چارسو پرس: برای آریل دورفمان، ژانر چیزی است که در نیمهراه به آن فکر میکند، هشت رمان دارد و شش نمایشنامه که فقط چهار تای آنها به انگلیسی ترجمه شده است، برای همین هم همانقدر خودش را نمایشنامهنویس میداند که نویسنده. خودش در یکی از آن گفتوگوهای بیتکلف و مفصلش گفته است: «هارولد پینتر تکلیفش روشن است، او نمایشنامهنویس است، اما من برای آن بیثباتیای که در زندگیام دائما حضور داشته و شخصیتام را ساخته، مدام متغیر هستم. یکروزهایی وقت نوشتن، بیدلیل نمایشنامهنویس میشوم و یکوقتهایی هم رماننویس و گاهی هم آنچه میخواستم بنویسم در هیات یک مقاله سیاسی خودش را نشان میدهد. راستش گاهیوقتها که مستاصل باشم -یعنی وقتهایی که دیگر جانم به لبم رسیده باشد- شاعر میشوم.»
با این حال نمایشنامههای او در دنیای انگلیسیزبانها و البته تئاتر در چهارگوشه دنیا با استقبال روبهرو شدند، حالا او را نه بهعنوان نویسنده رمان «شهر سوخته» یا «اعتماد» که بیشتر با نمایشنامههایی همچون «مرگ و دوشیزه» و «خواننده» میشناسند. «مرگ و دوشیزه»، نمایشی است که در هجدهمین سالگرد نسلکشی رواندا در استادیوم شهر روی صحنه رفت و زنان قربانیتجاوز در آن نسلکشی، از تماشای آن و شدت همذاتپنداری، بهحال مرگ افتادند و دستور توقف اجرای نمایش بر اثر حجم احساسات داده شد.
دورفمن نمایشنویس میشود
سال1983، او رمان بیوهها را نوشته بود، رمانی که بعدها بهنظرش رسید باید در قالب نمایشنامه تاثیرگذارتر باشد و بعدها در مجموعه تریولوژی مقاومت نسخهنمایشی، این داستان را کنار «خواننده» و «مرگ و دوشیزه» گذاشت. اما دورفمن نمایشنامهنویس، بیاغراق با «مرگ و دوشیزه» جان گرفت. سال 1991 نسخه اسپانیایی نمایش منتشر شد و خیلیزود در فاصله یکسال، ترجمه انگلیسی نمایشنامه را انتشارات پنگوئن در نیویورک منتشر کرد. نمایشنامهای که در کارنامه او همچنان سرآمد است. همان سالها جایزه «سرلارنس اولیویه» را نصیب او کرد و بعد هم با بازی «بن کینگزلی» در فیلمی به کارگردانی «رومن پولانسکی»، کار بهجایی رسید که «مرگ و دوشیزه» به لیست 1001 اثری که باید پیش از مرگ خواند، راه یافت و خوانندگانی پیدا کرد که شاید دیگر جز این اثر، هرگز نمایشنامه دیگری در طول زندگی نخوانده باشند. او در اواخر دهه08، وقتی هنوز زخمها و دردهای خودش و دوستانش از روزگار حکومت پینوشه التیام پیدا نکرده بود، بهفکر نوشتن «مرگ و دوشیزه» افتاد. دورفمن و بسیاری دیگر نگران خشمشان بودند، نگران اینکه در دام انتقامگرفتن از شکنجهگران و مردانی که زندگیشان را سیاه کردهاند، بیفتند. او تا سال 1990 با این نمایشنامه درگیر بود. سال 2010 و همزمان با 20سالگی نمایشنامهاش گفت: «این داستان دیروز است اما همین امروز هم میتواند اتفاق بیفتد. خیلیها از من میپرسند رمز قابلدرکبودن این نمایشنامه برای آدمهایی که در اروپای آرامتر زیستهاند یا آدمهایی از جاهایی غیر از آمریکای لاتین، چیست؟ جوابی که به آنها میدهم راستش خودم را هم میترساند، رمزش در ترسی است که از آن داریم، اینکه در یکقدمی زیستنمان این تهدید را میبینیم و برای کشورهای جهانسوم هم که تجسمعینی کابوسهایشان است.»
با زخمهای گذشته چه باید کرد؟
مارس 1991 در یک اجرای کارگاهی در سانتیاگوی شیلی، «مرگ و دوشیزه» اجرا شد، تماشاگران مبهوت مانده بودند، نمایش دست روی زخمهایشان گذاشته بود و با آن پایانبندی مبهم، دوراهی دشواری پیشروی آسیبدیدگان از دیکتاتوری پینوشه ترسیم میکرد. جولای همان سال «مرگ و دوشیزه»، اولین اجرای خارج از شیلی را به خود دید. در تئاتر رویال کورت لندن اجرا شد، در نوامبر به جشنواره تایم اوت راه یافت و عنوان بهترین نمایشنامه سال را از آن خود کرد. 17مارس 1992 در برادوی، این نمایش روی صحنه رفت و نیویورک شاهد یکی از بهترین کارهای مایک نیکولز، کارگردان صاحبنام آمریکایی بود.
هنگام غروب، زنی منتظر است تا شوهرش به خانه بیاید، دیکتاتوری پینوشه سایه شوماش را ازسر شیلی کنار کشیده است. تنها همسر زن است که میداند کابوس پینوشه، هنوز سایهاش را از روی زندگی آنها جمع نکرده است. اما در شبی که دورفمن خلق کرده، همه آن هراسها زیر سقف اتاقپذیرایی جمع میشوند. شوهر زن با میهمان ناخوانده و در راه ماندهای که پزشک است از راه میرسد، زن خیلیزود از روی صدای میهمان تشخیص میدهد که او همان شکنجهگر و متجاوزی است که در زندان او را تا سرحد مرگ آزار داده است. پائولینا میخواهد عدالت را همانجا اجرا کند و خود مجری آن باشد. شوهرش، وکیلی است که در کمیته آسیبدیدگان و بررسی مرگ مخالفان رژیمگذشته کار میکند. شوهر پائولینا باید مدافع شکنجهگر همسرش باشد، او معتقد است برای جلوگیری از تکرار آنچه بر پائولینا گذشته، باید به قانون تن داد و حالا پائولیناست که باید تصمیم بگیرد.
درواقع بیش از اینکه تکنیک یا سبک و سیاق این تاثیرگذاری را به نمایشنامه دورفمن بدهد، مضمون آن را به اثری تااینحد تاثیرگذار تبدیل میکند، مضمونی که اگر در قالب رمان میآمد هم احتمالا شیفتگان بیشتری پیدا میکرد. اما دورفمن هوشمندی کرده است، او گذاشته داستان پرازقضاوتاش، ژانرش را انتخاب کند و برای چنین داستانی چهچیز بهتر از مخاطب حیرانی که با خاموششدن چراغها درحالیکه نمیداند دستآخر پائولینا با دکتر شکنجهگر چه کرده است، باید تکلیفش را در طول مسیر تا رسیدن به خانه با خودش روشن کند. اینکه با کارگزاران دیکتاتوری، عاملان و مجریان آن چهباید کرد انتقام یا بخشش، فراموش کردن یا بهیاد آوردن سوالی است که همیشه بوده و پرسیده شده، اما دورفمن اینجا دست روی نکتهای فراتر میگذارد، او در جستوجوی انگیزههای چنین سبوعیتی است که از انسانی در برابر انسانی دیگر سر میزند و پاسخ روشنی برای آن پیدا میکند: «کشورهای بسیاری را میشناسم که بعد از گذار از دردها و دیکتاتوریها با این سوال روبهرو میشوند که با زخمهای گذشته چه باید بکنند؟ چگونه میتوان بدون زیرپا گذاشتن صلح، عدالت را درباره شکنجهگران اجرا کرد؟ این نمایشنامه همین امروز هم در عراق، مصر، لیبی و بسیاری جاهای دیگر دنیا مصداق دارد. من آن روزها که این متن را مینوشتم هرگز چنین پیشبینیای برای اوضاع جهان نمیکردم. موقع نوشتن این نمایش فقط به این فکر میکردم که وظیفه روشنفکر درقبال کشورش این است که کشورش را وادار کند تا به خودش نگاه کند و ببیند این سالهای سراسر دروغ و ترس، چطور و از کجا بر سرش آوار شده است. من از چرخه ترور و خشونت وحشت داشتم. میدانستم نمیتوان ظلمی که رفته را فراموش کرد، اما بخشیدن چه میشود؟ هنوز خیلی از روشنفکران و مبارزان روزگار پینوشه، از من برای این نمایش نفرت دارند. آنها بعد از تماشای اجرا در سانتیاگو درحالیکه با خشم و مشتهای گرهکرده روبهرو هستیم، ایستاده بودند و فریاد میزدند این نمایش، اهانتی است به آسیبدیدگان. از اینکه هنوز بعد از دودهه این نمایش همدلی برمیانگیزد، خوشحالم و البته شرمسار که با گذشت این همهسال، بشریت هیچ نکتهای از گذشتهاش نیاموخته. شکنجه سرجایش است و عدالت مفهومی است انتزاعی، اما از دست من کاری ساخته نیست جز اینکه نمایشنامه دیگری بنویسم و از ترسهای دیگرم بگویم.»
جهانبینی دورفمن
ترسهای دیگر او باز هم مضامینی به نمایشنامههایش میبخشد که بر هر عنصر اجرایی و دراماتیکی غلبه میکنند. او این ترسها و رسیدن به پوچی از همینجنس را سالها پیش درک کرده، پایاننامه دانشگاهش را برهمین اساس نوشته بود و به بررسی پوچی و دور باطل آدمها در نمایشنامههای «هارولد پینتر» پرداخته بود. پایاننامهای که چندسالی است دانشگاه سانتیاگو شیلی بهعنوان یکی از منابع درسی منتشر میکند، همین پایاننامه بعدها سبب شد الفتی میان او و پینتر شکل بگیرد. هارولد پینتر جایی گفته بود: «نمایشنامه «خواننده» دورفمن، ادامه جهالت و انتقامجویی است که میتوان برای پایان سرنوشت آدمهای «مرگ و دوشیزه» در نظر گرفت.»
کنار هم آمدن سهنمایشنامه «مرگ و دوشیزه»، «خواننده» و «بیوهها» در مجموعهای با عنوان «تریولوژی مقاومت»، درواقع جهانبینی دورفمن است و آینه تمامنمایی از آنچه او در میانه دهههای 80 و 90 از نوشتن میخواست. نمایشنامه «خواننده» دورفمن هم بهنوعی بهاندازه «مرگ و دوشیزه»، دست روی درگیریها و دور باطل گرفتاریهای بشری میگذارد، نمایشنامهای که یادآور رمان بیهمتای «جرج اورول» است، چیزی در مایههای «1984»، اما با نمایش ابعادی دیگر. اینبار دورفمن نمایش را حولمحور عاملان گرفتاریهای بشری میچرخاند، نه قربانیانش. اینبار شخصیت اصلی نمایش او، یک سانسورچی تمامعیار و حرفهای است. نمایش از اتاق کار یک سانسورچی شروع میشود که کنار منشی طنازش نشسته و از پنجره اتاقش به جنگل پرپشت و پردرختی خیره شده است. او سانسور میکند و میگوید اجازه نمیدهد هر اثری که نوشته میشود، منتشر شود و البته تاکید میکند که انگیزهاش از سانسور، نجات درختان است. دورفمن در گفتوگویی با نیویورک تایمز میگوید: «من و پسرم رودریگو اغلب درباره سانسور با هم حرف میزنیم، نمایشنامه «خواننده» از خلال همین گفتوگوها بیرون آمد. میخواستم زندگی یک مامور سانسور را بنویسم که در میان خیلعظیم کتابهایی که سانسور و توقیف میکند، به کتابی برمیخورد که شخصیت اصلی آن، خودش است. در فضای یک داستان علمی-تخیلی، کتاب چشمهای او را به دنیای جدیدی باز میکند و نهتنها گذشته او را روی دایره میریزد که آینده را هم پیش چشمهایش زنده میکند.» از اینها گذشته «خواننده» هم از تجربههای شخصی دورفمن نشأت میگیرد، از روزگار حکومت پینوشه که دستگاه باعظمت سانسور، از هیچ داستانی نمیگذشت و همه نوشتهها را موشکافانه بررسی میکرد. جدای از همه اینها او حیات ادبیاش را با نوشتن داستان کوتاهی درباره یک سانسورچی شروع کرده بود و این نمایشنامه هم بیشباهت به آن داستان نیست. درواقع سهگانه مقاومت او بیش از هرچیز نشانههایی از ایدههای چپگرایانه او و نظر مثبتاش نسبت به رویکرد ژان پل سارتر در تئاتر را به نمایش میگذارد. تئاتری حاوی پیام و هشدار که قرار است ما را از آنچه نظامهای دستراستی در سر دارند، بترساند و آن را در سرحد اعلای زورگویی دیکتاتوری، برایمان ترسیم کند. دورفمن درباره اجرایی که از این نمایش در جشنواره ادینبرو روی صحنه رفت هم بهوضوح به هدف نمایشنامه «خواننده» اشاره کرد و گفت: «امیدوارم این نمایش بتواند تماشاچیانش را در مواجهه با خطرات سانسور قرار بدهد و هشداری واضح باشد.»
او در نمایشنامه «خواننده» هم درست مانند «مرگ و دوشیزه»، مخاطب را در شرایطی بهحال خود میگذارد که مرحله پایان داستان را روایت نکرده است، اینکه ماجرای سانسورچی سرشار از مالیخولیا چطور به پایان میرسد، کاملا بستگی به تماشاچی دارد. دورفمن میگوید: «خیلیها فکر میکنند این تعلیق روش غیراخلاقی است اما راستش این است که من دنبال تعلیق نیستم، من نمیخواهم جای شمای تماشاچی تصمیم بگیرم و یکسره حرف اول و آخر را بزنم.»
نمایشنامه «بیوهها»، برای او بازگشت به یکی از رمانهایش است، رمانی که خودش میگوید حتی بعد از نوشتن هم از آن خلاص نشده بود: «احساس میکردم رمان «بیوهها» میتواند در ژانر دیگری هم روایت شود، این همان نقطهای است که میگویم ژانر برایم اهمیت ندارد و بسته به فضای اثر، آن را در قالب رمان یا نمایشنامه مینویسم. مثلا اولکار فکر میکردم «مرگ و دوشیزه» حتما یک رمان میشود، اما بعد از کلنجاررفتنهای پیدرپی دریافتم که من باید آن را در قالب نمایشنامه بنویسم. در مورد نمایشنامه «بیوهها» هم همینطور بود. وقتی رمان «بیوهها» منتشر شد، روزهای سختی را میگذراندم، آنقدر درگیر این متن بودم که دستآخر براساس آن، یک نمایشنامه هم نوشتم. میدانید که اولکار این رمان را با اسم مستعار نوشته بودم، در خیلی از کشورهای آمریکای لاتین اجازه حضور نداشتم و برای همین هم میدانستم نمیگذارند رمانم بهآسانی چاپ شود. بههرحال «بیوهها» برای من حکایت دیگری داشت. سرانجام از تونی کوشنر یاری گرفتم و او به کمکم آمد تا از برزخ «بیوهها» رها شوم، با کمک او متنی مناسب نوشتیم و نمایشنامهای از آن رمان استخراج کردیم. وقتی داستان بهصورت متفاوتی بعد از نوشتن اولیهاش به ذهن من خطور میکند، درمییابم که باید باز هم روی آن کار کنم. به هرحال وقتی یک داستان وارد ژانر و قالب جدید میشود، قادر است چیزی کاملا جدید و بکر برای مخاطباش بیان کند.»
راهی برای عبور از گذشته؟
«بیوهها» روایت زنان روستایی است که کنار رودخانه با جسدی روبهرو میشوند که آب با خود آورده است. جسد قابل شناسایی نیست و خیلیزود پیرزنی که پدر، شوهر و دو فرزندش گم شدهاند، مدعی میشود که جسد متعلق به خانواده اوست و کمکم زنان دیگری که هرکدام یکی از مردان خانوادهشان ناپدید شده است، از راه میرسند. رمان «بیوهها» و نمایشنامهای که براساس آن نوشته شد، ادایدین دورفمن به ناپدیدشدگان آرژانتین و شاید هم شیلی است. دورفمن میگوید: «ناپدیدشدگان در دنیای کشورهای آمریکایلاتین، زخمی هستند که هرگز التیام پیدا نمیکنند. مادران روسری سفید، هنوز آن موضوعی است که فکر میکنم دربارهشان باز هم خواهم نوشت.»
مفاهیم در نمایشنامههای دیگر او نشان از دغدغههایی از جنس کتاب تریولوژی مقاومت دارد، اما رفتهرفته حالوهوایی انتزاعی به خود میگیرد، بعد مکان و زمان در آنها محو میشود، اما باز هم مفاهیم و دغدغههایی از همان جنس دارند. برای مثال در نمایش «برزخ»، او باز هم در 50صفحه سوالاتی از همان جنس همیشگی نمایشنامههایش را مطرح میکند. اینبار سعی میکند استعارهها و معناهای پنهانی را در نمایشنامهای بدون آنتراکت، در فضایی بسته و فقط با دو شخصیت- یک زن و یک مرد- به تصویر بکشد. صحنه یک اتاق است، در جایی که میتواند یک بیمارستان یا محل نگهداری از بیماران روانی باشد و شاید هم تماشاچی را یاد زندان بیاندازد. در عینحال تماشاچی بهزودی احساس میکند این صحنه همان برزخ است؛ جایی که دو شخصیت در چرخه ابدی گرفتار شدهاند. تکلیف تماشاچی با این زن و مرد مشخص نیست، آنها گاه در هیات بیمار و گاه در هیات دو توبهکننده ظهور میکنند، اما انگار بخششی در این برزخ وجود ندارد و چرخه دوباره تکرار میشود.
برزخ درواقع انتزاعیترین نمایشنامه دورفمن است، خودکشی، ازدواج دوباره، رابطه زناشویی و طبق معمول دوراهی انتقام یا بخشش در این نمایش به اوج خود میرسند و باز هم پایان مبهم و ناتمامی که تماشاچی نمایشهای او با آن مواجه میشود اینجا هم خودش را نشان میدهد. مخاطب دورفمن بهآسانی تمام این ایماها و اشارهها را درمییابد، اینجا خبری از دیکتاتور خونخوار نیست، اما باز هم سوال همان است که بود؛ آیا هیچ راهی برای عبور از گذشته دردناک و بخشش وجود دارد.
او نمایشنامههایش را یکسر در خدمت به یافتن پاسخی برای این پرسشها قرار میدهد و در نمایشنامهای همچون «صداهایی از ورای تاریکی» ترجیح میدهد متنی بنویسد که بهجای بازیگران حرفهای فعالان حقوقبشر و کنشگران اجتماعی، بازیگرانش بشوند. برای همین هم مریل استریپ، جولین مور، آلفرد مولینا و استنلی توسی در این نمایش دورفمن بازی کردند. آنها گفتند، بازی در این نمایش را برای احترامی که به دغدغههای دورفمن قائلند، پذیرفتهاند. «صداهایی از ورای تاریکی: بهقدرت حقیقت را بگو»، داستان تلخی است که بهنوعی نویسنده در آن به ثبت و بازخوانی رفتارهای ضدحقوقبشری در کشورهای مختلف میپردازد. مریل استریپ که سخت شیفته این نمایشنامه شده بود، میگوید: «این نمایش درواقع بازتابی است از همه آن لحظههایی که انسانیت زیر پا گذاشته شده است. روایتی از زندگی افرادی همچون روزنامهنگاران، فعالان حقوقبشر و سیاستمدارانی که بهدلیل جستوجوی آزادی و انسانیت خود قربانی حقیقت شدهاند و قدرتمندان سعی کردهاند مرگ آنها را لاپوشانی کنند.» آریل نمایشنامه را براساس کتابی از «تری کندی» نوشته است.
مردی که دوست ندارد فراموش کند
آریل دورفمان، نویسنده شیلیایی که پس از رویکارآمدن پینوشه در شیلی مجبور به جلایوطن شد، در چند سال اخیر برنامههای حقوقبشری بسیاری را اجرا کرده است. او یکی از اولین کسانی بود که با کمک ایزابل آلنده، بنیادی را برای کمک به مفقودشدگان و زندانیان سالهای حکومت پینوشه تشکیل داد. این نمایش نیز حرکتی در همین راستاست. آریل دورفمان قصد دارد این نمایش را در کشورهای مختلف دنیا با کمک بازیگران سرشناس آن کشور، روی صحنه ببرد. دورفمن در برنامهای که بهمناسبت اعلام خبر اجرای این نمایش برگزار شد،گفت: «هرروز روزنامهنگاران و افراد عادی بسیاری در سراسر جهان، قربانی نقض حقوقبشر میشوند، همه ما فکر میکنیم روزگار دیکتاتورها بهسر آمده است، غافل از اینکه آنها خود را پنهان کردهاند و هرروز قدرتمندتر میشوند. شاید این نمایش گامی باشد برای بیدار کردن نهادهای حقوقبشری و سیاستمداران آزاده، تا این مردم بیگناه را نجات دهند و فکری بهحال این روزگار بکنند.»
در دنیای تئاتری اما او بهتازگی سراغ تجربههای متفاوتتری رفته است، یکی از تازهترین تجربههای او، نمایشی است با محوریت شخصیت «پابلو پیکاسو». او این نمایشنامه را «پستوی پیکاسو» نامیده و فعلا اجراهای متعدد آن در اروپا حسابی پسندیده شده است. دورفمن در گفتوگو با ایندیپندنت درباره اینمتن یکسره متفاوت از کارنامه تئاتریاش میگوید: «میخواستم نوشتن یک نمایش تجربی را آزمایش کنم، این یک تجربه بهشدت شخصی است، کاری که شاید دیگر تکرارش نکنم. در این متن دلم میخواست همان کاری را با تئاتر بکنم که پیکاسو با فضا میکرد. پیکاسو، حصارهای هویت را در کارهایش از بین میبرد و من میخواستم در دنیای تئاتر به آن برسم».
دورفمن فقط به نمایش شخصیت پیکاسو روی صحنه قناعت نکرده است، بلکه او سعی میکند نمایشی را خلق کند که تحتتاثیر هنر پیکاسو قرار گرفته باشد. او اذعان دارد، در تلاش است تابلوی زنان آوینیون او را زنده کند او در این نمایش هم به مسئله هویت میپردازد. البته بازهم همان وسوسههای همیشگی سراغش میآید؛ اینکه چرا پیکاسو در بدترین سالهای پاریس و در میانه جنگ، حاضر به ترک این شهر نمیشود، سوالی است که دورفمن روی صحنه میآورد و او را از زاویه یکمهاجر که از اسپانیا به پاریس پناه آورده و حالا حاضر نیست آخرین مأمناش را ترک کند، بررسی میکند. دورفمن خودش هم در چنین شرایطی قرار گرفته بود، او میگوید: «در روزگار جورجبوش، من در آمریکا شرایطی مشابه را تجربه کرده بودم. نمیخواستم دوباره آواره بشوم، هرچند زیستن در کشوری که رئیسجمهورش نمونه تمامعیار بلاهت و جنگطلبی بود، آسان نبود. من با پیکاسو، ماجرایی یکسره متفاوت داشتم، تکلیفم با او روشن نبود و با این متن میخواستم او را برای خودم بسازم. در پایان نمایش من، شما پیکاسوی متفاوتی میبینید. این خواست اصلیام بود، چیزی که من خلقاش کردم. او پیکاسویی است که هر خطری را برای نجات یکانسان، بهجان میخرد. پیکاسویی که با هنر زندگی کرده، هر کاری خواسته کرده و خیلی چیزها را پنهان کرده است.»
دنیای نمایشنامههای دورفمن اما همیشه حول محورهای مشخصی میگردد، سوالهایی که او میخواهد تماشاچیاش با آنها درگیر بشود، حتی وقتی دارد درباره پیکاسوی نقاش حرف میزند. او از لحظهای که دروغگویی عادت میشود، هراس دارد، اما چطور میتوان در جامعهای سرشار از دروغ به حققیت دست یافت؟ او در جستوجوی عدالت است اما سوالش این است که آیا اصلا این عدالت وجود دارد؟ او در جستوجوی مرز دموکراسی است. درگیری درونی شخصیتهای داستانی از ویژگیهای شاخص آثار دورفمن است. همیشه در داستانهای او با آدمهایی روبهرو هستیم كه در نهادشان نیرویی پیوسته، آنها را به مخالفت و اظهارنظرهای جسورانه وامیدارد.
ماریوبارگاس یوسا، دوست دورفمن و یكی از منتقدان آثار اوست، یوسا اولین نقد را درباره «مرگ و دوشیزه» مینویسد.
او درباره حالوهوای داستانهای دورفمن میگوید: «دورفمن دوست ندارد وقایعنگاری كند، اما هسته اصلی داستانهای من و او، اتفاقی مستند است. آدمهای داستان او، انگار دوست دارند هرچه پیش میآید را فراموش كنند اما بوها، صداها و رنگها، دوباره آنها را بیدار میكند. من بهجرأت میتوانم بگویم در صحنهای ترسیدم كه زن نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» ازطریق حسشامه، دشمناش را میشناسد. این كینه چهها نمیكند! حس غریب و ترسناكی است. كینه حتی به حس شامه هم منتقل میشود. شاید عمده دلیل مخالفت او با جنگ در خاورمیانه و افغانستان، به همین دلیل باشد.»
///.
منبع: روزنامه هم میهن
نویسنده: امیلی امرایی