با كمي دقت به سينماي دو، سه سال گذشته ايران مي‌توان ديد فيلم‌هاي ايراني چيزي براي عرضه در فيلمنامه ندارند. نه مي‌توانند موقعيت‌هاي دراماتيكي بيافرينند و نه مي‌توانند شخصيت‌پردازي قابلي روي پرده نمودار كنند. همه ‌چيز به همان تصويري بازمي‌گردد كه فيلمساز از بازيگران انتخابي‌اش دارد. چون فلان بازيگر در فلان فيلم چنان بوده، چرا در فيلم من نباشد. پس شما دعوت مي‌شويد به يك فيلم تكراري با بازي‌هاي تكراري و از همه مصيبت‌بارتر پيرنگ تكراري.

پایگاه خبری تئاتر: پسربچه‌اي گم مي‌شود و با گم شدن او چند راز هم فاش مي‌شود؛ البته رازها بيشتر براي ما در مقام مخاطب است و شخصيت‌ها چندان از وضعيت روايت خبر ندارند. به نظر شبيه آن نگاه هيچكاك است كه مي‌گفت براي تعليق بايد مخاطب بيشتر از شخصيت‌هاي درون فيلم آگاه باشد؛ اما در «هزارتو» نه خبري از تعليق است و نه خبري از شخصيت. همه‌چيز همان تيپكال‌هاي هميشگي است. آدم‌هايي كه دروغ مي‌گويند و از لو رفتن فرار مي‌كنند و حال با گم شدن يك بچه لو مي‌رود. يكي فكر مي‌كرده دامادشان حقش را خورده است و حال در يك بزنگاه مي‌تواند او را تيغ بزند يا آن يكي عاشق شوهر همسرش است و حال فرصت را غنيمت مي‌شمرد تا آن را درون حدقه چشمان دوستش فرو كند.

وقتي هيچكاك از پيش‌آگاهي مخاطب سخن مي‌گفت، منظورش كدهايي بود كه از ابتداي فيلم دراختيار مخاطب قرار مي‌داد تا مخاطب به نقطه حياتي اثر مي‌رسد. جايي كه قرار بود گره فيلم در يك هيجان رعب‌آور گشوده شود. جايي كه مخاطب انتظارش را مي‌كشد. در عوض، ترابي در فيلم خود گره‌اي نمي‌آفريند. همه چيز به انتهاي فيلم بستگي دارد كه مثلا كسي بگويد من با فلاني مشكل داشتم و بايد دست به چنين عملي بزنم، بدون آنكه اين عمل توجيهي در كنش‌هاي سابقش داشته باشد. يك عادت فاجعه‌بار در سينماي ايران كه تو مي‌تواني هر لحظه كه بخواهي مسير فيلمت را عوض كني و مخاطب هم به درك. ركب بزن و زندگي كن.

براي همين فيلمي چون «هزار تو» فراموش‌شدني است. كسي خط داستانش را به ياد نمي‌آورد، چون تا دل‌مان بخواهد چنين خط داستاني را ديده‌ايم، اما آنچه به ياد مي‌ماند «باني‌ليك گمشده است» . چيزي كه چنين فيلمي را از آثار مشابهش مجزا مي‌كند شيوه روايت، كنش و كشمكش است. حالا در فيلم «هزار تو» به دنبال شيوه روايت باشيم. چيزي عايدتان مي‌شود؟ اصلا كشمكش فيلم درباره چيست؟ چرا زوج به ظاهر خوشحال كه بايد عازم سفر بي‌بازگشت شوند، چنين از هم مي‌پاشند؟ چرا چنين زندگي سرد و بي‌روحي، در ابتدا چنين گرم و پرمحبت نشان داده مي‌شود؟ آيا مي‌شود هزار تُن زباله را زير فرش پنهان كرد؟

«هزارتو» از همين رو يك شكست است؛ انگار مي‌شود همه‌چيز را درون فيلم ريخت و به مخاطب گفت بفرما. به هر حال خوردن شوري و شيريني موجب رودل مي‌شود. براي همين ملغمه دوربين و بازي‌هاي بي‌قواره ديگر مهم نمي‌شود. در همان 10 دقيقه ابتداي فيلم دل‌درد را گرفته‌اي. مي‌ماند همزماني فيلم با موضوع چندهمسري در تلويزيون و كارگاه‌هاي آموزشي كه گويي «هزارتو» مروج آن است، به‌خصوص آنكه در دو صحنه متوالي مي‌بينيم ساره بيات در نقش زن سردمزاج خانه‌ خراب‌كن متهم به كم‌محلي شوهرش مي‌شود تا جايي كه دوستش او را مقصر مي‌داند -و ما هم با او همدردي مي‌كنيم- و شوهرش مي‌گويد او را نديده است و برايش تره‌اي خُرد نكرده است. نتيجه كار مي‌شود زندگي پنهاني و داشتن معشوقه كه مي‌شد با همسر دوم داشتن اتفاقات مباركي رخ دهد، يعني كودكي نميرد و خانواده‌اي از هم نپاشد. در پايان هنوز نمي‌فهمم چگونه در يك فيلم شخصيتي يك دقيقه‌اي خلق مي‌شود و در كمتر از 10 ثانيه مي‌ميرد؛ آن هم از قند خون شديد، ما هم كه نديديم كه بود.

البته فيلم مملو از شخصيت‌هاي ناكارآمد است. از آن معشوقه عاشق سرقت نريمان تا حتي بيتا، معشوقه مظلوم‌نماي اميرعلي و جايي كه بايد فقط چشمان‌مان را ببنديم كه پسرك بي‌زبان انتهاي كوچه از كجا ظاهر مي‌شود. پسري كه ناگهان مي‌شود جرقه‌اي براي كشف ماجرا و البته عمر ماجراجويي‌اش به يك دقيقه ختم مي‌شود. حتي آن زخم كف دست اميرعلي هم كارايي ندارد.

هر چه پيش مي‌رويم بيشتر به ياد آن جمله مشهور چخوف مي‌افتم كه مي‌گويد، اگر در صحنه تفنگي روي ديوار بود، بايد جايي شليك شود و در «هزارتو» در جايي كه تفنگي هم نيست، صدايي بلند مي‌شود، گويي قرار نيست براي اين شليك‌هاي بي‌امان منطقي ساخته شود؛ منطقي كه در آن بگويد چرا اين شخصيت‌ها در چنين موقعيتي قرار گرفته‌اند كه به هيچ‌وجه «هزارتو» نيست. يك موضوع ساده است از يك داستان زرد و شخصيت‌هايي معمولي كه فاقد شخصيت‌پردازي هستند. شخصيت‌هاي فيلم به اصطلاح كلاسيك‌بازهاي تحليل بلغمي مزاج هستند. مدام رنگ عوض مي‌كنند و نگاه‌شان به اطرافيان‌شان تغيير مي‌كند. شايد تنها شخصيت جذاب فيلم كارآگاهي باشد كه به دنبال بچه گمشده است و به شكل عجيبي در ميانه فيلم غيبش مي‌زند. حال بماند كه همه شخصيت‌ها از ترس او دروغ مي‌گويند و به مخفي‌كاري تن مي‌دهند.

با كمي دقت به سينماي دو، سه سال گذشته ايران مي‌توان ديد فيلم‌هاي ايراني چيزي براي عرضه در فيلمنامه ندارند. نه مي‌توانند موقعيت‌هاي دراماتيكي بيافرينند و نه مي‌توانند شخصيت‌پردازي قابلي روي پرده نمودار كنند. همه ‌چيز به همان تصويري بازمي‌گردد كه فيلمساز از بازيگران انتخابي‌اش دارد. چون فلان بازيگر در فلان فيلم چنان بوده، چرا در فيلم من نباشد. پس شما دعوت مي‌شويد به يك فيلم تكراري با بازي‌هاي تكراري و از همه مصيبت‌بارتر پيرنگ تكراري.