پایگاه خبری تئاتر: دومين ساخته صفي يزدانيان «ناگهان درخت» با لحن و فضاي متفاوتي از فيلم «در دنياي تو ساعت چند است؟» ساخته شده و اساسا روايتي ديگر دارد. اگر در فيلم «در دنياي تو ساعت چند است؟» موضوع عشق و پايداري و ايستادگي بر فرديت مطرح بوده در فيلم «ناگهان درخت» مخاطب با سوي ديگري از زندگي روشنفكري در دهههاي گذشته روبهرو ميشود. سلب امكان آرامش، مدام زير تاثير تحولات اجتماعي بودن و زندگي كردن در فضاي التهاب و تهديد، مشخصات بارز «ناگهان درخت» است. خود يزدانيان معتقد است اگر كسي ناگهان درخت را با انتظار «در دنياي تو ساعت چند است؟» ببيند حتما توي ذوقش خواهد خورد، او ميگويد داستان فيلم «ناگهان درخت» درباره از دست شدنِ مجال لم دادن در كنار ديگري، خانواده يا جمع است: «ما آنقدر نگران زنده ماندنيم كه ديگر حتي نميتوانيم مثل فرهادهاي پيشين، در آرامش به گذشته و به اكنون و به بعد فكر كنيم. آدمهاي «ناگهان درخت» ترسيدهاند. مجالي براي نو بودن، براي به وجود آوردن چيزهاي نو، براي زايش، براي آسوده بودن ندارند.»
بعضي منتقدان يا فيلمسازان معتقدند كه ميتوان در ساختن فيلم به يك ژانر خاص محدود نماند. يعني اينكه يك فيلم ميتواند در عين حالي كه كمدي فانتزي است سورئال هم باشد و ... يعني تلفيقي از چند ژانر در كنار هم. نظر شما چيست؟ به نظر ميرسد فيلم شما «ناگهان درخت» هم از اين قاعده مستثني نباشد.
خودم شخصا خيلي فيلمهايي كه لحن و فضا در مسير آن دگرگون ميشود را دوست داشتهام. توجه كنيد كه موضوع «ژانر» محدوديتي نيست كه فيلمساز پيش از ساختن فيلم به آن مقيد باشد. اينها بحثهاي تئوريك بعدي است. هميشه با پرسشنامههاي اداري كه پيش از توليد بايد پر بشوند و همان اول ميخواهند ژانر فيلم را جايي بنويسم مساله داشتهام (بگذريم كه اصلا با هر جور «پرسشنامه» مساله دارم!) ژانر ناگهان درخت چيست؟ نميدانم.
فيلم «در دنياي تو ساعت چند است؟» با تحسين بسيار زياد منتقدان و مخاطبان خاص وعام همراه بود و به شكل عجيبي همه با فضاي آن ارتباط برقرار ميكردند. ميتوانيم فرض بگيريم همين عاملي شد تا شما در ادامه بر همان مسير «در دنياي تو ساعت چند است؟ » فيلم «ناگهان درخت» را بسازيد؟
به هيچوجه. اين دو فيلم با هم شباهتهايي اگر دارند بيشتر از آن روست كه هر دو را يك نفر ساخته. كافي است اما از اين شباهتها بگذريم تا ببينيم كه «ناگهان درخت» در لحن و داستان و فضا به راهي ديگر ميرود. حتي يك لحظه هم در فكرم نبود كه حالا به قول شما خط همان «تحسين»هايي كه از «در دنياي تو ساعت چند است؟» شد را بگيرم و در ادامهاش فيلم ديگري بسازم. اصلا كداميك از ما آدمهاي همين پارسال هستيم؟ فيلم بلند اول من هم، دستكم به چشم خودم، آنقدرها فيلمي «عاشقانه» يا «نوستالژيك» يا «سر حال» نبود. تلخياش در پس جلوهگري، شخصيتهاي بازيگوش، موسيقي و چيزهاي ديگرش پنهان شده بود. به همه همكارانم در مراحل مختلف توليد «ناگهان درخت» ميگفتم كه اگر كسي اين فيلم را با توقع ديدن چيزي شبيه آن ببيند حتما توي ذوقش خواهد خورد. اينجا موضوع عشق يا پايداري بر سر يك ايده (و اين ايده ميتواند ايستادگي بر سر هر چيزي باشد، يك عشق كودكانه، فرديّت، يا اصرار بر به رسم زمان تغيير ماسك ندادن) نيست. در اينجا با سوي ديگري از زندگي روشنفكري در دهههاي گذشته روياروييم: سلب شدن امكان آرامش، مدام زير تاثير تحولات اجتماعي بودن و زندگي كردن در فضاي التهاب و تهديد كه البته در يك مفهوم با آن فيلم شريك است و آن هم پراكنده شدن خانوادههاست كه آنجا دليلش مهاجرتهاي اجباري بود و اينجا حتي فكر مهاجرت. فرهاد فقط فكر كرده كه با زن زندگيش به جايي ديگر برود و عمرش تباه ميشود چون بايد جوابگو باشد كه اصلا چرا چنين فكري كرده است.
تغيير كامل بازيگران فيلم كه ازس ديگري از بازي برخوردار بودند اين نكته را به ذهن ميرساند كه كارگردان بدش هم نميآمده از آن فضا دور شود؟ نظرتان چيست؟
«ناگهان درخت» در شرايط كاملا متفاوتي ساخته شد. نه من روحيهاي شبيه سازنده فيلم اول را داشتم و نه فضاي پيرامونم چنين بود. تكرار ميكنم كه حتي يك لحظه به دوري و نزديكي از فضاي آن فيلم فكر نكردم. اين فيلم ديگري است و طبيعي است كه لحن ديگري داشته باشد، آدمهاي ديگري در آن بازي كنند، يا دوستاني از فيلم پيشين را همچنان در كنار خود داشته باشد.
نكته ديگر چيدمان بازيگران اين فيلم است. آيا بازيگراني كه انتخاب كرديد همانهايي هستند كه به ذهن شما هنگام نگارش نزديك بود؛ يا اساسا پروسه انتخاب بازيگر مثل همه فيلمهاي سينماي ايران براي شما هم با سختي و بعضا دشواريهايي همراه بود؟ انتخاب زهره عباسي (هما) بسيار قابل توجه است.
نه. با هيچ سختي خاصي همراه نبود. از ابتدا ميخواستم كه پيمان معادي نقش فرهاد را بازي كند. حتي حضور خانم زهره عباسي، هما جان، هم از خيلي پيش قطعي بود. اما در مورد خانم افشار هم اينكه پيمان، در مقام كارگردان، با او در «برف روي كاجها» كار كرده بود نكته مهمي بود. همان طور هم كه خودش يكي دو جا گفت از همان اول از او خواستم هر چه تا حالا بوده، اينجا نباشد! نقش مهتاب حالا درست همان چيزي است كه هنگام نوشتنش در سر داشتم. ابهام شخصيت را خوب از كار در آورده، وضعيت زني را كه به صراحت ميگويد ديگر كسي را عميقا دوست ندارد. من بازيهاي اين فيلم را بسيار ميپسندم. ممكن است ديدن و ارتباط چهرههاي آشناي سينما در جايگاهي دورتر از تصوير رايجشان در سينما براي بعضيها دشوار باشد. شنيدم كه جاهايي گفته شده كه بهترين بازي از آن خانم زهره عباسي است و شخصيت فرهاد و مهتاب به آن نميرسد. انگار آن دو را كارگردان ديگري هدايت كرده! اين بازيها دقيقا چيزي در مسير خواست من بودهاند. اگر سرمايي در مهتاب است از طبيعت زندگي آن شخصيت ميآيد و نه از اراده بازيگرش. و فرهاد، با تمام آنچه از طنز يا دوپهلوگويي يا ترسش از محيط ميبينيم عين چيزي است كه قرار بوده باشد.
و مادر اگر صريحتر و گرمتر است؟
اين صراحت و گرمي مادر از اينجا ميآيد كه او از نسل ديگري است و فقط در عاطفه درگير است و نگران تنها فرزندش. پس ارتباط عاطفي با او آسانتر است، اما مهتاب و فرهاد از اولين لحظهاي كه در آن درمانگاه مغموم ديده ميشوند «گرفتارند». اين دو درگير يكديگر و درگير فضاي اجتماعي هستند. نميتوانند براي آينده فكري كنند يا نقشهاي بريزند، چون امن نيستند. در هيچ لحظهاي در آسايش و امنيت زندگي نميكنند. همين است كه فرهاد بعدها به او ميگويد: «ما كي لم ميديم و يك نفس آسوده ميكشيم؟»
آيا درست است كه داستان فيلم بر اساس خاطرات مادرتان شكل گرفته است؟
نه، اين حرف دقيقي نيست. مادر من كه هنگام نوشتن فيلمنامه از دستش دادم، در عكسهايش به فيلم آمده است و شايد جاهايي گفتوگوهاي هما جان و مهتاب شبيه حرف زدن من و او شده باشد. اما خاطرات او در اين فيلم محور اصلي نيست. در جاهايي اما درست زندگي اوست كه در فيلم ميبينيم. مثلا عكسي كه از «گاليا» كه سايه، هوشنگ ابتهاج، آن شعر معروف را برايش سروده بود نشان ميدهد و داستاني كه دربارهاش ميگويد واقعي است. فيلم به او تقديم شده چون روحش و نه زندگي واقعيش، در فيلم دميده است. در نخستين نماي «امامزاده هاشم» ِرشت هما جان درست بالاي سنگ او نشسته و برايش گل آورده است.
روايتهاي فيلم در لايههاي مختلف و داستان غيرخطي كه دارد مهمترين نكته برجسته «ناگهان درخت» به شمار ميرود. آيا انتخاب چنين روايتي لازمه تصوير و روايت اين فيلم بود؟ و اينكه چگونه به اين اجرا و فرم رسيديد؟
فيلم يك بخش ابتدايي 12 دقيقهاي دارد كه در دهه 40 و 50 ميگذرد. هرچه پس از اين در فيلم ميبينيم تكرار نشانهها و رخدادهاي همين 12 دقيقه است. از مخاطب عام كه خب آشكارا كمحوصله است و اصلا پسندش متاسفانه در هجوم چيزهاي ديگر، حرفهاي آسانگير سرراستو سريالهاي تركي شكل گرفته توقع راه آمدن با همه جزييات فيلم واقعا زيادهخواهي است. اگر چه بسياري از غير اهل سينما خيلي راحت با فيلم كنار آمدند و حتي چيزهايي را در آن ديدند كه براي خود من هم تازه بود. اما از آنها كه خود را تماشاگر حرفهاي يا نويسنده و اينها ميدانند، توقع اين است كه كمي از همين چيزها را كه در وهله اول چندان آشكار نيست در فيلم بيابند و نشان دهند. معلوم است كه نميگويم فيلم را ح تما بايد گرفت يا دوست داشت. اما كار جدي، حتي اگر از فيلمي بدت بيايد هم، اين است كه چيزهاي پنهان شده پشتِ آشكار را نشان دهي، بعد هم ميتوان گفت كه فيلم اين بين سطور را دارد، اما به هر دليل خوب نيست يا قصدش عملي نشده، يا خيلي هم خوب است.
آيا به نظرتان نيامد ميزان لايههاي فيلم كمي زياد بود؟ ممكن است باعث كندي ارتباط مخاطب شود.
«زياد» ؟! با چه معياري؟ «ناگهان درخت» به مخاطبش احترام ميگذارد و از او ميخواهد كه آسانگير نباشد. بپذيرد كه سينما فقط جاي تعريف كردن قصههاي سر راست، شعارهاي اجتماعي تاريخمصرفدار نيست. بگذاريد يك فيلم هم عربده نكشد. اداي غمخواري براي معتادان يا فرودستان را درنياورد. لايههاي بسيار داشته باشد، اختلاف ايجاد كند به جاي ستايشهاي گذرا. بگويم كه لايه بسيار يا اندك داشتن نه امتياز فيلمي محسوب ميشود نه گناهش. معلوم است كه شما چنين قصدي نداريد اما سوالتان مرا ياد شيوههاي «نقد» مرسومي انداخت كه مدام از «اندازه بودن» يا «اندازه نبودن» اجزاي سازنده فيلمها حرف ميزنند. خياط است كه متر دارد و ميداند كدام برش اندازه است يا نيست. هنر را نه ميشود با اندازه بودن و نبودن شرح داد، نه با حرفهاي سبكي مثل «خيلي بد بود» و «خيلي خوب بود». منتقد نه پزشك است كه بگويد «اينجاي بدن فيلمت كار نميكند»، يا «فكري به حال اينجاي فيلمنامهات بكن» و نه قاضي است كه حكم بدهد با شاهينك ميزانِ ترازوي من طراز نيستي. اين همه فيلم با «لايهها»ي مختصرتر توليد ميشوند. بگذاريد يك فيلم هم به خودش و به مخاطبش سخت بگيرد. در اين فضايي كه تكليف هر چيز جدي، ميخواهد مصيبتي اجتماعي باشد يا يك نقاشي يا يك قطعه موسيقي يا يك فيلم، در ازدحام «كامنت»هاي شناخته و ناشناس گم و مبتذل ميشود، هيچ عيبي ندارد كه فيلمي نخواهد خودش را از ترس پيشداوريها پنهان كند و خودش را با عادت و سليقه همگان وفق ندهد. من روي اسب برنده شرط نبستم و يك «در دنياي تو ساعت چند است؟» ديگر نساختم. بختم گفت و دوستانم، از تهيهكننده تا بازيگران تا فيلمبردار و تدوينگر و آهنگساز و همه، از ته دل مايه گذاشتند تا فيلمي چنين ناهمخوان با جريانهاي اصلي اين سينما ساخته شود. باز بگويم كه صرف ناهمخواني الزاما چيز مثبتي نيست و ازش قطعا فيلم خوبي درنميآيد. اما وقتي بسياري از نظراتي را كه از سوي مخاطبان و حرفهايترها نوشته شده ميخوانم و ميبينم كه چه به سادگي با حسِ دروني فيلم همراه ميشوند، اميدوار ميشوم كه اين صرفا تلاشي در خلأ نبوده است.
اگر بستر و ساختمان داستاني فيلم «در دنياي تو ساعت چند است؟» بر يك عشق چيده شده بود در فيلم «ناگهان درخت» ما با دو روايت عاشقانه مواجه هستيم و عشق پسر بين همسر و مادرش تقسيم ميشود. سوالي كه حين تماشاي فيلم به ذهنم رسيد اينكه آيا نميشد فقط داستان عاشقانه مادر و پسري باشد؟
بعضيها چنان گفتند اين اصلا فيلمي عاشقانه نيست كه انگار با من قرارداد توليد فيلمي عاشقانه را بسته بودهاند و من زير قرارداد زدهام! ميبينيد؟ همانها كه كشف ميكنند من به راه فيلم قبلي نرفتهام و آن يكي بهتر يا بدتر بود، باز «ناگهان درخت» را با سطح اوليه آن فيلم قياس ميكنند و شكوه دارند كه چرا عاشقانه يا نوستالژيك نيست!
خلاصه بگويم كه اين فيلم درباره از دست شدنِ مجال لم دادن در كنار ديگري، خانواده يا جمع است. ما آنقدر نگران زنده ماندنيم كه ديگر حتي نميتوانيم مثل فرهادهاي پيشين، در آرامش به گذشته و به اكنون و به بعد فكر كنيم. آدمهاي «ناگهان درخت» ترسيدهاند. مجالي براي نو بودن، براي به وجود آوردن چيزهاي نو، براي زايش، براي آسوده بودن ندارند. كار من نيست باز كردن سويههاي مختلف فيلمم، اما نماي سر به شانه مادر گذاشتن فرهاد را در كودكي كنار نمايي كه از ترس خودش را در سالن سينماي بيروحي كه دارد يك فيلم پروپاگانداي اتحاد جماهير شوروي را نشان ميدهد بگذاريم تا شايد زبان روايت فيلم دريافته شود.
فرهاد در 12 دقيقه اول از آسودگي كودكي و در 80 دقيقه بعدي از عذاب بزرگسالي تعريف ميكند.
او مثل فيلم، با قراردادها و انتظارات عادتشده پيرامونش راه نميآيد. تصوير«مرد» آشنا نيست. رانندگي دوست ندارد، صدايش را بلند نميكند، در خوابش خوشحال است از اينكه توانسته بدون نياز به ديگري هم مادر باشد و هم پدر. او، باز مثل فيلم، اصراري به محدود ماندن در رسمهاي كهنه اخلاقي و اجتماعي ندارد. و از اين منظر نه تنها به هيچوجه «منفعل» نيست كه اتفاقا خودش را با سختترين عذابها درگير ميكند. با شبيه بقيه نبودن.
و نكته مهم و اساسي ديگر اينكه در فيلم «ناگهان درخت» دوباره شما هستيد و عاشقانه با رشت و مخاطبي كه از تماشاي صحنههاي بكر لذت گيلان سرسبز لذت ميبرد. اين نياز قصه بود يا تعلق خاطرتان؟
هميشه به دوستانم ميگويم حالا كه وقتي گذاشتهايد و فيلمي را ميبينيد، دستكم در همين مدت دنبال آنچه ميخواهيد بعدا دربارهاش بگوييد نباشيد. تماشاگر، خلاف اين كلمه، نبايد فيلم را «تماشا»كند، بايد آن را «ببيند». فيلم را ببينيد و ببينيد كه ورود به رشت، خلاف «در دنياي تو ساعت چند است؟» در چه فضايي نشان داده ميشود. اين سه نفر ابتدا، چنان كه فيلم كوتاهم «قايقهاي من» آغاز كرد، به گورستان ميروند. بعد هم در شبي خلوت در حالي كه هيچ شوقي در چهرهشان پيدا نيست از خيابانهاي رشت ميگذرند، در حالي كه صداي آواز كودكي كه قرار است متولد شود را ميشنوند. سرِ آن اسب چوبي متلاشي شده را روي پلههايي كه فصل معروف «در دنياي تو ساعت چند است؟» زير بازي آفتاب و سايه درش اجرا شده بود را «ببينيد» و ببينيد كه چطور زير برف مدفون ميشود. اينها اگر ديده شوند، چندان آسان نيست كه از «تكرار رشت» و اصلا از كلمه «دوباره» استفاده كنيم. آنها را فقط يكجا ميان طبيعت به قول شما «بكر» گيلان نشان دادم، آنهم وقتي است كه همهچيز به زودي تمام خواهد شد. همهچيز از دست خواهد رفت.
مادر عكس كودكي خودش را سوار بر اسب و عكس دوستش گاليا را ميبيند و به اين فكر ميافتد كه به رشت بروند. اوست كه فرهاد و مهتاب و فيلم را به رشت ميبرد تا عكسها را به كسانش پس بدهد. و با ديدن ويرانهاي كه از خانه گاليا مانده ويران ميشود.
آقاي يزدانيان، مردهاي عاشق فيلم شما چقدر متفاوت هستند و البته درخور توجه. در فيلم «در دنياي تو ساعت چند است ؟» اگر خاطرتان باشد علي مصفا براي ليلا حاتمي بر عكس روي دستهايش ميايستاد و اين خيلي جلبتوجه ميكرد. ولي اينجا مرد عاشق كف خيابان دراز ميكشد. اينچنين رفتاري چگونه از جانب شما طراحي ميشود آيا ممكن است ما به ازاي خارجي داشته باشند اين آدمها؟
نميدانم واقعيت بيروني دارند يا نه. خود را به زمين زدن، در آن فيلم هم بود. شايد، اگر دنبال چيزهاي مشترك ميگرديد، اين خصلت فرهادهاست كه وقتي نميدانند چه كار كنند «بازي در ميآورند».
و درباره پايانبندي فيلم كه با تلخي خاصي تمام ميشود. تمام لحظات شاد فيلم با آن موزيك و با آن رنگ و ميزانسنهاي زيبا به يكباره عوض ميشود. چرايي اين مساله خيلي مهم است كه چرا داستان اينقدر تلخ به پايان ميرسد؟
شما چيز شيريني در اين دنيا سراغ داريد؟! در همين روزها و روزگار؟ خب، طبعا نظر شماست. اما چنان كه گفتم، بعد از آن 12 دقيقه همهچيز و خلاف آن جمله معروف اينبار در ابعادي تراژيك، تكرار ميشود.
يك وقت بچهاي هستي كه اصابت لنگه كفش رفيقت، ناخواسته، خون از دهانت راه مياندازد، چهار دهه بعد درختي سر راهي كه ناشيانه به سوي نجات ميجويي سبز ميشود. براي يافتن پاسخي به سوالتان يكبار ديگر «ببينيد» كه خلوت اين سه در ساحل چگونه تهديد ميشود. دليل آن خودكار را ببينيد، ببينيد كه فرهاد از لحظهاي كه ميفهمد اينجا هم تنها نيستند چرا دوباره آن خودكار را از جيبش در ميآورد. به خوب و بدش كاري ندارم. اما كار من اينجا فقط ساختن بوده و به دست دادن فضاها و آدمها و چيزها. «ديدن»اش كار ديگران است. ديگراني كه بتوانند، يا مهمتر، بخواهند كه ببينند.
برای مشاهده دیگر اخبار سینما اینجا کلیک کنید
منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: تينا جلالی