چارسو پرس: دهه ۱۹۹۰ شاهد ظهور بسیاری از فیلمسازان جوان و جسور بود که با تجربهگرایی و نوآوریهایشان صنعت سینما را متحول کردند. دارن آرونوفسکی یکی از همین نسل جدید کارگردانان بود که بسیاری از آنها حرفه خود را با نمایش پرشور اولین فیلمشان در جشنواره فیلم ساندنس آغاز کردند. با این حال، آرونوفسکی تفاوتی اساسی با همدورهایهای خود مانند کوئنتین تارانتینو، ریچارد لینکلیتر، نوآ بامباک یا دیوید او. راسل داشت؛ زیرا آثارش عمداً ضدتجاری و گاه به طرز لجوجانهای دشوار بودند. او بهجای استفاده از محتوای جنجالی برای سرگرمی پرزرقوبرق، به داستانگوییهای تلخ و ناراحتکننده درباره رنج و مصیبت انسانی پایبند بود.
دارن آرونوفسکی ممکن است در ابتدا بهعنوان یک تحریککننده شناخته شده باشد، اما بلوغ حرفهای او نشان داده که او در اصل یک انسانگراست. چه آثارش را دوست داشته باشید و چه از آنها متنفر باشید، فیلمهای آرونوفسکی همواره تلاش کردهاند جنبههایی از وضعیت انسانی را به تصویر بکشند که معمولاً در سینما کمتر دیده میشوند. هرچند آثار او میتوانند مجازاتگر و طاقتفرسا باشند، اما در ذات خود یک درامنویس است و فیلمهایش اغلب در لایههای عمیق، اشارات اسطورهای و مذهبی را عینیت بخشیدهاند. گرچه ممکن است درباره افراط در برخی از آثار او بحث وجود داشته باشد، اما او تاکنون هیچ فیلمی نساخته که ارزش تحلیل و بررسی نداشته باشد.
آنچه در کارنامه آرونوفسکی تحسینبرانگیز است، تداوم و ثبات اوست؛ چراکه هنوز وارد دنیای استریمینگ یا تلویزیونهای پرستیژ نشده است. اگرچه فیلم «قوی سیاه» تنها اثری بود که برایش شخصاً نامزدی اسکار به ارمغان آورد، اما نام آرونوفسکی بهتنهایی یک عامل جذب محسوب میشود؛ «نوح» بهشکلی غافلگیرکننده در جهان موفق شد و «نهنگ» به یکی از پرفروشترین آثار تاریخ کمپانی A24 تبدیل شد. در دورانی که هنرمندان بزرگ ناچار به مصالحه و کوتاهآمدن هستند، آرونوفسکی هرگز از چشمانداز هنری خود کوتاه نیامده است. به همین مناسبت و همزمان با اکران فیلم تازه او «Caught Stealing»، در این مطلب همه فیلمهای دارن آرونوفسکی را از بدترین تا بهترین رتبهبندی میکنیم.
۹. Mother! (۲۰۱۷)
اگرچه آرونوفسکی در همه آثارش به پیچیدگیهای ایمان پرداخته، اما «مادر!» تحلیلی انتقادیتر از متون مذهبی ارائه میدهد. در حالی که «نوح» داستانهای کتاب مقدس را برای بیان اظهارنظرهای باشکوه درباره رابطه انسان و طبیعت بهکار برد، در «مادر!» آرونوفسکی رفتار خدا را از طریق یک هنرمند خودشیفته و بینام (با بازی خاویر باردم) مورد بررسی قرار داد. نسخه آرونوفسکی از خالق نهتنها تصویری از یک مردسالاری سمی بود، بلکه یک استاد خودبزرگبین نیز بود که آنقدر درگیر غرور خود بود که رنجهای همسرش (جنیفر لارنس) ــ بهعنوان نماینده مادر زمین ــ را نمیدید. حتی برای کسانی که تجربه رفتن به مدارس یکشنبه کلیسا را نداشتند، اشارههای مذهبی فیلم بهسرعت آشکار میشود، بهویژه زمانی که اد هریس و میشل فایفر بهعنوان نسخههای فاسدشده آدم و حوا وارد ماجرا میشوند.
این ایده که خدا هنرمندی است که از سر غرور، آماده بخشش شرارتهای بشر است، مفهومی جذاب است. بااینحال، آرونوفسکی بههیچوجه قادر به رعایت ظرافت نیست، زیرا شخصیتهایش در خلأیی وجود دارند که هیچ تلاشی برای تفسیر غیرمستقیم داستانهای کتاب مقدس در آن انجام نمیشود. این یکی از معدود مواردی است که استفاده آرونوفسکی از خشونت بیثمر بهنظر میرسد؛ چراکه موقعیت «تهاجم به خانه» هیچ تنشی در بر ندارد، چون از همان ابتدا هیچ انتظاری از یک پایان صلحآمیز وجود ندارد.
با توجه به اینکه آرونوفسکی معمولاً در نمایش روابط پیچیده انسانی ظرافت بیشتری دارد، رابطه بین باردم و لارنس غیرواقعی جلوه میکند، زیرا فیلم هرگز دلیلی برای جذابیت اولیه آنها ارائه نمیدهد. البته لارنس نهایت تلاش خود را میکند تا به شخصیتش فردیت ببخشد، اما کاراکتر او در اصل فقط با رنج و آزار تعریف شده است. شاید همین واقعیت که بخش عمده انتقادها متوجه لارنس شد، خود اثباتکننده نکتهای بود که آرونوفسکی میخواست بیان کند.
بیشتر بخوانید: ۱۰ فیلم برتر قرن ۲۱ که جنگ، استعمار و رویدادهای سرنوشتساز را به سینما آوردند

۸. Noah (۲۰۱۴)
روی دیگر سکه تمثیلهای استعاری «مادر!» فیلم «نوح» است؛ اقتباسی شگفتانگیز و نسبتاً مستقیم از یکی از شناختهشدهترین داستانهای کتاب پیدایش. اگرچه «نوح» از نظر اپراگونه و حماسی بودن در کارنامه آرونوفسکی بیسابقه بود، اما هرگز نمیتوان آن را با آثار مسیحی کلمهبهکلمه مشابه «مصائب مسیح» اشتباه گرفت. «نوح» در لحظاتی یک فیلم هیولایی هولناک است، گاهی یک داستان خانوادگی صمیمی و گاه فریادی غمگین برای محیطزیست، حتی اگر در ظاهر شبیه یک ماجراجویی اسطورهای با مقیاسی شبیه «ارباب حلقهها» بهنظر برسد.
تماشای چنین داستانی از نگاه آرونوفسکی ارزش داشت، زیرا بدون این فیلتر شخصی، این روایت صرفاً یک بازگویی تکراری میبود. «نوح» بسیاری از اضطرابهای آخرالزمانی و ترسهای روانشناختی فیلمهایی مثل «چشمه» و «پی» را نیز در خود دارد. هرچند پرداخت چنین موضوع حساسی بهطور اجتنابناپذیر باعث جنجال شد، اما آرونوفسکی پیشروانه عمل کرد و از منابع الهام مختلفی فراتر از کتاب مقدس استفاده کرد.
فیلم در بهترین لحظاتش، بازتابهای بصری تجربی درباره ویرانی و تولد دوباره ارائه میدهد؛ جایی که آرونوفسکی برای نخستینبار توانست از جلوههای ویژه رایانهای به شکلی هنرمندانه بهره بگیرد. هرچند درام انسانی فیلم فاقد صمیمیت آثار اولیه اوست، اما «نوح» اندیشههای جالبی درباره گناه و مسئولیتهای منتقلشده از پدری به پسر دارد. حتی اگر نقش متوشالح (با بازی آنتونی هاپکینز) تا حدی نمایشی و اغراقآمیز باشد، روایت موازی بین نوح (راسل کرو) و پسرش، حام (لوگان لرمن)، احساسبرانگیز است. «نوح» اگرچه آرونوفسکی را به خارج از منطقه امن خود برد، اما شایسته تحسین است، چراکه بهمراتب جذابتر از یک اقتباس سنتی باقی میماند.

۷. The Whale (۲۰۲۲)
شاید اغراقآمیز باشد اگر بگوییم «نهنگ» بحثبرانگیزترین اثر آرونوفسکی است، اما بدون شک این فیلم شدیدترین واکنشها را از نظر نیت و رویکرد برانگیخت. درحالیکه برخی آن را اقتباسی همدلانه و تأثیرگذار از نمایشنامه بحثبرانگیز ساموئل دی. هانتر میدانستند، عدهای دیگر آن را بهرهکشی و بیرحمانه توصیف کردند. در بهترین حالت، «نهنگ» تحلیلی پیچیده از چگونگی ایجاد شرم توسط مذهب، جنسیت، ترک شدن و ترس از تغییر ارائه میدهد؛ در بدترین حالت، به همان داغننگی دامن میزند که ظاهراً قصد نقد آن را داشته است.
نمیتوان درباره «نهنگ» صحبت کرد و به اجرای شگفتانگیز و اسکاربرده برندان فریزر در نقش چارلی اشاره نکرد؛ یک معلم انگلیسی بهشدت چاق که در آپارتمان تنها و محدود خود در آیداهو زندگی میکند. انتخاب فریزر بهعنوان یکی از صمیمیترین ستارههای نسل خود و دادن چنین نقشی به او یک انتخاب ناب بود؛ او توانست به کاراکتری جان ببخشد که هم دافعهبرانگیز و هم انسانی بود. بزرگترین ایده فیلم این است که نفرت اصلیای که چارلی تجربه میکند، درواقع از خود او سرچشمه میگیرد. فریزر با حساسیت و عمقی بینظیر این نقش را ایفا میکند، حتی زمانیکه بدن شخصیت برای ایجاد انزجار بهکار میرود. متأسفانه این ظرافت به سایر بازیگران تعمیم نیافته است؛ سیدی سینک و تای سیمکینز، علیرغم استعداد، نتوانستند شخصیتهای کمعمق خود را ارتقا دهند.
تصمیم آرونوفسکی برای حفظ محیط محدود نمایشنامه اصلی هم نقطه قوت و هم نقطه ضعف فیلم است. درحالیکه گاهی احساس انزوا و خفقان توجیهکننده شدت احساسات است، اما اغلب داستان ایستا بهنظر میرسد. تلاشهای خلاقانه آرونوفسکی برای یافتن زاویههای تازه گاهی بیشازحد نمایشی میشود. حتی پایان روحانی و نمادین فیلم هم نشان میدهد که بهترین جنبه «نهنگ» بازی فریزر است؛ آرونوفسکی شاید نتیجهای نامتوازن بهدست آورده باشد، اما صحنه را برای بازی درخشان عمر فریزر فراهم کرد.
بیشتر بخوانید: شخصیتهای «شکسته» پل توماس اندرسون؛ رتبهبندی تمام فیلمهای کارگردان، از آغاز تا «یک نبرد پس از دیگری»

۶. Caught Stealing (۲۰۲۵)
کلمه «سرگرمکننده» شاید آخرین چیزی باشد که با فیلمهای آرونوفسکی تداعی شود، اما «Caught Stealing» از این قاعده مستثناست. این فیلم هرچند یک کمدی جنایی سنتی به سبک دیشیل همت یا المر لئونارد نیست، اما بیشک سرگرمکنندهترین فیلم آرونوفسکی تاکنون است. داستان یک بازنده دوستداشتنی که ناخواسته درگیر جنگ باندهای خلافکار نیویورک در سال ۱۹۹۸ میشود، در نگاه اول تکراری بهنظر میرسد، اما آنچه فیلم را خاص میکند، تلخی و واقعگرایی بیپردهای است که آرونوفسکی به آن میبخشد.
جالب است که آرونوفسکی اکنون میتواند درباره همان سالی فیلم بسازد که اولین اثرش اکران شد؛ فیلمی که بهطرز افراطی فضای پرتنش دوران شهرداری رودی جولیانی را بازسازی میکند. شخصیت «هنک تامپسون» (با بازی آستین باتلر) بهعنوان یک قهرمان واقعی، در جهانی پر از اغراق و پوچی گرفتار میشود. او گذشته و زخمی واقعی دارد، اما آنقدر برای زندگی خلافکارانه بیتجربه است که تمام توطئههای اطرافش شبیه کابوسهای سورئال جلوه میکنند. همین رویکرد باعث میشود که فیلم از قواعد تکراری ژانر فاصله بگیرد و مرگهای ناگهانی یا شوخیهای عجیبش تأثیرگذار شوند.
ساختار پرنوسان «Caught Stealing» با اعتیاد هنک به الکل همخوانی دارد؛ بالا و پایینهای فیلم بازتابی از بیثباتی ذهنی اوست. در برخی بخشها، بیننده در برابر این جنون بیحس میشود، درست مثل خود هنک که هنوز تصمیمهای اشتباه زندگیاش را هضم نکرده است. البته همچنان برخی ضعفها وجود دارد؛ بهویژه در پرداخت شخصیتهای زن و شوخیهای بصری که گاهی بیشازحد بیرحمانه بهنظر میرسند. بااینحال، «Caught Stealing» نشانهای از تکامل آرونوفسکی است؛ او توانسته فیلمی استودیویی بسازد که هم سرگرمکننده باشد و هم نشانی از دخالت مدیران استودیو در آن دیده نشود.

۵. The Fountain (۲۰۰۶)
بعد از تثبیت نگاه واقعگرایانه و خشن در دو فیلم اولش، آرونوفسکی با «چشمه» بلندپروازانهترین پروژه خود را تجربه کرد. این فیلم پس از مشکلات فراوان تولیدی، از جمله کاهش شدید بودجه از ۷۰ میلیون دلار و خروج برد پیت و کیت بلانشت، سرانجام ساخته شد. هرچند شکست مالی فیلم مانع از شکلگیری یک برش کارگردان نشد، اما همچنان طرفداران پرشوری پیدا کرد و به یک اثر کالت تبدیل شد.
«چشمه» بهطرز متناقضی هم پیچیدهترین فیلم از نظر روایت و هم سادهترین از نظر احساسات در کارنامه آرونوفسکی است. در ظاهر، اثری حماسی درباره معنویت، علمیتخیلی و اسطورهسازی است که جستجوی انسان برای جاودانگی را در سه دوره تاریخی کلیدی دنبال میکند. اما در اصل، قلب داستان در رنج دکتر تامی کریو (هیو جکمن) نهفته است که بهدنبال درمان سرطان همسرش، ایزی (ریچل وایس)، است. ترکیب نمادگرایی کوبریکی با احساسات اسپیلبرگی گاهی بهشدت تأثیرگذار میشود، زیرا به زیبایی نشان میدهد که ترس از مرگ چگونه سرنوشت بشر را شکل داده است.
هرچند نوآوریهای تصویری آرونوفسکی با تدوینهای موازی، ماکرو فوتوگرافی و جلوههای ویژه رایانهای خیرهکنندهاند، اما گاهی روایت تحتالشعاع تکنیکها قرار میگیرد. داستانهای فرعی در قرن شانزدهم و آینده کهکشانی بهاندازه درام خانوادگی معاصر تأثیرگذار نیستند، جایی که آرونوفسکی بیش از همه راحت است. هرچند لحظات فوقالعادهای وجود دارد که سه خط داستانی درهمتنیده میشوند، اما تفاوت لحن آنها میتواند ناموزون باشد.
«چشمه» فیلمی است که امروزه هرگز امکان ساخت ندارد، زیرا نیازمند قلبی باز و ذهنی فعال برای درک نمادهای همیشگی آن است. حتی پروژههای بلندپروازانه مشابه مانند «میانستارهای» یا «درخت زندگی» میتوانند سنتیتر قلمداد شوند. شاید شاهکاری در دل فوتیجهای «چشمه» نهفته باشد که هنوز توسط آرونوفسکی بازسازی نشده است؛ اما در شکل کنونی، این فیلم یک اثر کالت کنجکاویبرانگیز است که نقصهایش آن را جذابتر کردهاند.

۴. Requiem for a Dream (2000)
آرونوفسکی واقعاً خودش را به عنوان یک استعداد نسلی با تیرهترین و چالشبرانگیزترین کارش تثبیت کرد؛ فیلمی که از زمان انتشار در سال ۲۰۰۰ همیشه در فهرستهای «غمگینترین فیلمهای تاریخ» قرار گرفته است. هرچند سبک هذیانی و بیقاعدهی تدوینی که آرونوفسکی ابداع کرد اغلب برای تماشاگران مانعی بزرگ بوده، Requiem for a Dream بدترین گرایشهای او را توجیه کرد؛ برخلاف فیلمهای «مخدرمحور» دهه ۹۰ مانند Trainspotting یا Fear and Loathing in Las Vegas، این فیلم دورهی انکار و خوشی مراحل ابتدایی اعتیاد را به تصویر نمیکشد. در عوض، اثری است که کاملاً بر پیامدها تمرکز دارد و شخصیتهای شکستهای را نشان میدهد که مدتهاست از هرگونه بازپسگیری یا رستگاری دست کشیدهاند.
بیرحمیای که آرونوفسکی نسبت به شخصیتهایش در Requiem for a Dream نشان میدهد، بههیچوجه استثماری به نظر نمیرسد، زیرا فیلم استدلالهای رایج دربارهی ترک اعتیاد را کنار میگذارد. شخصیتهایی چون سارا گلدفارْب (الن بورستین)، ماریون سیلور (جنیفر کانلی) و تایرون سی لاو (مارلون وینز) شاید در ابتدا بهعنوان معتادانی معرفی شده باشند که به دنبال فرار از مشکلات زندگی هستند، اما سالها مصرف مواد آنها را به بدلهای تاریکِ خودِ سابقشان تبدیل کرده است. جلوههای بصری خلاقانه مانند نماهای لرزان دوربین دستی و برشهای متقاطعِ مخصوص آرونوفسکی، حس گیر افتادن در کابوسی بیپایان را تجسم میبخشند. حتی اگر فیلم گاهی بیش از حد مشاهدهگر و سرد به نظر برسد، موسیقی شاهکار کلینت مَنسل شباهتهای فرمی بین شخصیتها را برجسته میکند؛ هر کدام از آنها عدم تمایل به تغییر را ابراز میکنند.
مانند بسیاری از فیلمهای به اصطلاح «هایپرلینک»، Requiem for a Dream در کلیت خود مؤثرتر از زمانی است که به بخشهای مجزا تقسیم شود؛ حضور دائمی ترس و وحشت تا لحظهای که تیتراژ پایانی شروع میشود، کافی است تا تماشاگران را از ضعفهایی مانند بازی کمی اغراقشده جرد لتو یا خط داستانی مافیای سیسیلی که چندان به هم متصل نیست، منحرف کند. با این حال، شهرت ماندگار فیلم به عنوان یک «کلاسیک حالخرابکن» کاملاً برازنده است؛ اثری که آنقدر در القای تروما موفق است که بازبینی دوبارهاش دشوار میشود.
بیشتر بخوانید: ۱۰ فیلم برتر اورجینال پنج سال اخیر

۳. Pi (1998)
برخی فیلمسازان کار خود را با اولین فیلمی آغاز کردند که بیشتر شبیه طرحی خام برای ایدههایی بود که بعدها در آثارشان بهتر بیان میکردند، اما آرونوفسکی حرفهاش را با یک بیانیهی کامل آغاز کرد؛ اثری درباره وسواس و عذابی که بعدها بر کل کارنامهاش سایه انداخت. Pi فیلمی است که آنقدر از نظر فرمی پیچیده است که بهراحتی میتوان از پویایی رواییاش غافل شد. با شخصیت مکس کوهن (شان گولت)، آرونوفسکی قهرمانی ظاهراً غیرقابل نفوذ خلق کرد که بسته به تفسیر مخاطب میتواند نابغه یا دیوانه به نظر برسد. این مسئله مدیون فیلمنامهی تیزبین آرونوفسکی و بازی آسیبپذیر و غافلگیرکنندهی گولت است که مکس را به شخصیتی تراژیک بدل میکند، حتی برای آنهایی که در دنبال کردن ظرایف داستان دچار مشکل میشوند.
Pi در نسخهای تحریفشده از واقعیت جریان دارد که در آن نظریههای ریاضی، پارانویاهای مذهبی، توهمات گرافیکی و اضطرابهای توطئهای بهطور همزمان وجود دارند؛ به همین دلیل تماشاگر میتواند همان حس ناکامی و بیهودگی مکس را تجربه کند. استفاده از کنتراست بالا و تصویر سیاهوسفید بهراحتی میتوانست به یک ترفند بصری تقلیل پیدا کند، اما آرونوفسکی از این جلوهها برای تأکید بر تلاشهای مستأصل مکس جهت اعمال منطق دودویی بر دنیایی ظاهراً غیرعقلانی بهره میبرد. حتی موسیقی متن مَنسل که شامل چندین ریمیکس خلاقانه است، به اثری کاملاً یکتا تبدیل میشود که ابهامهای داستان را به تصویر میکشد.
آرونوفسکی اغلب به دستکاری احساسات متهم شده است، چرا که ظرافت معمولاً در نمایش تروما و فقدان در کارهایش جایی ندارد. با این حال، Pi به طرز غافلگیرکنندهای انعطافپذیر است و به مخاطبان راههای متعددی برای درگیر شدن ارائه میدهد؛ چه از طریق فلسفهی ریاضی و چه از راه تحلیل تاریخی یهودستیزی. و برای کسانی که میخواهند آن را صرفاً بهعنوان یک درام روانشناختی داخلی دنبال کنند، ورودیهای متعددی وجود دارد. اگرچه بعدها آرونوفسکی سراغ پروژههایی با مقیاس بسیار بزرگتر رفت، Pi نشاندهندهی آن بود که خروجی او همیشه بهطور بیپردهای خاص و منحصر به فرد خواهد بود.

۲. Black Swan (2010)
اتفاق جالب این است که بزرگترین موفقیت انتقادی و تجاری آرونوفسکی نه تنها یکی از بهترین فیلمهایش است، بلکه از شخصیترین آنها هم به شمار میرود. آرزوی کمالگرایی که شخصیتهای اصلی آرونوفسکی را تعریف میکند، بازتابی از دیدگاه خودش است؛ هر فیلم در کارنامهی او با دقت فوقالعاده و طرحریزی سختگیرانه ساخته شده است. چه چیزی ارزش قربانی شدن برای هنر را دارد؟ چه تغییراتی باید انجام شود تا بیعیب و نقص باشیم؟ شاید این پرسشها روزی خودِ آرونوفسکی را هم آزار دادهاند، چون درست در مرکزیت Black Swan قرار دارند.
نینا (ناتالی پورتمن) یک بالرین جوان و بااستعداد است که تمام زندگیاش را وقف رقص کرده، هرچند مادر سلطهجویش، اریکا (باربارا هرشی)، مسئول تزریق این وسواس بوده است. در ترکیبی وهمآلود از افسانه و وحشت روانشناختی، نینا مجبور است نه فقط نقش کاراکتر اصلی در دریاچه قو را بازی کند، بلکه به او تبدیل شود؛ نقشی که هم معصومیت ذاتی و هم تاریکی سرکوبشدهاش را میطلبد. تعهد نینا هرگز زیر سؤال نمیرود، اما آرونوفسکی به شکلی هوشمندانه میپرسد: او واقعاً دارد انتظارات چه کسی را برآورده میکند؟ اگرچه نینا برای ساکت کردن شکاکانش و ایفای نقش باید به سمت وجه تهاجمی شخصیتش کشیده شود، اما او همزمان به خشم فروخوردهای تکیه میکند که حاصل یک عمر قضاوت شدن است.
بازی تمامقد پورتمن کاملاً شایستهی اسکار بود، چرا که او خود را به تمرینات طاقتفرسا متعهد کرد؛ چیزی که از یک فیلم آرونوفسکی انتظار میرود. حتی اگر باله تنها بهانهای برای بیان نظرات همهجانبهی کارگردان درباره هنر و جاهطلبی باشد، او احترام عمیقی به این هنر دارد. Black Swan با مفاهیم دوگانگی و شکنندگی ذاتی باله درگیر میشود. حتی هولناکترین صحنهها نیز شاعرانهاند، چرا که فیلم هرگز برای توضیح منطق درونیاش توقف نمیکند. درست مانند یک بالهی عالی، این فیلم بهشدت تأثیرگذار، احساسی و باشکوه است و به پایانی تکاندهنده با شکوهی تمامعیار ختم میشود. هرچند آرونوفسکی هیچوقت نیازی به تحسین عمومی برای اثبات کارش نداشته، واقعیت این است که Black Swan با چنین ستایشی روبرو شد، نتیجهای مناسب برای یک خودکاوی آشکار است.
۱. The Wrestler (2008)
شایسته است که بهترین فیلم آرونوفسکی یک درام بیپرده درباره هنرمندی عذابدیده باشد که در حرفهای نادیده گرفتهشده کار میکند و تمام امیدهایش به رستگاری را کنار گذاشته است. پس از شکست تجاری The Fountain، آرونوفسکی به ریشههای خود بازگشت و یک درام مستقل ۶ میلیون دلاری ساخت با حضور یک ستارهی منزوی و تندمزاج که سالها بود از ذهن عموم پاک شده بود. هرچند The Wrestler در زمانی منتشر شد که کشتیکج به لطف ستارگانی چون دواین جانسون و جان سینا به مخاطبان جدیدی دست یافته بود، اما آرونوفسکی تصویری تیره از واقعیت کشتی حرفهای ارائه داد؛ مهم نبود کدام بخش از این ورزش «واقعی» است، در نهایت زخمیهای ماندگاری بر جای میگذاشت و ستارگان سابق را به محض چند شکست به فراموشی میسپرد.
جالب اینجاست که فقدان سبکگرایی همان چیزی بود که The Wrestler را از کارهای قبلی آرونوفسکی و همچنین بازنمایی رایج کشتیکج متمایز میکرد. به جای تمرکز بر دقت حرکات، فیلم نگاهی صمیمی و طاقتفرسا به فشارهای جسمی وارد بر بدن انسان انداخت. شخصیت رابین رامزینسکی میکی رورک – که روزگاری به نام «The Ram» شناخته میشد – اکنون به نماد نوستالژیکی تبدیل شده که به عنوان قهرمان دوران گذشته کنار گذاشته شده است. تنها خاطرات موفقیت نیست که او را عذاب میدهد، بلکه یادآوری چیزهایی است که برای لحظهی کوتاه شهرتش قربانی کرده بود. شباهتها به حرفهی خود رورک بخش مهمی از روایت فیلم بود؛ با توجه به کوتاه بودن دوران بازگشت رورک، توانایی آرونوفسکی در گرفتن چنین بازی متحرک و آسیبپذیری از او، معجزهای واقعی است.
هرچند مضامین مذهبی کارهای پیشین آرونوفسکی در اینجا کمتر دیده میشوند، اما The Wrestler نوع دیگری از معنویت را بررسی میکند: شخصیتهای بزرگنماییشده کشتیگیران حرفهای. رابین ممکن است مردی کبود و افسرده با دختری ازخودبیگانه (ایوان ریچل وود) و شغلی در کلاب استریپ باشد، اما در لحظاتی که دوباره «The Ram» میشود، تماشاگران باور میکنند او یک قهرمان است. تحلیل فیلم از آسیبهای تروماتیک کشتیگیران بهموقع و همچنین نقد دقیق آن بر بیثباتی ذاتی سرمایهداری بهشدت برجسته بود؛ هرچند فیلم پیش از بحران مالی ۲۰۰۸ ساخته شد، اما وحشت از دست دادن هویت را بهتر از هر فیلم دیگری در همان سال مجسم کرد.
ترس موجود در The Wrestler به اندازه Black Swan ملموس و به اندازه Requiem for a Dream هولناک است، اما آنچه کار آرونوفسکی را یکتا میکند، همدلی به سلاح تبدیلشدهاش است. این فیلم قهرمانش را آرمانی نمیکند، اما توضیح میدهد چرا به حرفهی خود چنین وابسته شده است. هرچند نه به اندازهای که از آرونوفسکی انتظار میرود بدبینانه است، و نه به اندازه ژانر ورزشی برانگیزاننده، اما The Wrestler داستان انسانهای معیوب و پافشاری آنهاست. آرونوفسکی اغلب «غیرقابل درک» یا «افراطی» خوانده میشود، اما این فیلم چهرهی یک کارگردان بزرگ را در صادقانهترین و انسانیترین حالتش نشان میدهد
منبع: pastemagazine
نویسنده: نسرین پورمند