پایگاه خبری تئاتر: مدتها بود كه كار كردن در «برادوي» و «هاليوود» مايه تمسخر بود. مردم با شور و اشتياق از «روياي شب نيمه تابستان» كه اوايل دهه 70 در استراتفورد، لندن و نيويورك روي صحنه بردم، صحبت ميكردند آنوقت بود كه پنهاني لذت ميبردم و ميگفتم تجربهام در برادوي بود كه اجراي اين نمايش را ممكن كرد.
در آن زمان هر سال دليلي براي سفر به نيويورك جفتوجور ميكردم. تئاتر لندن دولتي، تغييرناپذير و متعلق به طبقه متوسط بود و برادوي در نقطه مقابل آن قرار داشت و آدمها، روشها و زندگيهاي جديدي را به سوي خود فراميخواند. البته هدف بيرحمِ هميشگياش، موفقيت بود: آگهيهاي گسترده براي شب افتتاحيه نمايش يا در غير اين صورت نمايش شانسي براي بقا نداشت. در عوض تمام استعدادهاي درخشان به برادوي كوچ ميكردند. همه آثار هم موزيكال نبودند؛ آثار غيرموزيكال هم استعدادهاي درخشان جسور را به سمت خود ميخواند- مثل آرتور ميلر، تنسي ويليامز، ادوارد آلبي- و كارگردانان پيشگامي مانند اليا كازان.
اما آهنرباي اصلي تئاتر نيويورك، آثار موزيكال بود. بعد از سالها كه به سرگرمي راحتي براي تاجران خسته و همسرانشان بدل شد، نمايشهاي موزيكال «اوكلاهاما!»، «آرام جنوبي» آمد و سرانجام نوبت به «داستان وست سايد» و «مردها و عروسكها» رسيد كه همه را انگشت به دهان كرده بود. در اين مورد الگوي شكسپير مجسم شده بود: هرگز ايجاد حس همدردي را در ديگران فراموش نكن. در اين صورت است كه اثري موفق و محبوب ميتواند گرداگرد دنيا اجرا شود و اسم موسسه تئاتري را سر زبانها بيندازد.
براي من، دو تجربه از برادوي جدانشدنياند؛ يكي نخستين بازديد آكروباتهاي چيني بود. آنها ثابت كردند روش نشان دادن پريهاي آسماني اين نيست كه لباسهاي زيبا و شفاف تن بازيگرها كني. بايد با حركات آكروباتيك كه اجراگر به راحتي انجامشان ميدهد، سبُكي پريها را در ذهن مخاطب شكل بدهي. اثر ديگري كه روشنم كرد اجرايي بود كه از جروم رابينز ديدم. براي اين موزيكال، برترين طراحان حركات موزون را فراخوانده بود تا جان تازهاي به روال معمول «اپرت» بدهند و به اين شكل اجراگرهايشان را به شيوه خودشان پرورش بدهند. رابينز پيش از آن هم يكي از الهامبخشترين هنرمندان موسسه «باله نيويورك سيتي» بود. نام اثر جديدش «Dances at a Gathering» بود. گروه كوچك اجراگرها در كنار پيانويي ديده ميشوند. پيانيست شروع به نواختن نخستين نتهايي ميكند كه متعلق به جهان باله هستند؛ شوپن. اجراگرها همگي لباسهاي ساده، سفيد و روزانهشان را پوشيدهاند. خبري از نور مهتاب، درختهاي رنگشده و لباس باله نيست. به تدريج، انگار كه براي نخستينبار به نتها واكنش نشان ميدهند، از پيانو دور ميشوند و زير نوري درخشان و ثابت، زنجيرهاي از اجراگرهاي زن و مرد براي حركات دونفره شكل ميگيرد و زماني كه همه اجراگرها از پيانو فاصله ميگيرند به حلقههاي بزرگتري تبديل ميشوند تا طرحي براي حركات سبك بسازند.
زماني كه در پي مسيري به جريان پنهان درون «روياي شب نيمهتابستان» بوديم، من و همكاران هميشگيام، ريچارد پيسليِ آهنگساز و سالي جيكوبز طراح، مدتها بود كه تجربياتمان را در كارگاهها غني كرده بوديم اما چيزي كه برادوي به ما داد نياز و شهامت جلو رفتن و شكل دادن چيزي بود كه كشفش را آغاز كرده بوديم.
ترومن كاپوتي، نويسنده جواني كه كتابهايش روي ميز نشيمن خانهها بود، پيشنهاد داده بود داستان كوتاهش به نام «خانه گلها» را به نمايشي موزيكال تبديل كنيم. ميخواست نمايشنامه اقتباسي و ترانههايش را براي آهنگسازي برجسته به نام هارولد آرلن بنويسد كه براي آهنگسازي ترانه «بر فراز رنگينكمان» به خوانندگي جودي گارلند و كارهاي ديگرش مشهور بود. هنرمند ديگري كه قرار بود به تيم ملحق شود جورج بلنچين، بهترين طراح حركات موزون بود و ستاره صحنهمان بازيگر و خواننده پرهياهوي برادوي، پرل بيلي بود. تهيهكننده جوان نيويوركيمان ميتوانست با خيال راحت سر بر بالين بگذارد؛ امكان نداشت چيزي از قلم بيفتد يا اشتباه پيش برود. اما همينطور هم شد. چطور ممكن بود چنين اثر به ظاهر موفق و محبوبي، به شكستي تمامعيار تبديل شود؟ آن وقت بود كه آزردهخاطر شروع به كشف قوانين ناشناخته برادوي كردم.
در تمام تجربههاي نمايشيام در لندن، كارگردان رييس بود و آخرين حرف را در مورد ساخته شدن يك نمايش ميزد؛ تمام عناصر- بازيگران، موسيقي، صحنهها- قلمروي كارگردان بودند. در ژارگون آن دوره تئاتر لندن، كارگردان را همان تهيهكننده ميدانستند. (در اينجا توضيح اين نكته لازم است كه director در زبان انگليسي به معناي كارگردان و مدير است و آن زمان كارگردان (director) اصطلاحي تجاري بود و به مدير اجرايي يك كمپاني اشاره داشت.) البته، كارگردان هم بود كه مقامي بالاتر از تهيهكننده داشت و معمولا مالك سالنهاي تئاتر بود يا قرارداد بلندمدتي با صاحبان سالنها بسته بود. طبعا، تهيهكننده به نظرات او گوش ميداد و با اشتياق توصيههاي خوب او را كه از نگاه آدمي مجرب كه از فاصلهاي معين ابراز ميشد، گوش ميداد. نيويورك صحنه كاملا متفاوتي داشت. بيچونوچرا كسي كه او را تهيهكننده ميدانستند، رييس بود. او مدير (management) بود و سرمايه را او بايد فراهم ميكرد. از سوي ديگر تهيهكننده ميتوانست فردي را كه كارگردان بود استخدام يا اخراج كند، مثل بقيه اعضاي تيم. پيش از اينكه اجرايي در برادوي روي صحنه برود، معمولا در شهرهاي ديگر به صورت آزمايشي اجرا ميشود؛ اين روش، شيوهاي ارزشمند است كه باعث ميشود دستاندركاران نمايش تغييرات لازم را لحاظ كنند اما از طرفي سيري بيرحمانه است كه طي آن ممكن است نويسندهها، بازيگرها و كارگردانها شبانه از كارشان بيكار شوند. در اولين سفرم به نيويورك، مهمان تهيهكننده سرشناسي بودم كه به اثري كه در لندن روي صحنه برده بوديم، علاقهمند بود. از روي لطف و مهرباني پيشنهاد داد بليت موزيكالي را كه همه جا حرفش بود، برايم بگيرد. تماشاي اين نمايش دلسردم كرد و فردا كه تهيهكننده را ديدم، بنا را گذاشتم به انتقاد. جملهام را قطع كرد و گفت: «مزخرف نگو! بليت اين نمايش را از زير سنگ گير آوردهام!»
كمكم به مزاياي خارقالعاده ساخت نمايش در شرايط امن وستاند لندن پي بردم و فهميدم اگر قرار باشد روزي در آنجا كار كنم اثري را روي صحنه ميبرم كه تهيهكنندههاي كارآفرين به خاطرش من را به نيويورك دعوت كرده باشند. با «خانه گلها» ياد گرفتم كه موزيكال امريكايي، مجموعه قوانين پيچيدهاي دارد كه براي كارگردان مهمان ناشناخته است. ترومن كاپوتي هرگز موزيكالي ننوشته بود در نتيجه وظيفه كارگردان بود كه او را راهنمايي كند، بازنويسي پس از بازنويسي تا اينكه نمايشنامهاش با اقتضائات موزيكال برادوي همخواني داشته باشد. گام به گام، آهنگساز، طراح حركت، طراح صحنه فهميدند آنها هم بايد با اقتضائات مردي كه بر همهچيز ناظر بود و سرمايه را ميپرداخت – تهيهكننده- هماهنگ شوند.
نخستين تلاشهاي هارولد آرلن و كاپوتي در نوشتن ترانهها با انتظار مخاطبان يك دنيا فاصله داشت. مارلنه ديتريش، بازيگر تئاتر آلماني- امريكايي، به عنوان يك دوست و طرفدار آنقدر محبت داشت كه آرلن را در دنياي تجاري نمايش تشويق و راهنمايي كرد چون اين دنيا را خيلي خوب ميشناخت.
پرل بيلي جايگاه خود را به عنوان ستارهاي خواننده مستحكم كرده بود و به هيچوجه خوانندههاي ديگر نمايش را كه خام اما مستعد بودند و اغلبشان از هند غربي آمده بودند، قبول نداشت. فاصله ميان اين دو دنيا را در اتاقهاي تمرين ميديدم؛ زماني بيلي آمد تا خشمش را از خوانندهاي جوان كه جرات كرده و خودش را جدي گرفته بود، بيرون بريزد: «فكر ميكند كي هست؟ طوري راه ميرود كه انگار ستارهاس. دلم ميخواست بزنمش، حالياش كنم. پس بهش گفتم: «فكر ميكني ستارهاي؟ عسلم گوش كن ببين چي ميگم! اگر ستارهاي، بهم بگو ببينم پس كت خزت كجاست، الماسهايت چي، ماشينت كجاست؟»
و زماني كه تمرين ميكرديم، تهيهكننده جوان و بيچاره ما، من را در حال كار نگاه ميكرد و آنقدر احساس رياست نميكرد كه بيايد و به من بگويد: «نه! داري اشتباه ميكني.» نشسته بود و غصه ميخورد و البته آن نمايش اصلا از كار درنيامد.
نمايش داستان خوبي داشت. «خانه گلها» خانهاي در بندر جزيرهاي در كاراييب بود. گروهي از بانوان دلربا «گلها» بودند. با بالا رفتن پرده، آنها را ميديديم كه ناراحت و افسرده نشستهاند و اميدوارند كشتياي چند مشتري برايشان بياورد. آرلن براي اين صحنه شعري نوشته بود كه بايد همسرايي ميكردند: «انتظار. انتظار. انتظار. رنجآور است. انتظار براي آمدن كشتي.» بعد داستان با جنگ خروسها و جادوگري شروع ميشد. زماني كه اجراي نمايش لغو شد- كه خيلي هم زمان نبرد- من نيويورك را به مقصد اروپا ترك كرده بودم اما سرخوردگيام اين بود كه موسيقي اين نمايش به سرعت فراموش شد. سالهاي سال در پاريس اميد ساخت نمايشي موزيكال را به دور از فشارهاي برادوي در دلم زنده ميكرد. هرچند تا پيش از آن در دنياي موزيكالها در اتمسفر آزادِ لندن آن زمان غرق شده بودم. موسيقي پاپ هميشه راهنماست. زماني كه موزيكالهاي بزرگ امريكايي در سراسر جهان اجرا ميشوند، لندن و پاريس چيزي براي عرضه ندارند و ما فهميدهايم كه چقدر در فرمهاي از مد افتاده تئاتر موزيكال ضعيف شده بوديم. نسل جوان كشف آنچه را كه ميتواند برايش پويايي داشته باشد، شروع كرده است. در دل دنياي راك، موزيكالهايي ساختهاند كه هيچ شباهتي به نمونههاي امريكايياش ندارد.
*اين نوشتار بخشي ويراستهشده از كتاب «نواختن با گوش: تاملاتي بر موزيك و صدا» نوشته پيتر بروك است كه در روزنامه گاردين منتشر شده است.
منبع: روزنامه اعتماد