پایگاه خبری تئاتر: اگر دامنه دانش تماشاگران فيلم «سرگيجه» آلفرد هيچكاك آنقدر گسترده است كه ميدانند آقاي اسكاتي قهرمان به طور ناخواسته وارد يك رابطه عاشقانه عميق شده است، آيا گستره آگاهي ما نيز درباره شخصيت اصلي «گناهكار» يعني اسگر به همين روشني است؟ روايت گوستاو مولر در زمان هشتاد و پنج دقيقهاي داستان يك پليس در بخش پاسخگويي تماس اضطراري و در شهر كپنهاگِ دانمارك است. در حقيقت، شالوده اين روايت بيشتر بر مركز قاب و در نماهاي نزديك، بسيار نزديك، نورپردازي مناسب، بهرهگيري از عنصر قدرتمند روايي تشابه و تكرار برخي واكنشها پيريزي شده است. در بافت داستانِ فيلم و پس از گذشت بخشي از يك پرده كوتاه در داستان فيلم، از دلِ كشمكشي زناشوهري، نخستين تماس يك زن بهنام ايبن است كه برخي عناصر تكرارشونده ساختار روايت بدل به نوعي تفاوت در عناصر تكرار موتيف تماسها ميشوند زيرا كارگردان از طريق كمالِ ايجاز ِچند ديالوگ، تفاوت لحن و محتواي خاصِ سخنان ايبن، ژست و حالات افسر پاسخگو با ساير تماسهاي اضطراري چنين تنوعي را در فرم روايت گنجانده است و از همين نقطه است كه نخستين بحران و آغاز قطعي كشمكشهاي پيرنگ اصلي رقم ميخورد. پس از اين گرهافكني، محدود كردن لوكيشن حاكم بر فضاي فيلم، تار كردن فضاي پشت سر اسگر در بيشتر قابها، اوجگيري بحرانها با ريتم نسبتا كند صورت ميگيرد. در اين فيلم، تماشاگر نظارهگر يك سيستم بسيار مجهز در پاسخگويي به تماسهاي اضطراري است كه در عين ترسيم موج انواع بزهكاريها تماشاگران هم از درك پيچيدگي حقيقت بزهكاريها و راز دروني انگيزه برخي بزهكاريها بهتزده ميشوند. اما كارگردان در ترسيم شخصيت اصلي يعني اسگر براي نشان عمق درگيري او با وضعيت مبهم بزهكاري و تثبيت اهميت كاركرد اسگر در ساختار پيرنگ اصلي و خرده پيرنگ، حتي از نمايش اشخاص و فضاي بيرون پرهيز كرده است. با حاكميت زمينه جنايي احتمالي و آفرينش تعليقها در ميانه روايت و تشديد برخي ديالوگها غافلگيرانه جهت كشمكشها را به سمت ديگر ميكشاند كه همچنان اندكي مبهم است. اينجا است كه ياد سخن شوپنهاور فيلسوف نقل ميافتيم: عشق در هر ساعتي جديترين اشتغالات را بر هم ميزند و گاهي براي لحظهاي حتي بزرگترين اذهان را فلج ميكند. آيا ذهن و اشتغالات خطير مسوول تماسهاي اورژانسي معطوف به كلمات عاطفي يك زن شده است؟ نمادهاي زخم انگشت زخمي اسگر به عنوان نماد زخم ترك همسر و زخم قتلي كه به آن دچار شده و سپس رد و بدل شدن كلمات عاطفي ميان اسگر و ايبن، گمانهزني و تعليقي را در مسير آفرينش يك معلول مهم يعني عشق اسگر به ايبن گزارش ميدهند. اما اين پايان ماجرا نيست زيرا معلولي كه شايد سبب ميشود روايت گوستاو مولر از يك پايان بسته سر باز بزند درگيري مجدد دو تنش دروني متفاوت و پيچيده در درون خود اسگر است؛ يعني اگرچه در ساحت خودآگاه، اسگر براي تداوم زندگي ايبن كنارشوهر سابقش تلاش دلسوزانه هم دارد اما ميزانسن بهوسيله واپسين نماهايش با ايجاد يك ژرفنمايي دراماتيك در واكنشهاي اسگر، احتمالا تداوم يك عشق در ژرفاي ناخودآگاه اسگر براي تماشاگر برملا ميشود.