چارسو پرس: آیر کلر، پژوهشگر و کارگردان آلمانی اشکال تازهای از تئاتر است. او در آثار ابژههای بیجان را به شخصیتهای نمایشی بدل میکند. این شخصیتها شاید به زبان ما سخن نمیگویند؛ اما ویژگیهای کار او به نوعی مرموز و کنجکاوبرانگیز است.
آیر کلر شب گذشته نمایش خود را در عمارت روبهرو رونمایی کرد تا به نوعی مخاطبانش را با نمایش محیطی ویژهای آشنا کند. نمایشی که شاید بتوان آن را یک طراحی دانست یا آنکه نوعی تئاتر عروسکی. با این حال شب گذشته مخاطبان با رویهای تازه روبهرو شدند.
آنچه میخوانید گفتوگوی ما با خانم آیر کلر درباره اثر «مرگ قطعی است» است. نمایشی که در آن توتفرنگیها بدل به قهرمانانان زجرکشیده خشونت بشری میشوند.
***
در گام نخست بهتر است از شما بخواهم که خودتان را معرفی کنید.مطالعات شما در تئاتر چه هست و چرا به سراغ چنین موضوعی رفتید؟
من کروگرافی خواندم و در کنار آن در حوزه هنر بصری فعال بودم. برای همین است که هنر بصری و کروگرافی همیشه در اجراهایم مسیر خودش را پیدا کرده است. در حوزه کروگرافی سعی میکنم چیزی به صورت رقص نباشد. کروگرافی خیلی مشخصی که در ذهن ماست نباشد. من توجهم بیشتر روی حرکتهای کاربردی روزانه و معمولی است که همه آدمها دارند؛ ولی سعی میکنم با دقت و ظرافت بیشتری به این حرکات نگاه کنم.
آیا به سمت Non-Dance میروید؟
از نظر محتوایی روی کارم تعصب دارم. در کارم وسواس دارم. با چیزهایی کار میکنم که در آن اشیا ابژههایی هستند که شاید دستیافتنی نیستند. به نوعی بتوانیم تجربهای روی آنها داشته باشیم که برای تماشاچی و مخاطب دستیافتنیش کنیم. برای مثال در کار «مرگ قطعی است» که امسال قرار است در جشنواره اجرا کنم روی مفهوم مرگ کار میکنم که شاید مرگ در مقام نوعی خشونت، مفهومی دستیافتنی نیست و خیلی هنوز جا نیافتاده است. اینها را روی اشیا ساده مثل مواد غذایی اجرا میکنم که شاید برای مخاطب قابلدرکتر باشد. بسیار هم تحت تأثیر این جهانی هستم که در حال حاضر زندگی میکنیم.
چرا برای این کارتان ابژه میوه انتخاب میشود؟
در این کار مثلاً گیلاس میوهای است که توجه کارم روی آن بود. دلیلش این است که اینجا نمیدانم؛ ولی در آلمان میوه لوکسی است. میوه ارزشمندی است و شاید برای همه میوه قابلدسترسی نباشد. در کنار رنگش هم که به نوعی قرمز خون آلود است. ابزارهای دیگری که استفاده میکنم ابزارهایی است که در خانه و زندگی هر کسی پیدا میشود. در آشپزخانه هر کسی پیدا میشود. همه آدمها میتوانم بگویم با این ابزارها تماس داشتند. مثلاً چاقو، شیشه عطر و اینها چیزهایی است که به نوعی هم ذهن ما و هم لامسه ما با آن آشنایی دارد و حالا این عمل روی این میوه صورت میگیرد.
هر میوهای در ما احساسی تحریک میکند. مزه، رنگ، بوی خاصی دارد. آیا این میوهها هر کدامشان در نمایش شما شخصیتی پیدا میکنند؟
تا حدی بله. این چیزی که شما گفتید در مورد گیلاس هم همینطور است. گیلاس هم به نوعی شاید پسزمینه ذهنی خاصی به ما دهد. حداقل در فرهنگ من چنین است. در کنارش سعی میکنم این را به گونهای استفاده کنم تا این اتفاق و پروسهای که قرار است برای این میوه رخ دهد، این خشونتی که قرار است بر این میوه واقع بشود، در ذهن مخاطب شکل بگیرد. یعنی شاید به حالت عادی یک عمل خشونتآمیزی نباشد. شاید ما گیلاس را هر روز در آشپزخانه نصف کنیم یا زیر پایمان له شود؛ ولی این پروسهای که در ذهن تماشاچی و به خاطر فرم کاری اتفاق میافتد که من انجام میدهم. این خشونت را در ذهن مخاطب بیدار میکند.
من فیلم کوتاهی دیدم که در آن کارگردان حتی خوردن میوه را آنقدر برجسته میکند که آن خوردن هم خشونتآمیز جلوه میکند. خیلی ظاهر خشنی خواهد داشت. حتی چندش آور نشان داده میشود. کاری که همه ما انجام میدهیم؛ ولی یک تصویر غیرزنده است. در اجرای شما هم چنین وضعیتی پیش میآید یا نه؟ یک احساس دیگری را ادراک میکنیم؟
دقیقاً برعکس چیزی که شما میگویید. به خاطر اینکه من سعی میکنم احساسات تماشاچی برانگیخته شود و آن کنشی است که خشونت نام دارد. سعی میکنیم روی آن تمرکز کنیم؛ ولی در کنارش نوع فرم من، نوع کنش من، بازی من، نوع برخورد من، کاملاً خشونت را نمایش دهد. سعی میکنم در شیوهای اتفاق میافتد که من شخصاً به عنوان کسی که دارم چنین عملی را انجام میدهم، تاثیری بر ذهن مخاطب بگذارد. با این پروسهای که اتفاق میافتد، اثر نگذارد؛ بلکه این خود اتفاق باشد که تأثیر بگذارد. به خاطر همین است که سعی میکنم خودم به نوعی فاعل بودن را از خودم حذف میکند.
شاید یک نفر از شما بپرسد در دنیایی که همیشه درباره مرگ صحبت میشود و به خشونت فکر میشود، چرا هنرمندها هم باید در مورد این قضیه صحبت کنند؟
به خاطر اینکه فکر میکنم در زندگیهایمان خیلی بیش از حد در جریانش هستیم و در این موقعیت ناخواسته یا خواسته قرار گرفتیم. مرگ مفهومی است که میتواند هم خشونتبار باشد یا خیلی آرام باشد؛ ولی حقیقتش این است که به خاطر خود مفهوم مرگ این اتفاقاً خیلی بیش از حد در فکرمان هست. شاید هیچ تفکر فعالی نسبت به آن نداریم، یعنی بیشتر ایدهای است که در ذهن آدمها میچرخد و شاید خیلی در همان حالت مانده است. من سعی میکنم که یک رویکرد فعال نسبت به مرگ داشته باشم و در کنارش هم از جایی میآیم. مثلاً در اورپا ما خیلی درگیر جنگ نیستیم؛ ولی در این حال ما هر روز داریم اخبار جنگ و خشونت و مشکلات این چنینی را روزانه میبینیم و این دقیقاً همان موقعیتی است که عادی شده است. من هم به عنوان یک هنرمند رویکرد خودم را دارم. در مواجه شدن با این قضایا مسلماً متفاوت از رویکردی میاندیشم که یک خبرنگار یا یک نویسنده میتواند داشته باشد؛ ولی من هم فکر میکنم که این رویکرد من است و لزوماً هم لازم نیست که یک هدف درست یا غلطی در آن باشد. این بیشتر آن هنرم است که بیشتر روی این موضوع باید فعالش کنم و عملی کنم و همین عمل بریدن میوهها و بلایی که سر این مواد غذایی میآورم در نهایت برای تماشاچی و برای مخاطب روی اعصاب است؛ چون ما یک حدی داریم. با بلایی که سر میوه میآوریم، مثلاً کرفس را آرام آرام خرد میکنید این یک حد مشخصی است. یک نفر یک کنش دیگری که شاید در ذهن ما خیلی معقول نیست روی کرفس انجام بدهد میتواند روی اعصاب باشد.
کلیت حرف شما این است که وظیفه هنرمند جلوگیری از عادیسازی و عادی شدن پدیدهها برای مردم است.
تا حدی نمیدانم هنرمند تا چه حدی میتواند دنیا را عوض کند؛ ولی چیزی که من معتقد هستم این است که هنرمند میتواند پرس پکتیو مخاطب را تأثیر بگذارد و برای همین است که من می گویم در اجرای من در نهایت هیچ آسیبی نمیزند در نهایت شاید آن خشونتی که ما فکر میکنیم برای ما مشخص است در ذهنمان ایدهای که از خشونت داریم در حقیقت اتفاق نمیافتد؛ ولی سعی میکنم این را فعال کنم. این ایده و فکر را بتوانم به صورت عملگرایانه نشان بدهم که باعث شوم از آن فرمی جدا شود که قبلاً در ذهن مخاطب بوده است و یک مقدار از ذهن خارج شود. برای من خیلی جالب و جذاب است که بدانم که اجرای من در تهران چه تصویری در ذهن مخاطب ایجاد میکند؛ به خاطر اینکه کاملاً یک پیش زمینه ادبی و فرهنگی متفاوت دارد و شاید آن فعلی که من دارم انجام میدهم در ذهن یک مخاطب اروپایی چیزی را ایجاد کند؛ ولی در ذهن مخاطب ایرانی با توجه به این پیشزمینه یک تصویر دیگری باشد. برای من خیلی جذاب است که بدانم این چه هست. برای اینکه متوجه بشویم که حوزه کاری ایشان چه هست. مثلاً من یک پروژهای را انجام دادم با کودکان و آشپزها و با یکسری مواد غذایی ،مثل همین میوه و غذا و اینهایی که در اختیارشان قرار دادم. از بچهها خواستیم که یک تصویری از فاجعهها بسازند. برای مثال از زلزله یا سقوط هواپیما یا فوران آتشفشان و اینگونه تصاویر را از بچهها خواستیم. اینها را با مواد غذایی خلق کنند. در کنارش هم از یک گروه آشپز خواستیم که همین کار را بکنند. آنها ظرافت بیشتری خرج کردند.یک منویی درست کردند با این عنوانها مثلاً زلزله و در نهایت مخاطب و تماشاچیها را وادار میکردیم که بخورند. البته وادار غلط است. اینها برای تماشاچی در معرض خوردن قرار میگرفت. این به نظرم خیلی کمک میکند. پروژه جدیدم در برلین است که روی آن کار میشود و به زودی اجرا میشود. راجع به فیزیک کوانتوم است و دقیقاً چیزهایی که دستیافتنی نیست را بخواهیم دستیافتنی کنیم مثلاً اتمها مولکولها چیزهایی هستند که برای ما قابلفهم و قابللمس به حالت عادی نیست. حالا اینها را میآوریم و سعی میکنیم در پروسه با میوه قابل لمس شود و یکسری چیزهایی که دیدهشدنی نیست و ناپیداست را برای مخاطب پیدا کنیم.