چارسو پرس: فیلمهای علمیتخیلی معمولاً از ایدههای خلاقانه و مفاهیم فلسفی یا اجتماعی زاده میشوند؛ اما گاهی با وجود شروعی درخشان، در پایان ناامیدکننده ظاهر میشوند. در این گزارش، به ده فیلم مطرح ژانر علمیتخیلی میپردازیم که با وجود جذابیت در طول مسیر، با پایانی ضعیف یا اشتباه به یاد ماندهاند.
بهترین فیلمهای علمیتخیلی از دل دغدغههای اجتماعی متولد میشوند
بهیادماندنیترین فیلمهای علمیتخیلی از ایدههایی شکل میگیرند که بهطور مستقیم یا استعاری به یکی از هنجارهای اجتماعی میپردازند. جذابترین دنیاهای علمیتخیلی معمولاً یا کاملاً خیالی و آیندهنگر هستند که در آن جامعه عملکردی متفاوت از دنیای ما دارد، یا بسیار شبیه دنیای واقعیاند اما با یک تفاوت کلیدی که تم اصلی فیلم را شکل میدهد.
دیالوگهای ماندگار این ژانر نیز معمولاً در قالب استعاره، به مسائلی اجتماعی و اخلاقی اشاره دارند و به نوعی بازتابی از چالشهای اخلاقی یا سیاسی واقعی هستند. شخصیتهای برجستهی این آثار، در موقعیتهایی آشنا گرفتارند — شرایطی که ما نیز در زندگی روزمره از آن میترسیم، یا در مسیرهایی قرار دارند که یا آرزوی تجربهاش را داریم یا باید از آن دوری کنیم.
چرا پایان فیلمهای علمیتخیلی اغلب مشکلساز میشود؟
نبود پاسخ روشن به پرسشهای بنیادینی که فیلمهای علمیتخیلی مطرح میکنند، یکی از بزرگترین چالشهای این ژانر است. ساخت فیلمی که در عین برخورداری از گروه بازیگران متعدد، داستانی خودبسنده و پایانی رضایتبخش ارائه دهد، دشوار است. به همین دلیل، بسیاری از فیلمهای علمیتخیلی با ایدههای خارقالعاده، در پایان راه دچار فروپاشی میشوند.
«میانستارهای» (Interstellar - 2014)
فیلم «میانستارهای» ساختهی «کریستوفر نولان» نهتنها یکی از خیرهکنندهترین آثار بصری پنجاه سال اخیر است، بلکه همواره در فهرست بهترین فیلمهای تاریخ سینما نیز قرار دارد. «متیو مککانهی» در نقش «کوپر» سفری احساسی و نفسگیر را برای نجات سیارهی زمین از نابودی آغاز میکند و پس از سالها سفر فضایی، سرانجام دخترش را در واپسین لحظات زندگیاش ملاقات میکند.
با اینکه فیلم تقریباً هیچ حفرهی روایی آشکاری ندارد، اما پایان آن بیش از حد ساده و ساختگی بهنظر میرسد. نولان در بیشتر طول فیلم با دقتی علمی و واقعگرایانه پیش میرود، اما در پایان، «پارادوکس سرنوشت» که آیندهی کوپر را به تصمیم اولیهاش برای ترک زمین پیوند میزند، هرچند از نظر احساسی تأثیرگذار است، اما بهطرز ناامیدکنندهای غیرخلاقانه به نظر میرسد.

«نابودی» (Annihilation - 2018)
فیلمهای «الکس گارلند» معمولاً جامعهی طرفداران علمیتخیلی را به دو دسته تقسیم میکنند، اما در یک چیز توافق دارند: خرس جهشیافتهی فیلم «نابودی» یکی از ترسناکترین هیولاهای تاریخ سینماست. این فیلم شاید زیباترین اثر گارلند از نظر بصری باشد و با وجود کمپرداختی در زمینهی جهانسازی، تجربهای فراموشنشدنی خلق میکند.
با این حال، اگر رمان «جف وندرمیر» (منتشرشده در سال ۲۰۱۴) را خوانده باشید، ممکن است از پایان فیلم راضی نباشید. بسیاری از تغییرات نسبت به کتاب منطقی و برای جذابتر کردن روایت بودهاند، اما پایان فیلم بیش از حد ساده و سرسری است. ابهام موجود در هویت شخصیت «ناتالی پورتمن» جالب است، اما برای مفهومی به وسعت خودتخریبی انسان، پایان باید پرتنشتر و گستردهتر میبود.
«هوش مصنوعی» (A.I. Artificial Intelligence - 2001)
در کارنامهی «استیون اسپیلبرگ» فیلمهای کمقدر دیدهشدهی بسیاری وجود دارد — و «هوش مصنوعی» یکی از مهمترینِ آنهاست. اثری که در زمان اکرانش آنطور که باید دیده نشد، اما امروز بیش از هر زمان دیگری معنا پیدا میکند؛ چراکه به پرسش دربارهی توانایی عشق ورزیدن یک انسان مصنوعی میپردازد.
فیلم داستان ربات پسربچهای را روایت میکند که در جستوجوی انسان شدن است تا بتواند عشق مادرش را بهدست آورد. پایانهای تلخ از ویژگیهای ژانر علمیتخیلیاند، اما بازگرداندن مادر برای یک روز کوتاه تا فقط چند ساعت در کنار پسرش باشد، منطقی بهنظر نمیرسد و پایان احساسی فیلم را تا حدی تصنعی جلوه میدهد.
«کد منبع» (Source Code - 2011)
فیلمنامههای «جیک جیلنهال» پر از جواهرهای پنهاناند. کارنامهی او مملو از نقشهایی است که شایستهی جوایز اسکار بودند اما نادیده گرفته شدند. برای هواداران این بازیگر، ژانر علمیتخیلی جایگاه ویژهای دارد، چون یکی از اولین آثار مهمش یعنی «دانی دارکو» با صحنهای فراموشنشدنی در ذهن نسل هزاره ماندگار شد.
فیلم علمیتخیلی «کد منبع» که در سال ۲۰۱۱ اکران شد، یکی از underratedترین آثار این ژانر است. جیلنهال در نقش خلبان نیروی هوایی بازی میکند که در شبیهسازیای رایانهای برای جلوگیری از بمبگذاری در قطار شرکت دارد؛ فناوریای که بدن او را زنده نگه میدارد و به ذهنش امکان سفر در زمان میدهد. اما در پایان، تغییر در مکانیزم عملکرد این فناوری باعث میشود تماشاگر از دنیای فیلم بیرون کشیده شود و انسجام روایت از بین برود.
«شیشه» (Glass - 2019)
کمتر کارگردانی بهاندازهی «ام. نایت شیامالان» با پایانبندی فیلمهایش شناخته میشود. پیچشهای غافلگیرکنندهی او همیشه باعث شده حتی با وجود شکستهای تجاری اخیر، همچنان نامش با کنجکاوی دنبال شود. هرچند او فیلمهای کاملاً بینقص کمی دارد، اما «شکافته» (Split) و «نشکن» (Unbreakable) هر دو از بهترین آثارش محسوب میشوند.
فیلم سوم این سهگانه یعنی «شیشه»، هرچند در ابتدا نوید یک رویارویی بزرگ را میدهد، اما در پایان بدترین ضربه را به مخاطب میزند. پس از مقدمهای هیجانانگیز و ساخت فضایی پرتنش، شخصیت «بروس ویلیس» در صحنهای بسیار ساده و غیرقهرمانانه کشته میشود — پایانی که بسیاری از طرفداران را ناامید کرد و ارزش دو فیلم قبلی را تا حدی زیر سؤال برد.

«لوسی» (Lucy - 2014)
فیلمهای اکشن لوک بسون (Luc Besson) همیشه به خاطر فیلمبرداری پرجاذبه و طراحی صحنههای اکشن شدید شناخته میشوند. بااینحال، یکی از مشکلاتی که بسیاری از فیلمهای علمیتخیلی او — که عموماً اکشنمحور هستند — از آن رنج میبرند، عدم تحقق وعدهای است که ایدهی اولیهی فیلم به مخاطب میدهد.
بخش زیادی از پتانسیل جهانسازی و اکتشاف در آثار او بلااستفاده باقی میماند، با اینکه مفاهیم و پرسشهای مطرحشده در فیلمهایش جذاب و اندیشمندانهاند.
فیلم با پرسشی آغاز میشود که در زمان خود توجه بسیاری را جلب کرد:
«اگر بتوانیم از ۱۰۰ درصد ظرفیت مغزمان استفاده کنیم، چه میشود؟»
«لوسی» با این ایده مسیر خود را آغاز میکند و ما شاهد سفر شخصیت اصلی هستیم که پس از قرار گرفتن تصادفی در معرض یک مادهی مخدر، توانایی ذهنی خارقالعادهای پیدا میکند. درحالیکه صحنههای پرانرژی و اکشن نفسگیر فیلم مخاطب را جذب میکنند، پایان سورئالیستی فیلم — که در آن لوسی در پیوستار فضا-زمان حل میشود — نوعی نتیجهگیری شتابزده و تنبل از پروژهای بلندپروازانه بهنظر میرسد.
«من افسانهام» (I Am Legend - 2007)
پیش از آنکه سینما به عصری وارد شود که تقریباً تماماً درگیر بازسازی آثار کلاسیک، ریبوت فرنچایزهای قدیمی و ساخت اسپینآفهای بیپایان شود، ساخت نسخهی بازسازیشده از یک فیلم لزوماً واکنش منفی برنمیانگیخت. فیلم I Am Legend (من افسانهام) ساختهی سال ۲۰۰۷، یکی از نمونههای نادر بازسازی موفق در ژانر علمیتخیلی است.
ویل اسمیت با بازی قدرتمند خود تأثیر احساسی فیلم را تا لحظهی اوج آن چند برابر میکند. بااینحال، با وجود اینکه پایان فیلم با قواعد ژانر علمیتخیلی در تضاد نیست، دانستن این نکته که پایان اصلی در رمان منبع اثر، نوشتهی «ریچارد متیسن» (Richard Matheson)، بسیار تأملبرانگیزتر و اندوهناکتر بوده، باعث میشود پایان نسخهی سینمایی ناامیدکننده به نظر برسد.
پایان کتاب دلیل عمیقتری برای عنوان «من افسانهام» ارائه میدهد و همین باعث شده که فیلم با وجود قدرت بازیگری و کیفیت فنی بالا، در مقایسه با منبع ادبیاش یکی از بدترین پایانها در اقتباسهای علمیتخیلی محسوب شود.
در حال حاضر نیز شایعه شده که دنبالهی I Am Legend که در دست ساخت است، قرار است پایان نسخهی اصلی را بازنویسی (Retcon) کند.
«دنیای ژوراسیک: قلمرو» (Jurassic World Dominion - 2022)
نهتنها شخصیتهای کریس پرت و برایس دالاس هاوارد در دنبالههای این مجموعه توسعهی مناسبی پیدا نمیکنند، بلکه خط اصلی داستان در فیلم «Jurassic World Dominion» نیز نوعی توهین به مخاطبان وفادار فرنچایز است.
ایدهی جذاب همزیستی انسانها و دایناسورها روی زمین میتوانست جنبههای فلسفی و علمی زیادی را برای کاوش ارائه دهد، اما فیلم به جای آن، به داستان حشرات غولپیکر با تم مذهبی و پیشاتاریخی (locusts) میپردازد که عملاً تضاد اصلی داستان را از بین میبرد.
با وجود بازگشت چهرههای اصلی مانند لارا درن، سم نیل و جف گلدبلوم، فیلم نتوانست از پتانسیل حضور آنها استفاده کند و در نهایت، با سخنرانیای شعاری و پایانبندی غیرمنطقی دربارهی همزیستی کامل انسان و دایناسور به شکلی آسانگیرانه همهچیز را جمعبندی میکند.
«نگهبانان» (Watchmen - 2009)
اگرچه این فیلم بدترین اقتباس از آثار آلن مور (Alan Moore) محسوب نمیشود، اما نسخهی ساختهشده توسط زک اسنایدر (Zack Snyder) نشانهی درک ناقص کارگردان از منبع اصلی است.
فیلم او نهتنها با شخصیتهای اشتباه همدردی میکند و رفتارهایی را تجلیل میکند که در رمان گرافیکی اصلی مورد انتقاد یا تمسخر قرار گرفته بودند، بلکه در پایان نیز لحنی اشتباه و ناهماهنگ با پیام اصلی داستان دارد.
در نسخهی اصلی کمیک، طرح «اوزیماندیاس» نوعی نقد بر پوچی مفهوم صلح جهانی در دنیایی پر از تضاد است. اما در فیلم، ما شاهد آن هستیم که پس از متهم شدن دکتر منهتن به حمله به شهرهای مختلف، ملتها متحد میشوند؛ نتیجهای که منطق داستان اصلی را تحریف کرده و بدون توضیح کافی، جهان را بهطور غیرواقعی آشتیداده نشان میدهد.
«جنگ ستارگان: خیزش اسکایواکر» (Star Wars: The Rise of Skywalker - 2019)
کمپانی دیزنی همچنان به پتانسیل شخصیت «ری» (Rey) با بازی دیسی ریدلی (Daisy Ridley) باور دارد، اما بسیاری از هواداران جنگ ستارگان (Star Wars) مخالف این دیدگاه هستند.
مشکل اصلی در این است که ری شخصیتی است که ارتباط عاطفی با او دشوار است؛ چون اطلاعات کافی از گذشتهاش نداریم و هر بار که جزئیاتی دربارهی او فاش میشود، بهنظر میرسد بهصورت تصنعی یا وصلهپینهای برای پر کردن حفرههای روایی به داستان افزوده شده است.
با وجود نوستالژیگرایی آشکار و روایت آشفته، بدترین لحظهی فیلم در اوج نهایی آن رقم میخورد؛ جایی که ری خود را «اسکایواکر» مینامد و در پسزمینه موسیقی حماسی پخش میشود — صحنهای که بسیاری از طرفداران آن را غیرقابل بخشش دانستند.
کمتر دنبالهای در تاریخ سینما چنین آشکار به انتظارات مخاطبان پشت کرده است. گرچه «آخرین جدای» (The Last Jedi) هم انتقادات زیادی برانگیخت، اما «خیزش اسکایواکر» با پایاناش برای همیشه در ذهن طرفداران بهعنوان یکی از ناامیدکنندهترین پایانهای دنیای جنگ ستارگان باقی ماند.
منبع: screenrant
نویسنده: نسرین پورمند