چارسو پرس: گروه تئاتر اگزیت- مجید اصغری:
ارزشگذاری منتقد: یک ونیم ستاره - قابل تأمل
پیش از آن که نقد و بررسی اثر را شروع کنم، لازم است به نکاتی اشاره شود. اول این که کارگردان نمایشی که قصد داریم به تحلیل و واکاوی اثرش بپردازیم از جمله طراحان گرافیک برجسته و مطرح کشورمان است. فارغ از این که وی در بیش از سی جشنواره بینالمللی در زمینه تخصصی خود شرکت داشته و عناوین معتبری نیز کسب کرده، اینک بر مسند کارگردانی تئاتر نشسته و اتفاقا چه خوب. اما دوستان در نظر داشته باشند که ما پیش از این که با صاحب اثر مواجه باشیم، با خود اثر برخورد داریم و اساسا مساله نقد نیز اثر است تا صاحبش. اگر قطعات یک اثر به خوبی چیده شده باشد، ناگزیر ما را به اعماق وجود صاحب آن هدایت میکند و این گزاره از جمله موهبات یک پدیده هنری است. پس با این حساب اگر روزی شنیدید که مثلا علی دایی بنا کرده به کارگردانی کردن یک نمایشنامه، باید فارغ از سابقه و شهرت او در میان مردم به اثرش بپردازیم. نکته دوم یک قدردانی است از عوامل گروه اجرایی به خاطر احترام به مخاطب به واسطه یک بروشور خلاقانه که به مانند یک کتابچه دستورالعمل، راهی میشود برای رسیدن صحیح به اثر و بیشتر لذت بردن از آن.
آن چه در نمایش به مخاطب عرضه میشود، تمیز است و ساییده شده. نه شلختگی دارد و نه اختگی. ثابت نیست و میزانی دورانی دارد که بسترساز یک توهم و خیال است. خیالی پر از کد، نشانه و شناسنامه با تنپوشی پر از ابهام، سوال و طرح معما. اثر فاصله خود را با مخاطب میشناسد و بر این اساس نه آزارش میدهد و نه رهایش میگذارد. این سرآغاز ورود به یک حالت کُما گونه است که پا به پای راوی به آن قدم میگذاریم. حالتی که «خیال میکنیم» چشمانمان باز است. اما ما با یک راوی طرف نیستیم. اثر به شکل رازآلودی روایت دو راوی از یک حادثه را در هم میآمیزد به طوری که ناپیداست که راوی دو «مرد کافهچی» در نهاد راوی یک «مهسا ریاضی» است یا بالعکس. مهسا توهم مرد کافهچی است یا بالعکس؟
همانطور که انتظار میرفت نمایش پر است از طرح و نوشتههای گرافیکی که گاه فضاساز هستند و گاه فضاشکن. گاه نشانی از توهم میشوند و گاه کارکردهای تجملاتی نمایشی پیدا میکنند. با این تفاسیر اگر به فرض فضای توهم و معما گونه در اثر شکل گرفته باشد، سوالی که این جا یقهی ما را ول نمیکند این است که آیا ما در وهله اول با انسان مواجه هستیم یا با توهمش؟ این بدان معنا نیست که نویسنده باید از روز میلاد تا وفات شخصیتش و هر آن چه در این فاصله رخ داده را برایمان نمایشی کند، ابدا. اما وی باید ما را با «مساله» شخصیتش پیوند دهد. اگر این پیوند لنگ بزند، همراهیای با شخصیت صورت نمیگیرد و در ادامه همه رشتههای کارگردان برای فضاسازی وهمآلود پنبه میشود. تنها اشارهای که در رابطه با راوی اصلی «با صدای صابر ابر» میشود این است که او دارد از کافهاش میگریزد، چرا؟ چون او در غروبهای سرد پاییزی دلتنگ میشود و بس. آیا این گزاره چیزی جز یک مساله شبهروشنفکرانه جا مانده از جامعه است؟! صابرابر یا همان کافهچی جنگل یکریز دم از تشریح ترسهایش میزند. یکی سقوط و دوم خرگوشهای دُس اخوس. در ادامه نیز مبسوط توضیح میدهد که این خرگوشها ترسی ندارند بلکه درواقع این موجودات خودِ ترس هستند. یعنی کارگردان با توجه به ترس راوی از سقوط و قصد کوچ کردنش با هواپیما و تشریح خطر خرگوشها، فیلتری از ترس و خطر به همراهی نوعی هوشیاری و آگاهی را مقابل چشمانمان میگذارد.
اما آیا این ایده عملیاتی میشود؟ پاسخ منفی است؛ چرا که ما وقتی پیوندی با یک شخصیت و دغدغههایش نداشته باشیم، ترسش برای ما محسوس نمیشود. از طرفی نمیتوان این موضوع را هضم کرد که منظور کارگردان از خرگوشها و سقوط در این نمایش، صرفا تشریح حالت پرواز و کلاس زیستشناسی نیست بلکه نوعی دور زدن سانسور است. به همین دلیل فضای نمایش وارد ورطهای از حرکات، نریشنها و توهماتی میشود که با منِ مخاطب کار نمیکند و بیتاثیر میماند. اما همین که اثر از تحرک لازم و ریتم مناسب برخوردار است، خود جای شکر دارد. به واقع اثر این پتانسیل را داشت تا مانند بسیاری از آثاری که این روزها به اسم هنر آوانگارد، دست به شامورتی بازی میزنند و حتی مخاطب را مورد آزار و اذیت قرار میدهند، چنین و چنان شود اما خوشبختانه اثر اندازه دهان خود را میشناسد و خود را از آن چیزی که هست بزرگتر و فاخرتر نشان نمیدهد. وقتی ما از یک فرد، مساله و دغدغهاش را بگیریم، دیگر آن فرد دلیلی برای ابراز به خود نمیدهد. دیگر برای رسیدن به اهدافش تلاش نمیکند چون نه هدفی دارد و نه نیازی. نه اعتراضی دارد و نه کنشی. تئاتری که انسان بیدغدغه تحویلمان میدهد، یا زیربار سانسور کمر خم کرده و یا کیلومترها دور از خود و جامعهاش زیست میکند. کارگردان برای ما معمایی را طرح میکند که حتی خودش نیز قادر به پاسخگویی به آن نیست و اساسا چنین مسالهای نیز ندارد. به همین دلیل است که متوسل میشود به فضاها و تصاویر صرفا تکنیکال و گرافیکی که نه به کارکرد مفید میرسد و نه فرم میپذیرد.
بیشتر بخوانید
نقد نمایشهای روی صحنه
در نمایش ضربالمثلی گفته میشود با این مضمون که «ما تا آخر عمرمان زنده میمانیم» و کارگردان در این جهت خیالها و توهمات را پیش میبرد که الزاما این طور نیست و ما در طول حیاتمان ممکن است بارها و بارها مرگ را تجربه کنیم. اما چگونه انجام دادن این ایده مهم است که در این جا صرفا توسط چند خط نوشته به صورت اسلاید در پردهای در عمق صحنه به نمایش درمیآید. همین یک فقره ممکن است باعث مرگ مخاطب شود و او دیگر مایل نباشد که اثر را دنبال کند. اما به عنوان تجربههای آغازین کارگردانی، همین که مخاطب را مورد آزار قرار نداده، به شعورش توهین نمیکند و چهارچوب متانت خود را حفظ میکند راضیکننده است اما نمیتوان این اثر را در قامت تئاترهای تجربی و اکسپریمنتال نگاه کرد چون همانطور که عارض شدم دغدغه چنین موضوعی را ندارد. باری ورود افرادی چون فرهاد فزونی به عرصه کارگردانی تئاتر و حتی فیلم در یک نگاه فراگیر، هم برای تئاتر مفید است و هم اثرگذار. این روند مستدام باد.