اسكار وايلد در تصويري كه ترسيم مي‌كند مرز بين آنچه درست و مهم است و آنچه درست و مهم نيست مبهم است و وايلد در واقع به اين شكل، جامعه مخاطبان معاصر خود يعني جامعه عصر ويكتوريا را زير سوال مي‌برد.

پایگاه خبری تئاتر: «اهميت جدي بودن» نمايشنامه‌اي است از اسكار وايلد، شاعر و نمايشنامه‌نويس ايرلندي. اين نمايش براي اولين بار در ۱۴ فوريه ۱۸۹۵ در تماشاخانه سنت جيمز در لندن به روي صحنه رفت. اسكار وايلد اهميت جدي بودن را كه گفته مي‌شود شاهكار فكاهي وي است در تابستان ۱۸۹۴- هنگامي كه به اتفاق همسر و فرزندانش در تعطيلات به سر مي‌برد- نوشت. بيشتر جملات اين نمايشنامه سهمي از فرهنگ مدرن انگليسي را در خود دارد.

اهميت ارنست بودن، يك كمدي سنگين انگليسي است، پر از وقايع و صحنه‌هاي پي در پي، بر مبناي سنت‌هاي فرهنگ انگلستان در قرن نوزده و اوايل قرن بيستم. گره‌گشايي از برخي مسائل، به گره‌هاي تازه منتهي مي‌شود و در انتها، با شرح معلم سرخانه قديم خانواده، معماها حل مي‌شوند.

گفت‌وگوهاي ظريف و بذله‌گويي‌هاي مفرح نمايشنامه باعث شده كه اهميت ارنست بودن محبوب‌ترين نمايشنامه اسكار وايلد باشد. اسكار وايلد در اين اثر، درواقع طنزي از عرف جامعه دوره ويكتوريا را ارايه مي‌دهد؛ جامعه‌اي كه مردمش با حفظ ظاهري موقر و متين، اعمال فاسد و تفكرات زشت خود را مي‌پوشانند. اين مضمون را در بسياري از صحنه‌هاي نمايش شاهد هستيم.

درواقع وجود صداقت در زندگي اجتماعي انسان‌ها يكي از مضمون‌هاي اصلي اين نمايشنامه است. موضوعات داستان حول محور اسم ارنست (Ernest) مي‌چرخد كه تلفظ آن شبيه صفت «earnest» به معناي صداقت يا جديت است. در نمايشنامه اهميت جدي بودن، جديت با كوشش، سختگيري و صداقت ارتباط دارد اما شخصيت‌هاي زيادي را نمي‌توان در نمايش يافت كه از اين ويژگي‌ها برخوردار باشند.

دو شخصيت مرد قهرمان داستان، جديت زيادي از خود نشان نمي‌دهند هرچند هردوي‌شان هرازگاه نام «ارنست» را بر خود مي‌پذيرند. در ادامه مطلب نگاهي دقيق‌تر به زندگي دوگانه جك ورثينگ محترم و الجرنون مونكريف، نجيب‌زاده جوان بيكار انداخته‌ايم.


جك ورثينگي كه بزرگ مي‌شود

در پرده اول نمايش نشان داده مي‌شود كه شخصيت اصلي داستان يعني جان يا «جك ورثينگ» داستان زندگي غيرمعمول و جالبي دارد. جك را در كودكي در يك ساك در ايستگاه قطار ويكتوريا رها كرده‌اند. فردي ثروتمند به نام توماس كاردو او را پيدا مي‌كند و به فرزندي مي‌پذيرد. جك بزرگ مي‌شود و همه او را به عنوان يك مالك و سرمايه‌گذار ثروتمند زمين و سرپرست قانوني نوه جوان و زيباي كاردو، سيسيلي، مي‌شناسند. جك به عنوان شخصيت اصلي نمايش شايد در نگاه اول شخصيتي جدي به نظر برسد. او نسبت به دوستش الجرنون شخصيت به مراتب جدي‌تري دارد و به اندازه او مضحك به نظر نمي‌رسد؛ در شوخي‌هاي الجرنون شركت نمي‌كند و سعي مي‌كند چهره خاصي از خودش را به نمايش بگذارد. در بسياري از اجراهاي نمايشنامه، جك به عنوان يك شخصيت موقر كه داراي چهره‌اي جدي است به تصوير كشيده شده است. بازيگران موقري مانند سر جان گيگلود و كالين فرث، نقش جك را روي صحنه ايفا كرده‌اند و به شخصيت او بلوغ و پيراستگي بيشتري بخشيده‌اند. اما تماشاگران نبايد گول اين ظاهر فريبنده را بخورند.


الجرنون مونكريف؛ شوخ طبع و شرور
يكي از دلايل جدي به نظر رسيدن جك، تضاد شديدي است كه بين او و دوستش، الجرنون مونكريف وجود دارد. به نظر مي‌رسد در مقايسه با الجرنون كه جواني سبكسر و بازيگوش است، جك خصوصيات اخلاقي‌اي از خود نشان مي‌دهد كه درجامعه ويكتوريايي بسيار پذيرفته شده است. گفته مي‌شود از بين همه شخصيت‌هاي «اهميت جدي بودن»، الجرنون تجسم شخصيت اسكار وايلد است. او نمونه بارزي از يك فرد شوخ طبع است، دنياي اطراف خود را هجو مي‌كند و زندگي خودش را بالاترين شكل هنر مي‌داند.

الجرنون همانند جك از عيش و نوش‌هاي رايج در شهر و طبقه بالاي جامعه برخوردار است. او از غذا خوردن لذت مي‌برد و براي لباس‌هاي سطح بالا ارزش قائل است. از نظر الجرنون چيزي سرگرم كننده‌تر از جدي نگرفتن خود و قوانين جامعه نيست. او همچنين دوست دارد در مورد طبقات اجتماعي، ازدواج و جامعه ويكتوريايي اظهارنظرهاي مودبانه و مبادي آدابي ارايه دهد. برخلاف الجرنون، جك از ارايه تفسيرهاي كلي اجتناب مي‌كند. او برخي از گفته‌هاي الجرنون را مزخرف مي‌داند و وقتي الجرنون چيزي مي‌گويد كه درست به نظر مي‌رسد، جك گفتن آن را در جامعه غير قابل قبول مي‌داند. در مقابل، الجرنون هميشه دوست دارد دردسر درست كند.


هويت دوگانه دو شخصيت داستان
موضوع زندگي‌هاي دوگانه در سرتاسر اين نمايش به تصوير كشيده شده است. جك در پس ظاهري كه حكايت از خصوصيات اخلاقي بالا دارد، هميشه با يك دروغ زندگي كرده است. به نظر مي‌رسد كه دوست او نيز داراي يك هويت دوگانه است. اقوام و همسايگان جك معتقدند كه وي يك عضو بااخلاق و سازنده جامعه است. با اين حال، اولين جمله‌اي كه جك در اين نمايش به زبان مي‌آورد انگيزه واقعي او را براي فرار از شهر توضيح مي‌دهد. او مي‌گويد، «اوه لذت، لذت! چه چيز ديگري غير از لذت مي‌تواند كسي را به جايي برساند؟» درواقع جك با وجود ظاهر مناسب و جدي‌اش يك لذت‌طلب است. جك دروغگو هم هست. او يك همزاد- برادري ساختگي به نام «ارنست»- براي خودش درست كرده است تا به او كمك كند از زندگي ترسناك و وظايفي كه در زندگي دارد، فرار كند.

به عقيده جك، زندگي‌اي كه در آن اصول اخلاقي رعايت مي‌شود نمي‌تواند زندگي سلامت و شادي باشد. الجرنون نيز زندگي دوگانه‌اي دارد. او دوستي به نام «بونبري» براي خودش خلق كرده و هر وقت مي‌خواهد از رفتن به يك مهماني شام خسته كننده طفره برود بيماري بونبري را بهانه مي‌كند و با اين بهانه، آزادانه براي تفريح و خوشگذراني به حومه شهر مي‌رود. هرچند الجرنون دوست ساختگي خود «بونبري» را با «ارنست» برادر ساختگي جك مقايسه مي‌كند، اما جك و الجرنون زندگي دوگانه يكساني ندارند. جك وقتي نقش ارنست را بازي مي‌كند كاملا به شخص ديگري تبديل مي‌شود.

او خودش نيز دروغش را باور مي‌كند و در آن غرق مي‌شود. در مقابل، بونبري صرفا يك راه فرار براي الجرنون است. الجرنون ناگهان به شخص ديگري تبديل نمي‌شود. به اين ترتيب ممكن است اين سوال براي مخاطب ايجاد شود كه كداميك از اين دو نفر فريبكارتر از ديگري است. شرايط وقتي پيچيده‌تر مي‌شود كه در پرده دوم نمايش، الجرنون در نقش برادر بزهكار جك، ارنست، ظاهر مي‌شود و توجه سيسيلي را به خود جلب مي‌كند.


نقدي بر جامعه ويكتوريايي؛ حقيقت كدام است، دروغ كدام؟

بده بستان بين حقيقت و دروغ، توهم و واقعيت، هنگامي پيچيده‌تر مي‌شود كه مي‌فهميم گواندولن، نامزد جك، زماني كه او وانمود مي‌كرده ارنست است، عاشق او شده است. توجيه گواندولن اين است كه كسي كه نامش ارنست است بايد فردي بسيار قابل اعتماد و شريف باشد، چيزي كه كاملا در تضاد با دلايل اصلي جك براي خلق ارنست است. بنابراين اين سوال براي مخاطب ايجاد مي‌شود كه آيا گواندولن زماني كه در شهر با جك واقعي/ارنست - يك بزهكار اجتماعي - ملاقات كرده، عاشق او شده يا اينكه او فقط عاشق اسم ارنست - و در واقع جك واقعي- آن طور كه در حومه شهر شهرت دارد، شده است؟

سرانجام، در پايان نمايش مشخص مي‌شود جك در حقيقت برادر بزرگ الجرنون است و به عنوان فرزند اول، قاعدتا بايد به نام پدرش ژنرال ارنست مونكريف نام‌گذاري مي‌شده و بنابراين نام واقعي‌اش ارنست است. و حالا جك مي‌فهمد كه آنچه در تمام اين مدت وانمود مي‌كرده واقعيت داشته است. اكنون، شرايط سوال برانگيز ديگري ايجاد مي‌شود و اين وظيفه مخاطب است كه به اين سوال پاسخ بدهد: اگر دروغ به حقيقت منتهي شود، آيا فريبكاري اوليه‌اي كه در ساخت آن دروغ نقش داشته، محو مي‌شود؟

در همين راستا، وقتي جك در انتهاي نمايش اعتراف مي‌كند كه اكنون براي اولين بار در زندگي‌اش به اهميت حياتي «ارنست بودن» پي برده است، ابهامي بسيار ملموس براي مخاطب ايجاد مي‌كند. آيا او صرفا در مورد اهميت ارنست بودن نامش صحبت مي‌كند؟ يا از اهميت و لزوم جدي و صادق بودن؟ درواقع چيزي كه نويسنده در ذهن دارد توسط جك بيان و مطرح مي‌شود و آن اينكه آيا آنچه واقعا مهم است جدي و صادق بودن نيست، بلكه زير سوال بردن معيارهاي جامعه ويكتوريايي است؟
در پايان نمايش دو شخصيت اصلي مرد داستان تلاش زيادي مي‌كنند تا دروغ خود را به حقيقت تبديل كنند. و اين تمام شوخ طبعي پنهان در «اهميت جدي بودن» است.

در حقيقت آنچه ما در اين نمايش شاهد آن هستيم، قدرت هنر اسكار وايلد است. در تصويري كه او ترسيم مي‌كند مرز بين آنچه درست و مهم است و آنچه درست و مهم نيست مبهم است و وايلد در واقع به اين شكل، جامعه مخاطبان معاصر خود يعني جامعه عصر ويكتوريا را زير سوال مي‌برد. چيزي كه از نظر وايلد قابل انتقاد است ديد محدود دوره ويكتورياست درباره آنچه از نظر اخلاقي قابل پذيرش است. از نظر وايلد، در چنين جامعه‌اي كساني كه نمي‌توانند به استانداردهاي اجتماعي قابل قبول برسند اما مي‌خواهند در جامعه جايگاه بالايي داشته باشند، زندگي دوگانه را راه‌حلي براي اين دوراهي مي‌يابند.

برای مشاهده دیگر اخبار تئاتر اینجا کلیک کنید


منبع: thoughtco.com، naqderooz.com- روزنامه اعتماد
نویسنده: مترجم: ياسمين مشرف