پایگاه خبری تئاتر: فيلم «هشت نفرتانگيز»، همچون «جانگوي از بند رهاشده»، دگربار تارانتينو را به بطن ژانر وسترن ميكشاند؛ اينبار يك وسترن به سبك و سياق وسترنهاي شمالي، آنجا كه مناظر سردِ كوهستاني/ جنگلي و مملو از برف و سرماي ايالات شمالي (مشخصا در اين فيلم، ايالت وايومينگ) بستر داستاني و چشماندازهاي بصري فيلم را شكل ميدهند؛ چنانكه نماهاي آغازين تارانتينو نيز در لانگشاتهاي زيبا و سحرانگيز به استقبال آن ميروند. در نظاره دليجاني كه از ميان مسيرهاي صعبالعبور به دشواري و آهستگي راه خود را ميگشايد و البته تصويرِ نماديني از صليبي فرورفته در برف و يخ كه گويي پيشاپيش خبر از ورود دليجان به برهوت نفريني و سرزميني ملعون دارد؛ دليجاني كه ميكوشد خود را به شهر «رِد راك» (يا صخره سرخ كه خود قادر است استعارهاي از دوزخ نيز باشد) برساند.
همين دليجان و رويارويي يك مامور اعدام- كه زن تبهكاري به نام دِيزي دامرگو را به مقصد «رِد راك» همراهي ميكند- با مسافراني بينراهي (ابتدا، سرگرد فراري سياهپوست و سپس كلانتر جوان آينده «رد راك») كمابيش مانند ارجاعي به «دليجانِ» جان فورد جلوه ميكند. دو فصلِ نخست فيلم، اينچنين در فضاي دليجان، گفتوگوهاي پُر طول و تفصيل (اكثرا آميخته به طنز و هزل) و معرفي نسبي شخصيتها ميگذرد. و در واقع، طي همين دو فصل است كه ميتوان دريافت اين ميزان از اتكا به ديالوگ و ارايه دادهها و اطلاعاتِ شخصيتي/روايي به واسطه مكالماتِ پيوسته تا چه اندازه فيلم را كمرمق ميكنند و عملا آنچه در سطحِ تصوير ميبينيم چيزي نيست مگر شمايلسازي خاص شخصيتها و ضربوشتمِ دِيزي توسط مردان كه هيجان مقطعي به همراه دارند. لحظاتِ هيجاني و آني كه دشوار بتوان به دليل شيوه بازنمايي خشنش حتي به مثابه هجويهاي بر خشونتِ مردانه تلقياش كرد.
با فصل سوم و ورود به «مغازه ميني»، فيلم تماما خود را از فضاي بيروني و بستر مرسوم سينماي وسترن جدا ميكند و عملا در فضاي داخلي و محدود مغازه متمركز ميشود؛ مسالهاي كه خصلتي تئاتري را- مشخصا با توجه به نحوه چيدمان صحنه- به همراه ميآورد و در واقع، با همين فصل سوم است كه قادر به پيگيري شباهتها و تاثيراتي از نمايشنامه «تلهموشِ» آگاتا كريستي بر ساخته تارانتينو نيز هستيم؛ نمايشنامهاي كه شخصيتهاي آن نيز به دليل سرما و برف سنگين در مهمانخانهاي پناه ميجويند و بعدتر مشابه آنچه در پايانِ اين فصل و در فصل چهارم شاهدش هستيم پاي «معماي قتل» و سوءظن به ديگر شخصيتها را پيش ميكشد. حضور شخصيتهاي جديد در مغازه و سررسيدنِ سرنشينانِ دليجان بار ديگر كماكان بر پايه ديالوگهاي پياپي- آشكارا، با محوريتِ تقابل شماليها و جنوبيها و بحث نژادپرستي- ادامه مييابد تا آنجا كه حتي پس از طي حدودا يك ساعتونيم از زمان فيلم همچنان در حال گوش سپردن به ارايه دادههاي روايي و پسزمينههاي شخصيتي هستيم. اين مساله، بهطور اخص، در لحظه بازگويي داستانِ جنونآميزِ وارن و پسرِ سرهنگ نمود مييابد؛ آنهم وقتي كه ناگهان تارانتينو تصميم ميگيرد برخلافِ روند فيلم، تصاوير اين داستانِ شنيع را صرفا براي شوك به مخاطب، اينبار نه فقط به نحو كلامي بلكه به طور بصري احضار كند و گويي با ترسيمِ چنين تصويري از مرد سياهپوست عملا بحثِ ضدنژادپرستي در فيلم را نيز نقض ميكند.
همين شيوه كاربردِ تمهيداتِ آني و يكباره روايي/بصري را ميتوان در ابتدا و انتهاي فصل چهارم به وضوح دريافت؛ آنجا كه تارانتينو ناگهان بر پايه شگردي پستمدرنيستي، صداي يك راوي داناي كل را احضار ميكند تا با يك فلاشبك به صحنه پيشين، جنبهاي از نظر پنهان مانده را تصوير كند كه عملا بدل منطق بنيادينِ اثر نميشود؛ يا وقتي در پايان، با حركت تيلت به پايين حضورِ شخصيت پنهان زير مغازه را رو ميكند كه تماما نسبت به حضورش بياطلاع بوديم. اين در حقيقت، ترفندي شوكآور، ضد-تعليقي و يك تروكاژ و رودستزدن به مخاطب است كه راه فرار را براي ادامه داستان باز ميكند. و تازه با فصل پنجم است كه تارانتينو به صبح آن روز فلاشبك ميزند و ماجراي چهار غريبه و سرنوشتِ صاحبانِ مغازه را برملا ميكند.
در نهايت، اينطور نشان ميدهد كه تارانتينو صرفا عمده فيلم را وقف گفتوگوها و آشكارسازيهاي ناغافل ميكند تا زمان فيلم را كش بدهد و فرجام را به تاخير اندازد و تمامي اين مقدمهچينيها را تنها بر پايه لحظاتِ كشتار و خشونتهاي تكاندهنده گرافيكي جمعبندي كند و نمايشهاي جنونآساي مفرح بسازد؛ مسالهاي كه به گونهاي افراطي در فصل پاياني نمايان ميشود. وقتي وارنِ مجروح، سرِ جودي را با شليك گلولهاي متلاشي ميكند و خون او را بر چهره ديزي ميپاشد و هر از گاهي در كنار بازيهاي كلامي كلانتر و ديزي خندههاي ساديستي سر ميدهد، يا وقتي كلانتر به ديزي رودست ميزند و بعد نقش بر زمين ميشود تا صرفا به يكباره- در اوج استيصال وارن- تيري به زن شليك كند. در پايان، آن تصويرِ با جزييات از بهدار آويختنِ ديزي فرا ميرسد كه حتي نميتوان به صراحت گفت تارانتينو آيا سعي در نقد همدستي مرد سياه و مرد سفيد عليه يك زن را دارد يا آنكه بيتوجه به چنين حساسيتي همداستان با چنين كنشي ميشود. در پايان، وارن و كلانتر، هردو مجروح بيآنكه راهي به «رد راك» يافته باشند، از پاي درآمدهاند و كلانتر نامه دروغين آبراهام لينكلن را- با تيلت به بالاي دوربين بر زن حلقآويز- ميخواند. آيا اين نمايي كنايي از آزادي است؟ شايد اما به قول جان راث پس از آگاهي از حقه وارن ميتوان گفت: «اسمش رو هرچي ميخواي بذار، من بهش ميگم يه حقه كثيف».