واکنشی به فیلم قبلیاش است، و این واقعیت که او پس از ساختن «مگنولیا»ی پرشکوه و گسترده، سراغ فیلم جمعوجور و محدود «عشق مستگونه» رفت، بهخوبی ثابت میکند که او بیهوده این حرف را نزده است. این فیلم اثری است از یک هنرمند فوقالعاده بااستعداد که در سیسالگیاش بلندپروازانهترین ایدههایش را عملی کرده بود و در عین حال فهمید که هنوز جای رشد دارد. اینکه فیلمهایش لزوماً نمیتوانند بزرگتر شوند، اما میتوانند سرشارتر از احساس باشند. چیزی که اندرسن بین «شبهای عیاشی» در ۱۹۹۸ و «عشق مستگونه» در ۲۰۰۲ یاد گرفت، این بود که اندازه همهچیز نیست.
این فیلم، یک شبهموزیکال پرآشوب دربارهی آدمهای منزوی و خشنی است که یاد میگیرند مجبور نیستند خود را به غمشان محکوم کنند. چهارمین فیلم اندرسن حجم یک حماسه از احساسات را تقطیر میکند و در یک کتوشلوار آبی ارزانقیمت جا میدهد. آدام سندلر در نقش بری ایگان شگفتانگیز ظاهر میشود؛ کمدین سطحپایینی که خشم همیشگیاش را با تغییر مسیر، به چیزی تازه بدل میکند. فقط کافی است نگذارد جایی برای فوران پیدا کند. او نه میتواند فقط یک تورنمنت گلف را ببرد و نه دوباره کلاس دوم ابتدایی را تکرار کند؛ او باید یک کسبوکار را اداره کند، با هزار خواهر دستوپنجه نرم کند و با حفرهای به اندازهی هاوایی در قلبش کنار بیاید. و بعد لنا لئونارد (امیلی واتسون) از راه میرسد؛ زنی که به بری نگاه میکند و در او هارمونی میبیند. میل او جرقهی داستان عاشقانهای را میزند که در آن حواس با هم درهم میآمیزند، انگار کل فیلم دچار «سینستزیا» شده است.
«عشق مستگونه» فیلم کوچکی است، اما دوربین السویت در کارخانهی بری با کنجکاوی پرجنبوجوشی پرسه میزند که به مرزهای چاپلینوار نزدیک میشود. نتیجه، نخستین فیلم اندرسن است که بهجای آنکه به نظر برسد در حال بیرون کشیدن داستانی از دل واقعیت است، حس میکند که دارد آن را از پایه میسازد. همین روحیهی خلقکردن در وجود شخصیتها نیز دمیده شده، کسانی که کشف میکنند فرصتها در این دنیا فراواناند (چه در پودینگ و چه در آدمها)، و اینکه آنها توانایی دارند سوار هواپیما شوند و پیش از آنکه عشق از دستشان برود، به دنبال آن بروند. عشق بیرون از آنجاست، فقط کافی است گوشی را بردارید. اگر خوششانس باشید، شاید لنا لئونارد را در اتاق هتلش پیدا کنید. و اگر خیلی خوششانس باشید، ممکن است به فیلیپ سیمور هافمن وصل شوید، کسی که حضور بهشتیاش با تف و انبوهی فحش این معجون عجیب را برق میاندازد. اگر این صحنه بزرگترین صحنهی تاریخ سینما نباشد، بدون شک خیلی به آن نزدیک است.
۴. «نبردی پس از نبرد دیگر» (۲۰۲۵)
«تا پیش از فیلم عظیم و تازهاش، پل توماس اندرسن تنها یک فیلم داستانی داشت که در قرن ۲۱ روایت میشد، و آن فیلم.یک داستان عاشقانه دربارهی فروشندهی لولهکش که انبارهای پودینگ را جمع میکند، توسط صاحب یک خط تلفن سکس باجگیری میشود، و یک بوسهی نمادین به همراه ترانهای از شلی دوال (۱۹۸۰) را تجربه میکند. بیشتر از آنکه متعلق به زمان خود باشد، خارج از زمان بود. پس از آن، اندرسن یک داستان ریشهای دربارهی تولد سرمایهداری آمریکا ساخت، دو افسانهی پس از جنگ دربارهی انسانهایی که در تلاش برای کاشتن رؤیاهایشان بودند، یک سوگنامهی معطر به پچولی برای وعدههای ازدسترفتهی ضدفرهنگ دههی ۶۰، و یک عاشقانهی ستارهمحکوم بر بستر بحران نفتی ۱۹۷۳.
در نقطهای، دلبستگی آشکار اندرسن به گذشته آنقدر نمایان شد که به نظر میرسید او تا حدی از دنیای مدرن متحیر، ترسان و/یا خسته شده، و بنابراین احتمالاً کمتر با آن ارتباط دارد.
اینجاست که «نبردی پس از نبرد دیگر» وارد میشود؛ قدرت و بخشش آن در این است که همزمان هم بهمثابهی یک دانک ویرانگر بر این انتقادات عمل میکند و هم به شکلی صمیمانه به ارزشهایش تن میدهد.
این فیلم که بهطور مبهم از «واینلند» توماس پینچن (محصول ۱۹۸۴) الهام گرفته، اما مشتاقانه پیشرفتهای گوناگون اتنو-فاشیسم پسا-ریگانی را بازتاب میدهد (روایت در زمان حال قابلشناسایی شروع میشود و سپس ۱۶ سال به آیندهای میپرد که به طرز قابلتوجهی تغییر نکرده است). این کمدی-تریلر پارانوئید، پرانرژی، خندهدار و بهشدت دلرحم با تعقیبوگریزهای اتومبیلی، تنها کشوری ویران را بهطور مستقیم با داستانی پیشگویانه دربارهی مراکز بازداشت مهاجران، کاریکاتورهای ناسیونالیستهای سفیدپوست و بهانههای پوچ برای اعزام ارتش به شهرهای پناهندهپذیر روبهرو نمیکند؛ بلکه نخستین فیلم در این مقیاس است که بهدرستی اضطراب عمیق زندهبودن در این زمان را متبلور میسازد، برای به تصویر کشیدن کارتونیسم آیمکسگونهی واقعیت امروزمان و ارائهی نقشهای باورپذیر از چگونگی بقا در آن.»
بیشتر بخوانید: نقد فیلم «نبردی پس از دیگری»؛ شاهکار تازه پل توماس اندرسن با بازی درخشان لئوناردو دیکاپریو و شان پن
۳. «استاد» (۲۰۱۲)
رمزآلودترین و پیچیدهترین فیلم اندرسن، «استاد»، همواره به شکلی افسونگر درست در دسترس قرار نمیگیرد و هر بار که دست دراز میکنید تا به آن برسید، شما را به درون خودتان برمیگرداند. اِی.او. اسکات زمانی آن را چنین توصیف کرد: «فیلمی که درک را به چالش میکشد، حتی همانطور که ایمان خاضعانه و حیرتانگیزی را برمیانگیزد.» اما در اینجا پاسخهایی هست، حتی اگر اندرسن نشانهی روشنی دربارهی آنها ندهد؛ هر معنایی که از این داستان بیرون بکشید، برای خودتان خواهد بود.
در سطحی ساده، «استاد» یک دوگانهی پرکشش دربارهی یک مرد و سگش است. فیلیپ سیمور هافمن تقریباً غیرقابلباور در نقش لَنکستر داد ظاهر میشود؛ یک پیامبر شبهعصر نو در قالبی مشابه ال. ران هابارد (او چندان شبیه یک کارگردان فیلم نیست، رهبر یک سیرک سیار که باید مردم را فقط با نیروی ارادهی خود دنبال کند). واکین فینیکس همپای او در نقش فردی کوئل الکلی ظاهر میشود؛ مردی که چهرهاش حتی پیش از آنکه در دریای پساجنگ جهانی دوم رها شود، در یک اخم دائمی گره خورده است. یکی دستور میدهد و دیگری غلت میزند، اما هیچکدام بهتنهایی نمیتوانند «بازی بیاور» را انجام دهند. همانطور که داد با اندکی خشم میگوید: «اگر راهی پیدا کردی که بدون خدمت به یک استاد، هر استادی ، زندگی کنی، بقیهی ما را هم خبر کن. چون تو اولین نفر در تاریخ جهان خواهی بود.»
۲. «مگنولیا» (۱۹۹۹)
«بزرگترین پشیمانی زندگیام را به تو میگویم: گذاشتم عشقم برود.»
«مگنولیا» چیزهای بسیاری است. خیلی (خیلی) زیاد، اما پیش از هر چیز فیلمی دربارهی مردمی است که تلاش میکنند بالاتر از دردشان زندگی کنند. موضوعی که نه تنها در تمام ۹ بخش داستان جاری است، بلکه در هر دو فاز از کارنامهی پل توماس اندرسن نیز حضور دارد.
اینجا جان سی. رایلی را داریم در نقش افسر جیم کرینگ، که عملاً خودش را بهعنوان قهرمان و راوی یک سریال پلیسی خیالی انتخاب کرده تا به چیزهایی صدا بدهد که نمیتواند به زبان بیاورد. اینجا جیمی گیتور است؛ مجری برنامهی مسابقه که در حال مرگ است و از همهی راههایی که دخترش را ناامید کرده عذاب میکشد (فیلیپ بیکر هال در یکی از تأثیرگذارترین نقشآفرینیهای انسانیاش او را بازی میکند). اینجا سخنران انگیزشی فرانک تی.جی. مکی است که همهچیز را تحت کنترل دارد تا وقتی که کسی از پدرش نام ببرد، و اینجا لیندا پارتریج، همسر تروفی، که کمی دیر از مه داروهای تجویزی بیرون میآید تا به شوهر در حال مرگش بگوید واقعاً چه حسی دارد. و همینطور و همینطور و همینطور… ارتش کوچک شخصیتهای اندرسن در یک اپرای مدرن بهشدت بیپرده به هم گره میخورند؛ دربارهی آدمهای زخمی که به دیگران زخم میزنند، تا زمانی که هوا تغییر کند و همه بفهمند که این چرخه متوقف نمیشود، مگر آنکه «عاقل شوند».
۱. «خون به پا خواهد شد» (۲۰۰۷)
«خون به پا خواهد شد» فیلم بزرگ آمریکایی قرن ۲۱ است. که بیشتر از آنکه تعریفی تحسینآمیز باشد، یک دستهبندی ژانری است. این فیلم یک ژانر بهتنهایی است؛ ژانری قدیمی که فیلمهایی چون «همشهری کین» و «پدرخوانده» آن را پایه گذاشتند و با داستان مردانی تعریف میشود که امپراتوریهایشان را بر اجساد دشمنانشان میسازند و به رؤیای آمریکایی میچسبند تا جایی که تنها چیزی باشد که برایشان باقی مانده.
چه تناسبی دارد که در «خون به پا خواهد شد» ثروت و مرگ بهطور جداییناپذیر به هم گره خوردهاند؛ فیلمی که «بزرگی» ذاتیاش را مانند یک ژانر فرسوده بر دوش میکشد، اما در نهایت علیه همان میایستد و آن را با یک توپ بولینگ به قتل میرساند. چیزی که بیشتر از هر چیز دوست داریم ببینیم، روایت صعود و سقوط کسی است که توسط همان جاهطلبی سیریناپذیری نابود میشود که خودمان فاقد آن هستیم. این داستانها به ما میآموزند که زیادی نخواهیم. اما «خون به پا خواهد شد» با پیروزی تمام میشود، نه شکست. برای دنیل پلینویو «رزباد»ی وجود ندارد؛ تنها یک پرتگاه بیپایان هست.
دنیل دی-لوییس پلینویو را همچون ستارهی ناخواستهی یک فیلم هیولایی تجسم میبخشد؛ شکارچی اوج که با قوزی کجومعوج مانند یک شرور اسکوبیدو راه میرود و سرش را طوری خم میکند که فقط بدترینها را در مردم ببیند. با موسیقی زهی الهامگرفته از توروی تاکهمیتسو توسط جانی گرینوود، پلینویو هر صحنه را مانند کوسهای که دور قربانیاش میچرخد، دربرمیگیرد. میان واعظ فرصتطلب (پل دانو) و فوارههای نفت و آتش که از زمین بیرون میزنند، کل فیلم رنگوبویی کتابمقدسی به خود میگیرد، جایی که شکوه طبیعی درام بهتدریج به چیزی آخرالزمانی تبدیل میشود. «خون به پا خواهد شد» توفانی کامل از هنرمندانی در اوج کار خود است؛ فیلمی که به گذشتهی آمریکا نقب میزند تا پوسیدگیای را که امروز در آن دستوپا میزنیم آشکار کند. این تنها فیلم بزرگ آمریکایی قرن ۲۱ نیست. بلکه فیلمی است که واقعاً شایستگی این عنوان را دارد.
منبع: indiewire
نویسنده: نسرین پورمند