پایگاه خبری تئاتر: شخصيت «سنانِ» فيلم نوري بيگله جيلان قرابت بسياري با نسل دهه شصتي ايران دارد، همان نسلي كه از سرزمينهاي تاريخي پايش به دانشگاه گشوده ميشد و در برابر آزاديهايي از جنس دوم خرداد، ميخواست بدل به فرهيختهترين موجود روي زمين شود. مدام فلسفه ميخواند و براي برتري جستن بر همنسلان خويش هر چيزي را زير سوال ميبرد.
وقتي هم پايش به ادبيات و هنر باز شد، عصيانگرايي عجيبي از خود نشان داد. درحالي كه هنرمند پيشكسوتش را استاد ميخواند، تمام دستاوردهاي او را نوعي محافظهكاري ميدانست؛ محافظهكاري برآمده از تغيير حكومت و بقا در شرايط جديد. چيزي شبيه خودم، پسري كه از شيراز آمده و هويتش با تاريخ شهر گره خورده است و از سويي عصيانگري ميكند و بدش نميآيد همه آن گذشتگان پيشرويش را با تيغ دانستن كنوني خويش از دم بگذراند.در فيلم، سنان وقتي از شهردار چناققلعه ميخواهد براي چاپ كتابش به او كمك كند، شهردار با تمام آن پوپوليسم پشت شفافيتگرايياش ميگويد در داستانش چناققلعه را چگونه به تصوير كشيده است. پاسخ سنان جوان يك چيز است، آنگونه كه او شهر را ميبيند و اين براي شهردار معنايي ندارد. براي او چناققلعه چيزي است كه بايد به نظر رسد، يك شهر باستاني با آثار شگفت قديمي و توانايي جلبتوجه توريستها.
به هر حال بدون توريست گويا شهر چناققلعه نميتواند رقيبي براي استانبول باشد و ديگر ابعاد شهر اهميتي ندارد. همان ابعادي كه سنان، همچون پرسهزن (Flâneur) بودلر، در خيابانهاي شهر ميچرخد تا بخشي از واقعيت ناپيداي شهر را عيان كند. مردان بيكار و قماربازان بازنده، رنگ خاكستري آسمان شهر و آيندهاي كه به هيچ رو جذاب نيست. جذابيت جايي مرده است كه سنان با خديجه مواجه ميشود و معشوق را چنان گرفتار در سرنوشت مييابد كه عشق مزهاي ميشود در وجود تكتك ما، مزهاي كه ميچشيم؛ اما از آن نصيبي نميبريم و از خودمان ميپرسيم چرا خديجه با سنان نميگريزد؟ ولي به كجا؟ سنان يك پرسهزن است. در انگليسي Flâneur كسي است كه پرسه ميزند تا جامعه را مشاهده كند و در اين پرسهزني سه مفهوم تجلي پيدا ميكند: پرسه، مشاهده و جامعه. جايي نوشته بود مفهوم پرسهزن، سرگردان گاه بهگاهي، ناظر و گزارشگر زندگي خياباني شهرهاي مدرن، نخستينبار در نوشتههاي «شارل بودلر» جستوجو شد.
پرسهزن بودلر، يك هوادار زيبايي و شيكپوشي، سرگردان خيابانها و گذرگاههاي قرن نوزدهمي پاريس، به دنبال شنيدن تظاهرات رنگارنگ زندگي در يك شهر مدرن است. رويه پرسهزن و معناي فعاليتهايش در هم گره خورده است. پرسهزن در ميان جمع معنا پيدا ميكند، اما خودش فردي تنهاست. در جمع معنا مييابد، اما در جمع نيست، براي خودش در شهر ميگردد و از اين گشت و گذار لذت ميبرد. چيزي شبيه سنان كه مدام در مكالمات ظهور پيدا ميكند، ميشنود، ميبيند، روايت ميكند و درنهايت با كلامي همه چيز را برهم ميزند. مثل سكانس جذاب مجادله دو طلبه ديني، يكي سنتگرا و ديگري نوگرا و درنهايت اين سنان است كه نيچه و هايدگر را چاشني ماجرا ميكند و ميگويد بيشتر از اينها امر براي دانستن وجود دارد. هر چند او خود يك كمدانش است و قرار است در اين پرسهزنيها بدان برسد.براي من هم شيراز چون چناققلعه است. شهرم را دوست دارم، ولي شيراز آن چيزي نيست كه شما در مقام مسافر ميبينيد. شيراز حافظيه و سعديه نيست و قرار نيست چنين هم باشد. شيراز براي من دروازه اصفهان هست و معتادان متجاهرش، برايم دروازه سعدي است و قماربازان لبِ آفتابنشينش. برايم شيراز كوچههاي تنگ و تُرش پشت شاهچراغ است و خلافكارانش.
اينها تصاويري است كه هيچگاه از شيراز متبادر نميشود و شايد هيچگاه شهرداران شيراز هم براي بازتابش هزينهاي نكنند. حالا وقت آن است كه من نيز چون سنان پرسهزني شوم و در ميان شهر مدرن شدهام بچرخم و نشان دهم مدرنيته چه بر سر شهرم آورده است. اينكه چگونه تضاد و تناقض وجودش را فراگرفته و ميان گذشته و حالش معلق شده است. در حالي كه شما در مقام يك غيرشيرازي مسجدي از گذشته را -با كارايي سابقش- مسجد صورتي ميناميد، رنگي برآمده از جهان مدرن و اميال مصرفگرايانه. مسجد به كالاي مصرفي بدل ميشود و همه وجودش به عكسهاي مخصوص كارت پستال در اينستاگرام تقليل مييابد، اما مسجد نصيرالملك مسجد صورتي مصرفي نيست.
سنان دقيقا پرسهزن بودلر است. جايي او در گريز از انهدام مجسمه روي پل، به درون نمونه جعلي اسب تروا ميرود. درونش نهان ميشود تا دست مامور به او نرسد و او در اسب -كه قرار است عامل نجاتش شود- محبوس ميشود. حالا اين اسب دروغين هيچ سنخيتي با گذشته بازتابي خود ندارد. انگار كلك اسب درون اون نهفته شده است. همه چيز وارونه شده است. انگار شهرداران چناققلعه فراموش كردهاند يونانيان با اسب چوبين خود اهال تروا -جناققلعه كنوني- را قلعوقمع كردند و گويي سنان در آستانه زوال است. چرا اسب فاتحان دشمن در ميدان شهر نصب شده است؟
گفتم پرسهزني را بايد در سه واژه پرسه، مشاهده و جامعه جستوجو كرد. شايد بسياري بگويند بودلر و پرسهزنش، در خيابانهاي پاريس به دنبال زيبايي بودند، آنان وجوه مدرنيسم را در زندگي آن روزهاي پاريسيان جستوجو ميكردند و ميخواستند تجلي افول سنت را بازتاب دهند. بودلر در مقاله «نقاش زندگي مدرن»، اين زندگي را محصول زندگي بورژوازي ميداند؛ يعني همان چيزي كه شهرداران، طلبگان و نويسنده فيلم جيلان خواهانش هستند. حتي اين بورژوازي در زندگي به فنا رفته پدر نيز متبادر ميشود. هدف اين زندگي جستوجو در مدرنيته است؛ يعني همان چيزي كه خود فيلم محصولش ميشود و آدمهاي درونش سرشار از وجوهش. قرار بود بودلر با انساني خدا شده و سفر كرده با اوجي روبهرو شود كه همه چيز در يد قدرتش مسخر ميشود؛ اما انسان «درخت گلابي وحشي» شاد نيست.
بودلر بر اين باور بود مدرنيته در مقام نگاه جديد زماني ميتواند بر نگاه قديم غلبه كند كه آن انتزاع و تجرد را از زيبايي بزدايد. سنانِ نمود خوبي از اين وضعيت است. او محصول جابهجايي قديم و جديد است. او رازآلودگي شهري را از ميان برميدارد و رسوايش ميكند؛ زيبايي ساختگياش را كنفيكون ميكند. او در مقابل پدرش، مردي از قديم كه دنياي جديد نابودش كرده، ميايستد اما پدرش درنهايت به قديم بازميگردد و رها ميشود. او تنها كسي است كه كتاب «درخت گلابي وحشي» را ميخواند. طنز ماجرا عيان ميشود. او كتاب را دوبار خوانده و حتي بر برخي نكاتش نقد دارد. كتابي كه هيچ نسخهاي از آن به فروش نرفته است. در «درخت گلابي وحشي» اما به جاي انتزاعزدايي از گذشته، اين مدرنيته است كه از انتزاع تهي ميشود. روستا رازآلود باقي ميماند، همانند گنجي كه شايد سنان در كف چاه بيابد. به قول بودلر «اين جهان فرهنگي از واژگان نامفهوم است.»
منبع: روزنامه اعتماد