چارسو پرس: با نزدیک شدن به پایان هر سال میلادی، علاقهمندان به سینما در سرتاسر دنیا شروع به دستهبندی فیلمهای اکران شده میکنند و به همین دلیل لیستهای مختلفی از بهترینها و بدترینهای سال از طرف دستهها و گروههای مختلف منتشر میشود. این دوران با اعلام بهترینها از سوی انجمنهای نقد فیلم در این جا و آن جا آغاز میشود و با برپایی مراسم اسکار پایان می یابد تا هر کس با هر سلیقهای بتواند بین کارهای دیدهاش تمایز قائل شود و احیانا سری هم به فیلمهای ندیده بزند. در این میان محافلی هم حضور دارند که رویکردی متفاوت از جریان همیشگی انجمنهایی این چنینی دارند؛ مجلهی فیلم کامنت یکی از همین محافل است که از دیرباز به نگاه روشنفکرانهاش شهره بوده. در این لیست سری به انتخابهای آنها زدهایم و ۲۱ فیلم برتر انتخابی آنها از سال ۲۰۲۲ میلادی را بررسی کردهایم.
به دلیل همین سمت و سوی روشنفکرانه، در لیست فیلمهای منتخب مجلهی فیلم کامنت در سال ۲۰۲۲، فیلمهایی حضور دارند که احتمالا نامی از آنها نشنیدهاید و به همین دلیل هم مهجور ماندهاند. این فیلمها گاهی حتی آثار مورد علاقهی جشنوارههای سرتاسر دنیا هم نبودهاند و با اکرانشان در آمریکا هم فروش چندانی با متر و معیارهای هالیوود نداشتند. اما فیلم کامنتیها به این شهرت دارند که سینما را نه به خاطر این چیزها، بلکه به خاطر جنبههای دیگری مانند ویژگیهای ساختارشکنانه یا توجه به یک آشنازدایی فرمال در اثر تحویل می گیرند، پس آنها نه تنها با آثار جریان روز کاری ندارند، بلکه دقیقا به دنبال فیلمی هستند که عمدا از خروجیهای روزانهی کمپانیهای بزرگ فاصله بگیرد.
خوبی لیستهایی این چنین برای یک علاقهمند جدی سینما در این است که متوجه میشود هنوز هم کسانی این جا و آن جا حضور دارند که به دنبال ساخت آثاری برای دل خودشان هستند و به تمناهای درونی خود توجه دارند، نه خواست بازار یا این تهیه کننده و آن کارگزار. گرچه تغییر شکل جشنوارهها و تاثیر رسانه همین نوع سینمای مستقل را هم تغییر داده و به سنت و سوی خاصی هدایت کرده، اما اگر تصویر بزرگتر را در نظر بگیریم و به خود سینما به عنوان یک مدیوم هنری بنگریم، متوجه خواهیم شد که سینما همواره به این جریانهای حاشیهای نیاز داشته تا در لحظهی موعود خودش را به متن تحمیل کند و طرحی نو دراندازد تا جهان هنری سینما از خمودگی خارج شود. پس تا رسیدن به آن لحظه و گرفتار شدن سینما در روزمرگی، تماشای این فیلمها، در کنار آثار معمول، میتواند تصویری از کلیت سینما به دست دهد.
قبل از رسیدن به فهرست باید توجه داشت که معیار انتخاب فیلمها برای منتقدان مجله، اکران آن فیلم در سال ۲۰۲۲ در کشور آمریکا بوده است. به این معنا که ممکن است سال تولید فیلمی که خارج از جریان اصلی یا در کشوری به جز آمریکا ساخته شده، پیش از سال ۲۰۲۲ باشد، اما چون در این سال رنگ پرده را در آمریکا دیده، از سوی منتقدان فیلم کامنت انتخاب شده. پس اگر سراغ یکی از آثار فهرست رفتید و در مشخصات آن به سال تولیدی غیر از ۲۰۲۲ برخورد کردید، بدانید که علتش به همین موضوع برمیگردد. از سوی دیگر، اگر فیلم مستقل مورد علاقهی خود را هم بین آثار این فهرست پیدا نمیکنید، چندان سخت نگیرید، برخی فیلمها، به خصوص آثار مستقل و کم بودجه، دیرتر از آثار پر سر و صدا کشف میشوند یا شاید هم سر از لیستی دیگر با رویکردی متفاوت درآوردهاند.
۲۱. ما همه به نمایشگاه جهانی میرویم (We’re All Going To The World’s Fair)
- کارگردان: جین شوئنبرن
- بازیگران: آنا کاب، مایکل جی راجرز
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
بشر آهسته آهسته آماده میشود تا با دنیای جدیدی آشنا شود. همان دنیایی که در آن مرز میان واقعیت فیزیکی و واقعیت مجازی از بین رفته. سالها است که به واسطهی گسترش فضای مجازی بخش زیادی از وقت و انرژی آدمی در جهان مجازی میگذرد. فضای مجازی هم شکل و شمایل زیست آدمی را تغییر داده و هم باعث عوض شدن دنیای کسب و کار شده است. حال با پیدا شدن سر و کلهی پدیدههایی مانند متاورس، به نظر میرسد که زمان زیست تمام وقت آدمی در آن دنیای مصنوعی از هر دوران دیگری نزدیکتر است. در چنین چارچوبی است که هنرمندان مانند همیشه بالهای خیال خود را رها میکنند و نسبت به این تغییرات واکنش نشان میدهند.
یکی از همین واکنشها نسبت به تغییر دنیای اطرافمان، همین فیلم «ما همه به نمایشگاه جهانی میرویم» است. جین شوئنبرن که اولین فیلم بلند خود را ساخته، سعی کرده به گوشههای تاریک این زندگی تازه نقب بزند و کندوکاوی در روان بشر عصر اینترنت ارائه دهد. دنیایی که او ساخته هیچ شباهتی به دنیای خوش باورانهی کاسبان اصلی اینترنت و جهان مجازی ندارد، بلکه چنان ترسناک و تلخ از آب درآمده که مخاطب را به فکر فرو میبرد؛ فکر این که آیا استفادهی مداوم از اینترنت و قدم گذاشتن در آن آیندهی نادیده، به این همه وحشت میارزد؟
کارگردان آگاهانه شخصیتهایش را از پشت کامپیوتر تکان نمیدهد. تمام ارتباط آنها به واسطهی فضای مجازی است، در حالی که خود واقیشان، جایی در یک اتاق نمور و تاریک، در زیرشیروانی یک خانه، به صفحهی روشن مانیتور زل زدهاند و بدون آن که بدانند، تنهایی عمیق خود را فریاد میزنند. این تصویر بی واسطه از بشر در عصر حاضر، به راحتی میتواند مخاطب را با خود همراه کند؛ چرا که من و شما هم مانند هر شخص دیگری بیش از گذشته از طریق همین فضای مجازی با دوست و آشنا ارتباط داریم و به واسطهی گسترش ویروسی مانند کرونا، بیش از هر زمان دیگری معنای زیستن پشت درهای بسته را میفهمیم.
داستان بسیاری از فیلمهای ترسناک در بستر دوران بلوغ دختران نوجوانان میگذرد. سازندگان این گونه آثار با ترسیم ترسهای کاراکترهای خود، در واقع به ترس آدمی از آغاز بلوغ و آغاز دوران مسئولیتپذیری میپردازند؛ این که شخصیتها دیگر از جهان معصومانهی کودکی گذر کردهاند و حال باید عواقب کارهایشان را بپذیرند. این بی پناهی زمینهی مناسبی برای ساخته شدن برخی از برترین فیلمهای تاریخ سینما بوده است؛ از «کری» (Carrie) اثر برایان دیپالما تا «از پی میآید» (It Follows) ساختهی دیوید رابرت میچل.
خوبی کار شوئنبرن در این است که به دنبال صدور بیانههای سطحی در نفی اینترنت نیست. او مانند کارگردانان بزرگ، فقط سوال مطرح میکند تا این گونه مخاطب خودش به درون دنیای فیلم قدم بگذارد و دنبال جوابها بگردد. پس در این جا ایجاد چند موقعیت پیچیده برای دست گذاشتن روی احساسات مخاطب و تشویق او برای دنبال کردن داستان، مهمتر از هر پیام اخلاقی و انتقال مفهومی است. این گونه اگر پیامی هم در پشت قصهی فیلم نهفته باشد، آرام راه خود را باز میکند و تاثیرگذار از کار درمیآید.
هر فیلم خوب ترسناکی نیاز به تعلیقی گسترده و البته چند غافلگیری اساسی دارد. کارگردان همهی اینها را نه به واسطهی نمایش اتفاقات عجیب و غریب، بلکه به واسطهی طراحی درست شخصیتها و همچنین تعریف کردن داستانی بدیع، مرحله به مرحله ساخته است. «همه به نمایشگاه جهانی میرویم» اول بار در جشنوارهی ساندنس سال ۲۰۲۱ بر پرده افتاد اما این پخش از سرویس استریم شبکهی HBO بود که آن را سر زبانها انداخت.
«کیسی دختر نوجوانی است که با پدرش زندگی میکند. او مادرش را از دست داده و همین هم بر زندگیاش تاثیر گذاشته است. کیسی روزی تصمیم میگیرد که در چالش نمایشگاه جهانی شرکت کند. برای سر زدن به این چالش که یک پدیدهی اینترنتی است او اول باید چند کار مختلف انجام دهد تا اجازهی حضور یابد. وی با انجام هر چالش تازه، مرز میان واقعیت و رویا را از دست میدهد و با بخشی از کابوسهایش روبه رو میشود …»
۲۰. نیایش (Benediction)
- کارگردان: ترنس دیویس
- بازیگران: جک لودن، پیتر کابالدی
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
زیگفرید ساسون، شاعر و سرباز انگلیسی قرن بیستمی است که در جنگ جهانی اول در ارتش کشورش خدمت کرده. او اکنون در عالم ادبیات انگلیسی، یک از برجستهترین شعرای ضد جنگ به شمار میرود. اشعاری که در طول خدمتش در اتریش سروده و در ستایش صلح و نفی جنگ است، از بهترین کارهای او است. علاوه بر مجموعه شعرهایش، کتابهایی هم در باب زندگیی خود و تفکراتش نوشته که حسابی او را به شهرت رساندهاند. فیلم «نیایش» داستان زندگی این شاعر بلند آوازهی انگلیسی است.
سالی که گذشت به واسطهی نمایش فیلمهایی مانند «الویس» (Elvis) اثر باز لورمن و فیلم «بلوند» (Blonde) ساختهی اندرو دامنیک که به ترتیب به زندگی الویس پریسلی خوانندهی بلند آوازهی آمریکایی و مرلین مونرو هنرپیشهی سرشناس سینمای آمریکا، میپرداختند، سالی خوب برای درامهای زندگینامهای بود. فیلمهایی که هر کدام از ظن خود تصویری متفاوت از قرن بیستم و اتفاقات آن نمایش میدادند و مخاطب را به جهانی دیگر پرتاب میکردند.
اما هیچ کدام از دو فیلم بالا به اندازهی این اثر شاعرانهی ترنس دیویس فیلم خوبی نیست. اگر کار موزیکال باز لورمن، تناسبی با دنیای پر از موسیقی و آواز و زرق و برق الویس پریسلی دارد و تصویری رنگارنگ از قرن بیستم میسازد و اندرو دامنیک از سوی دیگر تلاش میکند که در پرتو نمایش سایه روشنهای زندگی شخصیت خود، جنبههای تاریک آن دوران را هم نمایان کند، ترنس دیویس به دنبال ساختن تصویری شاعرانه از قرن بیستم، آن هم در بستر یکی از تلخترین روزهای زندگی بشر است.
ترنس دیویس در سال ۲۰۱۶ فیلمی با عنوان «شوری خاموش» (A Quiet Passion) ساخت که اثری زندگی نامهای با محوریت زندگی امیلی دیکینسون بود. امیلی دیکینسون هم مانند زیگفرید ساسون، شاعر بود. در آن جا هم ترنس دیویس سعی کرده که جریان سیال نماهای فیلمش و قرار گرفتن پشت سر هم قابها، تصویری شاعرانه از زندگی آن زن به دست دهد. این گونه او میتوانست ادای دینی هم شخصیت برگزیدهی خود کند. پس تلاش او برای نزدیک کردن زبان تصویر به زبان شعر باعث شد که دست به یک سری از بازیهای فرمی بزند که گاهی موفق بود و گاهی هم نه.
حال به نظر میرسد که در این اثر تازه تلاشهای وی به بار نشسته است. حتی نام فیلم هم خبر از نقب زدن به درون زندگی مردی میدهد که در دورانی تلخ سعی میکند آن روی زندگی را درک کند و با کنکاش در درون خود، از کار دنیا سردربیاورد. اما نرسیدن به یک جواب قاطع، باعث میشود که او بیشتر به درون خود رجوع کند و بفهمد که همهی نیازهایش در جایی از وجودش لانه کرده و رستگاری، وابسته به روح و روان آدمی است.
قطعا چنین فیلمی، پر است از قابهای پر احساس؛ قابهایی که همزمان میتوانند احساسات متناقضی را درون مخاطب ایجاد کنند. چنین شرایطی نیاز به بازیگری دارد که بتواند تصویر درستی از مردی سر در گریبان ارائه دهد. جک لودن و پیتر کاپالدی که نقش زیگفرید ساسون را در دورههای مختلف زندگیاش بازی میکنند، به خوبی از پس این نقشآفرینی برآمدهاند.
«داستان زندگی زیگفرید ساسون، شاعر، سرباز و نویسندهی انگلیسی که با نمایش بخشهای مختلف زندگی او همراه است. زیگفرید در تمام عمر تلاش میکند که معنای رستگاری را بفهمد و به آن برسد اما …»
۱۹. زمان آرماگدون (Armageddon Time)
- کارگردان: جیمز گری
- بازیگران: ان هتوی، آنتونی هاپکینز و جرمی استرانگ
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۶٪
جیمز گری برای خود نام مهمی در سینمای مستقل آمریکا است. اکثر کارهای او سر از جشنوارههای مهم و بزرگ اروپایی در میآورند. گرچه اثر قبلی وی با نام «به سوی ستارگان» (Ad Astra) با بازی برد پیت، توقعات را برآورده نکرد، اما در آن جا هم میشد که به نگاه متفاوتش به سینما، نسبت به محصولات مرسوم هالیوود، پی برد؛ چرا که او با حضور ستارهای بزرگ و بودجهای کلان، باز هم فیلمی خارج از چارچوبهای مرسوم هالیوود ساخته بود که به دور از سر و صداهای رایج جهان فیلمهای علمی- تخیلی، به دنبال جواب سوالهای ازلی ابدی بشر میگشت یا حداقل سعی میکرد که آنها را طرح کند.
اما فیلم قبلتر جیمز گری با نام «شهر گمشده زد» (The Lost City Of Z) اثر خوبی است که در همان سال اکران هم سر از لیست بهترین فیلمهای مجلات مختلف درآورد و حسابی دیده شد. جیمز گری در آن جا تلاش کرده بود که با سر زدن به زندگی یک سیاح انگلیسی، نقبی به درون آدمی بزند و بفهمد که چگونه مردی میتواند بر سر تمام هستی خود، برای رسیدن به آرزوهایش، قمار کند.
فیلم تازهی جیمز گری داستان دوستی دو پسربچه، یکی یهودی و دیگری سیاه پوست را در دههی ۱۹۸۰ میلادی تعریف میکند. گرچه بازیگران بزرگی در فیلم حضور دارند اما شخصیتهای اصلی همین دو پسربچه هستند. آن طور که گفته شده «زمان آرماگدون» تا حدودی از دوران کودکی خود جیمز گری الهام گرفته شده و در واقع اثری خودزندگی نامهای به شمار میرود. فیلمساز از خلال داستان دو پسربچه سری میزند به نابرابریهای جامعهای که با دیدی تلخ به اقلیتهایش مینگرد. این گونه او تصویری از تاثیر خانواده در شکلگیری زندگیاش میسازد؛ این که چگونه یک خانوادهی یهودی با کنار هم ماندن، نا عدالتیها را پس میزند و با وفاداری جایی در جامعه پیدا میکند.
سختیهای دوران بلوغ در این جا هم مانند فیلم «ما همه به نمایشگاه جهانی میرویم» مرکز ثقل اصلی فیلم است. شخصیت اصلی در طول داستان از سوی هیچ کدام از اعضای خانوادهاش جدی گرفته نمیشود. همه از او توقع دارند که راههای امتحان پس داده را طی کند و به خیال خودشان آدمی موفق شود. در حالی که خود پسربچه دوست دارد نقاش شود. این را چند باری تکرار میکند و کسی جدیاش نمیگیرد. فقط یک نفر در خانه پسرک را درک میکند و او را میفهمد؛ پدربزرگش با بازی آنتونی هاپکینز. او تنها کسی است که میداند تنها راه موفقیت و خوشبختی رسیدن به ثروت و امنیت مالی نیست و به همین دلیل هم به پشت و پناه نوهاش تبدیل میشود.
داستان فیلم پر است از تقابل نگاههای متفاوت نسبت به زندگی. پسرک سفید پوست که در خانه دچار مشکل است، با پسر سیاه پوستی آشنا میشود که حتی در جامعه هم مورد ظلم قرار میگیرد. این پسرک سیاه پوست نه تنها امنیت دوستش در خیابان را ندارد، بلکه در خانه هم تنها است و فقط مادربزرگی بیمار دارد. کنار هم قرار گرفتن این دو و رفاقت آنها باعث میشود که هر دو رشد کنند و قدر یکدیگر را بدانند.
جیمز گری عمدا بر رابطهی دو شخصیت اصلی خود متمرکز میماند و اجازه نمیدهد که کلیشههای سینمای این روزها که مدام قصد دارند پیامهای اخلاقی خود را فریاد بزنند، خللی در داستان ایجاد کند. در این جا هم قصهی شخصیتها و ماجراهایی که پشت سر میگذرانند، مهمتر از پیامهای اخلاقی است. چرا که فیلمساز می داند برای درک هر چیزی، اول باید مخاطب را به قصه علاقهمند کرد.
فیلم «زمان آرماگدون» در بخش اصلی جشنوارهی فیلم کن به نمایش درآمد اما نتوانست دست پر بازگردد. جیمز گری این بار هم به یکی از جشنوارههای معتبر اروپایی قدم گذاشت اما هنوز هم تنها جایزهاش دریافت شیر نقرهای جشنوارهی ونیز به خاطر «ادیسه کوچک» (Little Odessa) در سال ۱۹۹۴ است.
«پائول پسر سرکشی است که در خانوادهای یهودی متولد شده است. او چندان در مدرسه موفق نیست و دوست دارد که در آینده نقاش شود. اما خانواده و به ویژه مادرش امیال او را درک نمیکنند و از او میخواهند که درس بخواند که در آینده شغلی مناسب پیدا کند. در این میان فقط پدربزرگش را به عنوان همدم دارد که مراقب او است. در مدرسه با پسر سیاه پوستی به نام جانی آشنا میشود که مثل خودش علاقهی چندانی به درس و مشق ندارد. جانی حتی خانوادهای درست و حسابی هم ندارد که مراقبش باشد. این دو با هم دوست میشوند و …»
۱۸. حفره (Il Buco)
- کارگردان: میکل آنجلو فرامارتینو
- بازیگران: پائولو کوچی، جاکوبو الیا و دنیس ترومبین
- محصول: ایتالیا، آلمان و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
میکل آنجلو فرامارتینو ده سال تمام را صرف ساختن فیلم «حفره» کرد. حالا که فیلم سر از پرده درآورده مشخص شده که این همه زمان ارزشش را داشته است تا اثری عمیق (هم در معنای لغوی و هم به معنای قوام یافته) تحویل مخاطب بدهد. او در این جا دست مخاطبش را میگیرد و به سفری در دههی ۱۹۶۰ میلادی در کالابریا میبرد. فیلم در واقع بازسازی سفری پر هیجان و پر هیاهو از تلاشهای عدهای جوان اهل غارنوردی است که دوست دارند با بزرگترین چالش خود روبهرو شوند.
فرامارتینو به همراه رناتو برتای فیلمبردار، سری به شبکهی غارهای زیرزمینی در کالابریا میزند و داستان فیلمش را از آن جا به برج پیرلی در میلان ایتالیا میکشاند. این سفر مخاطب را در ابتدا با ایتالیای مدرن و زمان پوست اندازی آن آشنا می کند اما کارگردان هنوز هم سودای دیگری در سر دارد. او میخواهد پا را فراتز بگذارد و به مفهومی ناپیدا و غیر قابل فهم دست پیدا کند که زندگی آدمی بر روی کرهی خاکی را شکل داده است؛ مفهومی که گرچه در کلام نمیگنجد و عقل توان درکش را ندارد اما میتواند احساس شود. به همین دلیل هم فیلم «حفره» باید سر از لیستی این چنینی درآورد. چرا که تا میتواند از سینمای بازاری فاصله میگیرد و به دنبال چیزهایی میگردد که در کمتر فیلمی قابل مشاهده است. در واقع کارگردان از سفر کاوشگران وسیلهای میسازد تا به درک تازهای از هستی و البته زمینی که بر آن زندگی میکنیم برسد.
فیلمبرداری اثر یکی از نقاط قوت آن است. فیلمساز سر و وضع فیلمش را به گونهای چیده که هماهنگی خوبی بین فرم و محتوا برقرار باشد. گرچه گاهی این تلاشها به بار نمینشیند اما بلندپروازی او در هر لحظه از فیلم، تحسین مخاطبش را به همراه دارد. در این روزها که فیلم «۱۳ زندگی» (Thirteen Lives)اثر ران هوارد و با بازی کالین فارل و ویگو مورتنسن با محوریت غارنوردی در دسترس است، میتوان به تماشای هر دو نشست و از تفاوت نگاه سازندگان چیزهایی از سینمای دو کشور متفاوت فهمید و البته لذت برد. «حفره» در جشنواره هفتاد و هشتم فیلم ونیز پخش شد و مورد توجه متنقدان قرار گرفت. از سوی دیگر جایزهی ویژهی هیات داوران را هم دریافت کرد تا دست خالی ونیز را ترک نکند.
«فیلم داستان اکتشاف یک شبکه از غارهای تو در تو در سال ۱۹۶۱ در جنوب ایتالیا است. غارهایی که ۷۰۰ متر عمق دارند و هر بار سر زدن به آنها ۵ ساعت از وقت کاوشگران را میگیرد …»
۱۷. ستارگان در ظهر (Stars At Noon)
- کارگردان: کلر دنی
- بازیگران: مارگارت کوالی، جویی آلن و بن سفدی
- محصول: فرانسه، پاناما و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۲٪
در میان فیلمسازان زن سینمای جهان، نام کلر دنی بیش تز هر زمان دیگری میدرخشد. همین چند وقت پیش بود که منتقدان مجلهی سایت اند ساوند فیلم «کار خوب» (Beau Travail) او را در بین ۱۰ فیلم برتر تاریخ سینما نشاندند و از او چهرهای تاریخساز ساختند. گرچه فیلمهای بعدی او هیچکدام نتوانستند در قوارههای آن فیلم ظاهر شوند اما آثاری خوبی از کار درآمدند که بحثهایی ایجاد کردند و موافقان و مخالفان را به جان هم انداختند. امروزه میتوان گفت که کلر دنی یکی از بزرگترین فیلمسازان زن دنیا است که میتوان کارنامهاش را بارها مرور کرد.
سال گذشته هم برای این فیلمساز سال بدی نبود. «حیات والا» (High Life) از او بر پرده افتاد که رابرت پتینسون در آن بازی میکرد و داستانی هیجانانگیز در ژانر علمی- تخیلی برای روایت داشت. او در ادامهی سفر سینماییاش به همکاری با بازیگران آمریکایی ادامه داد و این بار فیلمی عاشقانه، البته با چاشنی هیجان ساخته که نه تنها از فیلم سال گذشتهاش بهتر است، بلکه میتواند به عنوان یکی از مدعیان جدی فصل جوایز شناخته شود. این در حالی است که چند باری پروژهی ساخته شدن فیلم به دلایل متفاوت به تعویق افتاد و به همین دلیل بازیگری در قالب نقش اصلی «ستارگان در ظهر» هم که قرار بود به همان رابرت پتینسون فیلم قبلی کارگردان برسد، به جویی آلن واگذار شد.
داستان فیلم، داستانی عاشقانه است که در جریان انقلاب نیکاراگوئه میگذرد. زن و مردی قصد دارند از وحشت جاری در آن جا فرار کنند و همین بهانهای به دست کلر دنی میدهد که به تلواسههای آدمی و عواطفش سر بزند. او سوالی مهم را در جریان شکلگیری رابطه و وقوع اتفاقات داستان در بستر یک انقلاب مطرح میکند؛ این که آیا این دو به خاطر آن شرایط بحرانی به هم نزدیک شدهاند یا دلیل کشش آنها به یکدیگر عشقی صادقانه است؟ کلر دنی به خوبی میتواند با کنار هم قرار دادن قابهای مختلف این احساس شک را در مخاطب بیدار کند که آیا آنها در شرایط دیگری باز هم، همین تصمیم را میگرفتند یا نه؟ و خب چه شرایطی را ترسناکتر از زمانی که آدمها کسی را به عنوان پشت و پناه خود ندارند و سعی میکنند برای نجات خود هم که شده تنها نمانند، سراغ دارید؟
فیلم «ستارگان در ظهر» بر اساس کتابی به همین نام به قلم دنیس جانسون ساخته و توسط کمپانی A24 تولیده شده است. اولین نمایش آن هم در جشنوارهی کن ۲۰۲۲ بود که برای کارگردانش جایزهی بزرگ را به ارمغان آورد تا دست خالی آن جا را ترک نکند.
«تریش یک روزنامهنگار جوان آمریکایی است که در نیکاراگوئه مشغول به کار است. در جریان سلسله اتفاقاتی او توسط مقامات دستگیر و پاسپورتش ضبط میشود. تریش سعی میکند که راهی برای فرار از نیکاراگوئه پیدا کند و به همین دلیل به مامورین نیکاراگوئهای نزدیک میشود. در این میان مردی انگلیسی سر راهش قرار میگیرد که وانمود میکند یک مشاور تجاری است اما تریش به او شک دارد. تا این که …»
۱۶. شب ندانستن (A Night Of Knowing Nothing)
- کارگردان: پایال کاپادیا
- بازیگران: مستند
- محصول: فرانسه و هند
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
پایال کاپادیا، کارگردان زن اهل بمبئی هندوستان، کارش را با ساختن سه گانهای کوتاه آغاز کرد. همان تجربیات کوتاه سبب شد که او فیلمی بلند و جسورانه بسازد که بیشتر به خاطر تفاوتهایش در ذهن میماند تا چیز دیگری. بخشی از این تفاوتها به خاصیت چندگانه و گاها متضاد فیلم بازمیگردد؛ به این معنا که در لحظاتی انگار با فیلمی داستانی طرف هستیم و در لحظات دیگری با اثری ناداستان که تلاش میکند برشی از یک زندگی باشد. همین جسارت هم باعث شد که پایال کاپادیا در نهایت جشنوارهی کن را دست پر ترک کند و جایزهی چشم طلایی بهترین مستند را از آن جشنواره دریافت کند.
کاپادیا برای رسیدن به مقصودش، از ژانرهایی متفاوتی مانند ژانر تصاویر پیدا شده (found- footage) در یک بستر مستند استفاده میکند تا داستان دختری را تعریف کند که در حال نوشتن نامههایی به معشوقش است. دختر که نام خاصی ندارد و با حرف «ل» شناخته میشود، دانشجوی سینما در موسسسهی فیلم و تلویزیون کشور هند است که از محبوبش به خاطر جفای او دور افتاده است. فیلم روایتش را بر مبنای نامههای این دختر جلو میبرد و از آن جایی که سری هم به جامعهی طبقاتی هند میزند و کاستهای غیر قابل انعطاف آن را هدف میگیرد، به بیانیهای قدرتمند علیه سیستم کشورش تبدیل میشود.
در چنین چارچوبی کاپادیا سری هم به تجربیات خودش در دوران دانشجوی میزند. به زمانی که در سال ۲۰۱۵ به همراه دانشجویان دیگر به خیابان آمدند و علیه همین شرایط اعتراض کردند. کاپادیا داستان آن سالها را از خلال عکسها و همچنین تصاویر ضبط شده بر روی دوربینهای مدار بسته، تعریف میکند. همهی اینها در کنار هم باعث شده که فیلم او تبدیل به اثری تجربی شود که نمیخواهد در هیچ چارچوب خاصی قرار بگیرد و تمام محدودیتها را پس میزند. به خاطر همین جسارت در پرداخت به اتفاقات مختلف و همچنین به خاطر شیوهی روایتگری متفاوت از یک عشق بی فرجام در «شب ندانستن»، از همین الان پایال کاپادیا را میتوان به عنوان کارگردانی در نظر گرفت که هر فیلمش میتواند کنجکاوی ایجاد کند تا کسانی این جا و آن جا اخبار ساخته شدن کارهای دیگرش را دنبال کنند.
«فیلم بر اساس نامههایی که از طرف دختری دانشجو خطاب به محبوبش نوشته شده، روایت میشود. دخترک از محبوبش که با هم در موسسهی فیلم و تلویزیون هند درس میخواندند، جدا شده؛ چرا که پسرک از ادامهی تحصیل در موسسه انصراف داده و از طرف خانوادهاش هم تحت فشار قرار گرفته که دیگر دختر را نبیند. از سوی دیگر به نظر میرسد که به خاطر اختلاف طبقاتی میان خانوادههای این دو، امکان ادامه دادن به این رابطه وجود ندارد. این چنین نامههای دخترک داستانی عاشقانه را روایت میکند که در بستری سیاسی و اجتماعی میگذرد …»
۱۵. یک صبح خوب (One Fine Morning)
- کارگردان: میا هانسن لو
- بازیگران: لئا سیدوس، پاسکال گریگوری و ملویل پوپا
- محصول: فرانسه و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
همین سال گذشته بود که نام میا هانسن لو به خاطر فیلم «جزیرهی برگمان» (Bergman Island) سر زبانها افتاد. او در آن جا به داستان زن و مرد فیلمسازی پرداخته بود که به جزیرهی فارو، یعنی جزیرهی مورد علاقهی اینمار برگمان، کارگردان بزرگ سوئدی میروند تا بر روی ایدههای خود کار کنند و بتوانند منابع الهام تازهای پیدا کنند. آن سفر و قدم زدن در مکانی که زمانی لوکیشن فیلمهای مهمی از تاریخ سینما بوده، سبب میشود که آنها به درک تازهای از زندگی و رابطهی خود برسند و سفرشان به تجربهای معنوی تبدیل شود.
هانسن لو در همان فیلم هم نشان داده بود که چه کارگردان خوبی در پرداختن به ایدههای به ظاهر ساده و فراچنگ آوردن احساسات ناب انسانی در لحظات به ظاهر عادی زندگی است. او در فیلم تازهاش یعنی «یک صبح خوب» هم دوباره همین قدرت خود را به رخ میکشد. از نام فیلم هم مشخص است که با داستانی انسانی و ساده طرف هستیم که قرار است به احساسات درونی آدمی، از خلال روزمرگیها و اتفاقاتی کاملا معمولی بپردازد.
این چنین داستان عادی زندگی مادر جوانی که شوهرش را از دست داده و از طرفی باید از پدر سالمندش هم مواظبت کند، در دستان میا هانسن لو به فیلمی تبدیل میشود که در ظاهر فقط در حال تعریف کردن داستانی ساده، با کمترین فراز و فرود دراماتیک است، اما همین بستر ساده فرصتی فراهم میکند که او بتواند از دل روابط معمول زندگی، جادویی بیرون بکشد که حسابی احساسات مخاطبش را تحت تاثیر قرار دهد و او را به فکر فرو ببرد. و خب این برای هیچ فیلمسازی دستاورد کمی نیست.
در سینمای میا هانسن لو، کلام جایگاه ویژهای دارد. به همین خاطر هم در آثار او دیالوگها به دقت طراحی شدهاند و بخش مهمی از ساختمان فیلم به شمار میروند. در این جا بخش زیادی از بار شاعرانه و البته فیلسوفانهی اثر بر عهدهی همین دیالوگها است. آنها گاهی بیش از هر قابی، مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهند. از سوی دیگر کارگردان از کلام برای بیان احساسات و دغدغههای درونی شخصیت اصلی هم استفاده میکند. این چنین کلام روی تصویر یا همان نریشن هم جایگاهی بالاتر از یک توضیح دهندهی صرف و روایتگر خشک و خالی پیدا میکند. البته نیاز به بازیگر خوبی هم هست که بتواند این احساسات ناب را جان ببخشد. لئا سیدوس این کار را به خوبی انجام داده. او سال ۲۰۲۲ را هم مانند سال ۲۰۲۱ عالی پشت سر گذاشت.
«زنی به همراه فرزند هشت سالهی خود و پدر پیری که از بیماری عصبی رنج میبرد، زندگی میکند. زن شوهرش را از دست داده و باید مراقب تربیت فرزندش باشد اما نگهداری از پدر پیرش، زندگی را به او سختتر کرده است. در چنین شرایطی او با مردی که درگیر رابطهی عاطفی دیگری است و ازدواج کرده، رابطهی عاشقانه و حخارج از عذفی آغاز میکند …»
۱۴. خانواده فیبلمن (The Fabelmans)
- کارگردان: استیون اسپیلبرگ
- بازیگران: میشل ویلیامز، پل دنو، ست روگن و گابریل لابل
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪
به نظر میرسد که این روزها بیشتر فیلمها توسط کسانی ساخته میشود که انگار هیچ علاقهای به خود سینما به عوان هنر ندارند. آنها سینما را با ابزاری برای ابراز وجود و صدور بیانیههای مختلف اشتباه گرفتهاند و مدام قصد دارند که پیامهای خود را به مخاطب حقنه کنند. فیلمها پر شده از تصاویر مهندسی شدهای که نه شوری برمیانگیزند و نه احساسی ایجاد میکنند. قابهای این فیلمها به دلیل هدفی دیگر در دل فیلم گنجانده شدهاند؛ فیلمها یا برای جشنوارههای رنگارنگ و به قصد قدم گذاشتن فیمساز روی یک فرش قرمز در گوشهای از دنیا، یا برای گفتن از این موضوع آن موضوع یا به قصد کاسبی کردن ساخته میشود. انگار فیلم روی پرده وسیلهای است برای رسیدن به یک هدف مشخص و خودش دیگر هدف اصلی نیست.
در چنین دنیایی است که استیون اسپیلبرگ به عنوان یک عاشق سینما وارد میشود و فیلمی میسازد که به ما یادآوری کند در حال از دست داده چه چیزی هستیم؛ در حال ازدست دادن آثاری که قصههایی پر احساس برای تعریف کردن داشتند و به کارخانهی رویاسازی میماندند و هدفی جز خودشان دنبال نمیکردند. طبیعی است که چنین فیلمی باید با یک افتتاحیهی درجه یک در ستایش فیلم دیدن آغاز شود. آن هم برای پسرکی که هنوز هیچ تصویر متحرکی در عمرش ندیده است. اسپیلبرگ شیفتگی او نسبت به این کشف جدید را آهستهآهسته به شناخت دنیا و کشف جزییاتش پیوند میزند تا تصویری معرکه از چیزی بسازد که سینما است.
در این جا همه چیز از طریق سینما اتفاق میافتد و همهی اطلاعات از طریق ابزار آن به مخاطب داده میشود. حتی اوج و فرودهای قصه هم از طریق فیلمهای آماتوری که آن پسر بچهی ابتدایی میسازد، شکل میگیرد. اشکها، لبخندها، خیانتها، صداقتها و همهی عواطف انسانی از طریق سینما و آن چه بر نوار سلولوئید نقش میبنند هویدا میشود و جداییها و وصالها هم از طریق پخش آن تصاویر بر روی پردهای در یک سالن یا تاریکخانهی کمدی در درون یک اتاق به وقوع میپیوندند.
چنین فیلمی باید هم با تصویری از کارگردانی تمام شود که به نوعی نماد سینمایی است که در گذشته وجود داشت و تا سینما حضور دارد، آثارش مانند ستارهای در آسمان هنر هفتم میدرخشد. این گونه اسپیلبرگ نه تنها فیلمش را به کلیت هنر هفتم تقدیم می کند، بلکه جان فورد را در مقام خدایی که در این دنیا حکومت میکند، میپرستد. فیلم «خانوادهی فیبلمن» برای عاشقان سینما ساخته شده است و محال است کسی که سینما را دوست دارد و آن را بی واسطه ستایش میکند، دوستش نداشته باشد. شاید به لحاظ ساختمان اثر یا در برخی سکانسها افتهای مقطعی وجود داشته باشد یا نیمهی اول آن از نیوهی دوم بهتر از کار درآمده باشد، اما هیچکدام برای یک دیوانهی سینما مهم نیست؛ مهم این است که اسپیلبرگ دوباره جادویی را که فقط هنر هفتم میتواند در اختیار مخاطب بگذارد، تقدیمش کرده است.
او برای این کار تیم معرکهای هم جمع کرده. از یانوش کامینسکی که همیشه حاضر است با اسپیلبرگ در مقام مدیر فیلمبرداری همکاری کند تا جان ویلیامز بزرگ به عنوان آهنگساز. بازیگران فیلم هم به خوبی از پس نقشهایشان برآمدهاند. پل دنو ثابت میکند که میتواند نقش مردی مهربان را بازی کند و فقط به درد بازی در قالب شخصیتهای روانپریش نمیخورد، ست روگن حضور به اندازهای دارد و شاید این بهترین بازیاش در کارنامهی نه چندان قابل دفاعش باشد، میشل ویلیامز به عنوان مرکز ثقل عاطفی درام عالی است و گابریل لابل هم به عنوان یک خورهی سینما و عاشق فیلم ساختن، میدرخشد.
«سال ۱۹۵۲، نیوجرسی. پدر و مادری، پسر بزرگ خود را برای اولین بار به سینما میبرند. او در آن جا محو تصاویری میشود که میبیند. از آن پس تلاش میکند که هر طور شده سکانس خاصی از فیلم بر پرده افتاده را بازسازی کند. مادرش که یک نوازندهی پیانوی بازنشسته است، به او کمک میکند که دوربینی بخرد اما پدرش که مهندسی خوش نام است این کار را فقط یک سرگرمی میبیند نه کاری برای زندگی کردن. جدال میان این دو تفکر تا پایان ادامه مییابد و پسرک باید راهش را میان این دو طرز فکر پیدا کند …»
۱۳. دختر و عنکبوت (The Girl And The Spider)
- کارگردان: رامون زورشر و سیلوان زورشر
- بازیگران: هنریت کنفریوس، لیلیان آموت
- محصول: سوییس
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم «دختر و عنکبوت» در جشنوارهی برلین سال ۲۰۲۱ پخش شد و حسابی سر و صدا کرد. همین هم باعث شد که بلیط ورود به جشنوارهی تورنتو را تصاحب کند. اما متاسفانه از آن پس کمتر این جا و آن جا اکران شده و سر از هر کشوری هم که در آورده اکران محدودی نصیبش شده است. این موضوع در آمریکا هم اتفاق افتاده و باید اعتراف کرد که پیدا شدن سر و کلهاش در لیست منتخب منتقدهای فیلم کامنت کمی عجیب به نظر میرسد؛ البته نه به خاطر کیفیت فیلم که از این منظر حتما لیاقت حضور در این لیست را دارد، بلکه به خاطر پخش بد فیلم و احتمال دیده نشدن.
ولی خب منتقدان فیلم کامنت کار خود را به خوبی بلدند و اجازه ندادهاند که اکران محدود فیلم، سبب فراموش شدنش و در نتیجه دیده نشدن ارزشهایش شود. در این جا با داستان دو همخانهای طرف هستیم که روابط نزدیکی با هم دارند و تصمیم یکی به جدا شدن و رفتن به منزلی مستقل، در دیگری احساسات متناقضی بیدار میکند و خود را هم البته دستخوش هیجان میکند.
در این جا هم مانند فیلم «یک صبح خوب» اثر میا هانسن لو در همین لیست، در ظاهر با داستان سادهای طرف هستیم. کارگردانان سعی میکنند از خلال روزمرگی و جریان طبیعی زندگی، احساساتی انسانی بیرون بکشند. اما در این جا بزنگاهی حیاتی در قصه وجود دارد که زندگی شخصیتها را به قبل و بعد از خودش تقسیم میکند. همین هم به دریچهای برای ورود به جهان فیلم و درک آن تبدیل میشود.
کارگردانان روی نقطهای دست میگذارند که برای همهی ما قابل درک است؛ یعنی از دست دادن کسی یا چیزی که تصور میکردیم همیشه در اختیارش داریم و قرار نیست که از دستش بدهیم. و این که وقتی کسی حضور دارد، قدرش را نمیدانیم و به محض از دست دادنش، احساس خلا میکنیم. این موضوع برای طرف دیگر ماجرا هم که مجبور به ترک دیگری میشود، به شکل دیگری اتفاق میافتد. او باید از پس احساسات متناقضتری برآید که بتواند چنین تصمیم مهمی بگیرد.
در واقع آن چه برای شخص اول صرفا یک غافلگیری است، برای شخص دوم تبدیل به سفری دور و دراز میشود که گرچه مدتها در ذهنش تصورش را کرده، اما هر لحظهاش میتواند به تجربهای جدید و البته گاهی ترسناک تبدیل شود. همهی اینها دست به دست هم میدهند که کارگردانان بتوانند پرترهای از تنهایی انسان مدرن در دنیای امروز ثبت کنند؛ با همهی غمها و البته شادیهای نه چندان پایدارش.
«دو زن با نامهای لیزا و مارا مدتها است که با هم زندگی میکنند. زمانی همه چیز پیچیده میشود که لیزا تصمیم میگیرد به آپارتمان دیگری نقل مکان و مستقل زندگی کند. حال تنهایی دو زن با احساسات مختلف در مرکز قاب قرار میگیرد …»
۱۲. تصمیم رفتن (Decision To Leave)
- کارگردان: پارک چان ووک
- بازیگران: تانگ وی، پارک هه ایل
- محصول: کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
از همین الان، خیلیها این فیلم کرهای را شانس اول کسب جایزهی اسکار بهترین فیلم بین المللی و البته بهترین فیلم خارجی زبان گلدن گلوب میدانند. به نظر میرسد که پر بیراه هم نمیگویند. «تصمیم رفتن» علاوه بر داشتن ارزش هنری، از آن فیلمهای قصهگو است که آمریکاییها دوستش دارند و توانسته اکران گستردهای هم در سرتاسر دنیا داشته باشد. پس از ویژگی مهم دیده شدن بر خلاف بسیاری از فیلمهای غیرآمریکایی این فهرست برخوردار است و احتمالا خیلی از راهی دهندگان اسکاری تا پیش از برگزاری مراسم به تماشایش خواند نشست.
همین چند وقت پیش ناگهان سر و کلهای این فیلم کرهای پیدا شد و بسیاری را از تعجب انگشت به دهان نگه داشت. پارک چان ووک با اثری نئونوآر به سینما بازگشته بود که داستانی عاشقانه را به یک تراژدی غمبار پیوند میزد. فیلم او بسیاری از عناصر سینمای نوآر را در خود داشت و به خوبی از آنها استفاده کرده بود: از زن اغواگر و مرموز گرفته تا هزارتویی پر پیچ و خم که فقط جناب کارآگاه را بیش از پیش به گمراهی میکشاند، از یک تقدیرگرایی متکثر گرفته تا کارآگاهی تکرو که هر چه میزند به در بسته میخورد، از مردی تنها گرفته تا جنایتی که قربانیهای بسیاری دارد، از داستانی که عمدتا در شب جریان دارد تا سایه روشنهایی که در قاب فیلمساز حضور دارد.
اما این المانها به جای تمرکز بر یک ماجرای جنایی، در خدمت خلق یک جهان عاشقانه قرار گرفته. اما نه یک عاشقانه عادی و طبیعی، بلکه عشقی عجیب و غریب میان یک قاتل و یک کارآگاه. نحوهی نمایش این عشق هم شباهتی با عشقهای طبیعی ندارد؛ دو طرف ماجرا مدام به سمت هم کشیده میشوند و مدام همدیگر را پس میزنند. که البته آشکارا فیلم «سرگیجه» (vertigo) از آلفرد هیچکاک را به یاد میآورد. پارک چان ووک استاد نمایش شخصیتهای غریب، با رفتاری عجیب بر پردهی سینما است. در این فیلم تازه، او توانایی دیگری هم از خود بروز میدهد؛ این که چگونه در نمایش زنان اغواگر بهتر از نمایش مردان داستانهایش عمل میکند. دوربین او به خوبی میتواند زنی را به گونهای به تصویر بکشد که هم مانند الههای قابل پرستش باشد و هم مانند شیطانی افسونگر و پر از کینه و درد.
نیمهی اول فیلم به خوبی از کنار هم قرار دادن همهی آن چه که گفته شد استفاده میکند و اثری با شکوه میسازد اما رفته رفته ریتم اثر از بین میرود و کارگردان راه خود را گم میکند. دلیل این که فیلم «تصمیم رفتن» نمیتواند بهترین اثر پارک چان ووک لقب بگیرد هم همین پا پس کشیدن فیلمساز از نمایش جنون و دیوانگی است که در پس زمینهی داستان لانه کرده و میتواند مانند فیلم «رفیق قدیمی» (Oldboy) یا «ندیمه» (The Handmaiden) یعنی بهترین فیلمهای پارک چان ووک، مخاطب را دچار یک شوک رعشهآور کند. اما معلوم نیست که چرا فیلمسازی با نمایش آن حجم از دیوانگی و جنون در دیگر آثارش، ناگهان پس مینشیند و محافظهکاری پیشه میکند.
در هر صورت فیلم «تصمیم رفتن» با قدرت در این جایگاه فهرست قرار میگیرد. اگر به نقطه ضعفی هم اشاره شد، به دلیل پتانسیلی است که در فیلم وجود دارد؛ پتانسیلی که اگر به بار مینشست حتما فیلم را به مرتبهای بالاتر میرساند و در لیستی این چنین که جنبههای هنری و روشنفکرانهی آثار را در نظر میگیرد، ارج و احترام بیشتری پیدا میکرد. ضمن این که جایزهی بهترین کارگردانی جشنوارهی کن سال گذشته هم به خاطر همین فیلم به پارک چان ووک رسید.
«یک کارآگاه جنایی، مسئولیت حل یک پرونده را بر عهده میگیرد. در این پرونده مردی حضور دارد که به نظر در حین کوهنوردی از کوهی سقوط کرده و مرده است. در ادامه جناب کارآگاه با بیوهی آن مرد که یک مهاجر چینی است، آشنا میشود. در نگاه اول رفتار این زن اصلا طبیعی نیست و چندان غم از دست دادن شوهرش را نمیخورد. همین هم باعث میشود که کارآگاه به او شک کند و زیر نظرش بگیرد. اما یواش یواش کارآگاه به زن دل میبازد و همین هم باعث گمراه شدنش در راه حل پرونده میشود. اما …»
۱۱. تار (TAR)
- کارگردان: تاد فیلد
- بازیگران: کیت بلنشت، نوئمی مرلان و جولین گلاور
- محصول: آمریکا و آلمان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪
این سومین فیلم بلند تاد فیلد در مقام کارگردان است که تا همین الان موفق شده ۵ نامزدی گلدن گلوب کسب کند. در این روزهایی که از هر گوشه و کنار جهان لیست بهترینهای سال ۲۰۲۲ منتشر میشود، «تار» یکی از پرتکرارترین نامها بوده که نشان از محبوبیت آن نزد منتقدین در سرتاسر دنیا دارد. بسیاری بازی کیت بلانشت در قالب نقش اصلی را ستوده و حتی آن را بهترین بازی سال و برخی هم بهترین بازی خود کیت بلانشت نامیدهاند. موضوعی که میتواند گمانهزنیها در خصوص کسب جایزهی اسکار بهترین هنرپیشهی نقش اول زن را برای او قوت ببخشد.
از سوی دیگر فیلم نامهی اثر هم بسیار مورد ستایش قرار گرفته و آن را به یکی از شانسهای کسب جایزهی اسکار بهترین فیلم نامه تبدیل کرده است. باید دید که اعضای آکادمی و رای دهندگان در ابتدای سال آیندهی میلادی چه تصمیمی میگیرند و فیلمی نخبهگرا و روشنفکرانه مانند «تار» را در انتخابهایشان میگنجانند یا به سوی سینمای جریان اصلی هالیوود رو میگردانند و آنها را تحویل میگیرند. در هر صورت باید تا آن موقع صبر کرد و دید. اما نتیجه هر چه که باشد، «تار» اثری معرکه است که مدتها در ذهن مخاطبش میماند.
داستان فیلم، قصهی زنی به نام لیدیا تار است که در اوج دنیای موسیقی کلاسیک قرار دارد و قرار است در مقام رهبر ارکستری بزرگ، سمفونی پنجم مالر را اجرا و ضبط کند. تاد فیلد برای ساختن فیلم «تار» دوربینش را طوری به این شخصیت نزدیک کرده که انگار در حال تماشای فیلمی بر اساس واقعیت هستیم. گرچه قصه کاملا خیالی است، اما این کار سبب میشود که مخاطب احساس نزدیکی بیشتری با شخصیتها و اتفاقات روی پرده کند. دوربین فیلد در خدمت تصویر کردن رنجی است که هنرمندی بزرگ تحمل میکند تا چیزی درخشان خلق کند. به همین دلیل هم این استراتژی جواب میدهد.
لیدیا تار، هنرمند کمالگرایی است که برای رسیدن به این کمال رنجهای بسیاری متحمل میشود. ممکن است کسانی او را انسانی زورگو تصور کنند، ممکن است کسانی نابغهاش بپندارند، ممکن است برخی به چشم زنی مقتدر به وی نگاه کنند و ممکن است برخی هم وی را چندان جدی نگیرند. اما برای او هیچ چیزی به اندازهی هنرش اهمیت ندارد و به همین دلیل هم تصویری که تاد فیلد از زندگی شخصیت برگزیدهاش میسازد، این گونه چند وجهی است.
البته در راه ساخته شدن این تصویر بازی عالی کیت بلانشت و فیلمبرداری خوب فلوریان هوفمایستر و البته میراث درخشانی که گوستاو مالر بزرگ از خود برجا گذاشته هم به کمک کارگردان آمده است. «تار» نه تنها به ما یادآوری می کند که کیت بلانشت چه بازیگر معرکهای است، بلکه این افسوس را باقی میگذارد که چرا تاد فیلد این همه بین فیلمهایش فاصله میاندازد. از فیلم قبلی او یعنی «بچههای کوچک» (Little Children) تا این یکی ۱۶ سال فاصلهی زمانی وجود دارد. امیدوارم که مجبور نباشیم برای دیدن فیلم بعدیاش این همه صبر کنیم.
«لیدیا تار، رهبر ارکستر و آهنگساز بلند آوازهی موسیقی است. او اولین رهبر زن ارکستر فیلارمونیک برلین به شمار میرود که دستاورد بزرگی برای او به حساب میآید. در یک مصاحبه لیدیا از کارهای آیندهاش میگوید که یکی از آنها ضبط سمفونی پنجم مالر توسط او و ارکسترش است. لیدیا یک استاد کمالگرای موسیقی است. او در تمام مدت فعالیتش آرزو داشته که تام سمفونیهای مالر را اجرا کند و حال به نظر میرسد که این موقعیت نصیبش شده است. اما …»
۱۰. کلیسای جامع (The Cathedral)
- کارگردان: ریکی دی آمبروز
- بازیگران: برایان دی آرچی جیمز، مونیکا باربارو
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
«کلیسای جامع» هم مانند فیلم «خانواده فیبلمن» اسپیلبرگ، اثری نیمه اتوبیوگرافیک است که از روی خاطرات کارگردانش ساخته شده. کارگردان از سال ۱۹۸۷ و دوران کودکیاش شروع میکند و تاثیرات اتفاقات بیرونی برخانوادهاش را به نظاره مینشیند تا پرترهای از خودش و آن چه که بر او گذشته ترسیم کند. به نظر میرسد که پس از شیوع پاندمی کرونا تعداد فیلمهای اتوبیوگرافیک در حال افزایش است. از هنرهای دیگر مانند ادبیات خبری ندارم اما اگر در آن جا هم وضعیت همین گونه باشد، باید گفت که انگار هنرمندان در دوران قرنطینه بیش از هر زمان دیگری با خاطراتشان زندگی کرده و به این اندیشیدهاند که آنها چه تاثیری بر امروزشان دارند. حداقل در سینما که به نظر میرسد میتوان چنین تاثیری را دید.
برخلاف کاری که استیون ایپیلبرگ در فیلم «خانواده فیبلمن» میکند و شخصیت اصلی را که همان کودکی و نوجوانی خودش باشد، در مقام پروتاگونیست و قطب پیش برندهی داستان قرار میدهد، دی آمبروز خودش را در مقام ناظری منفعل میبیند که اتفاقات مختلف از مقابل چشمانش میگذرد و او صرفا مشاهدهگر است. طلاق پدر و مادرش، شکستهای مادی و معنوی اطرافیان، همه از طریق مشاهدات او نمایش داده میشود، بدون این که خودش توان تغییر چیزی را داشته باشد.
چنین قصهای شاید آثار ریچارد لینکلیتر مانند «پسرانگی» (Boyhood) را به ذهن متبادر کند که قصهی بزرگ شدن کودکی را روایت میکرد و در آستانهی بزرگسالی و آغاز مسئولیتپذیری وی تمام میشد. ریکی دی آمبروز هم به نظر چنین کاری انجام میدهد و به همین خاطر هم فیلمش چیزی شبیه به اثری مستند از کار درآمده که قرار است برشهایی از زندگی یک انسان را در طول دورهای خاص نمایش دهد. اما آن چه که فیلم را در این جای فهرست قرار میدهد، هیچ کدام از اینها نیست. دی آمبروز موفق شده به شکلی جادویی این احساس را در مخاطب بیدار کند که انگار در حال مشاهدهی زندگی خود است. و این موضوع اصلا برای هیچ فیلمی دستاورد کمی نیست.
از سوی دیگر فیلمساز سعی می کند که تصویری از بزرگ شدن در آمریکا در اواخر قرن بیستم ارائه دهد. زمانی که دیگر جنگ سرد تمام شده بود و جوانان آمریکایی میتوانستند از زیر سایهی وحشت آن فرار کنند. اما هنوز هم خبرهایی آن بیرون بود؛ خبرهایی مانند بمبگذاری سال ۱۹۹۳ در مرکز تجارت جهانی در دوران ریاست جمهوری جرج بوش پدر.
«جس پسرکی اهل لاینگ آیلند است که به همراه خانوادهاش زندگی میکند. او رفته رفته بزرگ میشود و ما تغییر دنیا و همچنین اتفاقات ریز و درشت جاری در خانوادهاش را از طریق دنبال کردن او می بینیم. فیلم با قبول شدن او در دانشگاه و جدا شدنش از خانواده تمام میشود.»
۹. فیلم رماننویس (The Novelist’s Film)
- کارگردان: هونگ سانگ سو
- بازیگران: لی هائه یونگ، کیم مین هی
- محصول: کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
هونگ سانگ سو در چند سال گذشته در جشنوارهی برلین حسابی غوغا کرده. در سال ۲۰۲۰ برندهی خرس نقرهای بهترین کارگردان، در ۲۰۲۱ برندهی خرس نقرهای بهترین فیلمنامه و در ۲۰۲۲ برندهی جایزهی بزرگ هیات داوران شده است. پس میتوان با اطمینان گفت که او حسابی جای پایش را در آلمان محکم کرده. البته او با چنان سرعتی فیلم میسازد که همه ساله چند اثری در چرخهی اکران دارد و اتفاقا همه هم از سطحی قابل قبول برخوردار هستند. به همین دلیل هم او تنها فیلمساز این فهرست است که دو فیلم منتخب دارد. یکی همین فیلم است و دیگری هم «در مقابل چهرهات» که به موقع به آن هم میرسیم.
روش فیلمسازی او روشی چریکی است. او فیلمنامههایش را یا سر صحنه مینویسد یا شب قبل از فیلمبرداری سکانسهای فردا را روی کاغذ میآورد یا در حین کار بداهه پردازی میکند. این شکل فیلم سازی باعث شده که او سالی دو سه فیلم به کارنامهاش اضافه کند اما باید این را هم در نظر گرفت که این شکل فیلمسازی کار هر کسی نیست. باید ذوق و قریحهای وجود داشته باشد وگرنه هر کسی میتواند بدون برنامهریزی قبلی فیلمی بسازد و اتفاقا موفق هم شود.
متاسفانه هونگ سانگ سو در ایران به اندازهی دیگر کارگردانهای مطرح کرهی جنوبی شناخته شده نیست و این موضوع هم به شخصی بودن فیلمهایش بازمیگردد و هم به قصههایی که انتخاب میکند. اصلا سانگ سو گاهی بخشهایی از قصههایش را بر مبنای خاطراتش میسازد و عینا تجربهای از زندگی خود را در سکانسی بازسازی میکند. از سویی شخصیتهای سینماگر در فیلمهای او حضور پررنگی دارند. اما این بار این کارگردان اهل کرهی جنوبی به سراغ یک رماننویس رفته که در سفرش به زن و مرد فیلمسازی برخورد میکند.
شخصیتهای سینمای او آدمهای بسیار معمولی هستند که کارهایی معمولی میکنند، از آن آدمها که اصلا به چشم نمیآیند. اما سانگ سو انگار آنها را خوب میشناسد و به همین دلیل هم جهانشان را ترسیم میکند. این گونه سانگ سو در اغلب کارهایش سوالی مهم را مطرح میکند: این که سینما چیست؟ چه چیزی برای ساختن یک فیلم نیاز است؟ یا یک فیلم باید چگونه باشد؟ او با سادهترین ابزارهای ممکن فیلم می سازد و به همین دلیل هم «فیلم رماننویس» فقط طی دو هفته در خارج از سئول و به شکل سیاه و سفید فیلمبرداری شده است.
«زنی نویسنده به دنبال دوستی میگردد که مدتها است خبری از او ندارد. در طول سفر او به زوج سینماگری برخورد می کند و با آنها وارد صحبت میشود …»
۸. جواب منفی (Nope)
- کارگردان: جردن پیل
- بازیگران: دنیل کالویا، کیکه پالمر و استیون یئون
- محصول: ۲۰۲۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۲٪
انگار این روزها، جردن پیل حسابی دل همه را برده است. فیلمهایش هم مورد توجه مردم قرار میگیرد، هم چشم منتقدان را خیره میکند و هم جشنوارهها را دست پر ترک میکند. همین چند روز پیش بود که فیلم «برو بیرون» (Get Out) او سر از لیست صد فیلم برتر تاریخ سینما به انتخاب مجلهی سایت اند ساوند در آورد و حسابی خبرساز شد. این موضوع که آیا «برو بیرون» شایستگی حضور در بین صد فیلم برتر تاریخ را دارد یا نه، بحث دیگری است و به این مقاله ربطی ندارد اما همین هم دلیل مهمی است که بیش از پیش انی دوران را دوران او بدانیم.
جردن پیل در این اثر تازهی خود چیزهایی را از فیلمهای قبلی خود رها کرده و چیزهایی را نگه داشته است. قهرمانان درام او هنوز هم مانند گذشته رنگین پوستها هستند و در جابهجای فیلم هم به ظلم تاریخی علیه آنها اشاره میشود. به ویژه زمانی که فیلمساز در این اثر تازه تاکیدی بر جایگاه تصویر متحرک معروف ادوارد مایبریج در آن اثر دو دقیقهای قرن نوزدهمی میکند و فراموش شدن نام سوارکار سیاه پوست اثر را ناشی از همین ظلم تاریخی میداند.
اما نسبت به آثار گذشتهی فیلمساز، چیزهایی هم وجود ندارد. مثلا خبری از آن داستانهای ترسناک نیست و شخصیتهای خشنی در این میان حضور ندارند که دست به جنایت بزنند. عامل ایجاد مرگ و وحشت، عاملی غیرزمینی و غیرانسانی است که اعمالش هم با نمایش خشونت به تصویر کشیده نمیشود. میتوان برخلاف داستانهای گذشته این نمایش مرگ را به چیزهای دیگری تعبیر کرد که ربطی به جهان سینمای ترسناک ندارد؛ مثلا مرگها را که بیشتر به ناپدید شدن میمانند، میتوان به از بین رفتن شیوههای فیلمسازی قدیمی تعبیر کرد یا حل شدن مخاطب در جهان سینما؛ چرا که آن موجود عظیمالجثه به ویژه در پایان فیلم، چیزی شبیه به دوربین فیلمبرداری یا یک پروژکتور نمایش فیلم است.
اشاره شد که در جابهجای اثر ادای دین به سینما و تاریخش وجود دارد؛ از شغل خانوادگی دختر و پسر تا مزرعهای که در آن زندگی میکنند و آشکارا لوکیشن فیلمهای وسترن را به خاطر میآورد. از شغل مردی دورگه در همان همسایگی تا داستانی که اشاره به سریالی سیتکام در گذشته دارد. همهی اینها ادای دین فیلمساز به جهانی است که سالهای سال تصاویر متحرک برای ما ساخته است؛ همان جهانی که از تصویر دو دقیقهای ادوارد مایبریج در نیمهی دوم قرن نوزدهم آغاز شد و دنیا را تغییر داد. این ادای دین ادامه مییابد و پای سینمای علمی- تخیلی هم به قصه باز میشود. همین طور حضور یک فیلمبردار بزرگ در قالب یکی از نقشهای اصلی که انگار از دل تاریخ بیرون آمده و امروز را به نظاره نشسته است.
فیلم «جواب منفی» فیلم خیال است و رویا. کارگردان مانند بزرگانی چون استیون اسپیلبرگ رویاهای خود را به داستانی تبدیل کرده که هم قرار است تمناهای درونی خود را پاسخ دهد و هم ادای دینی به چیزهایی باشد که بر او تاثیر گذاشته است. این کار، کار رایجی در سینمای آمریکا است؛ اما فقط کارگردانانی فرصت انجامش را پیدا میکنند که به جایگاه رفیعی رسیده باشند. پس میتوان از همین امروز مطمئن بود که جردن پیل به تالار بزرگان هالیوود راه پیدا کرده است.
«پسری به نام او جی همراه پدرش، صاحب یک مزرعهی تمرین اسب مخصوص فیلمهای سینمایی است. روزی پدر در حالی که مشغول رام کردن اسبی سرکش است، مورد اصابت سکههای پولی قرار میگیرد که از آسمان بر سر او باریده. پسر به سرعت پدر راه به بیمارستان میرساند اما او جان میسپارد. حال شش ماه از آن زمان گذشته و پسر در شرایط مالی خوبی قرار ندارد و مجبور است که اسبهای خود را به مردی در همان همسایگی که گردانندهی سیرک است، بفروشد. اما یک شب یکی از اسبها گم میشود و او. جی احساس میکند که چیزی در آسمان حضور دارد که آن را ربوده است …»
۷. در مقابل چهرهات (In Front Of Your Face)
- کارگردان: هونگ سانگ سو
- بازیگران: لی هائه یونگ، چو یون هی
- محصول: کره جنوبی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
«در مقابل چهرهات» عجب عنوان درستی برای فیلم است. از همین عنوان میتوان داستان فیلم و درون مایهاش را حدس زد. کسی قرار است به دیدار کس دیگری برود و چیزی را به او بگوید و در واقع عقدهای را خالی کند. انگار سالها انتظار کشیده که این فرصت را به دست بیاورد و بتواند خودش را خالی کند. انگار تمام فیلم ساخته شده که به آن لحظهی موعود، به آن لحظهی زمین گذاشتن باری سنگین برسد و این امکان را به وی بدهد که خود را آرام کند.
در این جا هم مانند «فیلم رماننویس» اثر دیگر هونگ سانگ سو در این فهرست، با فرد دیگری سر و کار داریم که شغلش سینما است. او بازیگر زنی است که پس از سالها به کرهی جنوبی بازمیگردد تا با خواهرش دیدار کند. این دیدار مجدد، سبب باز شدن زخمهایی به کهنگی دهها سال میشود و کارگردان دوباره از دل روند طبیعی زندگی، لحظاتی جادویی خلق میکند.
اما نام فیلم فقط به درونمایه و داستان اشاره ندارد. مانند «فیلم رماننویس» کارگردان سوالهایی هم برای ما دارد: این که واقعا چه چیزی در برابر ما است؟ چه چیزی از برابر چشمان ما میگذرد و هونگ سانگ سو، چه چیزی را در برابر چهرهی ما فریاد میزند؟ این سوالهای از آن جایی مطرح میشود و به ذهن ما میآید که تصاویر او گرچه ساده و صمیمی است، اما انگار کمی تقلب هم در آن وجود دارد، آن هم به شکلی آگاهانه تا ما را به شک بیاندازد تا به هر اتفاق دوبار فکر کنیم.
این گونه سوال دیگری هم در ادامهی همان پرسشها مطرح میشود: این که حقیقت چیست؟ آیا هر کس ذرهای از آن را پیش خود دارد؟ حتی داستان فیلم هم دربارهی بیان حقیقت و گفتن از رازهایی است که سر به مهر مانده. خلاصه آن که همه چیز سینمای سانگ سو ساده به نظر میرسد اما اگر نیک به قابهایش بنگری متوجه خواهی شد که او این سادگی را از پس پیچیدگی به دست میآورد.
در این جا هم مانند اکثر فیلمهای هونگ سانگ سو، حضور عوامل سینما به عنوان شخصیتهای اصلی پر رنگ است. به نظر میرسد که او هم مانند بسیاری در این دوران مدام به زندگی خود و خاطراتش ارجاع میدهد و در واقع از زندگی شخصیش قرض میگیرد تا رویدادی دراماتیک خلق کند. این گونه هم به تمناهای درونی خود پاسخ میدهد و هم سکانسهای را ضبط میکند که چنین پر از احساسات مختلف و گاه متناقض هستند؛ چرا که این لحظات را نه تنها میشناسد، بلکه زندگی کرده است.
فیلم «در مقابل چهرهات» در سال ۲۰۲۱ در جشنوارهی فیلم کن اکران شد و مورد توجه منتقدان قرار گرفت. به ویژه از این منظر که با وجود داستان نیم خطیاش، مخاطب را با خود و شخصیتهایش همراه میکند.
«یک بازیگر زن بازنشسته بعد از سالها، در حالی که رازی در سینه دارد، به سئول بازمیگردد. او قرار است که با خواهرش در آپارتمانی مجلل زندگی کند. بعد از مدتی او تصمیم میگیرد که دوباره بازی در فیلمها را شروع کند. در همین زمان با مرد جوانی آشنا میشود که قرار است فیلمی را کارگردانی کند. مرد از او میخواهد که به پروژهاش ملحق شود. اما …»
۶. تمام زیبایی و خونریزی (All The Beauty And The Bloodshed)
- کارگردان: لورا پویترس
- بازیگران: مستند
- محصول: آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
سینمای مستند همیشه راه خودش را میرود. طبیعی است که نسبت به سینمای داستانی کمتر دیده شود اما این به معنای افت کیفی آن در هر سال نیست. اتفاقا اگر اهلش باشید، تعداد فیلمهای مستند با کیفیت و قابل تماشا، همه ساله بیش از فیلمهای داستانی است. اما خب دنیا معادلات خاص خود را دارد و مخاطب عام سینما ترجیح میدهد که به تماشای قصهای خیالی بنشیند تا روایتی بر اساس واقعیت یا بازنمایی آن.
نن گلدین از مطرحترین عکاسان دنیا در دهههای اخیر است. او سالها عکاسی کرده و به لحاظ بصری بر کارهای بسیاری تاثیر گذاشته است. البته الهام بخش جنبشهای بسیاری هم بوده و تلاشهای این جنبشها از طریق دوربین او مورد توجه مخاطب جهانی قرار گرفته و دیده شده است. یکی از کسانی که بسیار از او الهام گرفته، لورا پویترس، کارگردان همین مستند «تمام زیبایی و خونریزی» است که اثرش را بر اساس فعالیتهای او ساخته و به وی تقدیم کرده.
«تمام زیبایی و خونریزی» در سال ۲۰۲۲ در جشنوارهی فیلم ونیز اکران شد و توانست جایزهی شیر طلایی بهترین فیلم، یعنی مهمترین جایزهی جشنواره را به دست بیاورد. همین نشان از اهمیت فیلم در سال ۲۰۲۲ دارد. در سالی که منتخبهای جشنوارهی کن چندان مورد توجه نبودند و حتی برگزیدگان آن هم سر از فهرست تماشاگران و منتقدها در نیاوردند، این جشنوارهی ونیز بود که درخشید و گوی سبقت را از رقیب دیرینه ربود.
فیلم «تمام زیبایی و خونریزی» از این بابت چنین عنوانی دارد که در بخشی از آن فیلمساز به هنرمند مورد علاقهاش و آثار او میپردازد و در واقع زیبایی را در قاب میگیرد و در بخشی دیگر تعهد وی در برابر جامعه و مبارزه برای ساختن جامعهای بهتر را به تصویر میکشد. متاسفانه این مبارزه هم مبارزهای عادلانه و منصفانه نیست. چرا که در برابر این هنرمند، یک کمپانی داروسازی بزرگ و البته سیستمی وجود دارد که نمیخواهد خود را اصلاح کند. پس این جدال، به نبردی کثیف تبدیل میشود.
«ند گلدین عکاس و کنشگری است که سالها از خرده فرهنگها و جنبشهای در حاشیه عکاسی کرده و تصاویر زندگی آنها را مستند کرده است. از سمت دیگر او به دنبال آن است که صنایع داروسازی را متوجه عاقبت کارهای اشتباهاتشان کند. به همین دلیل زندگی پر دردسری دارد. در این میان خودش هم به اعتیاد دچار میشود. اما شاید مهمترین مبارزهی او در زندگیاش مبارزه با خانوادهی سکلر باشد. خانوادهای ثروتمند و داروساز که در ظاهر حامی هنر و گالریهای هنری و مراکز فرهنگی هستند اما پولهایشان از طریق ساخت دارواهای مسکنی به دست میآید که شدیدا اعتیادآور است. تلاشهای این زن سبب شد که این خانواده در نهایت سقوط کند و امپراطوری آنها از هم بپاشد …»
۵. دختر ابدی (The Eternal Daughter)
- کارگردان: جوانا هاگ
- بازیگران: تیلدا سوئینتون، جوزف میدل و کارلی سوفیا دیویس
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
جوانا هاگ در چند سال گذشته نامش را به عنوان کارگردانی درجه یک در دنیا مطرح کرده است. او پس از ساختن چند فیلم متوسط ناگهان با فیلم «سوغات» (The Souvenir) حسابی در دنیا سر و صدا کرد و فیلمش هم سر از لیست بهترینهای سال سر در آورد. حتی در پایان دههی دوم قرن حاضر، برخی منتقدها آن فیلم را در لیست بهترینهای دهه قرار دادند.
به همین دلیل او دست به کار شد و فیلم «سوغات ۲» (The souvenir Part two) را روانهی پرده سینماها کرد که گرچه مانند اولی ندرخشید، اما باز هم حسابی تحویل گرفته شد و بسیار آن را پسندیدند. هیل در این دو فیلم خود تلاش کرده بود که با سر زدن به گذشتهی خودش داستان زنی را تعریف کند که عاشق میشود، رشد میکند و راه و رسم بلوغ را میآموزد.
حال او ناگهان تغییر مسیر داده و سر از سینمای رازآلود، کمی ترسناک و البته جهانی گوتیک سر درآورده است. قصهی فیلم «دختر ابدی» در هتلی میگذرد که گذشتهای تاریک دارد و همین گذشته هم آن مکان را به جایی نفرین شده تبدیل کرده است. سینمای وحشت گوتیک در انگلستان سابقهای طولانی دارد. هاگ هم که کارگردانی انگلیسی است. اما اگر خیال میکنید اینها دست به دست هم داده که یک فیلم ترسناک گوتیک متعارف ساخته شود، حسابی اشتباه میکنید.
هاگ دوست دارد که در روان شخصیتهایش پرسه بزند و آنها را زیر ذرهبین ببرد. او مانند جراحی است که به جای جسم انسان، به کنار زدن لایههای روان آنها مشغول است. به همین دلیل از جایی به بعد «دختر ابدی» به ترسناکی روانشناسانه شبیه است تا فیلمی گوتیک. اما جوانا هاگ باز هم جلوتر میرود و گاهی به نظر میرسد که اصلا المانهای سینمای ترسناک وسیلهای در دستان او هستند تا به دنیای دیگری سر بزند و چیزهای دیگری بگوید.
افتتاحیهی فیلم به شیوهای کاملا نمادین سینمای وحشت گوتیک را به یاد میآورد. دو زن وارد هتلی میشوند که بوی کهنگی میدهد. گرچه مجلل است، اما انگار در هر گوشهاش رازی پنهان وجود دارد. این را زمانی می فهمیم که چند لحظه قبل رانندهی تاکسی، به دو زن نسبت به مکانی خاص در هتل هشدار میدهد و ما را آمادهی قدم گذاشتن در جهانی سرد میکند. اما از همین جا است که کارگردان راهش را از سینمای ترسناک کج میکند تا به درون شخصیتش نقب بزند. شخصیت اصلی او زنی فیلمساز است که خوب میداند چگونه بر تصویری تمرکز کند. حال این سوال باقی میماند که همهی چیزهایی که ما میبینیم زاییدهی خیال او است یا حقیقت دارد؟
بازی تیلدا سوئینتون در قالب دو نقش متفاوت از نقاط قوت فیلم است. اولین اکران فیلم در جشنواره فیلم ونیز رقم خورد.
«پیرزنی به همراه دختر فیلمسازش وارد عمارتی قدیمی میشوند که به هتل تبدیل شده. از همان بدو ورود رانندهی تاکسی دربارهی بدشگون بودن این مکان هشدار میدهد. با ورود دو زن به نظر میرسد که چیزی در هتل سر جایش نیست. این را از رفتار پر از اضطراب مسئول پذیرش و عوض شدن اتاق زنها میتوان فهمید. با فرا رسیدن شب ناگهان همهی خدمهی هتل میروند و همان مادر و دختر تنها ساکنان آن باقی میمانند …»
۴. سنت عمر (Saint Omer)
- کارگردان: آلیس دیوپ
- بازیگران: کایجی کاگاما، گوسلاگی مالانگا
- محصول: فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«سنت عمر» فیلم دیگری در این لیست است که در جشنوارهی فیلم ونیز شرکت داشته. داستان فیلم هم یک درام دادگاهی است که البته تفاوتهای اساسی با سینمای دادگاهی متعارف دارد. اگر درامهای دادگاهی معروف تاریخ سینما سعی میکنند مسالهی عدالت را به اخلاقیات تثبیت شده گره بزنند و در پایان برتری همان ارزشها را اعلام کنند، در فیلم «سنت عمر» این اخلاقیات پیچیدتر از آن است که در اول به نظر میرسد. بنابراین مسالهی اجرای عدالت هم پیچیده میشود و پای جامعه را وسط میکشد.
این اولین فیلم بلند داستانی آلیس دیوپ است که بیشتر به عنوان مستندساز شناخته میشود. او برای ساخته شدن این فیلم به سراغ داستانی واقعی رفته؛ داستان زنی که در سال ۲۰۱۶ به خاطر کشتن فرزندش محاکمه شد. در فیلم دیوپ رماننویسی حضور دارد که تصور میکند این داستان میتواند بازگو کنندهی قصهی امروزی نمایش «مدهآ» اثر اوریپید در یونان باستان باشد. پس به دادگاه میرود و روند محاکمه را دنبال میکند.
دیوپ تلاش میکند که تناظری میان این زن نویسنده و زن متهم ایجاد کند. هر دو از خانوادهای مهاجر هستند و هر دو با مشکلات یکسانی دست در گریبان بودهاند. از این جا است که کارگردان سری به بحران مهاجرت در کشورش میزند و وضعیت را بغرنجتر از چیزی نمایش میدهد که در رسانهها بازتاب مییابد. روند دادگاه همان قدر که بر متهم تاثیر دارد، روح و روان این زن را هم آرام آرام میخراشد تا تصمیم به نوشتن یک کتاب، تبدیل به سفری به درون و مواجهه با سایههای وجودی خودش شود.
نکتهی دیگر این که دیوپ تلاش کرده با وسط کشیدن پای نمایش نامهی «مدهآ»، قصهی فیلمش را به تاریخ پیوند بزند؛ انگار هیچگاه وضعیت بشر تغییری نکرده و تراژدی «مدهآ» همیشه و همه جا در حال تکرار شدن است. باید اعتراف کرد که او در این کار موفق شده و به همین دلیل هم فیلمش امروز هم در بین نامزدهای اولیه اسکار بهترین فیلم بینالمللی است و هم جایزهی ویژهی هیات داوران ونیز را تصاحب کرده است.
«راما یک نویسنده و استاد دانشگاه است که فرزندی در راه دارد. او چهار ماهه باردار است اما تلاش میکند که داستان دیگری بنویسد. در همان زمان دادگاهی در منطقهی سنت عمر در جریان است. او از پاریس به آن جا میرود و در جلسات دادگاه شرکت میکند. چرا که تصور میکند میتواند یک اقتباس مدرن از نمایش نامهی مدهآ از آن دادگاه بیرون بکشد. زنی مهاجر و سنگالی در دادگاه متهم است که فرزند ۱۵ ماههی خود را در ساحل کشته است. از آن جایی که راما هم اصلیتی سنگالی دارد و مشکلاتی با خانوادهاش داشته، دچار اضطراب میشود و نسبت به بچهدار شدنش شک میکند. اما …»
۳. بعد از آفتاب (Aftersun)
- کارگردان: شارلوت ولز
- بازیگران: پل مسکال، فرانکی کوریو
- محصول: آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
عنوان فیلم شارلوت ولز به تاثیری که آفتاب بر پوست آدمی میگذارد، اشاره دارد. به همان تغییر رنگ یا جای سوختگی که بر پوست میماند و بعد از مدتی از بین میرود اما خاطرهی سوزش آن در ذهن برای همیشه باقی میماند. داستان فیلم قصهی آدمهایی است که از کنار هم بودن به تجربهای مشابه میرسند. همان تجربهی لذت بخشی که از قرار گرفتن در گرمای آفتاب به آدمی دست میدهد اما در حین رهایی، سوزشی از خود برجا میگذارد. در واقع نام فیلم، استعارهای از ماجرایی است که شخصیتها پشت سر میگذارند و جداییهایی که تاثیری تلخ میگذارند.
داستان فیلم مانند عنوانش به گرمای روابط انسانی اشاره دارد. در ابتدا به نظر میرسد که زنی در حال بازیابی خاطراتش است. اول یازده سالگیاش را مرور میکند. سپس فیلم به دورههای مختلف زندگی زن سر میزند تا این که در نهایت روی لحظهای خاص مکث میکند. انگار زن خاطرهای را به یاد آورده که بیش از همه برایش اهمیت دارد. حال ما کودکی زن را در ده سالگیاش دنبال میکنیم، در حالی که با پدر سی سالهاش برای گذراندن تعطیلاتی تابستانی به ترکیه آمده است.
در واقع فیلم «بعد از آفتاب» برشی است از زندگی یک زن. از روزگاری که دوست دارد در ذهن بسپارد. به همین دلیل هم داستان فیلم دربارهی تجربیات و احساسات آدمهای معمولی است که کارهایی معمولی میکنند. فیلمساز با دنبال کردن آنها و اهمیت دادن به همین لحظات به ظاهر سادهی داستانش است که فضایی پر از احساس میسازد. برای خلق این فضا، قابها با دقت انتخاب شدهاند و بازیگران با ظرافت هر چه تمامتر بازی میکنند.
در چنین بستری است که میتوان فیلم «بعد از آفتاب» را به بخشهای متفاوتی تقسیم کرد. چرا که داستانی به معنای مترادفش ندارد و موقعیتها به شکلی انتخاب شدهاند که به خلق همان فضا و احساس مورد نظر فیلمساز برسند. فیلمساز این گونه از جز به کل میرسد؛ اول موقعیتهایی ریزبافت خلق میکند که نمیتوان هیچکدام را نادیده گرفت و سپس با کنار هم قرار دادن آنها اثری در باب زندگی زیستهی یک زن در دوران کودکی میسازد. شارلوت ولز این کار را آن چنان خوب و معرکه انجام میدهد که در پایان کسی نپرسد چرا زن در ابتدای داستان این خاطرهی خاص را برای به خاطر آوردن و به ذهن سپردن انتخاب کرده است.
«سوفی تلاش میکند که خاطرات گذشتهاش را به یاد بیاورد. او در آستانهی سی سالگی به ۱۰ سالگیاش و سفری که با پدرش به ترکیه داشته فکر میکند. در این جا است که او سعی میکند خیال را از واقعیت تمیز دهد و به یاد بیاورد که در آن روزگار بر هر دوی آنها چه گذشته است …»
۲. ئی اُ (EO)
- کارگردان: یرژی اسکولیموفسکی
- بازیگران: لورنزو زورزولا، ایزابل هوپر
- محصول: لهستان و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
بسیاری فیلم «ئی او» را با فیلم «ناگهان بالتازار» (Au Hasard Balthazar) اثر روبر برسون مقایسه کردهاند. اما بسیاری هم اعتقاد دارند که این مقایسه، مقایسهی بیهودهای است و فقط کسانی آن را مرتکب میشوند که هیچ درکی از دو فیلم ندارند و تصور میکند به دلیل حضور یک الاغ در داستان و اهمیت داشتنش در یک قصه، این دو فیلم شبیه به یکدیگر هستند. روبر برسون سعی میکند با فیلمش دنیایی را زیر تازیانهی نقد خود ببرد در حالی که یرژی اسکولیموفسکی، کار دیگری با الاغ داستانش میکند.
اسکولیموفسکی کار معرکهای با فیلمش کرده، کاری جنونآمیز که چنان دیوانهوار به نظر میرسد که کسی جرات نکند سراغش برود. اگر بروید و قصهی فیلم را برای دیگران تعریف کنید، احتمالا کسی تصور نکند که چنین فیلمی وجود دارد و شما را به دروغگویی متهم کند؛ یرژی اسکولیموفسکی قصهای پیکارسک تعریف کرده که قهرمان خانه به دوشش، یک الاغ است!
فیلم با جدایی زنی که در سیرک کار میکند، از یک الاغ آغاز میشود. از این به بعد ما مدام خانه به دوشیها و پرسهزنیهای این الاغ را میبینیم. احتمالا تصور میکنید که با اثری سراسر طنز و کمدی روبهرو هستید. اما این گونه نیست. «ئی او» با آن موسیقی سحرانگیزش در حال ساختن فضایی به شدت احساسی است؛ احساساتی که از یک الاغ به مخاطب منتقل میشود. البته لحظات طنز نابی هم در فیلم وجود دارد. مانند زمانی که ما یک مسابقهی فوتبال را از دید آن الاغ میبینیم و او در نهایت تصمیم میگیرد که به میانهی زمین برود و بازی را به هم بزند.
حضور این الاغ در فیلم بینظیر است. باور بفرمایید که انگار دارد بازی میکند و کارگردانی در حال هدایت او است. چنان شوری در مخاطب برمیانگیزد که اندازه ندارد. اسکولیموفسکی که هم دورهای رومن پولانسکی در سینمای لهستان است و همزمان با او کارش را شروع کرده، فیلمی دیوانهوار ساخته که فقط از یک استاد برمیآید.
«ئی او» در جشنوارهی فیلم کن برندهی جایزهی بزرگ هیات داوران شد. از سوی سینمای لهستان هم به عنوان نماینده به اسکار فرستاده شده. علاوه بر آن از یکی دو جین جشنوارهی دیگر هم جایزه برده و خلاصه حسابی در جهان سر و صدا کرده است. به نظر میرسد که الاغ مربوطه به حق توانسته دل بسیاری را ببرد.
«الاغی که در یک سیرک کار میکند، بسیار وابسته به زنی است که او را نگه میدارد. اما کسانی مخالف استفاده از حیوانات در سیرکها هستند و مدام در برابر چادر آنها اعتراض میکنند. در نهایت آنها موفق میشوند که الاغ مربوطه را از آن زن به شکلی احساسی بگیرند و به جای دیگری منتقل کنند. از این پس فیلم به دنبال این الاغ راه میافتد و پرسههایش را به تصویر میکشد …»
۱. جنایات آینده (Crimes Of The Future)
- کارگردان: دیوید کراننبرگ
- بازیگران: ویگو مورتنسن، اسکات اسپیدمن، لئا سیدوس و کریستین استیوارت
- محصول: کانادا، فرانسه، انگلستان و یونان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
از همان ابتدا میشد تصور کرد که این فیلم دیوید کراننبرگ همه را به دو دستهی موافق و مخالف تقسیم میکند. کسانی مانند همین فیلم کامنتیها حسابی آن را تحویل میگیرند و بهترین فیلم سال میدانند و کسان دیگری تماشایش را وقت تلف کردن تصور میکنند. هر چه از سال ۲۰۲۲ و اکران این فیلم گذشته بیشتر مشخص شده که دستهی اول درست فکر میکردند و ودستهی دوم شاید به خاطر جسارت کراننبرگ در نمایش تصویری گروتسک از جهان آن را پس میزدند، نه به خاطر ارزشهای هنری اثر. در چنین چارچوبی است که میتوان انتخاب این فیلم را به عنوان بهترین فیلم سال مجلهی فیلم کامنت به فال نیک گرفت تا شاید «جنایات آینده» به حق خود برسد و درست دیده شود.
دیوید کراننبرگ با ساختن «جنایات آینده» به ژانر محبوبش بازگشته است؛ یعنی ژانر هراس جسمانی. سینمای وحشت جسمانی برای هر انسانی قابل درکتر از هر زیرژانر ترسناک دیگری است؛ چرا که هر آدمی با ترس بیماری و تغییر حالت بدنش زندگی میکند و این ترس ابدا چیزی انتزاعی نیست اما وحشت از موجودی فراطبیعی یا زامبی یا قاتلی که ماسک بر صورت میزند طبعا حالتی ذهنی دارد تا انضمامی و قابل درک. فیلمهای زیرژانر وحشت جسمانی حتی اگر با محوریت خون و خونریزی هم نباشند (مانند همین فیلم) باز هم ترسناکتر از دیگر آثار هستند؛ چرا که میتوان اتفاقا چارچوب درام را، هر چند تخیلی، با تمام وجود احساس کرد.
در جهانی در روزگاران آینده، مردی دچار مشکلی اساسی است اما به جای جا زدن و وادادن از این مشکل خود به خلاقیت رسیده و نه تنها کسب درآمد میکند، بلکه تعریف جدیدی از هنر ارائه کرده است. بدن این مرد توانایی خلق ارگانهای مختلف و اندام جدید دارد و همین بهانهای به دست دیوید کراننبرگ داده که از این راه به معنا و مفهوم خلق اثر هنری و وضعیت هنرمند در حین آفرینش آن نقبی بزند. از این جا است که پای سینمای علمی- تخیلی و جهانی پساآخرالزمانی هم به فیلم باز میشود.
از این لحظه فیلم نسبت به وضعیتی هشدار میدهد؛ چرا که اثری است تخیلی و ترسناک با محوریت وضع بشر در آینده؛ جهانی که لبهی پرتگاه نابودی ایستاده و هیچ چیز زیبایی در آن قابل مشاهده نیست. در ظاهر بخش بزرگی از آدمیان از بین رفتهاند و اینها هم بازماندگانی هستند که در یک جهان پساآخرالزمانی زیست میکنند. در ظاهر در این دنیای تازه مردان و زنانی بیمار وجود دارند که تعداد آنها رو به افزایش است. بدن آنها نه درد را احساس میکند و نه لذت را. آنها توان خوردن و خوابیدن را از دست دادهاند و زندگی رباتواری دارند.
دیوید کراننبرگ در ترسیم این دنیا موفق است. او هم موفق شده ترس زندگی در پرتو یک اتفاق مرگبار و جهان پساآخرالزمانی را درست ترسیم کند و هم توانسته به زیست انگلوار آدمی در این جهان هستی بپردازد. وقتی ناگهان مردی مرموز از راه حلی برای ادامهی زندگی در این دنیا میگوید، تیر کراننبرگ به هدف میخورد و به نقدش بر تن جامعه خراش میاندازد. آن مرد معتقد است که میتوان از این به بعد به جای خوردن غذا، از همان پسماندی استفاده کرد که خودمان تولید میکنیم و این یعنی زیستن، خوردن و خوابیدن در کثافت و در نتیجه از بین رفتن انسانیت.
در چنین چارچوبی شخصیت اصلی که یک هنرمند است به فکر فرو میرود. او راهی پیدا کرده که از پسماندهای بدنش هنر بسازد. گرچه انگار کراننبرگ به بی معنا بودن هنر در آن آینده اشاره میکند اما به درستی بر نزدیکی نگاه دو مرد اصلی قصهی خود دست میگذارد؛ هر دو کسانی هستند که از اضافات دنیا استفاده میکنند، یکی آنها را هنر میپندارد و دیگری غذایی برای خوردن. اما کراننبرگ باز هم به این راضی نیست و با راه انداختن گروهی آدم که در خفا در حال مبارزه برای گرفتن حق خود هستند، به تفاسیر فرامتنی در باب آدمهای طرد شده از اجتماع و گروههای مبارز برای تغییر دادن نظم جهانی، راه میدهد.
بازی ویگو مورتنسن یکی از نقاط قوت فیلم است اما بازی زنان فیلم چندان قابل دفاع نیست. لئا سیدوس نمیتواند در چارچوب زن اغواگر به خوبی عمل کند و چندان در پیشبرد درام تاثیر ندارد و کریستین استیوارت هم در قالب زن سنتی و وابسته به زندگی گذشته، درخشان نیست. شاید اگر جای این دو بازیگر عوض میشد، نتیجهی نهایی اثری قابل قبولتر از کار در میآمد.
«در زمانی در آینده، زنی فرزند خود را شبانه میکشد. او تصور میکند که پسرش انسان نیست؛ چرا که چیزهایی مثل پلاستیک میخورد و بدنش راحت آنها را هضم میکند. در ادامه میبینیم که دو هنرمند، یک زن و یک مرد، از طریق نمایش اعضای بدن یکی از آنها زندگی تقریبا مرفهی دارند. مرد شبها روی تختی غریب میخوابد، چرا که بدنش به بیماری عجیبی مبتلا است؛ بدن مرد توانایی ساخت اندامی را دارد که هیچ شباهتی به اندامهای طبیعی انسان ندارند و زن هم آنها را نقاشی میکند. برخورد این دو با پدر آن بچه همه چیز را به هم میریزد …»
منبع: Film Comment
///.
منبع: دیجیمگ