«يك روز سفيد سفيد» بخش‌هاي مهمي دارد كه در پيرنگ اصلي آن جاي ندارند. انگار هر كدام بخشي از روايت فيلم را مي‌سازند، نامنسجم، ناهمگون، شبيه آنچه در زندگي رخ مي‌دهد. تصاوير هم به بازنمايي اين مفهوم كمك مي‌كنند. تصاوير اشيا يا آدم‌هايي كه بدون علتي در روايت، پشتِ سر هم نمايش داده مي‌شوند شگردي براي بازنمايي ذهنيت اينگيمندر هستند؛ ذهنيتي كه نامنسجم است و در تلاش براي انسجام‌ يافتن.

پایگاه خبری تئاتر: اگر روزي حقيقتي نامنتظره درباره كسي بفهميم كه او عزيزترين‌مان بوده ولي امروز ديگر زنده نيست، چه بر سرمان مي‌آيد؟ اينگيمندر در يك روز سفيد سفيد، هنگامي مي‌فهمد همسرش با مرد ديگري رابطه داشته كه زن مدت‌هاست مرده است. يك روز سفيد سفيد تلاش اينگيمندر براي دانستن حقيقت و سپس مواجهه او با آن را بازنمايي مي‌كند.

فيلم با حركت ماشيني در جاده‌اي مه‌آلود آغاز مي‌شود. ماشين از جاده منحرف مي‌شود و به دره‌اي سقوط مي‌كند. زني در ماشين مي‌ميرد. در صحنه بعد، دوربين روبروي خانه‌اي ايستاده است و در يك سكانس طولاني گذر زمان را نشان مي‌دهد. اين خانه، جايي است كه اينگيمندر دارد آن را بازسازي مي‌كند. رابطه توازي بين آنچه در جهان عيني مي‌گذرد و آنچه در دنياي ذهني و دروني شخصيت‌ها جريان دارد، در جاي‌جاي اين فيلم به چشم مي‌خورد. بازسازي اين خانه و تحولات دروني اينگيمندر هم يكي از اين روابط توازي است. همان طوركه دوربين ابتدا با فاصله از خانه قرار دارد و فقط نظاره‌گر آن چيزهايي است كه بيرون از خانه اتفاق مي‌افتد، روايت نيز در ابتدا وارد ذهنيات و درونيات اينگيمندر نمي‌شود. او را از بيرون روايت مي‌كند. از حرف‌ها و رفتارها. شناخت عميق‌تر اينگيمندر به موازات ورود به خانه اتفاق مي‌افتد. ديوارهاي خانه، جاي خود را به پنجره‌هايي بزرگ مي‌دهند و اينگيمندر نيز از دريچه‌اي نو، به روابط قديمي نگاه مي‌كند. ريتم آهسته فيلم از همان ابتدا براي بيننده آشكار مي‌شود؛ گويي قرار است صبورانه، ناظر تحولات دروني شخصيت اصلي فيلم باشيم.

كشمكش فيلم از جايي آغاز مي‌شود كه اينگيمندر در جعبه‌اي كه از همسرش باقي مانده، ردِ پاي رابطه‌اي را كشف مي‌كند كه از آن بي‌خبر بوده است. كشف تمام آنچه در رابطه زناشويي‌اش بوده، امكان‌ناپذير است. حقيقت، تكه‌تكه و ناپيوسته درك مي‌شود. ايده‌هاي تصويري فيلم، حس درك ناكامل و ناپيوسته را به مخاطب القا مي‌كنند. دوربين‌هاي مداربسته كه درك امتداد زماني را دشوار مي‌كنند در خدمت القاي اين مفهوم است. آنچه در دنياي واقعي اتفاق افتاده است، از دريچه تصوير اين مانيتورها، پاره‌پاره‌اند. هيچ پيوستگي علّي در اين تصاوير ديده نمي‌شود. تصاوير فقط برهه‌هاي زماني هستند كه فاصله بين‌شان هيچ نيست. وقفه است. ابهام است. درست مانند آنچه در ذهن اينگيمندر مي‌گذرد. او هر چه به زندگي مشتركش فكر مي‌كند، چيزهايي زيادي مي‌بيند كه با ندانسته‌ها پر شده است. با ابهام‌ها. شناخت او از همسرش، مانند نگاه كردن واقعيت از زاويه دوربين‌هاي مداربسته است، همان‌قدر ناكافي و نابسنده.

پاره‌پاره بودن درك ما از واقعيت، در سطح روايت هم به نوعي ديگر بازنمايي مي‌شود. فيلم، بخش‌هاي مهمي دارد كه در پيرنگ اصلي آن جاي ندارند. مانند برنامه تلويزيوني كه سالكا نگاه مي‌كند و دوربين روي آن تمركز مي‌كند. يا قصه‌اي كه اينگيمندر براي سالكا تعريف مي‌كند. يا تعقيب تكه سنگي كه پرتاب مي‌شود و در ته رودخانه‌اي جاي مي‌گيرد (كه با صحنه سقوط ماشين توازي دارد). انگار هر كدام بخشي از روايت فيلم را مي‌سازند، نامنسجم، ناهمگون، شبيه آنچه در زندگي رخ مي‌دهد. تصاوير هم به بازنمايي اين مفهوم كمك مي‌كنند. تصاوير اشيا يا آدم‌هايي كه بدون علتي در روايت، پشتِ سر هم نمايش داده مي‌شوند شگردي براي بازنمايي ذهنيت اينگيمندر هستند؛ ذهنيتي كه نامنسجم است و در تلاش براي انسجام‌ يافتن.

اينگيمندر كه مردي معقول و آرام به نظر مي‌آيد، بعد از فهميدن اين حقيقت دچار خشم مي‌شود. او بايد رابطه از دست‌رفته‌اش را در ذهن و در خاطراتش به نوعي بازسازي كند. اگر چه روايت، بر رابطه مرد با همسرش تمركز دارد، ولي به صورت موازي، تمركز تصاوير بر رابطه او با سالكا است، نماهاي نزديك از چهره سالكا در موقعيت‌هاي مختلف، حكايت از اهميت او دارد. جايي كه اينگيمندر، خشمگين در پي انتقام گرفتن از اولگر است، سالكا را نيز خشماگين از خود مي‌راند. و در برابر چهره گريان او هيچ نمي‌كند. اينگيمندر مي‌خواهد سوال‌هاي بي‌پاسخش را از اولگر بپرسد و شعله سوزان خشمش را فروبنشاند. مي‌پرسد. دوربين، واكنش اينگيمندر را در قاب تصوير نمي‌گنجاند. باز هم وقفه‌اي ايجاد مي‌كند و ما فقط فرار اولگر را مي‌بينيم و چيز بيشتري نمي‌دانيم. اينگيمندر ما را در نادانستگي و درك ناكافي از آنچه تحقق يافته، سهيم كرده است؛ گويي زندگي، چيزي فراتر از جست‌وجو براي سازگاري واقعيت بيروني با حقيقت دروني فرد فرد انسان‌هاست.

در پايان فيلم، خشم و سرخوردگي اينگيمندر در آن تونل تاريك طولاني، رها مي‌شود. در اين صحنه، مرد در حالي كه دستش زخمي است، سالكا را به دوش كشيده است و باهم در آن تونل تاريك فرياد مي‌كشند. او از تاريكي به سمت نور، به سمت خانه حركت مي‌كند و با فريادهاي از جان، بارِ اندوهش را زمين مي‌گذارد. هنگامي كه به خانه مي‌رسد، براي نخستين بار، زن در فيلم حضور دارد؛ حضوري آكنده از تنانگي محض. تا قبل از اين، او را فقط از عكس‌ها و فيلم‌هاي برجاي‌مانده‌اش ديده بوديم. او حتي در خاطرات مرد، يا دخترش هم حضور نداشت. حضور او در صحنه پاياني، معناي گسترده‌تري دارد. انگار مرد، او را همان‌طوركه بوده پذيرفته است. نماي نزديك چهره او و اشكي كه آرام‌آرام در چشمانش مي‌جوشد، دلالت بر تحولي دارد كه در ساحت روان او اتفاق افتاده است. روز سفيد سفيد اينگيمندر، پذيرش جهان خاكستري است.

فيلم يك روز سفيد سفيد، گره‌هاي روايت را در سطحي عيني مي‌افكند و آنها را در سطحي ذهني مي‌گشايد.

برای مشاهده دیگر اخبار سینما اینجا کلیک کنید


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: راضيه فيض‌ آبادی