آلائودا روییز دِ آزوئا کارگردان ۴۴ سالة اسپانیایی پیش‌تر ۵ فیلم کوتاه ساخته و «لالایی» اولین فیلم بلندش محسوب می‌شود. نخستین نمایش بین‌المللی این فیلم در هفتادودومین جشنوارة فیلم برلین بود.

چارسو پرس: «لالایی»  داستان آمایا است که در ۳۵ سالگی برای اولین بار مادر شده و به‌تنهایی از پسِ نگه‌داری فرزندش برنمی‌آید. با توجه به این‌ که همسر او به خاطر شغلش باید هفته‌ها دور از خانه و شهرشان باشد، تصمیم می‌گیرد به شهر ساحلی بیلبائو (محل زندگی پدر و مادرش) برود تا به کمک آن‌ها فرزندش را از آب‌وگِل درآورد...
نام فیلم هم نشان می‌دهد با فیلمی مادرانه طرف هستیم و جالب این که بیش‌تر زمان آن در بیلبائو سپری می‌شود؛ جایی که دارای سنت دیرینة مادرسالاری است و در این منطقه مادران قدرت بسیاری دارند و به قول خودشان، مادران ابرقدرتان منطقه هستند. به هر حال مادرها در تمام فرهنگ‌ها از ارج و قرب خاصی برخوردار هستند، همیشه قدرتمندند و بی‌جهت نیست که معتقدیم بهشت زیر پای مادران است.
در فضایی با آمایا و خانواده‌اش آشنا می‌شویم که او به‌تازگی فارغ شده و مادر و پدرش برای نگه‌داری از آمایا و فرزند تازه متولدشده‌اش به خانة او آمده‌اند. آمایا حتی وقتی پدرش کولدو فرزند خردسالش را در آغوش می‌گیرد، نگران است. آن قدر با اثری صمیمی و روان مواجهیم که گاهی فراموش می‌کنیم در حال تماشای یک فیلم هستیم و مدام خود را در کنار این خانواده و کودک‌شان تصور می‌کنیم. به‌خصوص پدرها و مادرها به یاد کارهایی که کرده‌اند و حتی لالایی‌هایی که برای فرزندان‌شان خوانده‌اند می‌افتند. حتی ممکن است تماشاگر هم مثل آمایا نگران شود که نکند کودک خردسال از دستِ کولدو بیفتد.
فارغ از این که در فرهنگ‌های مختلف لالایی خوانده می‌شود، در این فیلم شاهد منتقل شدن لالایی از نسلی به نسل دیگر هستیم و در ادامه خواهیم دید که حتی سرنوشت هم از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شود. در لالایی همچنین با مادرانی مواجه هستیم که به خاطر فرزندان‌شان فداکاری می‌کنند و از خود و خواسته‌های‌شان می‌گذرند.
چند روز پس از این‌که پدر و مادرِ آمایا به شهر خود بازمی‌گردند، همسرش خاوی هم که مدیر نورپردازی‌ست و برای کارش مجبور است به شهرهای مختلفی سفر کند، با یک پیشنهاد کاری جذاب مجبور به سفری سه‌هفته‌ای می‌شود. بنابراین آمایا که حتی به فکر جدایی از همسرش است، تصمیم می‌گیرد به زادگاهش بیلبائو سفر کند تا به کمک والدینش، کودک خردسالش را بزرگ کند.
تا زمانی که در محل زندگی آمایا و خاوی هستیم، دوربین از آپارتمان آن‌ها خیلی کم بیرون می‌آید اما در بدو ورود آمایا به بیلبائو شاهد مناظر جذاب و گردشگری از این شهر ساحلی و زیبا هستیم و از شهری بزرگ و پرزرق‌وبرق به شهری کوچک و آرام قدم می‌گذاریم. دوربین در بیلبائو مدام در حال حرکت در بازار و شهر و خانة پدر و مادرِ آمایا و بیمارستان و... است. آمایا در دل همین سفر است که به رازهایی نهان و سربه‌مُهر پی می‌برد و متوجه می‌شود شرایط امروزش، مانند گذشتة مادرش است و امروز مادرش می‌تواند آیندة او باشد.
بِگونا مادرِ آمایا زنی قدرتمند است که به تمام امور خانواده‌اش اشراف دارد. او در بین مردم منطقة زندگی‌اش زنی سرشناس است و مردم و حتی فروشندگان اخلاق‌های خاص او را می‌شناسند. او مدام از خاصیت غذاها و حبوبات سخن می‌گوید و همسر و دخترش را مجبور به استفاده از آن‌ها می‌کند. وقتی پس از سال‌ها ایناکی عشق گذشته‌اش را می‌بیند، از این که او را به دخترش معرفی کند، ابایی ندارد. وقتی آمایا متوجه می‌شود مادرش وقتی او کودکی چهارپنج‌ساله بوده قصد ترک آن‌ها را داشته و می‌خواسته با ایناکی زندگی کند، بیش‌تر متوجه موقعیت خودش می‌شود و تصمیم می‌گیرد زندگی‌اش با خاوی را از نو بسازد.
اوضاع زمانی بغرنج و بحرانی می‌شود که بیماری بِگونا عود می‌کند و مشخص می‌شود او مدت زیادی زنده نخواهد ماند. او مانند بسیاری از مادران سنتی دخترش را به گوشه‌ای می‌کشد و وصیت‌ها و نصایح آخر را به او می‌کند. این که مراقب پدرش باشد و او را تنها نگذارد. یا این که چه چیزهایی به آمایا ارث می‌رسد. یا این که در مورد نحوة دفن و مراسم خاکسپاری‌اش می‌گوید و... همچنین در جواب آمایا که می‌پرسد تو که مذهبی نیست چرا می‌خواهی در کلیسا مراسم ختم بگیریم، پاسخش نشان می‌دهد که همچنان آبرو و راحتی خانواده‌اش برایش اهمیت دارد. شاید حتی به همین خاطر بوده که کولدو و دختر چهارپنج‌ساله‌اش را ترک نکرده؛ با این که در آن زمان فکر می‌کرده این بهترین کار ممکن است.
کولدو که با زبانِ بدن و رفتارش نشان می‌دهد از ماجرای ایناکی باخبر بوده، سعی می‌کند به خاطر فداکاری‌های گذشته و حال حاضر بِگونا، ماجرا را به روی خودش نیاورد. او حتی بدون بِگونا عاجز از پیدا کردن عینکش است! کولدو در دوسه روزی که مجبور بوده به‌تنهایی زندگی کند، مسموم شده است! ظاهراً مردان اسپانیایی هم مثل بسیاری از مردان ایرانی همیشه به یک مادر/ همسر احتیاج دارند! او برخی از کارهایش را مخفیانه از بِگونا انجام می‌دهد و ترس آشکاری از همسرش دارد. دو جا چهرة متفاوتی از کولدو می‌بینیم؛ نخست جایی که به دخترش می‌گوید چون دکترها مادرت را نمی‌شناسند فکر می‌کنند کار او تمام است که نشانگر این است که همسرش برای او خیلی جدی و نامیراست. و جای دیگر زمانی‌ست که در مراسم ختم بِگونا، ایناکی را می‌بیند. با این که در خود فرومی‌ریزد اما به خاطر آمایا واکنشی نشان نمی دهد.    کولدو که بسیار به‌روز است، در جایی به دخترش می‌گوید فیلم‌های ۸ میلی‌متری‌اش را ابتدا به دی. وی. دی و بعد بعد به فلش مموری انتقال داده است.

 یکی از قسمت‌های جالب لالایی نمایش همان فیلم‌های ۸ میلی‌متری کولدو است که نشانگر اهمیت دادن او به خانواده‌اش و گرامی‌داشت آن‌هاست. کولدو حتی پس از مرگ بِگونا تصمیم می‌گیرد در بیلبائو بماند و با یاد و خاطرة او زندگی کند.
در نهایت آمایا که از زندگی چندماهه پس از مادر شدن به اندازة بیش از ۳۵ سال تجربه کسب کرده، تصمیم می‌گیرد همراه با خاوی به شهرشان برگردد تا زندگی‌اش را از نو بسازد و سرنوشت مادرش را به عنوان درس عبرت پیش رویش داشته باشد.
فرزندان بیش‌تر اوقات فکر می‌کنند با پدر و مادرشان متفاوت هستند و حتی بیش‌تر از آن‌ها می‌دانند اما وقتی گذشته و حال خود و آن‌ها را مرور کنیم به این نتیجه می‌رسیم که قطعاً بخش‌هایی از رفتار و کردارمان مانند آن‌هاست و چه‌بسا در شرایط مشابه، تصمیم‌های مشابه نیز بگیریم. نکتة آخر این که انگار تا ابد این پدرها و مادرها هستند که نگران فرزندان‌شان هستند و باید از آن‌ها مراقبت کنند.


منبع: همشهری آنلاین
نویسنده: آتنا ولی زاده