«بیچارگان» یک تجربه‌ی بصری فراموش‌نشدنی است که نباید آن را از دست داد.
چارسو پرس: کارل گوستاو یونگ در یکی از نامه‌هایش می‌نویسد «شناخت تاریکی خود، بهترین روش برای کنار آمدن با تاریکی‌های دیگران است.» اما این تاریکی‌ها اصلا چگونه به وجود آمده‌اند؟ مری شلی در «فرانکشتاین»، شرارت هیولای قصه را محصول جامعه و محیط می‌دانست و نه موروثی؛ هیولای قصه اصلا والدین بیولوژیکی نداشت که چیزی -خوب یا بد- را از آن‌ها به ارث ببرد بلکه فی‌نفسه بی‌گناه و معصوم بود، درست مثل یک کودک اما جامعه او را به موجودی زشت و بی‌رحم تبدیل کرد. هیولای دست‌ساز یورگوس لانتیموس در سوی دیگر، قصد تسلیم شدن ندارد، او در مقابل آنچه که جامعه می‌خواهد به وی تحمیل کند می‌ایستد، اگر هم درونش تاریکی وجود دارد آن را در آغوش می‌گیرد تا به روشنایی برسد. نقد فیلم «بیچارگان» (Poor Things) را در این مطلب می‌خوانید.

یورگوس لانتیموس، از پرچمداران سینمای پست‌مدرن و از چهره‌های کلیدی «موج عجیب یونان» عادت دارد که ما را شوکه کند. آثار او کارکردی مشابه ساخته‌های پیر پائولو پازولینی و لارس فون تریه دارند، از این جهت که برای اینکه ایده‌هایشان را به شکلی تاثیرگذار به مخاطب منتقل کنند، از تکنیک ارزش شوک‌آور (shock value) استفاده می‌کنند. فارغ از اینکه چه دیدگاهی به «سالو یا ۱۲۰ روز در سودوم» دارید، هدف پازولی این بود که با خراشیدن روح بیننده و به نمایش گذاشتن شنیع‌ترین تصاویر ممکن، شما را به تفکر وادار کند. به همین منوال، لانتیموس هم حرف‌هایش را آغشته به عناصر اضطراب‌آور -و کمدی سیاه- می‌زند.

هشدار: در نقد فیلم «بیچارگان» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
در میان ساخته‌های او، چند درون‌مایه‌ی مشترک می‌توان پیدا کرد، اولی نقدهایش به جامعه‌ی مدرن است و دومی بازی قدرت (که آن‌هم با اولی رابطه‌ی نزدیکی دارد). در «دندان نیش» پدر به عنوان استعاره‌ای از یک ساختار تمامیت‌خواه/پدرسالار، کودکان خود را شستشوی مغزی کرده بود و در «خرچنگ»، بازهم با ساختاری توتالیتر روبه‌رو بودیم که برای همه تعیین تکلیف می‌کند و آدم‌ها مجبور هستند که در نقش‌هایی که جامعه برای آن‌ها تعیین کرده است قرار بگیرند، در غیر این صورت شانسی برای حیات نخواهند داشت. «بیچارگان» از جنبه‌ی مضمونی، ادامه‌دهنده‌ی همان مسیر است اما چند تفاوت اساسی دارد.

جهان رترو-فیوچریستیکِ «بیچارگان» که مبتنی بر عصر ویکتوریا طراحی شده است، شاید فانتزی و نامتعارف به نظر برسد اما از جنبه‌ی اجتماعی نزدیکی کاملی به جهان واقعی ما دارد. به همین دلیل است که سازندگان در خلق این جهان عجیب‌وغریب، خود را به یک دوره‌ی زمانی خاص محدود نکرده‌اند زیرا مبحث فیلم، معضل همه‌ی دوران‌هاست. آن را مقایسه کنید با «کشتن گوزن مقدس» که از نظر ظاهری، شباهت زیادی به دنیای واقعی داشت اما از نظر سازوکار، کاملا متفاوت و حتی خیال‌پردارانه بود، در نتیجه آنجا لایه‌های زیرین قصه را باید در چهارچوب همان دنیایی که لانتیموس خلق کرده بود بررسی می‌کردیم تا معنادار شوند.

در «بیچارگان» اما او مستقیما دنیای مدرنی که در آن زندگی می‌کنیم را هدف گرفته است و حرف‌های اصلی‌اش -به‌ویژه در نقد پدرسالاری- را هم کاملا مستقیم و رو به مخاطب می‌زند (لانتیموس البته در مصاحبه‌هایش می‌گوید که فیلم پیام مستقیمی ندارد اما احتمالا این حرف‌ها را زد تا حواشی ایجاد شده پیرامون فیلم بیشتر نشود. نسبت به سکانس‌های بی‌پرده جنسی و محتواهای فمینیستی فیلم اعتراضات زیادی شد)؛ به همین دلیل، فیلم اگرچه جستارهای متعددی را پوشش می‌دهد اما آنقدرها پیچیده نیست. وقتی عناصر تلمیحی در یک اثر سینمایی پررنگ باشند، بستر برای برداشت‌های مختلف فراهم می‌شود اما اینجا، ارزش کار لانتیموس در این است که ضمن انتقال مستقیم درون‌مایه، آن‌ها را چندبُعدی عرضه می‌کند؛ بنابراین اگر بخواهید می‌توانید از لنز فمینیستی به فیلم بنگرید اما اگر از زوایای دیگری به آن نزدیک شوید، بازهم حرف‌هایی برای گفتن دارد (خوشبختانه فیلم‌ساز چیزی را هم به شما تحمیل نمی‌کند، تفاوت «بیچارگان» با یک فیلم فمینیستی مثل «مردان» ساخته‌ی الکس گارلند -که هدف تخریب مردان را داشت- همین است.). البته عناصر نمادین هم مثل دیگر ساخته‌های لانتیموس در فیلم به چشم می‌خورند.



گادوین باکستر (ویلم دفو) دانشمندی که کابوس‌وارترین دوران کودکی ممکن را پشت‌سر گذاشته است و خودش یک قربانی محسوب می‌شود، جسد زن بارداری که خودکشی کرده است را می‌گیرد، مغزش را بیرون می‌آورد و آن را با مغز نوزاد متولد نشده‌‌اش جایگزین می‌کند. نتیجه‌ی این آزمون‌وخطای علمی، بلا باکستر (اما استون) است، زنی بالغ با مغز یک کودک خردسال. ایده‌ی اولیت جذابیت فراوانی دارد زیرا می‌توانیم رشد شخصیتی، بلوغ فکری و جهان‌بینی یک کودک و ورود او به دنیای بزرگسالی را در ساختاری ببینیم که به فیلمساز آزادی کامل می‌دهد تا موضوعات تابو را هم بررسی کند، از جمله بلوغ جنسی که سینما همیشه محتاطانه به آن نزدیک می‌شود.

لانتیموس بخش اعظمی از فیلم را به همین بلوغ اختصاص می‌دهد و آن را یکی از فاکتورهای مهم در مسیر خودشناسی می‌داند. با وجود این، افراط‌گری او در بعضی بخش‌ها قابل درک اما در عین حال به چند دلیل سوال‌برانگیز است. اگر کلیت فیلم صرف بیداری جنسی می‌شد یا چنین هدفی را دنبال می‌کرد، ایرادی به آن وارد نبود اما از آنجایی که این تنها بخشی از سفر به اصطلاح معنوی قهرمان قصه است، پافشاری بیش از حد فیلم‌ساز روی آن قابل درک نیست. البته لانتیموس صریحا دراین‌باره توضیح می‌دهد، جایی که مسئول فاحشه‌خانه -که از قضا به‌شدت رئالیست هم هست- می‌گوید: «ما باید همه‌چیز را تجربه کنیم. نه فقط چیزهای خوب بلکه خواری، ترس، غم. این چیزی است که ما را کامل می‌کند. سپس می‌توان جهان را بشناسیم، و وقتی جهان را بشناسیم، جهان از آن ما خواهد بود.» برای کسانی که با اساطیر یونان و پیگمالیون آشنایی دارند، بخش‌های فاحشه‌خانه ملموس‌تر می‌شود. در اساطیر یونان، پیگمالیون مجسمه‌سازی بود که وقتی از ماجرای تن‌فروشی زنان آگاه می‌شود، از همه‌ی زن‌ها نفرت پیدا می‌کند. او در نهایت تصمیم می‌گیرد تا «زن ایده‌آل» خودش را بسازد. ایده‌ی زن ایده‌آل ید طولایی در تاریخ دارد اما دقیقا چه کسی تعیین می‌کند که چه چیزی زن آرمانی را می‌سازد؟

بلا بی‌شک با خودش احساس راحتی می‌کند و بازخوردهای منفی به این مسائل را هم برنمی‌تابد، در اصل دلیلی که مردان قصه به او علاقه‌مند هستند، همین است که او با قراردادهای اجتماعی همخوانی ندارد، معصوم است و بی‌خبر، پس می‌توان او را به زن ایده‌آل خود تبدیل کرد اما وقتی که ماهیت شورشگر او را می‌بینند و متوجه می‌شوند که با جهان‌بینی آن‌ها منافات دارد، واکنش نشان می‌دهند. دانکن (مارک رافلو) مردی عیاش و مبتلا به دون ژوانیسم، هنگامی که باخبر می‌شود بلا با دیگران رابطه‌ داشته است، به جنون دچار می‌شود و هری (جراد کارمایکل) می‌خواهد به دخترک ضربه بزند زیرا نمی‌تواند بپذیرد کسی جهان را به شکل دیگری -و خارج از عرف- ببیند. با این تفاصیل، منطقی بود که لانتیموس برای کنار زدن دیدگاه‌های کلیشه‌ای نسبت به زن ایده‌آل، پای او را به فاحشه‌خانه باز کند، و همین فاحشه‌خانه آغازگر مسیر رستگاری و رهایی او هم باشد.

از نظر منطق روایی، این بخش‌ها به آسانی می‌توانستند با ایده‌های دیگری جایگزین شوند یا حداقل به شکلی به نمایش گذاشته شوند که فشار روانی ناشی از آن در قهرمان قصه نمود داشته باشد اما چنین نیست. در واقع حتی نمی‌دانیم که بلا فارغ از تجربه‌گرایی، آنجا دقیقا به دنبال چه چیزی است، و اگر به دنیا چیز بخصوصی است (مانند رهایی از زندان پدرسالاری)، آن را نمی‌توانست جای دیگری پیدا کند؟ آیا این قرار است نمادی برای فرایند توانمندسازی زنان باشد یا در راستای نکوهش نگاه مردان؟ بازهم تکرار می‌کنیم که لانتیموس هیچ علاقه‌ای ندارد که انتخاب‌های بلا را صحیح یا اشتباه توصیف کند و با جنبه‌ی اخلاقی‌اش هم کاری ندارد، در عوض همه‌ی آن‌ها را بخشی از سیر تکامل طبیعی می‌داند و احتمالا حرف اصلی‌اش این است که «درست و غلطی که جامعه بر مبنای آن پیش می‌رود» -و یک نوع قانون نانوشته در نظر گرفته می‌شود- جای نقد دارد و نباید کورکورانه آن را پذیرفت.

این بخش‌ها اما یک تضاد جالب هم ایجاد می‌کنند، قبل از اینکه بلا وارد حوزه فحشا شود، به‌ نوعی بازیچه‌ی دست مردان بود، و اولین قدم او در مسیر استقلال و انتخاب‌های مستقل، این است که بازهم بازیچه‌ی مردان باشد، با این تفاوت که آنجا با نوع نگاه‌های زنانه هم آشنا می‌شود، چیزی که در گذشته از آن محروم بود. اگر بدبینانه و از زاویه متفاوتی به اختتامیه فیلم نگاه کنیم، بلا حتی در پایان هم از تشعشعات پدرسالاری کاملا جان سالم به‌در نبرده است. بلا با عمل جراحی که روی آلفی (کریستوفر ابوت) -که خودش نماد پدرسالاری است- انجام می‌دهد، با اینکه به شکلی نمادین علیه آن قیام می‌کند اما آیا رویکرد او تفاوتی هم با ایدئولوژی پیشین دارد؟ چگونه می‌توان از جامعه‌ی پدرسالار عبور کرد اگر قرار است همان مسیر سابق طی شود؟ نقطه‌عطف «بیچارگان» همین است: می‌توان درباره‌ی انتخاب‌های قهرمان قصه سوالات زیادی مطرح کرد و فیلم‌نامه و درون‌مایه‌ی فیلم به اندازه‌ای غنی است که با توجه به جهان‌بینی خود به جواب‌هایی منطقی برسید.

در هر صورت، بلا از مرحله‌‌ کارگری جنسی عبور می‌کند و در پایان هم جامعه‌ی کوچک آرمانی خودش را می‌سازد، جامعه‌ای که در دنیای واقعی هرگز به واقعیت تبدیل نخواهد شد اما همه‌ی ایدئالیست‌ها و سوسیالیست‌ها آرزوی تحقق آن را دارند. این پایان‌بندی ما را متوجه دغدغه‌ی دیگر فیلمساز می‌کند که از نظر نگارنده ارتباطی هم با فمینیسم ندارد: به ما بگوید که در این دنیای سیاه، پرفرازونشیب و ناامیدکننده، باید امیدوار بود. اینکه لانتیموس فیلم خود را خوش‌بینانه به اتمام می‌رساند، با شناختی که از او داریم، شاید تعجب‌برانگیز باشد اما به وضوح نشان می‌دهد که وی به این دیدگاه باور دارد و باید اعتراف کرد که دیدگاه چندان بدی هم نیست؛ اینکه واقعیت را درک کنیم اما به جای بدبینی، امیدوار باشیم که تغییر رخ خواهد داد. بالاتر به هری اشاره کردیم، لانتیموس اواسط قصه یک شخصیت پوچ‌گرا اما واقع‌بین را به ما معرفی می‌کند که سنخیتی با این جهان فانتزی ندارد و آن هری است. هری دنیا را بهتر از همه درک کرده، از این رو، دیگر حاضر نیست بجنگد و از بشریت قطع امید کرده است.

لانتیموس آشکارا قصد مبارزه با این تفکر را دارد، به همین دلیل فیلمش را خوش و خرم تمام می‌کند. هری می‌گوید: «پیشرفت از طریق فلسفه در واقع تلاش آدم‌ها برای فرار از این واقعیت است که همه‌ی ما موجودات بی‌رحمی هستیم. آن‌گونه متولد شده‌ایم و همان‌گونه از جهان خواهیم رفت.» هری سپس دخترک را می‌برد تا گوشه‌ای از واقعیت جهان را ببیند. بلا برای نخستین بار با تصویر عینی فقر روبه‌رو و به خاطر آن دچار بحران می‌شود. البته متاسفانه این «گوشه‌ای از واقعیت» در اسکندریه، آن‌طور که باید خوب از آب در نیامده است، جلوه‌های ویژه ضعیفی هم دارد. فیلم‌سازان دیگر همچون بونگ جون-هو در نمایش چهره‌ی تاریک فقر عملکرد بهتری داشته‌اند، واکنش‌های دراماتیک بلا هم به‌عمد اغراق‌آمیز است که شاید برای هر نوع مخاطبی قابل درک نباشد، با وجود این، اشاره به فقر و اینکه تحول فکری جدی شخصیت از همین‌جا آغاز می‌شود، ضروری بود. سپس گفتگوی بعدی آن‌ها از راه می‌رسد. بلا می‌گوید «اگر جهان را بشناسم، می‌توانم آن را بهبود ببخشم.» و هری پاسخ می‌دهد «امکان‌پذیر نیست. دروغ‌های مذهب، سوسیالیسم و کاپیتالیسم را باور نکن. ما یک نژاد مضمحل هستیم. به یاد داشته باش، امیدواری شکننده است اما واقع‌گرایی چنین نیست.» بلا این واقعیت‌ها را درک می‌کند اما یک تفاوت ویژه با هری دارد، او حاضر است که دردهای جهان را به جان بخرد و برای تغییر آن بجنگد.



در باب عناصر نمادین، سفر معنوی دخترک برای اینکه رشد فکری را تجربه کند و به نقطه ثبات برسد، با مکتب‌های فکری گوناگون هم پیوند خورده است. بلا در ابتدای مسیر، هرج‌ومرج‌طلب است که از کودک بودن او نشات می‌گیرد. دخترک به شکلی آگاهانه یک آنارشیست نیست اما اقتضای دوران کودکی چنین است، بچه‌ای که از سلسله‌مراتب و قانونمندی درک درستی ندارد، در نتیجه می‌خواهد هر کاری که دوست دارد را انجام دهد. به همین دلیل است که بلا یک قورباغه را بدون احساس گناه به قتل می‌رساند اما بعدها برای فقرا اشک می‌ریزد. او در دوران بیداری جنسی، به‌ویژه پس از ملاقات با دانکن (مارک رافلو) در هدونیسم کنکاش می‌کند، اصلا از همان‌جا است که زندگی او رنگ می‌گیرد و فیلم با خروجش از خانه‌ی پدری، رنگ سیاه و سفید را کنار می‌گذارد. او به‌واسطه‌ی هری، پوچ‌گرایی را درک می‌کند و از طریق مسئول فاحشه‌خانه، با بخش دیگری از «واقعیت جهان» روبه‌رو می‌شود.

خرده‌پیرنگ‌ رابطه‌ی بلا با گادوین را هم باید نمادی برای رابطه‌ی انسان و پروردگار دانست. با اینکه لانتیموس در «بیچارگان» تا حد ممکن از پرداختن به مذهب طفره می‌رود اما در مجموع تصویر مثبتی از آن به نمایش می‌گذارد. بلا از همه‌ی تصمیمات گادوین راضی نیست اما از اینکه به او این فرصت را داده تا زندگی کند، سپاسگزار است و به خالقش عشق می‌ورزد. بلا از جایی که سفرش را آغاز می‌کند، از خدا دور می‌شود اما به یاد او است و برایش نامه می‌نویسد، در نهایت هم نزد او بازمی‌گردد. البته باز هم بسته به برداشت شما، می‌توان از جنبه‌ی نیهیلیستی به رویدادها نگاه کرد. زیرا در این جهان، روح معنایی ندارد (بلا از این طریق به وجود آمده که مغزش را به یک آدم دیگر پیوند زده‌اند) و دخترک هم در انتهای فیلم، تنها وقتی که گادوین (خدا) از زندگی‌اش می‌رود، سرانجام به آن زندگی آرمانی خودش می‌رسد.

اما استون در «بیچارگان» بهترین نقش‌آفرینی کارنامه‌ی هنری‌اش را به نمایش گذاشته است. او برای «لا لا لند» اسکار برد اما اینجا یک سروگردن بالا است، همان‌طور که سال گذشته کیت بلانشت در «تار»، فاصله‌ی معناداری با دیگر رقبا داشت (اما به شکل سوال‌برانگیزی جایزه اسکار به میشل یئو رسید). استون موفق شده است تا دامنه‌ی گسترده‌ای از احساسات انسانی را به نمایش بگذارد و این کار را با مهارت ویژه‌ای انجام می‌دهد. از دختربچه‌ای معصوم تا نوجوانی کنجکاو تا جوانی ماجراجو و در نهایت زنی بالغ و باسواد، استون همه‌ی مراحل را با ظرافت بازی می‌کند، او در این نقش غرق شده و به درک عمیقی از آن رسیده است. مارک رافلو هم پس از مدت‌ها، اینجا فرصت پیدا کرد تا استعدادهای خود را به نمایش بگذارد و ویلم دفو هم همان دفو دوست‌داشتنی همیشگی است.

«بیچارگان» را از نظر بصری باید یکی از زیباترین فیلم‌های چند سال اخیر بدانیم. فیلم‌های لانتیموس همواره حس‌وحال ویژه‌ای به مخاطب منتقل کرده‌اند اما او اینجا شما را حیرت‌زده می‌کند. فیلم از نظر فنی بی‌نقص است، هیچ نمایی بیهوده در فیلم قرار نگرفته است، موسیقی در بهترین زمان‌های ممکن و به شکلی درست استفاده می‌شود، رنگ‌بندی و تدوین فیلم تقریبا به اندازه‌ی «سوگلی» خوب است (آن فیلم در زمینه‌ی تدوین یک شاهکار به حساب می‌آید) و همه‌ی ترفندهای بصری که لانتیموس استفاده کرده است و همچنین قاب‌بندی‌های او دلیل دارد و هدف مشخصی را دنبال می‌کند. حتی اگر با ایدئولوژی‌های ترقی‌خواهانه سازندگان موافق نباشید، «بیچارگان» یک تجربه‌ی بصری فراموش‌نشدنی است که نباید آن را از دست داد.

شناسنامه فیلم «بیچارگان» (Poor Things)

کارگردان: یورگوس لانتیموس
نویسنده: تونی مک‌نامارا
بازیگران: اما استون، مارک رافلو، ویلم دفو، رامی یوسف، کریستوفر ابوت، جراد کارمایکل
محصول: ۲۰۲۳، آمریکا، انگلستان، ایرلند
امتیاز سایت IMDb‌ به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
امتیاز نویسنده: چهارونیم از پنج
خلاصه داستان: دانشمندی دیوانه به نام گادوین باکستر (ویلم دفو) جسد زن بارداری که خودکشی کرده است را می‌گیرد، مغزش را بیرون می‌آورد و آن را با مغز نوزاد متولد نشده‌‌اش جایگزین می‌کند. نتیجه‌ی این آزمون‌وخطای علمی، بلا باکستر (اما استون) است، زنی بزرگسال با مغز یک کودک خردسال. حالا دخترک باید زندگی کردن در این جهان پیچیده را یاد بگیرد.



منبع: دیجی‌مگ