محمود استاد محمد، زندگي يكنواختي نداشت، خيلي لذت برد از زندگي و سختي هم زياد كشيد، بعضي‌ها دل‌شان مي‌خواهد كه در اصطلاح آهسته و پيوسته قدم بزنند و به زندگي روتين معتقدند ولي پدر من اين شيوه زندگي را انتخاب نكرد و اصلا هم پشيمان نبود

پایگاه خبری تئاتر:  چه نيازي است كه بگويم محمود استاد محمد نقش بسزايي در تاريخ تئاتر ايران داشته، نقش انكارناپذيري در نمايشنامه‌نويسي ملي داشته، از بنيانگذاران نمايش‌هاي قهوه‌خانه‌يي با آن زبان شيرين و شيوا و بي‌كلك عامه مردم كوچه و بازار بوده، زباني كه در آن ركاكت معنا نداشته و مهرباني و حلاوت در آن موج مي‌زده و چه و چه و چه. تئاتر ايران نويسنده خوب كم ندارد ولي استادمحمد نويسنده نمايش‌هاي نانوشتني است. اين را آثار ماندگارش اثبات مي‌كند. نويسنده‌يي با زبان گرم و پر از شر و شور. چه آن زمان كه تراژيك‌ترين لحظات انساني را روايت مي‌كند و وقتي خودش هم پس از 20 سال آن را مي‌خواند از نويسنده‌اش مي‌ترسد و چه آن زمان كه شادمانه داستان عشق داش مشتي خوش تراش محله‌يي را بازگو مي‌كند و حتي زماني كه به دنبال غرور فروريخته «آسيد كاظم» در گوشه‌يي از قهوه‌خانه مي‌گردد در كش و قوس تُرنا ترسا. در همه اين لحظات ردپاي هنرمندي را مي‌توان جست‌وجو كرد صاحب سبك در گفتار و نوشتار. سوم آبان مصادف است با سالروز تولد زنده‌ياد محمود استادمحمد به همين بهانه با مانا استادمحمد تنها فرزندش درباره خاطرات و كارنامه كاري اين نمايشنامه‌نويس مطرح گفت‌وگوي مفصلي انجام داديم.

درباره روند به وجود آمدن هركدام از نمايش‌هايش معمولا اين طوري بود كه يك اتفاقي ذهنش را درگير مي‌كرد راجع به آن فكر مي‌كرد و يك لحظه يك جايي مي‌گفت «اين را مي‌شود نمايشش كرد». بعد تا مدت‌ها كاري نمي‌كرد اما اين جريان در ذهنش بود پيگير ماجرا مي‌شد اگر لازم بود مطالعه و تحقيقي مي‌كرد و يك جايي شروع مي‌كرد به نوشتن. وقتي مي‌نوشت در چند روز تمام در‌هاي دنيا را به روي خودش مي‌بست

محمود استاد محمد، زندگي يكنواختي نداشت، خيلي لذت برد از زندگي و سختي هم زياد كشيد، بعضي‌ها دل‌شان مي‌خواهد كه در اصطلاح آهسته و پيوسته قدم بزنند و به زندگي روتين معتقدند ولي پدر من اين شيوه زندگي را انتخاب نكرد و اصلا هم پشيمان نبود من هم الان فكر مي‌كنم‌ اي كاش جسارت او را داشتم
.

چند وقت پيش در خصوص ثبت خاطرات و آنچه به عنوان يادگار‌هاي ذهني از آقاي استادمحمد براي شما به عنوان نزديك‌ترين فرد به اين شخصيت به يادگار مانده با هم صحبت مي‌كرديم، به اين نتيجه رسيديم كه حتما بايد با هم گفت‌وگوي مفصلي انجام بدهيم تا اين خاطرات ثبت بشوند و ماندگار و البته از گزند فراموشي‌هاي روزمره‌يي كه ممكن است به همه ما دست بدهد در امان. به نظرم اين نخستين قدمي است كه در اين راه برداشته‌ايم آن هم به مناسبت سالروز تولد ايشان و اميدوارم كه شروع خوبي براي اين كار مهم باشد.

من هميشه در اين مدت به اين قضيه فكر كردم كه ‌اي كاش من حافظه‌ فوق‌العاده‌يي داشتم و مي‌توانستم همه آنچه در تك‌تك لحظات حضور و وجود پدرم در كنارم برايم رخ داد را ثبت و ضبط كنم. هميشه يكي از حسرت‌هايم اين بوده كه چرا زندگي آدم‌ها جايي ثبت نمي‌شود. خيلي دلم مي‌سوزد بابت تمامي حرف‌هايي كه اين آدم در زندگي زد ولي الان ديگر اثري از آن نيست. گستره اين حرف‌ها هم خيلي دامنه وسيعي را شامل مي‌شد از نظرش در مورد مسائل جاري در يك خانواده تا آنچه در مورد ادبيات و تاريخ و تئاتر و چيزهايي شبيه به اين. بيشتر از همه هم نمي‌گويم تئاتر به دليل اينكه من فكر مي‌كنم اين آدم به دليل پيچيدگي وگستردگي شخصيت مي‌توانست در طبقه‌بندي وسيع‌تري جايگاه داشته باشد.

من هميشه زماني‌كه در يادداشتي يا محفلي قرار بود راجع به آقاي استاد محمد صحبتي كنم به عنوان مقدمه حرف‌هايم از يك ترجيع‌بند تكراري استفاده مي‌كردم اينكه اين شخص نه‌تنها يك نويسنده بزرگ تئاتر يا يك كارگردان برجسته بلكه يك زبان‌شناس مسلط و مسلم است و واقعا اين طور بود. كلماتي كه در نوشتارش استفاده مي‌كرد يا حتي در محاوره‌اش، كلمات عادي نبودند منظورم تميز صحبت كردن نيست صرفا. استفاده خاصي كه از كلمات خاص مي‌كرد اين نحوه گويش در محاوره در حريم خصوصي و با شما هم حتي وجود داشت؟

به تميز حرف زدن هميشه معتقد بود. هيچ‌وقت در هنگام استفاده از كلمات آنها را از بين نمي‌برد حتي در عادي‌ترين مواقع. اما اين قابليت را داشت كه با افراد مختلف در جامعه با جنس زبان خودشان ارتباط برقرار كند. به نظرم يكي از دلايل وسعت دامنه دوستان محمود استادمحمد كه فقط به فعالان تئاتر يا قشر هنرمند محدود نمي‌شود همين قدرت كلامي است كه داشت. اصلا اين طرز فكر را نداشت كه من هنرمندم يا من به ارزش و بهاي كلمه پي بردم پس نمي‌توانم با افراد معمولي اجتماع ارتباط برقرار كنم. هرگز اين طور نبود.

اين نوع نگاه از كجا نشات مي‌گرفت؟

فكر مي‌كنم جامعه را به خوبي مي‌شناخت و آدم‌ها را در هر سطح و شرايطي كه بودند قبول داشت. نمي‌خواست كسي را عوض كند تصميم نداشت كه روي آدم‌هاي ديگر نفوذ پيدا كند يا اينكه سطح كسي را ارتقا بدهد. قبول داشت كه كاسب محل بايد فرهنگ و كلام خاص خودش را داشته باشه، آدم خلافكار هم بايد نوع گفتار خودش را داشته باشد و مابقي افراد همچنين.

اما اهميت استفاده صحيح از شكل گويش‌ها و جمله‌ها ارزشي كه براي مفهوم هركلمه قايل بود هميشه از دغدغه‌هاي آقاي استادمحمد بود كه بارها و بارها شاهد بوديم چه در يادداشت‌ها و چه در صحبت‌هاي‌شان چقدر از استفاده نا بجا و غلط از كلمه «هنر» ناراحت و مكدر بودند و نمونه‌هايي مانند استفاده از اين واژه در تركيبي شبيه به «هنركده صافكاري» يا «هنر آشپزي» چقدر براي ايشان عذاب‌‌آور بود.

معتقد بود كسي كه واژه «هنركده صافكاري» را به وجود مي‌آورد يك آدم عامي در جامعه نيست فكر مي‌كرد اين كارِ شخصي است كه در جايگاه اشتباهي قرارگرفته. جايگاه اشتباه به عنوان مدير يا بهتر بگويم يك تصميم‌گيرنده. مي‌گفت يك مكانيك عادي هرگز ادعاي هنر بودن پيشه‌اش را ندارد يا يك آشپز هيچ‌وقت مدعي هنرمند بودن خودش نيست. يك عده خاصي كمر به تغيير اين مفاهيم و معيار‌ها در جامعه بسته‌اند. با طرز فكر آنها هميشه مشكل داشت. اگر دقت كنيد هميشه ادعا براي كساني است كه قصد دارند خودشان را به هر نوعي به جامعه تحميل كنند و مي‌خواهند كه چهره ديگري از خودشان نشان بدهند. هركسي را براساس متر و معيارهاي اصولي قبول داشت حتي در هنر، در تئاتر هم با كساني كه اهل ژست و ادا و ادعا بودند مشكل داشت براي همين بود كه ارتباطش با هنرمندان تئاتر آزاد آنقدر خوب و نزديك بود چون آنها تكليف‌شان حداقل با خودشان روشن است.

حداقل روي صحنه دروغ نمي‌گويند.

نه‌تنها دروغ نمي‌گويند، ادعايي هم ندارند وظيفه‌شان را به عنوان نمايشگراني كه بايد به روي صحنه بروند و تماشاگر را بخندانند و شاد كنند به خوبي انجام مي‌دهند. من فكر نمي‌كنم كسي بتواند بگويد استادمحمد پز روشنفكري داشت. اصلا نداشت چون هيچ‌وقت قبول نداشت چنين مساله‌يي را. اصلا اين پز، ژست و ادا درآوردن را در هيچ شاخه‌يي قبول نداشت.

اين مساله روراست بودن به خوبي درآثار نوشتاري‌شان نيز هويداست اگر مساله نياز به ساخت درام براي پيشبرد داستان را كنار بگذاريم من گمان مي‌كنم هيچ‌وقت حتي واژه‌يي را به دروغ ننوشته‌اند.

صددرصد همين طور است، من هرگز جز اين از پدرم نخواندم و هيچ نمايشي را از او سراغ ندارم مگر اينكه با تمام وجود داستانش را لمس كرده باشد، اتفاقاتش را تجربه كرده باشد منظورم از تجربه كردن هم اين نيست كه مستقيما با موضوع درگير شده باشد، نه درپاره‌يي از مواقع ممكن است جامعه آن موضوع را به خودش ديده باشد. به طور مثال نمايش «سپنج رنج و شكنج» كه براي نخستين بار خود شما آن را به روي صحنه برديد، داستان‌هاي آن نمايش در جامعه اتفاق افتاد، روزنامه‌ها به آن پرداختند، محافل درباره‌اش صحبت كردند. دغدغه‌اش را داشت و بعد تبديل شد به نمايش. تجربه‌اش كرد.

چه تعبير خوبي اينكه سوژه تبديل به دغدغه نويسنده مي‌شود. بارها پيش آمده بود در خصوص موضوعي كه در يك بخش خبري تلويزيون پخش مي‌شود و شايد ما به راحتي از كنارش رد شويم واكنش نشان مي‌دادند و به اصطلاح درگير ماجرا مي‌شدند يك نمونه‌اش خبري درباره غرق شدن كشتي مهاجران غيرقانوني در آب‌هاي استراليا اين خبر در لحظه‌يي كه من كنارشان بودم آنچنان روحيه آقاي استادمحمد را به هم ريخت كه كمتر اين حالت را از ايشان ديده بودم

با هر چيزي كه به جامعه مربوط مي‌شد به سرعت درگير مي‌شد. تعريف جامعه هم فقط به چارچوب مرزهاي كشورش محدود نمي‌شد به هر موضوعي در هر جاي دنيا واكنش نشان مي‌داد به همين خاطر بود كه شناخت غيرعادي و وسيعي نسبت به موضوعات مختلف در جهان داشت. اين حرف من را به پاي اغراق يا احساسات عاطفي نگذاريد من كسي را در زندگي نديدم كه توانايي اين را داشته باشد كه راجع به هر موضوعي اطلاعات كليدي در اختيارتان بگذارد. اين از بي‌اهميت نبودن و دقت در موضوعات اطراف برايش بر مي‌گردد.

حافظه فوق‌العاده‌شان هم بي‌تاثير نبود .

حافظه عجيب و غريبي داشت و مي‌توانست هر چيزي را با جزييات در ذهنش بايگاني كند به عنوان مثال شما مي‌دانيد كه ايالت باسك در شمال اسپانيا به دليل جدايي‌طلبي سال‌هاست با دولت مركزي مساله دارد، يادم هست فيلم مستندي در اين رابطه از تلويزيون پخش مي‌شد و پدرم همزمان نام افرادي را در تاريخ اسپانيا مي‌گفت كه در جريان مبارزات اين گروه در زمان فرانسيسكو فرانكو و بعدتر تاثيرگذار بودند! خب اين براي آدمي مثل من با يك نگاه محدود چگونه ممكن است اتفاق بيفتد. اين نشان مي‌دهد وقتي او در مقابل مسائل قرار مي‌گرفت با تمام وجود آنها را پيگيري مي‌كرد. هميشه معتقدم كه تئاتر بخش بسيار كوچك و جزيي از وجود پدرم بود به نظرم اصلا نمي‌شود و حيف است كه همچنين آدمي را به 17 نمايشنامه باقي مانده از وي محدود كنيم.

خاطرم هست نخستين واكنش‌تان در دقايق ابتدايي بعد از فوت ايشان و بعد‌ها در مواجهه با اين مساله اين بود كه مي‌گفتيد بيشتر از اينكه ناراحت از دست دادن محمود استادمحمد به عنوان پدرم باشم عزادار از بين رفتن گنجينه‌يي عظيم هستم كه به راحتي از بين رفت قبل از اينكه آن طور كه بايد ارزش اين گنجينه شناخته شود.

خب ما در طول تاريخ‌مان هميشه مساله نخبه‌كشي را در جامعه داشته‌ايم. يعني هميشه نخبه‌هاي ما از بين رفتند و ما اصلا نشناختيم‌شان بهتر بگويم ما آدم‌هايي را به عنوان نخبه‌هاي جامعه مي‌شناسيم كه شايد اصلا به معناي واقعي كلمه نخبه نبودند. منظورم صرفا در تاريخ معاصر نيست معتقدم اين درد جزيي از فرهنگ ما شده و در مقابل ما شاهد اين هستيم در كشورهاي پيشرفته عكس اين موضوع اتفاق مي‌افتد براي همين است كه از ارزش‌هاي موتزارت اينقدر مي‌شنويم درست است كه در فقر مرد، درست است كه آدم غيرعادي بود يا هرمشكل ديگري به لحاظ شخصيتي داشت اما به هر حال در همان عمر كوتاه بيست و چند ساله جامعه استفاده‌يي كه بايد را از او كرد؛ نه‌تنها در همان سال‌هاي كوتاه حياتش كه ما اكنون شاهد اين هستيم كه هنوز هم از پس قرن‌ها جامعه هنوز از تاثيرات موتزارت در حال استفاده است، همچنان همه‌چيز نسبت به او تازه است در حالي كه اين آدم حتي به 30 سالگي هم نرسيد پس بنابراين متاسفانه در جامعه‌مان از آدم‌ها درست و بجا استفاده نمي‌كنيم.

حالا كه بحث به اينجا رسيد و نوك پيكان انتقاد به سمت معضلات فرهنگي است به نظرم مي‌توانيم منصفانه هنرمندي با اين ابعاد را هم در انجام ندادن يا به تعويق انداختن بعضي امور مقصر بدانيم كه البته باز اگر جانب انصاف را رعايت كنيم رفتار‌هاي بيروني جامعه و شرايط پيراموني اين كاهلي را توجيه مي‌كند.

قطعا آن هم برمي‌گردد به فرهنگي كه اين هنرمند در آن رشد كرده و بزرگ شده است.

يعني مقصر نمي‌دانيدشان؟ قطعا كارهايي را مي‌توانست انجام بدهدكه شايد در محدوده ذهني ما نگنجد ولي به راحتي از آدمي مثل او برمي‌آمد.

(با لبخند) دلم نمي‌آيد مقصر بدانمش ولي خب در واقع چرا مقصرهم هست.

مي‌فهمم. چند وقت پيش در گفت‌وگويي كه با استاد عباس جوانمرد داشتم به همين نكته اشاره شد ايشان مي‌گفتند من بارها به محمود گفتم تو موظفي درباره مقوله ترنا يك كار تحقيقاتي قرص و محكم انجام بدهي اما هيچ‌وقت اين اتفاق نيفتاد. قطعا او با اين نگاه وسيعي كه شما اشاره مي‌كنيد بهتر از من و شما مي‌دانست كه جامعه در قبال افرادي مانند خودش چه كرده است اما به هرحال اين احساس تكليف در قبال آنچه در سينه داشت بروز نمي‌كرد؟

اين اواخر بارها گفت كه خيلي كار نكرده دارم. فكر نمي‌كرد كه زندگي اينقدر كوتاه باشد دايم هرچيزي را به تعويق مي‌انداخت. ديالوگ تكراري همه ساليان زندگي‌اش اين بود: يك روز اين كار را انجام مي‌دهم. اما مي‌دانيد نياز به مشوق داشت. به اين دليل معتقدم اين موضوع به جامعه برمي‌گردد، خب اينجا مي‌توانم اين طور به قضيه نگاه كنم و از طرفي خودش را آدم فعالي ندانم و فكر كنم به هر حال كاهلي كرد در مورد مسائلي و از طرفي يقين داشته باشم كه آدم‌هايي اينچنين، نياز به مشوق دارند. قطعا همه مانند هم نيستند بعضي‌ها نيازي به عامل محرك ندارند وكار خودشان را مي‌كنند ولي بعضي‌ها اين نياز در وجودشان نهفته است.

عامل و ابزار اين تشويق چه چيزي مي‌توانست باشد؟ به نظرم مساله مالي هيچگاه نبوده است.

هرگز مساله مالي براي اين شخص به عنوان عامل تشويقي نقشي نداشت اين مساله از جواني‌اش هم با او بود. هميشه معتقد بود قضيه پول و هنر دو خط موازي‌اند كه هيچگاه باهم يكجا جمع نمي‌شوند و زماني كه اين دو باهم يكي شوند ديگر مرگ شرافت هنر فرارسيده است. اگر بخواهم مثالي بزنم بايد به شوراي هنري كه در دوره مديريت آقاي صادق موسوي در تئاترشهر تشكيل شد اشاره كنم. همكاران پدرم در آن شورا قطعا حرفم را تاييد مي‌كنند كسي كه شايد درخصوص خيلي مسائل كوتاهي مي‌كرد چطور در آن جلسات حاضر مي‌شد و چطور انرژي مي‌گذاشت. چرا اين گونه بود؟ چون مشوق داشت من اين را ابزار تشويق براي آدمي با مشخصات اخلاقي پدرم مي‌دانم. از همين جنس مثال مي‌توانم به حضورش در جلسات كانون نويسندگان اشاره كنم يا دوره‌يي كه با تمام وجود تلاش كرد كه لاله‌زار را نجات دهد ولي هيچ كس همكاري نكرد شايد اگر از اين مساله حمايت مي‌شد اين آدم قابليت اين را داشت كه لاله زار را به روزهاي اوج خودش برگرداند و اين كار را هم با تمام وجود مي‌كرد.

خب اين هم درد است ديگر مدير ما، مسوول ما، متولي امور ما متاسفانه نمي‌تواند درك كند كسي پيدا مي‌شود كه در قبال خدمات بزرگي كه ارايه مي‌دهد هيچ چشمداشتي ندارد.

در اين قضيه به خصوص هميشه مي‌گفت كه من حتي حكم مشاور هم نمي‌خواهم فقط بياييد پاي كار و كمك كنيد كه لاله زار زنده شود كه اگر لاله‌زار زنده مي‌شد، ترنا هم زنده مي‌شد و قطعا اين مساله‌يي كه آقاي جوانمرد اشاره كردند هم اتفاق مي‌افتاد. حالا كه داريم راجع به پيچ و خم‌هاي شخصيت محمود استادمحمد صحبت مي‌كنيم بايد اين را هم در نظر داشته باشيم كه اوچقدر زود مي‌شكست، چقدر زود پس ميزد، چقدر زود گوشه‌نشين مي‌شد.

با همه اين تفاصيل و با توجه به گستردگي شخصيتش فكر مي‌كنيد جاي درستي را براي پيمودن مسير انتخاب كرده بود؟ منظورم حضور در وادي نمايش است يعني اينكه اگر در حوزه ديگري ورود مي‌كرد به فرض تاريخ كه آنقدر در آن مسلط بود موفق‌تر نمي‌شد؟

نه چون تئاتر هميشه براي پدرم يك جورايي عشق بود، تئاتر را نمي‌شد هيچ‌وقت از او جدا كرد اما دركنارش دلمشغولي‌هاي ديگري هم داشت. همه‌چيز را از زاويه تئاتر نگاه مي‌كرد از زاويه تئاتر مي‌توانست درباره تاريخ صحبت كند منظورم از اين حرف اين نيست كه خب من نگاهي به تاريخ داشته باشم و سوژه نمايش جديدم را از بين آن پيدا كنم، هرگز. منظورم اين بود كه اگر به فرض قرار بود تحقيق عظيمي درباره ناگفته‌هاي تاريخ عهد قجر نوشته شود از ديد يك آدم نمايشگر اين ماجرا را دنبال مي‌كرد يا مثلا درباره ادبيات هم همين طور بود نمي‌توانم هيچ‌وقت با قاطعيت بگويم اين آدم مي‌توانست يك مورخ سترگ يا يك رمان‌نويس بزرگ باشد حتي يك شاعر خيلي خوب ولي اگر از اين زاويه نگاه كنيم كه به عنوان يك هنرمند تئاتر وارد حيطه ديگري مي‌شود خيلي مي‌توانست مفيد واقع شود اما هميشه صحنه تئاتر برايش مقدس‌ترين مكان بود.

وقتي از قداست هنر براي شخصي صحبت مي‌كنيم به نظر خيلي شعارگونه مي‌رسد در حالي كه مورد آقاي استادمحمد اصلا اين گونه نبود.

من خيلي از دوستان تئاتري را مي‌بينم زماني كه به روي صحنه مي‌روند به رسم احترام صحنه را مي‌بوسند و بعد پا به آن مي‌گذارند اما زماني كه از صحنه پايين مي‌آيند و به آنها يك كار تئاتر پيشنهاد مي‌شود نخستين برخوردشان اين خواهد بود كه بودجه‌تان چقدر است؟ پدرم در تمام طول عمرش حتي يك مرتبه هم صحنه را نبوسيد. اما به قداست صحنه هميشه اعتقاد داشت. اين طرز فكر به ذات آدم‌ها برمي‌گردد. او فكر مي‌كرد اين كساني كه وقتي از آنها خواسته مي‌شود راجع به مسائل تئاتر چهار جمله صحبت كنند مي‌گويند بودجه، بودجه، بودجه و بودجه اينها همان كساني هستند كه اگر مكانيك هم مي‌شدند هنركده صافكاري باز مي‌كردند و واژه هنر را به ابتذال مي‌كشيدند.

به نظرم الان با نبود استادمحمد حداقل در حيطه تئاتر در اين طرز فكر يك خلأ اساسي ايجاد مي‌شود.

به نظرم حرفتون كمي زياده‌روي است. نمي‌شود گفت فقط او بود كه اين گونه فكر مي‌كرد شايد شيرين بودن اين شخصيت باعث مي‌شود بيشتر دوستش داشته باشيم. حرف‌تان را اين گونه مي‌شود اصلاح كرد تنها كسي كه در حيطه كاري خودش فعال بود و هنوز اين طرز تفكر را داشت محمود استادمحمد بود وگرنه مي‌شود مثال‌هاي فراواني نام برد كه اين گونه بودند و هستند اما وقتي كه ديدند نمي‌توانند با اين جماعت كاركنند كناركشيدند

به خاطراين طرز فكر مي‌جنگيد؟

مي‌جنگيد ولي الان كه ديگر نيست دشمنانش هم خاطرات تعريف مي‌كنند، يادگاري‌ها به جا مي‌گذاردند و تاييدش مي‌كنند چون مي‌دانند كه حق با او بود آنها مي‌فهمند كه مثل استادمحمد عمل كردن سخت است، نه‌تنها مخالفانش مي‌خواهم بگويم خيلي از دوستان يا موافقانش هم اين روزها به خاطر اينكه سخت است مثل استادمحمد رفتار كنند سعي دارند او را مصادره كنند، اينكه كساني خودشان را كاسه داغ‌تر از آش مي‌دانند و از دوستان پدرم هم هستند به اين دليل است كه نمي‌توانند مثل او باشند ولي مي‌توانند خودشان را پشت سايه يادگاري‌هاي او پنهان كنند اين كار راحت‌تري است ديگر. (با خنده)

استادمحمد به عنوان نويسنده نه فقط نمايشنامه‌نويس (منظورم كسي است كه كار مهم نوشتن را انتخاب كرده) فرآيند نوشتن چگونه برايش اتفاق مي‌افتاد، اين شكل كنار هم قرار گرفتن كلمات از كجا مي‌آمد. به طور مثال اين تركيب را از يكي از يادداشت‌هايش نگاه كنيد: دهليز‌هاي دهشتبار قصر قجر اين نثرآهنگين كه حتي مواقع عصبانيت به‌شدت لطيف است و كلمات دم‌دستي حتي جايي كه مهم‌ترين و علمي‌ترين مقولات را بيان مي‌كند استفاده نشده، حاصل چيست؟

درباره روند به وجود آمدن هركدام از نمايش‌هايش معمولا اين طوري بود كه يك اتفاقي ذهنش را درگير مي‌كرد راجع به آن فكر مي‌كرد و يك لحظه يك جايي مي‌گفت «اين را مي‌شود نمايشش كرد». بعد تا مدت‌ها كاري نمي‌كرد اما اين جريان در ذهنش بود پيگير ماجرا مي‌شد اگر لازم بود مطالعه و تحقيقي مي‌كرد و يك جايي شروع مي‌كرد به نوشتن. وقتي مي‌نوشت در چند روز تمام در‌هاي دنيا را به روي خودش مي‌بست. در آن چند روز ديگر روزنامه نمي‌خواند تلويزيون نمي‌ديد مراوداتش را به حداقل مي‌رساند تنها بود و در خلوت خودش مي‌ماند، سكوت بود و مي‌نوشت و پاره مي‌كرد و از اول. يك شماي كلي از داستان كه دست مي‌داد دراين مرحله متوقف مي‌شد تا زمان تمرين در فرآيند تمرين نمايش كامل مي‌شد بنا به گنجايشي كه صحنه و بازيگرها مي‌دادند شخصيت‌هايي اضافه يا حذف مي‌شد اما در خصوص جنس نثر پدرم بايد بگويم ادبياتش كه مجموعه‌يي از مطالعه، روحيات و احساس او بود مبدل به ادبياتش شده بود. اين آدم وقتي قرار بود براي كسي نامه اداري بنويسد هم همين ادبيات خاص را داشت و مربوط به نمايش‌ها نبود. يكي از كارهايي كه اميدوارم بتوانم روزي انجام بدهم اين است كه يادداشت‌هاي پدرم را براي آدم‌هاي مختلف منتشر كنم به طور مثال نامه‌هايي كه براي من نوشته يا خصوصي براي دوستان ديگر نوشته. نگرش خاصي به بعضي امور در زندگي داشت كه باعث به وجود آمدن اين نثر مي‌شود. قلم براي اين آدم يك شيء خاص بود. با مابقي ابزار زندگي فرق داشت، يكي از عادت‌هايش اين بود كه وقتي مي‌خواست چيزي بنويسد خودكار را بين انگشتش مي‌چرخاند و فكر مي‌كرد به اينكه چطور شروع كند اين لمس مثل تسبيح گرداندن زمان ذكر گفتن سر سجاده است. اين عادت هميشه‌اش بود، امكان نداشت غير از اين باشد. قلم، كتاب، كلمه اينها باورش بود كه خاص هستند به آنها اعتقاد داشت، براي همين آن نثر به وجود مي‌آيد.

اميدوارم به اين سوالم بدون رعايت تعارف‌هاي معمول جواب بدهيد. معتقدم شما نه‌تنها به دليل نسبت خوني بلكه به دليل نزديكي بسيار از لحاظ شخصيتي به محمود استاد محمد به فهم آنچه از او مانده است از هر كس ديگري نزديك‌تريد.

شك ندارم! چون اين آدم در بطن زندگي من بوده است. خب طبيعي است فقط من هستم كه راجع به او اين گونه فكر مي‌كنم و اين طوري حرف مي‌زنم، چون زندگي كرده‌ام با او و بخشي از وجودم بوده، هميشه اين حس هم بوده، هميشه شما كدام دختر را سراغ داريد كه پدرش در كودكي براش درددل كند و از مهم‌تريم مسائل زندگي و جامعه با او حرف بزند؟

الان كه به گذشته‌اش نگاه مي‌كنيد فكر مي‌كنيد زندگي سختي داشتند؟

زندگي يكنواختي نداشت، خيلي لذت برد از زندگي و سختي هم زياد كشيد، بعضي‌ها دل‌شان مي‌خواهد كه در اصطلاح آهسته و پيوسته قدم بزنند و به زندگي روتين معتقدند ولي پدر من اين شيوه زندگي را انتخاب نكرد و اصلا هم پشيمان نبود من هم الان فكر مي‌كنم‌ اي كاش جسارت او را داشتم.


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: احسان حاجی پور