فیلمساز با دخالت مشهود وارد فیلم شده و اطلاعات بی‌شمار اجتماعی نسبت به بانوان را به سر حس مخاطب فرو ریخته و تلنبار می‌کند. دغدغه‌های بانوان مختلف که همه به یک‌ریخت درآمده‌اند، نه‌تنها کمکی به پرداخت و بسط ایده نکرده، بلکه اثر را دوپاره می‌کند. ترکیب روایت عشقی میان‌تهی با لیست طولانی مساله‌های اجتماعی بانوان.

چارسو پرس: پیشرفت و توسعه‌ زندگی شهری که برای انسان و توسط انسان است، در رابطه ‌با انسان ناگزیر و گاهی غم‌انگیز و رعب‌آور است. تکنولوژی مختصات زندگی انسان‌ها را از فرد به جمع بدل کرده و این جمع فردیت را از آنها می‌ستاند و افرادی که یارای مقاومت در این تغییر ندارند، استحاله می‌شوند. خلوت فردی جایش را به همهمه جمعی داده است. در این وضعیت انسان تنهاتر و تکیده‌تر شده و تمرکز حسی و عاطفی‌اش را نسبت به خود و دیگران از دست می‌دهد. بالطبع در این وضعیت، اعتماد به دیگری راهی برای ورود به وجود انسان ندارد. توسعه حمل‌ونقل یکی از دستاورد‌های زندگی شهری است. 

با گسترش شبه‌شهر در حاشیه‌‌ شهر‌ها و ارتباط متنوع آدم‌ها به یکدیگر، حمل‌ونقل وسعت بیشتری پیدا می‌کند. شبه‌شهر بالطبع شبه‌زندگی می‌سازد. هر کنشی در شبه‌شهر شبیه به کنش دیگری در عالم مثل افلاطونی شهر می‌شود. در این میان، آرمان زندگی و آرزو‌های افراد رنگ تقلید می‌گیرد. فرهنگ نیز رنگ ‌باخته و الگوهای زمخت و بتن‌گونه ملاک و مولفه زندگی می‌شوند. انسان هر چه با سرعت پیش می‌رود، شبیه رنگ‌های روی بوم که در معرض نمناکی هواست، کم‌مایه شده و مرزهای هویتی رنگ می‌بازند. این انسان در جست‌وجوی فرد مورد اعتمادی است تا بار حسی خود را با او در میان بگذارد. در این ماراتن زندگی شهری، در این استعمار خویشتن برای پیشرفت و در این حلق‌آویز کردن خود برای سبقت ‌گرفتن از دیگران شاید فرد مورد نظر دیریاب یا حتی نایاب است؛ بنابراین فرد مجددا به شبه‌فرد پناه می‌برد. یکی از مهم‌ترین وسیله‌های حمل‌ونقل تاکسی است که راننده آن می‌تواند یک‌شبه فرد مورد اعتماد باشد. یک خودرو با یک راننده که کوله‌باری از احساسات مختلف انسان‌ها را به دوش کشیده و از این سر شهر به آن سر شهر می‌برد. حس مسافر به راننده حس بیگانه‌ای آشناست. خود میزانسن و موقعیت تاکسی این حس را پرداخت و البته تشدید می‌کند. فردی که رو به ‌جانب دیگری داشته و ما فقط از پشت یا کنار او را می‌بینیم. فردی که شاید در این بحبوحه شهر یک‌بار و برای همیشه او را دیدیم و تمام. نه صورتش در ذهن‌مان نقش می‌بندد و نه صدایش در خاطرات گوش ما طنین می‌افکند. یک دیدار حیرت‌انگیز. از میان روایتی ناشناخته آغاز شده و در میان همان روایت پایان می‌پذیرد. این موقعیت انسانی برای بسیاری از هنرمندان فرصت مغتنمی است تا روایت انسان‌هایی که بدیل این موقعیت هستند را طراحی کنند.

موقعیتی شبیه موقعیت فیلم «اعتراف می‌کنم» اثر آلفرد هیچکاک. دو اتاق کنار یکدیگر. بیرون اتاق ارتباطی میان این دو آدم نیست. ارتباطی هم اگر باشد به درون اتاق ارتباطی ندارد. فردی سفره دل باز می‌کند و فرد دیگری گوش می‌سپارد. به نظر می‌رسد کنش‌های فرد در این زندگی گاهی با مولفه‌های اخلاقی تناسبی ندارد. فرد دقیقا قدرت تمییز نیکی از زشتی را نداشته و حس گناه بدل به حس تضاد و حس عدم شناخت نیکی از پلیدی می‌شود. حالا این فرد نیاز به اعتراف دارد تا در همین واگویه‌های ذهن آشفته توان نظم بخشیدن به ذهن گسیخته و درهم خود را پیدا کند. موقعیت‌های دیگری هم وجود دارد که شباهت‌هایی با این وضعیت انسانی - اعتراف - دارند. البته بحث مطولی است و در حوصله این یادداشت نیست. شاید اتاق درمان را بتوان در زمره‌ این موقعیت آورد؛ ولی در اتاق درمان داوری و قضاوت ناگزیر است، زیرا مراجع باید از نقطه الف به نقطه ب رهسپار شود و درمانگر ناگزیر به داوری است. فرد مورد نظر هم توان مورد داوری گرفتن نداشته و از نصیحت گریزان است. او زیر بار پند و اندرز دیگری عنان از کف داده و به فروپاشی می‌رسد. به نظر می‌رسد فقدان داوری در این نوع ارتباط آن را بدل به موقعیت منحصربه‌فرد کرده است. مارتین اسکورسیزی با اثر زیبای خود به نام «راننده‌تاکسی» تجربه‌ حسی زیبایی‌شناسانه‌ای را خلق کرده است. دنیرو مردی که در هیاهوی شهر و منجلابی که هر روز به چشم می‌بیند، هویتش رنگ ‌باخته و برای اثبات هویتش دست به عملی قهرمانانه با خشونتی افسارگسیخته می‌زند.

 شغلی که در کشور امریکا انتخاب کرده، بی‌تاثیر در این استحاله نیست. خود مارتین اسکورسیزی در یکی از سفرهای دنیرو در نقش مردی که از سوی زنش خیانت دیده، مسافر تاکسی می‌شود. بدون واهمه و خودداری راز زندگی دردناکش را برای دنیرو شرح می‌دهد یا راننده‌تاکسی در فیلم رشک‌برانگیز «روزی روزگاری در امریکا». نودل دست به خشونتی افسارگسیخته می‌زند. او یا هر نقش سینمایی دیگر درون تاکسی وجود راننده را احساس نمی‌کنند. این فقدان احساس وجود راننده را می‌توان به اعتماد یا بیگانگی آشنا تعبیر کرد. انسانی که پس از پیاده‌ شدن از خودرو دیگر ما را نمی‌شناسد و ما هم دیگر یادی از او نخواهیم کرد. مردی که از داوری تهی است و لطمه‌ای به زندگی ما نخواهد زد. این حس به هزار و یک مساله دیگر ارتباط دارد؛ ولی مساله من در اینجا اعتماد و بیگانه‌ای آشناست.

علی بهراد، نویسنده و کارگردان فیلم «تصور» این موقعیت را دستاویز رابطه‌ای عاشقانه از دو انسان بی‌هویت می‌کند. به نظر می‌رسد ایده شباهت تمام مسافران خانم که نقش آنها را خانم لیلا حاتمی بازی می‌کند، به همین خاطر است. عاشقانه‌ای میان دو انسان درون وضعیتی که هویت‌شان رنگ‌ باخته و مثل بید بر سر حس انسانی خود می‌لرزند. انسان‌هایی که هنوز تبدیل به هیولا نشده و می‌توانند در این بلبشو خوددار انسانیت خود باشند. اما مساله اینجاست که ایده در نطفه خفه شده است. تصور را می‌توان انبوهی از ایده‌های خوب دانست که به دست حرف‌های انبوه فیلمساز از بین رفته‌اند. سوبژکتیو ذهنی راننده که ما را از درون تاکسی به جهان تو در توی ذهن فانتزی او می‌برد، ایده جذابی است؛ ولی تکرار و بی‌ارتباطی با انبوهی از حرف‌های کاراکتر‌ها آن را از بین می‌برد. راننده دلباخته یک دختر شیرینی‌فروش است. البته نه از آن عشق‌های افلاطونی. عشقی از جنس اثبات خود. دیگری مرا دوست داشته باشد تا من بتوانم خودم را بغل بگیرم. عشقی از جنس قهر با خویشتن. انتظار فردی فرشته‌گون که از جهان بیرون بیاید و دل ما را ببرد و من انسانی ما را جشن بگیرد. البته که فیلمساز با انتخاب یک صورت برای تمام دخترهای فیلم منظورش را با لکنت می‌رساند؛ ولی انبوه دغدغه اجتماعی او حس تجربه شخصیت‌ها را از درون فرو می‌ریزد. مخاطب دچار دوگانگی است. او هم‌زیست با یک راننده تاکسی اینترنتی است که دلباخته دختری شیرینی‌فروش است. البته هر لحظه امکان دارد به یکی از دختر‌های مسافر هم دل ببازد یا اینکه ما در بستر تاکسی اینترنتی شنونده انبوهی از اطلاعات تلخ اجتماعی خود هستیم. لیست بلند‌بالایی از مسائل اجتماعی زنان که به ‌صورت طوطی‌وار از دهان آدم‌های شخصیت‌پردازی نشده فیلم به گوش می‌رسد. پرسشی ذهن مخاطب را درگیر می‌کند. اگر این فیلم به ‌صورت نمایش رادیویی تولید می‌شد یا به‌ صورت مقاله‌ای مبسوط به رشته نگارش درمی‌آمد، چه تفاوتی با اکنون داشت؟ به نظر می‌رسد دغدغه‌های اجتماعی گوناگون فیلمساز، مانع از پرداخت ایده فیلم شده است.

فیلمساز قصد دارد آگاهی مخاطب درباره‌ سیکل رابطه بانوان با آقایان را افزایش دهد. ارتباط یک زن با چندین مرد به‌ صورت موازی و همزمان، به دام انداختن یکی از آنها، عروسی قلابی، حامله شدن ناخواسته. این یک دور باطل و تلخ نیست. این گزینش فیلمساز از معضلات اجتماعی که هر یک را از جایی برداشته و با نخ تسبیحی نخ‌نما به یکدیگر متصل کرده است. مبتنی بر این نه فانتزی‌های پسر قابل ‌باور است، نه داستان دختر می‌تواند ما را همراه کند؛ زیرا مساله یک انسان به‌ خصوص نیست، فیلمساز قصه دو آدم که در موقعیتی کنار یکدیگر قرار گرفته‌اند را نقل نمی‌کند، بلکه این دو قرار است به عنوان نماینده‌ خیل عظیمی از انسان‌ها، مورد داوری قرار بگیرند. تیغ تیز داوری واپس‌گرا در ظاهری نقش‌نگاری شده روح مخاطب را می‌آزارد. ایده‌ها به سرانجام نمی‌رسند. ایده‌ها در نطفه خفه شده‌اند. دلبری‌های عاشقانه در بازی حدس‌ زدن ایموجی وسط گفت‌وگویی حوصله‌سربر اتفاق می‌افتد. دلبری‌ها از یک معصومیتی کودکانه که در گیرودار بزرگسالی است، رقم نمی‌خورد؛ بلکه از یک زنانگی متهورانه و جنسیت‌زده ناشی می‌شوند. دیالوگ از جایی آغاز نشده و سرانجامی ندارد. البته که گفت‌وگو درون تاکسی شروع، اوج و فرود دراماتیک ندارد و از هر جایی سخن به میان می‌آید. جنس گفت‌وگو‌های تصور رها و بی‌قیدوبند نیست. پازل‌ها به ‌هم‌ ریخته از ذهن آشفته انسان امروزی نیست تا مخاطب تکه‌تکه آنها را کنار یکدیگر گذاشته و روایت ذهنی خود را تکمیل کند. دیالوگ‌ها دستوری و خواندن از روی متن است. بی‌حس، بدون پیشبرد روایت یا حتی حس زیبایی‌شناسانه. این دخالت‌های بی‌شمار در روند قصه موقعیت دو انسان درون تاکسی را هم از بین می‌برد. لوکیشن، هویت و تشخص خود را از دست‌ داده است. این گفت‌وگو‌ها می‌تواند هر جایی غیرتاکسی باشد؛ بنابراین موقعیت انسانی در تصور صرفا انتخاب لوکیشنی است که بر داستان منگنه شده و هویت ندارد. زمان روایی هم از هویت موقعیت تبعیت نمی‌کند. راوی سردرگم با زمان‌هایی که ارتباطی با یکدیگر ندارند، سفر قهرمان درون تاکسی را از بین برده و ما شاهد داستانک‌های پندآموزی هستیم که کنار یکدیگر قطار شده‌اند. ایده‌های متنوع کنار یکدیگر تصویر انسانی و زیبایی‌شناسانه‌ای از موقعیت انسان طراحی نکرده‌اند؛ بلکه هر ایده منجر به از خط بیرون ‌زدن و تباه کردن ایده دیگر شده است. ایده شباهت ریختی تمام بانوان با ایده عشق راننده، به ضد یکدیگر بدل شده‌اند. پسر عاشق نیست. او کنجکاو رابطه با جنس مخالف است. او ماجراجویی مهارناپذیر نسبت به جنس مخالف است که تمایل به ارتباط دارد. ارتباط با هر یک از جنس مخالف، الف و ب آن فرقی نمی‌کند. 

حجاب دغدغه‌ها، حس تجربه‌ مخاطب را از این موقعیت انسانی ناکام می‌کند. هر بار مخاطب در تصور راننده غرق می‌شود تا در این هم‌زیستی، عشقی میان‌تهی که از دل وضعیت جامعه برخاسته را تجربه کند، فیلمساز با دخالت مشهود وارد فیلم شده و اطلاعات بی‌شمار اجتماعی نسبت به بانوان را به سر حس مخاطب فرو ریخته و تلنبار می‌کند. دغدغه‌های بانوان مختلف که همه به یک‌ریخت درآمده‌اند، نه‌تنها کمکی به پرداخت و بسط ایده نکرده، بلکه اثر را دوپاره می‌کند. ترکیب روایت عشقی میان‌تهی با   لیست طولانی مساله‌های اجتماعی بانوان.


منبع: روزنامه اعتماد
نویسنده: محسن بدرقه