پایگاه خبری تئاتر: سی و هشتمین جشنواره فیلم فجر با تمام فراز فرودها، حرف حدیثها، تهدیدها و تحریمها و نشستهای خبری جنجالیاش به پایان رسید. جشنوارهای که هم شگفتی داشت و هم سرگشتگی؛ شگفتیاش را جوانترها و فیلم اولیها رقم زدند و بهت و سرگشتگیاش را بزرگترها، بزرگترهایی که گاه از کوره درمیرفتند و باور نداشتند که اثر خوبی تولید نکردهاند تا جایی که گاه در جلسات پرسش و پاسخ گارد میگرفتند و هیاهویی برای هیچ بپا میساختند.
فیلمهایی که بعضاً کیفیتشان از منظر فرم و محتوا و همچنین فعال کردن قوه تخیل تماشاگر عقیم ماندهاند؛ معنایش این است که مسئله فیلمساز یافتن راهی برای ارتباط با مخاطب، به وجود آوردن چالشهای تازه برای او، بیان کردن و فرو کاستن از دردهایی که این قرن عجیب و غریب با خود به همراه آورده نبوده، چه در مقیاس جغرافیایی آنچه وطن نام دارد و چه در بعد انسان قرن بیست و یکمیاش؛ و ما بینندگان و شنوندگان تا در آن فضای تاریک سالن سینما به خود میآمدیم مسحور و محصور اتمسفری میشدیم که جز آسیب بر روح و روان چیزی عایدمان نمیشد و ایبسا مگر رسالت سینما و یا هر هنر دیگری جز این است که بر پرده خیال مخاطبش گردی از حساسیت و صداقت نسبت به تجربه زیستهاش بگستراند تا او با به اشتراک گذاشتن داشتههایش با فضای فیلم، برای پرسشهای بنیادینش پاسخی بیابد.
فیلمهای امسال – بهجز یکی دو فیلم - تا چه اندازه ما را درگیر فضای زیستی خود کردند و بیننده به چه میزان سهیم بود در کیفیت و کمیت روایتها؟ چقدر واقعی بودند و تا چه میزان حقیقی؟ و آیا بستری میجستند برای سیر در واقعیت که سرراستترین راه است برای رسیدن به حقیقت؟
اساساً سینمای ایران در پس این یک دهه اخیر تا چه میزان در میل به حقیقت و بعدتر تصویر و تفسیر سرنوشت بهعنوان دو کلیدواژهای که زیربنای چیستی وجود آدمی را تعریف میکنند موفق بوده؟ حقیقی بودن به معنای باورپذیر بودن زندگی؛ تا مخاطب از این مسیر ابرهای احساسش را بارور کند و از بارانی که بر سرش فرومیریزد بذرهای زندگانیاش را یکی پس از دیگری سیراب نماید و یادآور رنج و مصائب زیستنش باشد؛ نه، شاید لازم است فیلمسازان دور بزنند میدان زندگی را و به پشت این هیچستان نظری دوباره بیفکنند تا مگر خود را با سطح تفکر بینندگانشان بیشتر مماس کنند، چه در نگاه سوبژکتیو و چه در عینیت بخشیدن به ابژههای پیرامون فضای زیستیشان! اما شاید فقر در ارتباط بین سینما و ادبیات، نبود زاویه دید مناسب و ویزور خلاقه کارگردان که از آن منظر قصه پالایش و پرداخت میشود، نبود استتیک در دکوپاژ و استاتیک در فرم روایت در شالوده فیلمنامهها، باورپذیر نبودن شخصیتها، نبود روایتهای دسته اول و بکر در ایده و فرم و بیربط بودن اثر تولیدشده به زمان، مکان و جغرافیای بیننده و نبود عنصر خیال بهعنوان مؤلفه اصلی هنر شاخصترین چیزهایی بود که در بستر فیلمها دیده نمیشد و بعدتر تحریک نشدن حس ذوقزدگی پس از تماشای فیلم، احساس شعف پیدا نکردن پس از دیدن یک درام تلخ یا شیرین، کسب تجربههای جدید بصری، حس موازی بودن و همزادپنداری بیننده با فضای اثر و گیر انداختن ما در یک موقعیت جدید از مواردی بودند که در جشنواره امسال بر حال و احوال تماشاگران تأثیری نامطلوب میگذاشتند.
درواقع بهجز یکی دو فیلم، باقی فیلمها آن چیزی نیستند که بیننده بتواند تا مدتها با آنها خاطره بازی کند. اما پرسش اصلی این است که جشنواره فیلم فجر امسال چه چیز به داشتههای تصویری و به اقیانوس خیال ما اضافه کرد؟ سینمایی که کارگردانانش در انتقال حس بشدت مغفول مانده بودند و بازیگرانش در بسیاری اوقات از ریختن یک اشک ساده عاجز! این سینما چه چیز به من مخاطب میبخشد؟ در یک نگاه کلی چند فیلم عامهپسند، چند فیلم سیاسی جنایی پلیسی، یک یا دو فیلم محتوامحور با رگههای خیالانگیز که سعی داشتند شاعرانگی را وارد فضای تصویرسازیشان کنند ماحصل فیلمهای اکران شده امسال در سی و هشتمین جشنواره فیلم فجر بود، حالا باید نشست و انتظار اکران عمومی فیلمها را کشید تا معلوم شود هر فیلمی چند مرده حلاج است، هرچند سالی که نکوست از بهارش پیداست!
فیلم "خون شد" ساخته جدید مسعود کیمیایی که علیرغم داشتن مؤلفههای اصلی سینمایش مثل حس انتقام، ناموس، غیرت، وطن بهمثابه خانه، رفیق و پرداخت آنها در لایههای پایین شهر و علیرغم داشتن جهانی خیالی، اما با کیمیایی موج نوی سینمای ایران که از گوشه و کنار فیلمهایش خلاقیت جاری بود فاصله زیادی دارد؛ فیلمی که با قهرمانش به لحاظ حسی همزادپنداری میکنیم اما تیپولوژی شخصیتی و رفتاری او و اطرافیانش را در زمانهای که زیست میکنیم نهتنها پیدا نمیکنیم بلکه باور هم نمیکنیم، از خود قهرمان فیلم گرفته تا نوع روابط بین او با پدر، نامادری، برادر و خواهرانش؛ فیلم نمایش تاراج و به یغما رفتن است، ویرانی و انهدام است در خانه و خانوادهای سنتی در جغرافیایی که وطن مینامیمش؛ خانه و خانوادهای که بهمثابه سرزمین و وطنی است که چراغهایش یکبهیک خاموش شدهاند و بوی لعن و کافور و نفرین به خود گرفته و در آستانه تاراج است، اما قهرمان کیمیایی با همان شکل و شمایل گذشتهاش! از راه میرسد و همه چیز را روبهراه میکند. استاد بزرگ و گرگ پیر سینمای ایران به ما یادآوری میکند، به ما نشان میدهد باز در سینمای مؤلفش، خیال را بر واقعیت ترجیح میدهد، خیالی که شاید برآمده از واقعیت باشد.
ابراهیم حاتمیکیا که خودش را یگانه مرد معترض در جامعه دیروز و امروز سینمای انقلاب میداند امسال هم با ایده اعتراض پا به جشنواره گذاشت، اما اعتراضی که از جنس حاج کاظم آژانس نیست. در فیلم "خروج" این صدای نابههنجار از حنجره مردم و قهرمانی بنام حبیب بیرون میآید که پنبهکار است و دل در سنگشکن؛ سرش گرم کشاورزیاش است و با سگش روزگار میگذراند؛ اما در اثر یک اتفاق همه را بر علیه دولت و حاکمیت بپا میخیزاند تا بهزعم خودش شورش عقلانی-احساسی به راه انداخته باشد، او بهاتفاق همولایتیهای عدلآبادیاش و با تراکتورهایشان راه میافتند تا صدای اعتراضشان را در پاستور به گوش رئیسجمهور برسانند، اما زهی خیال باطل! داستانی که ریشه در واقعیت دارد، واقعیتی که همیشه خوراک آثار ریز و درشت حاتمیکیا بوده. فیلم قصه نافرمانی مدنی شخصیتی را روایت میکند که در جنگ بوده و حالا فرزندش شهید مدافع مرزهاست، معتمد روستاست و شخصیتی است ارزشی که حالا و در این بزنگاه حساس تاریخی، دست به اعتراض و نافرمانی زده و از همه داشتههای فکریاش خروج میکند. اما حبیب قصه، قهرمانی بیکنش و دست پا بسته است، ما را همچون حاج کاظم به وجد نمیآورد، دغدغهاش دغدغه ما نیست یا لااقل ما با او (شاید به خاطر نحوه پرداخت شخصیت) احساس مشترک پیدا نمیکنیم، اعتراضی که اگر حاج کاظم آژانس به مردم و جامعه پیرامونیاش داشت این بار شخصیت حبیب فیلم خروج به سیاسیون، حکومت و دولتیها دارد که از مردم دور افتادهاند، یک چریکبازی عقیم ایرانی و شاید یک کاریکاتوری از امیلیانو زاپاتا! نه عدل آباد مملو از قومیتهایش را میپذیریم که شاید نمادی از جامعه ایران است و نه شخصیت پوشالی و سیاست زده قهرمانش را و نه حتی شخصیت زن داستان را. حاتمیکیا بعد از سینمای اکشن و جنگی که در طی این سالها به آن پرداخته، حالا فیلمی ساخته که قهرمانش روایتی چپگرا و انقلابی دارد، رگههای سیاسیاش بسیار پررنگتر از رگههای اجتماعیاش است، اما هیچ انگیزشی در مخاطبش بجای نمیگذارد و ما بینندگان صد و بیست دقیقه شعارهای ریز و درشتی را میشنویم که به کار هیچ جایمان نمیآید. در فرم روایت داستان هم، شخصیتپردازی ضعیف، بازیگردانی و بهکارگیری لهجه و گویشهایی بهمراتب ضعیفتر، فیلم را از اثری خوب و جدی به فیلمی بد با رگههای طنز تبدیل کرده که گاهی ما را میخنداند! اما مهمترین پرسش فیلم برای مخاطب این است که حبیب بخشی از چه چیز باید خروج کند؟ از داشتههای فکریاش؟ از جامعه یا از حکومت؟ با اعتراض مسالمتآمیز یا با ساختارشکنی و هجوم با تراکتور؟ آیا حاتمیکیا به سیم آخر زده و پا روی تمام داشتههای اعتقادیاش گذاشته؟
سامان سالور با فیلم "سه کام حبس" نشان میدهد هنوز سرگیجه و توهمش پس از کامهایی که از "چند کیلو خرما برای مراسم تدفین" گرفته برطرف نشده و انگار این شش هفت سالی که فیلم نساخته حتی یک فیلم پدرمادردار هم ندیده! تصویر اینهمه چرک و کثافت، فلاکت و بدبختی، درماندگی و سیاهی بر پرده سینما به کجای کار مخاطب میآید؛ بالاخره فیلمساز اگر اینهمه تصویر سیاه را پرده نشان میدهد باید جایی هم برای سفیدی باقی بگذارد تا اثرش را به تعادل برساند. فیلم همان داستان همیشگی است، یعنی خردهفروشی شیشه، گرانی پراید، دزدی، قتل به خاطر مواد و در یک کلام روایت آدمهایی که در فاضلاب ذهنی زندگیشان اسیر و عبیر شدهاند؛ نگاهی هَردمبیلوار به جامعه و آدمهای پیرامون فیلمساز. "سه کام حبس" علیرغم عنوان جذابش، یک پسرفت به تمام معناست که قصهاش الکن و ناتوان و پرداخت روابط بین شخصیتهایش بشدت ضعیف است؛ حتی زندگی و همآوایی زن و شوهر عاشق درون فیلم -با بازی محسن تنابنده و پریناز ایزدیار- که اینهمه با یکدیگر در روحیات و نوع تفکر اختلاف دارند جای بسی تعجب دارد و ایبسا باورناپذیر برای مخاطب! درمجموع یک فیلم بشدت اگزوتیک که همه چیزش بد است و همه اینها میگوید سالور باید دست از حبس کردن خودش بردارد.
پیمان قاسمخانی با "خوب، بد، جلف 2: ارتش سری" به جشنواره آمد، یک فاجعه بهتماممعنا که این پرسش را به وجود آورد که هیئت انتخاب چگونه اجازه حضور این فیلم را در بخش رقابتی جشنواره دادهاند؟ یک شکست مطلق در کارنامه هنری قاسمخانی و یک واگشت به عقب جدی در کارنامه هنری او که نشان میدهد از فیلمنامهنویسی تا کارگردانی و دکوپاژ راهی طولانی است؛ فیلم جز دو نام، یعنی سام درخشانی و پژمان جمشیدی که تا حدودی با نحوه ادا کردن جملات و میمیک چهرهشان باعث لبخند برخی میشوند هیچ ندارد؛ قاسمخانی حتی خودش را با همان استانداردهای قبلی تکرار نکرده، بلکه تصویری لوس، بیمزه و به دور از آنچه ما از او میشناسیم ارائه داده، فیلمی که در فیلمنامه، موسیقی، تدوین و کارگردانی مشکلات فراوانی دارد و از خلق موقعیتهای کمیک ناتوان و عاجز مانده است، موضوعی که قاسمخانی در آن استاد تمام است.
"روز بلوا" اثر بهروز شعیبی فیلمی در ژانر اجتماعی، سیاسی پلیسی است که ماجرای یک روحانی مشهور و معروف را روایت میکند که توسط آدمهای پیرامونش به بازی گرفته میشود و ناخواسته خود را مسبب و گرفتار رانت بازی و ضایع شدن حقوق حقالناس میبیند؛ کارگردان خواسته یا ناخواسته سعی دارد بر طبل توخالی تنهایی او بکوبد و او را مبرا، منزه و تنها جلوه دهد، اما گوش تماشاگر بدهکار این حرفها نمیشود و خوب میداند که ماجرا از همان جایی آب میخورد که شعیبی قصد دارد برایش مصونیت بخرد؛ فیلم اگرچه در فرم خوشساخت و خوش آب و رنگ است اما محتوایش فریاد یک حقیقت دروغ است که به خورد مخاطب نمیرود.
محمدحسین مهدویان با "درخت گردو" و روایت حادثه بمباران شیمیایی سردشت آمده بود، فیلمی که محتوایش بر پایه مصائب و رنج ناتمام از دست دادن عزیزان بنا نهاده شده است، از دست دادن و بعدتر نقش بستن ایستادگی و مقاومت و فرونریختن در برابر هجوم نابهنگام درد. هرچند مفهوم فیلم ارزشمند است اما نوع روایت از طریق راوی – مشخص نبودن نقش راوی در فرآیند هویت بخشی به درام و قهرمان قصه - و فرم ساخت کمی از بار حسی قصه میکاهد. البته مهدویان ید طولایی در استفاده از یک قصهگو در فیلمهایش دارد که شاید نقبی باشد به دوران کودکیاش. به گمانم این مقوله و ناتوان بودن قصه در ساخت درام و ارتباطهای انسانی و بازیهای بد برخی بازیگران از نکاتی است که بچشم میآید، اما ایفای نقش خلاقانه پیمان معادی کمی بر قابلیتهای فیلم و انتقال حس میافزاید، معنایش این است که فیلم بدون او هیچ است. او شخصیت اوس قادر مولان پور را نقشآفرینی میکند که بار سنگین اینهمه ویرانی و سیلی خوردن از طبیعت را از طریق درونریزی در چهره به نمایش درمیآورد تا برونریزی احساسی که این نوع انتقال حس، راه رفتن روی لبه تیغ است و هرآن امکان دارد بیننده آن را پس بزند؛ اما معادی با ظرافت تمام از عهده این مهم برمیآید؛ حجم انبوه موسیقی به انتقال دراماتیک فضای به وجود آمده برای قهرمان فیلم کمک بسیار زیادی میکند اما کلیت فیلم در بازتصویر فضای زیستی اوس قادر ناکام و ناتوان مانده است؛ ایبسا آلبوم "شهر خاموش" کیهان کلهر اثری بهتر و تأثیرگذارتر دارد و بهتر میتواند فراز و فرود روحی این اندوه و فاجعه را درون ما به بازنقش بنشیند.
"قصیده گاو سفید" آخرین ساخته بهتاش صناعیها یک درام خوشساخت در فضاسازی و بدساخت در شخصیتپردازی است که پتانسیل تبدیل شدن به یک اثر خوب را دارد، اما همچنان بالقوه باقی میماند. علیرغم جامعهای که فیلمساز میخواهد به تصویر درآورد روابط بین آدمها از همان قاعده پیروی نمیکند و ما با یک دیکانستراکشن عجیب ارتباطی در روابط بین شخصیتهای درام مواجه هستیم که نمیتوانیم آنها را بپذیریم؛ مثل ارتباط قاضی دادگاه کیفری که حکم اعدام صادر میکند با قهرمان فیلم که یک زن غریبه است، یا ارتباط برادر شوهرش با او، ممکن است این روابط در فیلم حقیقی باشند اما چندان برای مخاطب باورپذیر نیستند. اما از بازی خوب و کنترلشده مریم مقدم که بار حسی داستان را بدوش میکشید نمیتوان بهراحتی گذشت، او در نقش قهرمان فیلم، زنی تنهاست با فرزندی ناشنوا که شوهرش در اثر اشتباه سیستم قضایی مملکت به دار آویخته میشود و پس از آن با چالشهایی روبرو میشود. مقدم حس برآمده از این اتفاق و مشکلات و معضلاتی که یکی پس از دیگری از راه میرسند را با خونسردی تمام در رفتار و با احساس سادگی و سردی در کلام، گفتار و چهره به تصویر درمیآورد، او همه چیز را بهاندازه و در حد تعادل در نقش نگاه میدارد. اما آیا زنان جامعه ما اینهمه ساده و کمهوشاند؟
"من میترسم" ساخته بهنام بهزادی درامی خوب با روابط منطقی بین شخصیتهایش است که تصویرگر شاعری است که در همه حال تنهاست، چه آنگاه که عشق با او همراهی میکند و چه زمانی که معشوقهاش تنهایش میگذارد، کارگردان بهخوبی حس تنهایی او و شعلهور شدن هیولای درونش را که برساخته محیط و جامعه پیرامونش است بازآفرینی میکند تا فاجعهای که از ابتدا منتظر اتفاق افتادنش هستیم را بر پردهی زندگیاش به تماشا بنشینیم.
برزو نیکنژاد با "دوزیست" به جشنواره آمد، فیلمی خوب با پایانبندی بسیار بد که روابط آدمهای درون فیلم با هم چفت و بست درستی دارند، بازیها خوب و ساخت و پاخت قصه حکایت از من بیرون و من درون هر انسانی را بازگفت میکند. "عامهپسند" ساخته سهیل بیرقی یک اثر مطلقاً عامیانه و معمولی است که علیرغم ایدهای خوب، بشدت در پرداخت درام و شخصیتپردازی قهرمانش ناتوان میماند، خصوصاً رابطه بین شخصیت زن و مرد فیلم با بازیهای خوب فاطمه معتمدآریا و هوتن شکیبا. کوروش آهاری و شهاب حسینی با فیلم "آن شب" به بخش غیررقابتی جشنواره آمده بودند و درنهایت هم مشخص نشد این فیلم را برای کدام جغرافیا ساختهاند، یک فیلم در ژانر ترس که با حجمی انبوهی از موسیقی و بازیهای ضعیف چیزی به مخاطبش ارائه نمیکند، حتی ترس.
"ابر بارانش گرفته" اثر مجید برزگر از آن فیلمهای محتوا محور و دلچسبی است که مضمونش را به نوعی از فلسفه غرب و فرم روایتش را از سینمای اروپای شرقی به عاریه میگیرد و فیلمساز توانسته است بهخوبی این دو را با هم همآغوش کند و هر یک را در ادامه دیگری تعریف کند. مفهوم انسان خدای جهان غرب که کارگردان این رخوت و واماندگی را با نماهای بلند و سکانسهای طولانی، گاه پر از سکوت و گاه همراه با دیالوگ و از دریچه پرستاری بنام سارا امینی به نمایش درمیآورد که بر اساس حس درونیاش با بیماران (چه در بیمارستان و چه در خانه) رفتار میکند، آنها را که دم مرگ و در حال عذاب کشیدن هستند آرام به کام مرگ میفرستد و در جایی دیگر بیماری را که همه از او قطع امید کردهاند و با دستگاه زنده مانده است، مترصد معجزه میبیند تا حیات و زندگی به او بازگردد. برزگر بهخوبی تشویش مرگ در برابر مفهوم زندگی و تضاد در معنای معجزه که از دید هر کس یک چیز است را بَر و در قهرمانش به بازگفت مینشیند تا از این رهگذر فیلمی بسازد که درونیترین لایههای زیستی انسان را از ذهنیتی سوبژکتیو به عینیتی واقعی بدل میسازد، اما شاید برخی سکانسها که بیننده را از دنیای رئال جدا و وارد دنیای سورئال میکند کمی از باورپذیری این فیلم خوب بکاهد. بازی خوب نازنین احمدی در نقش پرستار که جایزه بهترین نقش اول زن را برایش به همراه آورد، مملو از سنگینی، ملال و کسالت انسانی است که بهطور مدام با خودش در حال گفتوگوست، حسی سرد که یک تنها انسان خدا میتواند داشته باشد. درامی خوب با ساختی مناسب که سرشار است از حس امید و ناامیدی، مرگ و زندگی، سکون و سکوت و در یک کلام نهاد پنهان خیر و شر درون آدمها.
"خورشید" مجید مجیدی از فیلمهای خوشساخت جشنواره بود. مثل بسیاری از فیلمهای دیگرش کودکان محور ماجرا هستند و قصه بر مبنای آنها پایهریزی شده است، قصهای که نیما جاویدی با درایت تمام خرده روایتها را در پیوند و در خدمت روایت اصلی قرار میدهد تا پهنه داستان جلا و صیقل بیشتری به خود ببیند. مجیدی در مورد کودکان فیلم نمیسازد، بلکه برای کودکان فیلم میسازد و آنقدر همه چیز را دقیق و درست به هم پیوند میزند که انگار با یک اثر مستند روبرو هستیم؛ این بار کودکان کار، سختی و مصائب آنها دستمایه فیلمساز شدهاند تا روایتی از رنج و بدبختی پشت صحنه زندگیشان به تصویر درآید؛ فیلمی که برساخته یک واقعیت غمانگیز است و از شعار در آن خبری نیست، پرده را به لجن نمیکشد و زشتی را در قیاس با تلاش برای به دست آوردن زیباییهای زندگی به تصویر درمیآورد و ایبسا قابهای بینظیر هومن بهمنش بهخوبی در این انتقال حسی به کار میآید. ترکیب فیلمنامه خوب، دوربین، تدوین و دکوپاژ عالی منجر به تولید اثری شده که در عین این که بسیار تلخ و گروتسک است اما کام بیننده را تلخ نمیکند و تفسیر را به عهده مخاطبش میگذارد تا ما بهعنوان بیننده با تکتک کودکانی که از سر چهارراهها برای فیلم جمع شدند همزادپنداری کنیم و در ذهنمان کمی به آنها بیندیشیم.
"آتابای" نیکی کریمی تا مرز تولید یک شگفتی پیش میرود و اگرچه فیلمی چشمنواز، دلنشین و عاشقانهای است اما در خلق درام و ارتباط قهرمان با اطرافیانش کمی لنگ میزند و گاه تصویر جور فیلمنامه را میکشد، فیلمی با فضایی بشدت شاعرانه که اگر کارگردان کمی ذوق بیشتری به خرج میداد و درهم تنیدگی فرم و محتوا را از اساتیدش بهتر به عاریه میگرفت میتوانست یک اثر هنری بهتماممعنا را بیافریند که هم هنر باشد و هم سینما، در مفهوم و تعریف کلاسیکشان. فیلمی که سرشار از لحظههایی است که تلواسههایی از زندگی، عواطف، انحطاط و حالتهای درهمبرهم شخصیتی یک انسان را در چارچوب قابهایی جادویی به نظاره مینشیند. کارگردان بهخوبی در انتقال این حس و به اشتراکگذاری آن با تماشاگران موفق است و برای او منزلگاهی میسازد تا او از پس پشت قهرمان فیلم ردی از زندگی خودش را بازجست نماید. در این بین، قابهای بینظیر سامان لطفیان مخاطب را در حرکتی آرام از طبیعت پررنگ بیرون به طبیعت مشوش و سیاه و سفید درون قهرمان فیلم هدایت میکند؛ طبیعتی که در فیلم بهآرامی از قابهای مدیوم مملو از رنگ به نماهای بسته نزدیک به خاکستریرنگ میبازند تا حسی از ملال و سرگشتگی یک انسان را به تصویر درآورند و بازگفت جهان انسانی باشند که بهطور مدام با خودش و اطرافیانش در حال جدال است؛ کاظم که حالا و از پس سالها به آتابای یا بزرگمرد تغییر هویت داده مهندس معمار میانسالی است که تقریباً همه داشتههای هویتی زندگیاش را از دست داده و حالا به موطنش بازگشته تا همه آنها را یکجا به دست بیاورد. فیلمساز از این منظر تماشاگر را به نگارخانهای از رنگها و فضاهای امپرسیونیستی دعوت میکند تا او روبروی تکتک قابهای جادوییاش بایستد و فریم به فریم ویران شدن آتابای قصه را نظارهگر شود؛ با تأکید بر حس تعلیق و بیقیدی خاصی که او نسبت به مفهوم زندگی پیدا کرده که از زمختی روزگار به ارث برده؛ آتابای که همه چیزش را در آستانه پنجاه سالگی ازدسترفته میبیند چارهای جز پناه بردن به خویشتن خویش و بازجست نوستالژیهای روزهای گذشتهاش ندارد. از خواهرزادهاش که یادآور روزهای نوجوانیاش است، از یحیا که رفیق روزهای جوانیاش بود تا برسد به زمین و باغ که هویت فروختهشده و بربادرفتهاش است؛ و ویرانکنندهتر از همه، مفهوم عشق است که هنوز در آیینه زندگیاش نسبت به آن مردد است. گرفتار، معترض و معلق بین زمین و آسمان زندگی و حیرتزده در این تعلیق ناخواسته که جهان زیستهاش را درهمتنیده؛ همه اینها تصویرگر شخصیتی میشود که کارگردان او را همچون تکدرختی تنها میبیند که بر فراز تپهای ایستاده و از آن بالا حلقهی مدور و آتشین زندگانیاش را عمق دره پرتاب میکند. شاید این نماهای استعاری، آشنا و کپی برابر اصل باشند، اما بهخوبی در خدمت روایت قصه و شخصیتپردازی قهرمان فیلم هستند و کریمی به مدد آنها سازه درام خود را قوام میبخشد. درامی که شاید تنها نقطهضعفهایش در شخصیتپردازی اطرافیان قهرمان فیلم باشد و نماهای بسته بیش از حد.
فیلم اولیهای جشنواره کارگردانان پختهای نشان دادند، بهرنگ دزفولیزاده با فیلم "بیصدا حلزون" نگاهی انتقادی اجتماعی به حل مشکل کم شنوایی و ناشنوایی کودکان در خانوادههای ایرانی دارد و توانسته از این منظر، درام نصفه و نیمهای را روایت کند. مشکلاتی که مادر خانواده با جامعه و همسر سابقش برای اجازه جراحی و کاشت حلزون برای فرزندشان پیدا میکند دستمایه خلق فیلمی شده که اگرچه در فرم خوشساخت، اما در باورپذیر بودن محتوا کمی غیرواقعی به نظر میرسد که در جامعه مطلقاً سنتی و احساسی ما، پدری ناشنوا تنها به خاطر این که بعد از شنوا شدن فرزندش ارتباطش با او قطع میشود اجازه کاشت حلزون و شنیدن صداها را از او دریغ میدارد! البته خلاقیتهایی هم در فیلم است، مثلاً آنجا که گاهی با قطع باند صدا بیننده میتواند با شخصیت اصلی داستان که هانیه توسلی نقشش را بهخوبی بازی میکند همزادپنداری کند.
امیرعباس ربیعی با فیلم "لباس شخصی" به جشنواره فجر آمد، فیلمی با سرمایهگذاری موسسه اوج درباره رصد اطلاعاتی حزب توده توسط سازمان اطلاعات سپاه در نیمه اول دهه 1360. فیلمی بشدت خوشساخت-در همه ابعاد- که صرفاً قصد روایت دارد و هیچ تلاشی در جهت ساخت درام انجام نمیدهد، اما اتفاقات و حوادث فیلم و اساساً خود موضوع آنقدر جذاب و با ریتم سریع و با بازیهای خوبی بازیگرانی که اکثراً از تئاتر آمده بودند به تصویر درآمده است که بیننده تا پایان چشم از پرده برنمیدارد. داستان دستگیری سران حزب توده و اعترافات آنها به نحوه نفوذشان در سران سیاسی، نظامی و لباس شخصی نظام جمهوری اسلامی ایران.
"روز صفر" سعید ملکان اگرچه حس عزت ملی تماشاگر ایرانی را تقویت میکند اما او را به وجد نمیآورد، فیلمی که صرفاً روایت دستگیری عبدالمالک ریگی است، همین و بس. نه روابط بین آدمهای فیلم را میفهمیم (البته اگر رابطهای باشد) و نه شأن قهرمان و ضدقهرمانش را، انگار جای این دو در فیلم و فیلمنامه و با توجه به تیپولوژی رفتاریشان باید عوض میشد و برای اثبات حقانیت این موضوع بهتر است خودتان فیلم را ببینید! "روز صفر" دارای شیوه اجرایی قوی، فضاسازی خوب و همچنین بهترین جلوههای بصری میدانی است، اما در دکوپاژ فضای ارتباطی قهرمان و ضدقهرمان فیلم با پیرامونشان ناکام میماند، روابط آنها با سایر اجزای فیلم گنگ و مبهم است و مخاطب در کل فیلم سرگردان و حیران عملیات پیچیده دستگیری سرکرده گروهک جندالشیطان است و آنقدر همه چیز درهمتنیده و فراواقعی روایت میشود که هیچکس سر از ماجرا درنمیآورد، فقط میدانیم که در پایان فیلم ریگی دستگیر میشود؛ کارگردان در اولین تجربه بلند سینماییاش بیشتر مقهور اصل ماجرا شده تا بیان جزییات و ایبسا هنر یعنی نشان دادن جزییات یک اتفاق ساده؛ همه اینها میگوید که "روز صفر" بیشتر یک تریلر سینمایی است تا یک فیلم قابل تأمل.
محمد کارت با "شنای پروانه" جایزه بهترین فیلم از نگاه مردم را از آن خود کرد و این خود گویای همه چیز است. قصهای که از دل صفحات زرد فضای حقیقی و مجازی بیرون کشیده شده و مشابه اتفاقاتی است که هر روز بیخ گوشمان روی میدهد؛ قصهای ملموس و واقعی که قهرمان و ضدقهرمانش متأسفانه باورپذیرند و میتوانیم هر آیینه آنها را در جامعه پیرامونمان پیدا کنیم.! هر دو از یک خانواده میآیند و سر یک سفره غذا خوردهاند اما با دو تیپ زندگی متفاوت؛ یکی خیر و دیگری شر. هاشم با بازی درخشان امیر آقایی از گندهلاتهای جنوب شهر است که همسرش با بازی کوتاه اما تأثیرگذار طناز طباطبایی را به خاطر فیلمی که از شنای او در یک استخر بیرون آمده به طرز وحشیانهای به قتل میرساند تا آبرویش را در محل حفظ کند؛ قتلی شبه ناموسی که مسبب اتفاقات دیگر فیلم میشود که جواد عزتی در نقش برادر هاشم آنها را رقم میزند. فیلم لایهها و خرده روایتهای بسیاری دارد که بهخوبی به هم چفت و بست شدهاند و کارگردان با دکوپاژ خوب و تدوین مناسب بهخوبی از عهده تصویر کردن فضای چرک درون و بیرون زندگی این قشر از اجتماع برآمده، اما حد خودش را هم نگاه میدارد و نمیگذارد داستان از مسیر اصلیاش خارج گردد و تبدیل به سیاهنمایی شود. "شنای پروانه" بازگفتی است از حس جنون و بعدتر حس عجیب انتقام درون آدمها که با قصهای جذاب همراه شده، فیلمی اجتماعی پلیسی که مثل سایر تولیدات از این دست، جذابیتهای خاص خودش را دارد و گیشهپسند است، اما مثل صفحه حوادث روزنامهها فقط یکبار خوانده و دیده میشود. فیلم اگرچه در ساخت درام و نحوه رابطه شخصیتهایش کمی ناتوان است اما دکوپاژ خوب فیلمنامه به همراه ریتم بسیار سریع اتفاقات و همچنین عدم مکث کارگردان و گذر سریع از صحنهها، حسی از باورپذیری و رضایت را برای بینندهاش به ارمغان میآورد.
اما شگفتی اصلی جشنواره، فیلم دیگری بود. "پوست" ساخته برادران ارک. یک غافلگیری، یک مکث معنادار و یک نگارخانه مصور و متحرک از داشتههای خاک گرفته و کهنه سرزمینمان که حالا و در پَس این سالها در هیبت موجوداتی وهمی و در فضایی جادویی تنپوشی تازه بر قبای خود میبیند، از نقالی گرفته تا بازنمایش آیینها و مناسک مذهبی تا برسد به بازگفت وردها و دعاها که در هیئت آدمیان جن نما و اجنه آدمنما – انسان، حیوانها - پرده سینما را جولانگاهی برای بازنمایی خود مییابند؛ با قصهای ساده که رنگ و بوی عشق هویت دراماتیکش را ساخته و شخصیتهایش بر اساس مفهوم ذهنیت-عینیت دگردیسیشان را روایت میکنند و ایبسا تصویر، موسیقی و دیالوگ همه در خدمت خلق فضا و به حرکت درآوردن این مفاهیم حیات مییابند. برساختهای که در تکتک پلانهایش جایی برای خیالپردازی مخاطب باقی میگذارد تا او را وارد خلسهای تمامنشدنی و لابیهای تودرتوی بورخسی کند که یکی بعد از دیگری پیش رویش بر پرده نقرهای شکل میگیرند تا او بهآرامی از فضای واقعی و رئال پیرامونش جدا شود و به سمت دنیای فراواقعی و سورئال پرده نقرهای طی طریق کند و مگر خاستگاه هنر و سینما جز این است؟ دنیایی پر از اسطوره و افسانه و مملو از رمز و راز، با انبوهی از وردهای آشنا و آواهای ماندگار ایرانی که از دریچه صدای گرم عاشیق روایت میشوند؛ نواهایی که ریشه در گوشت و پوست و استخوان ما دارند، بسیار از ما دورند اما همانقدر نزدیکاند به ما. آراز عاشیق ناکام و قلب تپنده این پرده مصور، ما را به سفری رؤیایی و جهانی بین رؤیا و واقعیت میبرد تا در مرغزار افسانهها و اساطیر و دنیایی پر از تمثیلهای انسان-حیوانی هشتاد و پنج دقیقه تمام ما را اسیر این جادوی خیالانگیز کرده باشد؛ جهانی پر از موجوداتی با سم اسب و صورت شیر با آناتومی یک انسان که گویی از پرده نقاشی نقالان به پرده سینما راه یافتهاند. فرم روایی فیلم برگرفته از سنت نقالخوانی ایرانیان است که قدمتی پیشتر از صفویان در تاریخچهاش میبیند و محتوای اثر بازگفتی است از آن پنهان جامعه سنتی مردمان مشرق زمین. نقالی ریشه در ادبیات شفاهی ایران دارد و ادبیات ایران بنمایهاش بر تصویرسازی استوار است، چه در نظم و چه در نثر و فیلم "پوست" هم از همین قاعده پیروی میکند، یعنی پایههای فکریاش بر خلق فضای استعاری و تصویرسازی فراواقعی استوار است؛ رئالیسمی جادویی که قبلتر و در ادبیات ایران در آثار غلامحسین ساعدی منعکس شد و حالا اینجا در فیلم "پوست" در هیبت یک پرفورمنس تجسمی پیش رویمان قرار میگیرد. فیلم پیوند محکمی است بین سینما و ادبیات؛ لحظهلحظهاش نقاشی است و شعر، خیال است و وهم، نگارخانهای است از رنگها و نقشها که با طیف نوری از زرد تا آبی و از سبز سیر تا سیاه و خاکستری صحنهای جادویی و مسحورکننده بر بوم اسرارآمیز سینما شکل مییابد تا درآمدی دراماتیک باشد بر رنجهای پنهان آدمی که گاه نمیتوان آنها را به شکلی عادی بیان کرد. فیلمساز با زبانی ساده، تصویرسازی بدیع و بکر، واقعگرایی تلخ و عریان و نگاهی روشنگرانه به داشتههای سنتی روایتگر عشق کهنه و ناکام آراز به مارال میشود، عشقی که یک سویش اسیر نفرین مادر ساحرهاش شده و سوی دیگرش پوستینی است که معشوقش را در اسارت جادو گرفتار کرده. ویژگیهای سمبلیک رئالیسم جادویی در جایجای فیلم مشهود است؛ از رمانس گرفته - محوریت عشق در فیلم - تا سمبولیسم- نمادهای فراوان موجود در لایههای متعدد اثر - سورئالیسم پنهان جاری در فضای فیلم- فضای فراواقعی شکلگرفته پیش رویمان- تا ترکیب وقایع عادی و سحرآمیز با هم، پرسه در دنیای مردگان و درهمآمیزی بسیاری از عناصر نامتجانس که شاکله و واقعیت قصه را میسازند همه و همه باعث خلق جهانی شدهاند که در عین این که لازمان و لامکان است اما مقید به هر دوست، در عین این که ساختارمند است اما تمام قواعد ژانر را در هم میریزد؛ معنایش این است که با فضایی مواجهیم که هم در فرم و هم در بیان از منش متعارف سینمای ایران دنبالهروی نمیکند، فراواقعی است و نشان از یک ذهن تربیتشده در برخورد با نمادها، نشانهها و افسانهها دارد که در فیلم ماهیتی بیانگر پیدا میکنند و گویای حس درونی شخصیتهای قصه میشوند، نمادها صورت مثالی پیدا نمیکنند و با قرار گرفتن در قالب قصه عینیت مییابند، جان میگیرند تا بعدتر خون خود را به رگان شخصیتهای فیلم تزریق کنند و به آنها زندگی ببخشند؛ مثل پوست شیر که قصه این عشق ناکام ربطی بیربط به آن پیدا میکند، یا آیینه که نمادی میشود از انعکاس حس درونی آدمها؛ سمبلی که بازتاب میدهد درونیترین لایههای زیستی موجودی را که روبرویش ایستاده باشد؛ خیر یا شر، زیبایی یا زشتی، شیر یا آهو، ظلمت ضربت خوردن از عشق یا اسارت در نفرین مادر؛ هرکدام را که روبروی آیینه زندگیات بگذاری همان را به نظاره خواهی نشست؛ در یک کلام همه این عناصر نامتجانس در ترکیب با نقش و نگارهای پیرامونشان به همراهی طراحی خلاقانه و دقیق صحنه و لباس به فیلم بیانی موصوفی میبخشند تا در ادامه مضمون و محتوای فکری فیلمساز را هویت داده باشند؛ درواقع آنجا که کارگردانان به فراسوهای خیال خود اجازه جولان و رهایی میدهند نگاهی نو در قالب چارچوبهای گذشته را کشف میکنند و آنجا که دست در گذشته میبرند دیالکتیکی ماندگار بین قبل و بعد از خودش به وجود میآورند. "پوست" یک اثر فراواقعی است که دنیای سیال فرمها و شخصیتهایش آن را بارور کرده تا بعدتر بر غنای فکری و فرهنگی مخاطبش بیفزاید، واقعیت را با اتمسفری خیالانگیز تصویر میکند و پیوندی عمیق با مخاطب علیرغم زبان آذری فیلم به وجود میآورد؛ او را در مواجهه با داشتهای فرهنگیاش قرار میدهد و از او میخواهد در این فضای جادویی و مهآلود فعالانه حضور یابد. فیلمی بشدت ایرانی اما با خاستگاهی فراتر از مرزهایش؛ همه اینها میگوید فیلم "پوست" یک شگفتی است در سینمای ایران، همچون عزاداران بیل در ادبیات! ایدهپردازی خلاقانه، جسارت در قاببندی و خلق فضای خرق عادت، بازیگردانی بسیار خوب از بازیگرانی که شاید بیشتر آنها نابازیگرند، شناخت از فرهنگ ایران و استفاده از موتیفهای دیداری و شنیداری ایرانیان در هیبت موجودات واقعی و فراواقعی، انتقال حس شعف از پرده نقرهای به بیننده، دوری از شعار و نزدیک شدن به شعر، طراحی بینظیر صحنه و لباس که بر باورپذیر شدن فضای فیلم و شخصیتها کمک شایانی میکنند، دکوپاژهای دقیق و متعدد و نهایتاً موسیقی بینظیر از ویژگیهای اصلی فیلم اول برادران ارک است؛ دو برادری که به دور از هیاهو و جنجال و شاخوشانه کشیدنهای متداول سینمای ایران، کار خود را از انجمن سینمای جوان تبریز کلید زدند و قبلتر بهواسطه فیلم کوتاه "حیوان" از جشنواره کن جوایزی را از آن خود کرده بودند. آنها حالا و در سی هشتمین جشنواره فیلم فجر همه را انگشتبهدهان کرده و نویدبخش ظهور نگاهی نو و پوستاندازی در سینمای ایران شدهاند.
منبع: هنرآنلاین
نویسنده: بهزاد شِهنی