تصمیم گرفتم اعتراض نامه ای بنویسم. نمی خواهم بگویم چرا تا وقتی زنده بود برای اش کاری نکردید و چرا مرده پرست هستید؛ چرا که با این حقیقت محتوم که ما مرده پرست هستیم کنار آمده ام یا بهتر است بگویم جایی برای دفاع باقی نمانده؛ اما پس از مرگ "محمود استاد محمد" به این باور رسیدم که ما مرده پرست نیستیم، کار ما به جایی کشیده است که به راحتی آب خوردن انسانی را می کشیم!

پایگاه خبری تئاتر: از من خواسته شد مطلبی راجع به "محمود استاد محمد" بنویسم. به خاطر ارادتی که به ایشان دارم پذیرفتم اما بلافاصله به فکر فرو رفتم که چه بنویسم. آیا شناختنامه ای در حد یک یادداشت بنویسم؟ آیا تاثیر آثارش را در ادبیات نمایشی ایران بنویسم؟ آیا از روزهای کارگاه نمایش و اتفاقات عجیب و غریب آن زمان و ترک ایشان (و به گفته ی خودشان اخراج) از کارگاه نمایش بنویسم؟ آیا از شهر قصه بنویسم؟ آیا از آ سید کاظم  بنویسم؟ آیا از آخرین اجرای شان (کافه مک ادم) بنویسم؟ و یا از نمایشنامه ی آخرش که هیچ گاه کامل نشد؟ همان نمایشنامه ای که به گفته ی خودش اگر درد اجازه می داد که از تخت پایین بیاید حتمن به پایان می رساندش؟ نتوانستم. نمی توانم. برای من نوشتن و سخن گفتن راجع به هنر، بدون در نظر گرفتن شرایط هنرمند بی معنی است. راحت تر بگویم، نمی توانم ذره ذره آب شدن یک هنرمند را ببینم، مرگ ناحق و دردآلودش را ببینم و زبان ام به چیزی با نام هنر بچرخد.


تصمیم گرفتم اعتراض نامه ای بنویسم. نمی خواهم بگویم چرا تا وقتی زنده بود برای اش کاری نکردید و چرا مرده پرست هستید؛ چرا که  با این حقیقت محتوم  که ما مرده پرست هستیم کنار آمده ام یا بهتر است بگویم جایی برای دفاع باقی نمانده؛ اما پس از مرگ "محمود استاد محمد" به این باور رسیدم که ما مرده پرست نیستیم، کار ما به جایی کشیده است  که به راحتی آب خوردن انسانی را می کشیم! لحظه ای بیندیشید که یک انسان، چیزی حدود دو ماه در بستر بیماری بدون دارو دراز بکشد و به قول خودش به سقف خیره بماند و درد بکشد..! اما باز از نوشتن اعتراض نامه هم  منصرف شدم. انقدر گفتنی ها زیاد است و آنقدر حرف روی هم تلنبار شده که ترجیح می دهی سکوت کنی.  به شکل تهوع آوری کلمات تکراری را مرور می کنیم، شعار می دهیم و در آخر می بینیم که انگار مسخره ترین و بیهوده ترین کار دنیا را انجام دادی ایم! اما از آن جایی که بی قرارتر و آشفته تر از آنم که سکوت کنم، تصمیم گرفتم شما را به لحظه ای تخیل کردن دعوت کنم! بیایید لحظه ای تخیل کنیم. تخیل کردن یکی از ارکان اساسی هنر است. پس:

دقیقه ای، تنها دقیقه ای خود را به جای بیمار بگذارید. بازی کردن چنین نقشی برای هر بازیگری دشوار است. بازیگر باید ده ها کیلو وزن کم کند. بازیگر باید بپذیرد که سرش را بتراشد تا به شمایل واقعی کاراکتر نزدیک شود. باید هنگام صحبت کردن شتاب نکند و به آرامی کلمه ها را بگوید چرا که هر حرفی که می زند توام با درد است؛ اما چگونه می توان این صحنه را کارگردانی کرد؟ بیمار را باید در چه زاویه و فاصله ای با  تماشاگر قرار داد تا تماشاگر آشکارا و به دقت جزییات درد کشیدن بیمار و مراحل پیشرفت بیماری  را ببیند و با او هم ذات پنداری کند؟  وظیفه ی طراح صحنه نیز بسیار  دقت می طلبد. میز قرص و دارو باید به بیمار نزدیک باشد و البته  باید حجم آن را هم در نظر گرفت تا حرکات جزیی بازیگر را ماسکه نکند. در آن اتاق باید مبلمانی هم تعبیه شود که اگر دوستی به دیدن بیمارآمد نزدیک او بنشییند. فاصله ی مبل مهمان تا بیمار باید کم باشد  چرا که بیمار به خاطر درد فراوان حتا دقیقه ای نمی تواند پا بر زمین بگذارد (به گفته ی خود بیمار در آخرین مصاحبه ی رادیویی اش). اما نمایشنامه نویس دشوارترین کار را به عهده دارد: صحنه ی مراقبت از بیمار توسط خانواده، صحنه ی تلفن های پیاپی دختر خانواده برای پیگیری دارو. صحنه ی صحبت های پنهانی خانواده که چگونه به پدر بگویند دیگر از این به بعد دارویی در کار نیست. صحنه ی گفت و گوی بیمار با خانواده، صحنه ی تنهایی بیمار و خلوت او با خودش، صحنه ای که بیمار به خانواده می گوید دیگر بس کنید و راجع به دارو با من حرف نزنید. صحنه ای که بیمار دیگر لب به غذا نمی زند... و در صحنه ی پایانی، بیمار، خسته و بریده از روزگار، آگاهانه به انتظار مرگ می نشیند!

متاثر شدید دوستان؟

نگران نباشید، شما "محمود استاد محمد " نیستید، تنها دقیقه ای تخیل کردید‍!

 



نویسنده: مژگان خالقی