بهرام بیضایی در مملکتم نیست. او دورتر، بسیار دورتر از اینجا، در آمریکا و در دانشگاه استنفورد در ایالت کالیفرنیای آمریکا روزگار میگذراند تا ما تنها نظاره کنیم سپیدی موهایش را پسِ پشتِ صفحهای نیمهروشن، وقتی همه تمنایمان دیدار اوست در صحنهای که از حال، خالی است.
پایگاه خبری تئاتر: در تارنمای تصویری دانشگاه استنفورد، بخش برنامه مطالعات ایرانی، نماهنگی از نمایش «چهارراه»، کار جدید «بهرام بیضایی» گذاشته شده است. تصویر آغازین، «مژده شمسایی» را با دستی بر شانهاش نشان میدهد که در چادری سیاه نشسته است. بازیگران جوان در هراسی، نگاه به سقف دوختهاند؛ یکی دست بر دهان دارد و دیگری مراقب است تا به او نرسیم. دستها و نگاهها، سخنهای دهانهای بستهای هستند که باز ماندهاند. موسیقی نمایش روی تصاویر پیش میرود. بازیگران جوان، همچنان دست بر سقف نمایش میکشند تا ناگاه چهرههایی تند و عبوس به سرعت روبهرویمان تغییر کنند، نگاه هرکدام بهجای دیگری مینشیند با صورتی دیگر. مژده شمسایی در آخر، نگاه برمیگرداند و تصویر روی قدمهای تند و بیوقفه شهروندان در چهارراه خیابانهای شهر آغاز میشود. شمارش قدمها از دست درمیآیند تا خطوط یکیدرمیان روشن و تاریک، تنها نشانِ محلِ حرکتِ عابران پیاده باشند از همان چهارراه خیابانهای شهر. تاریخ هفت اجرا با عنوان قرمزرنگ نمایش بهرام بیضایی، پایانبخش تصاویر است: «چهارراه»
صفحه نیمهروشن روبهرو
بهرام بیضایی در مملکتم نیست. او دورتر، بسیار دورتر از اینجا، در آمریکا و در دانشگاه استنفورد در ایالت کالیفرنیای آمریکا روزگار میگذراند تا ما تنها نظاره کنیم سپیدی موهایش را پسِ پشتِ صفحهای نیمهروشن، وقتی همه تمنایمان دیدار اوست در صحنهای که از حال، خالی است. از نمایشهای مکتوب بیضایی، تنها تعداد اندکی فرصت نمایش پیدا کردهاند. «چهارراه»، نام نمایش جدید او، در سالهای اخیر نوشته شده و با همین تعداد اجرای اندک در دانشگاه استنفورد، سالن را از تماشاگر پر کرده است. اما چرا و به چه دلیل باید انتظار کشید تا دوباره سالنهایی مانند تئاتر شهر یا تالار رودکی، تماشاگر اجرائی دوباره از بهرام بیضایی باشند؟ پاسخ، هم برای مخاطبان آثار بیضایی مشخص است و هم برای صادرکنندگان مجوز اجرا، اما بهتر دیده میشود تا خودمان را سرگرم کارهای دیگر کنیم و فراموشی این دیدار را برسانیم به آرزوهای ناممکن تا حتما اجازه گرفته کار کنیم و بیاجازه به خاطر آوریم.
چهارراه هر ور باد
بیواسطه یاد این بخش از کلام شاملوی بزرگ میافتم که ما وسط چهارراه هر ور باد ایستادهایم تا خدا را در پستوی خانه نهان کنیم، مبادا گفته باشیم دوستش میداریم. نگاه میکنم چگونه مژده شمسایی و دیگرانی که لیاقتش را یافتهاند، در صحنه نمایش متن دیگری از او را بازی میکنند. درحالیکه بازیگران باتجربه نمایش در ایران بدون درنگ منتظر اجرائی از بیضایی هستند تا در آن بازی کنند، دستخالی به خانه بازمیگردند. طراحان صحنه، گریمورها و آهنگسازان به اشاره او نگاه میکنند تا کنارش بیایند. چقدر جای او اینجا خالی است. جوانان هنر نمایش پابهپای صحنهگردانی مملکتداران ما پیر میشوند در صحنهای که از برای آنها هست و نیست. هست، چون پا در نمایش دارند و نیست، چون سر را یارای ایستادن ندارند در برابر فرمان نبودن و نیستشدن.
روز میگذرد
آخرین نمایش کی بود و کجا؟ سالن تئاتر شهر یا تالار رودکی؟ کدام صحنهآرایی، اینچنین بازی آخر را رقم زد؟ درست است، «ما همه خوابیم» پای نمایش «شب هزارویکم»! «مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین» در تابستان سال 1384 و «افرا یا روز میگذرد» در زمستان سال 1386 نمایشهای آخر بهرام بیضایی در ایران بود و پس از آن فیلم «ما همه خوابیم» ساخته او در سال 1387 نمایش داده شد و این فیلم آخرین کار او در ایران بود. پس از آن در نیمه سال 1389 بیضایی به دعوتِ دانشگاه استنفورد همراهِ همسرش، مژده شمسایی، به آمریکا رفت و در این دانشگاه مشغول تدریس و تحقیق شد. برای شنیدن و دیدن روایت زنان سرزمینم چه کنم وقتی میخواهم از گلوی مرد سپیدموی تئاتر و سینمای ایران بشنوم بر همه ما، هم زنان و هم مردان چه رفته است؟ چهرههای بنام فرهنگ و هنر ایران یکییکی بر سالهای عمر اضافه میکنند و ما جمع روزها و شبها را گرد میآوریم و نتیجه چقدر نابرابر است که اینهمه عمر را اگر جمع کنیم، شاید به یکسال از آنهمه تجربه هم دست پیدا نکنیم.
شاید خوابم را ببینم
به قول زندهیاد «علیشاه مولوی»، بروم شاید خوابم را ببینم. پای آن سردابه تاریک، نشسته بر رفِ برآمده بر دیوار خانه، پنجره کوچکی است که در خوابهای ما، تلاش ناگزیر برای فرار از کابوسهای شبانه میشوند. «رضا قاسمی» در کتابش خبر از نگاهی داد که همیشه؛ چه روز و چه شب بالای سر ما، نگاهمان میکند و راهی به رهاییمان نیست از آن. تماشای نمایشی از بهرام بیضایی با آنکه بالای سر، نگاهی خیره داریم همان خواب شبانه میشود. پیر شدیم مانند موی سپید بهرام بیضایی.
پیر شدیم و دیدارش را باید به ناکجاآباد بسپاریم وقتی شوق او برای یاددادن و یادگرفتن دورتر، بسیار دورتر از اینجا پای همان مملکتی خرج میشود که آقای رئیس دولت مملکتم خطاب و عتابش را به فلان مقام آمریکایی نثار کرد که تو را به مملکت ما چه کار؟ رئیس دولت مملکتم برخلاف من، قرص و محکم حرف میزند، اما آیا به خاطر میسپارد که چه به دست میآورد و چه از دست میدهد؟! من اما، دستم مانند درونم برای نوشتن در این آسمان نیمهتاریک میلرزد. درست روبهروی همین صفحه که تنها قرارگاهم برای تماشا شده. خم میشوم نزدیک آسفالت تا پاهای شهروندان را شماره کنم که چگونه شمارش آنها از دست درآمده در این «چهارراه» شلوغ. روزگار غریبی است نازنین!
[video width="640" height="360" mp4="http://teater.patris.online/wp-content/uploads/2018/06/چها-راه-بهرام-بیضایی-1.mp4"][/video]
https://teater.ir/news/13456