تارکوفسکی اگر می‌خواست مسیر کوبریک را برود، مسلما شکست می‌خورد. نه فقط به این دلیل که صنعت فیلم شوروی قادر نبود تکنولوژی روز را[لااقل] در اختیارش بگذارد، بلکه بیشتر به این خاطر که سینمای بلوک شرق، هر وقت که سعی کرد سایه به سایه سینمای آمریکا پیش برود، نه‌تنها بازی را باخت، که به جری لوییزی شبیه شد که بخواهد نقش براندو را در «اتوبوسی به نام هوس» بازی کند!

پایگاه خبری تئاتر: سینمای تارکوفسکی با همان «کودکی ایوان»[نخستین فیلمی که وی را به شهرت جهانی رساند، وگرنه جدا از فیلم‌های دوران دانشجویی‌اش، پیش از آن«The Steamroller and the Violin» را با ۴۶ دقیقه زمان در کارنامه داشت]، با رفت و بازگشت از رویا به واقعیت آغاز شد، هم‌چنان‌که با تغییر دادن ادبیات و بدل کردنش به سینما. اگر در «کودکی ایوان» او با نشان دادنِ رویاهای ایوان، این اثر متوسط ولادیمیر بوگومولوف را[که در چهارچوب ادبیات رسمی و ایدئولوژیک اتحاد جماهیر شوروی درباره جنگ دوم جهانی نوشته شده بود] بدل به فیلمی درخشان کرد، در سومین فیلم بلندش به سراغ یک اثر درخشان ادبی رفت تا آن را به زبان سینمایی خود ترجمه کند: «سولاریس» نوشته استانیسواو لم نویسنده لهستانی؛ اثری که در ۴۰ سالگی نویسنده‌اش منتشر شده بود و تارکوفسکی نیز آن را در ۴۰ سالگی خود ساخت. بدل کردن جهانِ ادبی سولاریس به جهانِ سینمایی تارکوفسکی، لم را حسابی آشفته کرد و سینماگر را به عدم درک جهان رمانِ خود متهم ساخت. اما این بخت را داشت که بیشتر از آندره زندگی کند و نسخه آمریکایی رمان خویش، به کارگردانی استیون سودربرگ و با بازی جورج کلونی را هم ببیند و خیلی بیشتر عصبانی شود، چون تارکوفسکی یک فیلم فوق‌العاده ساخته بود و فیلم سودربرگ به‌رغم چند اثر درخشان در کارنامه‌اش، حتی لایقِ دوباره دیدن هم نبود! البته چه انتظاری باید می‌داشت از فیلمی که جیمز کامرون تهیه‌کننده‌اش بود! [آیا کامرون سینماگر بدی ا‌ست؟ اصلا! اما اگر قرار بود بوگارت نقش هملت را بازی کند، یا تیم برتون «وداع با اسلحه» را بسازد، یا الیور استون «دُن کیشوت» را، چطور باید جمعش می‌کردیم؟!]

فرض کنید شما سینماگری هستید که در اتحاد جماهیر شوروی اوایل دهه ۱۹۷۰ فیلم می‌سازید و در کمتر از چهار سال قبل، یک فیلم علمی-تخیلی درخشان با بودجه‌ای دوروبرِ ۱۰ میلیون دلار در آمریکا ساخته شده که ۱۹ برابر هزینه ساختش درآمد داشته[«۲۰۰۱ : یک اودیسه فضایی» استنلی کوبریک] و همه از آن به‌عنوان یک شاهکار صحبت می‌کنند و شما هم جز یک فیلم جنگی و یک فیلم تاریخی، چیزی در کارنامه ندارید، به اضافه یک اعتبار هنری در اروپا و اوج جنگ سرد هم هست که اتحاد جماهیر شوروی نمی‌خواهد در هیچ حوزه‌ای از آمریکا عقب بماند و کل زوری که می‌زند، حدود ۸۰۰ هزار دلار به روبل در اختیارتان می‌گذارد که با تکنولوژی ابتدایی آن هنگام شوروی [بر اساس یک شاهکار ادبی که نویسنده‌اش هم متعلق به یکی از کشورهای پشتِ پرده آهنین است] فیلمی بسازید برای روکم‌کنی آمریکایی‌ها؛ آن هم در دلِ سینمای دولتی-استودیویی شوروی که همه عواملِ فیلم، حقوق‌بگیر دولت‌اند و شما اصلا علاقه‌ای ندارید بدل به یک فیلم‌ساز تبلیغات‌چی دولتی شوید. 

نقد فیلم سولاریس

همه این‌ها یک فرض است که برای تارکوفسکی میان‌سال، بدل به واقعیت می‌شود؛ شما بودید چه می‌کردید؟ توجه کنید که کوبریک فیلمی ساخته که نه‌تنها ارزش هنری والایی دارد که از لحاظ تکنولوژی و دقت در ساخت، حتی حالا هم و با این همه جلوه‌های ویژه کامپیوتری، از همه این‌ها به‌روزتر است. شما باید تمام آن بوروکرات‌های شکم‌گنده صنعت سینمای شوروی را که علاقه بیش از حد دارند که لااقل در شکم‌های برآمده‌شان شبیه برژنف باشند، قانع کنید که می‌توانید با چسباندنِ یک عکس‌برگردان پشتِ یک شیشه، یک سفینه فضایی را نشان دهید و مخاطبانِ  اروپایی و احیانا آمریکایی فیلم شما هم این را باور کنند یا آن‌قدر به درِ بی‌خیالی بزنید که در یک فیلم علمی-تخیلی، فضانوردِ شما با یک ساکِ سفری از سفینه‌اش پیاده شود انگار که از مسکو سوار قطار شده تا به استالین‌گراد برود![وهیچ‌کس هم به فیلم شما نخندد!] شما باید بوروکرات‌هایی را قانع کنید در پولیت‌بورو[هیئت مرکزی حزب کمونیست و همه‌کاره کشور] که موقع سخنرانی، اتحاد جماهیر شوروی را از هر نظر از آمریکا سر می‌دانند، اما در زندگی خصوصی، از مواهب زندگی آمریکایی برخوردارند، آن هم به روبل و کلا از نظرشان سینما یعنی هالیوود![بدی‌اش فقط این است که مال آمریکایی‌هاست!] و حتما یقه‌تان را می‌گیرند که این پول را که خیلی هم هنگفت است در قیاس با بودجه دیگر آثار شوروی، پس خرج چه کرده‌اید؟

تارکوفسکی اگر می‌خواست مسیر کوبریک را برود، مسلما شکست می‌خورد. نه فقط به این دلیل که صنعت فیلم شوروی قادر نبود تکنولوژی روز را[لااقل] در اختیارش بگذارد، بلکه بیشتر به این خاطر که سینمای بلوک شرق، هر وقت که سعی کرد سایه به سایه سینمای آمریکا پیش برود، نه‌تنها بازی را باخت، که به جری لوییزی شبیه شد که بخواهد نقش براندو را در «اتوبوسی به نام هوس» بازی کند! چیزی که بوروکرات‌های حزب کمونیست از درکش عاجز بودند!

او یک قصه داشت درباره سیاره‌ای تازه‌کشف‌شده که سطحش با آب پوشیده شده بود. یک اقیانوس بی‌کران با ماهیتی نامکشوف که سفینه‌ای از زمین فرازش قرار گرفته بود تا از رازهای بیولوژیکی‌اش پرده بردارد؛ اقیانوسی که اقیانوس نبود، یک موجود زنده بود که توانایی بدل کردن خاطرات و رویاها را به واقعیت داشت. تارکوفسکی می‌توانست از این قصه یک فیلم ترسناک بسازد، یا یک فیلم سیاسی، یا حتی یک فیلم صرفا سرگرم‌کننده، اما آن را بدل به فیلمی کرد درباره زندگی، ارتباط، رابطه مستقیم فراموشی و مرگ و ارج نهادن به تمام ارزش‌هایی که یونگ به بشریت هدیه کرده بود و روان‌کاوان شوروی انکارش می‌کردند و مهم‌تر از همه، با برخورد پست‌مدرنیستانه با تکنولوژی جلوه‌های ویژه، باعث شد که این رویکرد، نه خام‌دستانه و مایه ریشخند تماشاگران غربی، که مبتکرانه جلوه کند. ما فیلم را «باور می‌کنیم» حتی الان؛ فضایش را ساخته، جای واقعیت را با رویا و رویا را با واقعیت عوض کرده و در کشوری که «رویا»، از اعتراض زندانیان سیاسی سیبری هم بی‌ارزش‌تر بود، در سکانس پایانی، رویا را بر واقعیت ترجیح داده؛ نتیجه‌ای که در بخش اعظمِ بهترین آثار هالیوود، در دو دهه اخیر، اجرایش کردند و تارکوفسکی، در ۱۹۷۲، این مسیر را تا آخر رفته بود.


منبع: ماهنامه هنروتجربه
نویسنده: یزدان سلحشور