چارسو پرس: سینمای مستند آن قدر مهجور است که هنوز هم برخی با شنیدن واژهی مستند به یاد تصاویری از حیات وحش میافتند. طبعا چنین مخاطبی تصور میکند که در لیست بهترین مستندهای جهان، قرار است از بهترین مستندهای حیات وحش دنیا صحبت کنیم. قطعا فیلمهای مستندی مرتبط با حیات وحش در ادامه خواهند آمد، اما رویکرد سازندگان در این آثار یک سر متفاوت از آن دسته آثاری است که به نمایش زندگی جانواران و حیوانات مختلف میپردازند. البته اگر اهلش باشید مجموعه مستندهای معرکهای در باب حیات وحش وجود دارند که با جستجو کردن نام «دیوید اتنبورو» میتوانید به آنها دست پیدا کنید. دوبلهی فارسی این مستندها هم وجود دارند که میتوانید با جستجو کردن بهترین مستندهای حیات وحش جهان دوبله فارسی به آنها دست پیدا کنید.
از سوی دیگر بسیاری تصور میکنند که اگر مستندی دربارهی حیات وحش نباشد، پس حتما دربارهی تاریخ است و فیلمساز از روزگار رفته میگوید. طبعا چنین مخاطبی هم تصور میکند که فهرست بهترین مستندهای جهان، فهرستی است که در آن حتما بهترین مستندهای تاریخی یا بهترین مستندهای باستانشناسی وجود دارند. میتواند چنین باشد اما برای برپا کردن چنین فهرستی قطعا چنین چیزی اولویت اول نیست و کیفیت سینمای اثر، از همه چیز مهمتر است تا آن را وارد لیست بهترین مستندهای جهان کند. همچنین است انتخاب از میان بهترین مستندهای ایرانی، بهترین مستندهای علمی، بهترین مستندهای حیات وحش جهان و بهترین مستندهای جهان دوبلهی فارسی.
در بین آثار مختلف این فهرست همه نوع فیلمی وجود دارد. از همان آغازشکلگیری سینما که برادران لومیر دوربین خود را برداشتند و از اتفاقات مختلف فیلمبرداری کردند تا به امروز، سینما به دو پارهی جداگانه تقسیم شد. در آن زمان که هنوز تدوین پیشرفت نکرده بود و کارگردانان نمیتوانستند که قصههای شخصیتهای خیالی را به تصویر کشند، ضبط همین اتفاقات واقعی مانند فیلم «ورود قطار به ایستگاه» برادران لومیر یا «باغبان آبپاشی شده» سنگبنای سینمای مستند را گذاشتند. به مرور زمان سینمای مستند هم مانند سینمای داستانی شکوفا شد و تغییر کرد و هدف سازندگان برای نمایش اتفاقات واقعی به بیان تمناهای شخصی آنها گره خورد. حال یکی از موانع سر فیلمسازان مستند این بود که باید به کدام یک پاسخ گویند؟ به امیال درونی و هنری خود یا ثبت بی چون و چرای واقعیت؟ آیا دخالت دادن چیزی خارج از چارچوب واقعیت، خیانت کردن به آن نیست؟ در چنین چارچوبی سینمای مستند پوست انداخت و مدام شکل عوض کرد و به شیوههای تازهای دست پیدا کرد که در نهایت به رشد و بلوغ برسد.
این جا و آن جا کسانی معتقد هستند که مدتها است بخش داستانی سینما دیگر آن حال و هوای مطبوع گذشته را ندارد و از تولیداتی که به شکل ارگانیک از ذهن سازندگان خارج میشدند، کمتر نشانهای است. چه با این گزاره موافق باشیم و چه نه، قاطعانه میتوان ادعا کرد که این اتفاق درخصوص سینمای مستند شکل نگرفته و این سینما در یکی از بهترین دورانهای حیات خود به سر میبرد. به همین دلیل هم تعداد فیلمهای مستند جدید در لیست بهترین مستندهای جهان زیاد است.
این موضوع دو دلیل عمده دارد؛ اول این که مخاطب متوجه ارزش این آثار شده و اکنون زمانی فرا رسیده که او حاضر است برای تماشای آنها هزینه کند و در نتیجه کمپانیهای مختلف هم از سرتاسر دنیا حاضر هستند که برای ساخته شدن چنین فیلمهایی دست به جیب شوند و دوم هم این که با پیشرفت تکنولوژی و سبکتر شدن همهی ابزار ساختن یک فیلم، حال این سینمای ارزانتر نسبت به بخش داستانی، فرصت بیشتری به علاقهمندان برای ثبت و ضبط حرفهای خود میدهد.
۲۰. صعود آزاد (Free Solo)
- کارگردان: جیمی چین، الیزابت چای واسرهاولی
- محصول: ۲۰۱۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
قطعا حین تماشای فیلم «صعود آزاد» حسابی غافلگیر خواهید شد؛ چرا که داستانی عجیب برای تعریف کردن دارد. داستان واقعی مردی برای بالا رفتن از صخرهای صاف به بلندای ۹۱۴ متر با نام ال کاپیتان، آن هم بدون هیچ وسیلهای، حتی طنابهای نجات و با دست خالی. ابرمردی که قصد دارد این کار را انجام دهد الکس هانولد نام دارد و کارگردانی این اثر مستند هم بر عهدهی الیزابت چای واسر هاولی و جیمی چین است. این کار الکس آن قدر خطرناک و دیوانهوار به نظر میرسید که حتی جیمی چین سرشناس در کوهنوردی و صخرهنوردی هم کاری به کارش ندارد و او را در سفرش تنها میگذارد و فقط به کارگردانی میپردازد. اگر سکانس مفصل صعود را ببیتید، متوجه خواهید شد که چرا باید «صعود آزاد» را یکی از بهترین مستندهای جهان دانست.
دوباره آن چه که در بالا گفتم را در ذهن خود مرور کنید؛ مردی قصد دارد بدون هیچ کمکی، چه انسانی و چه تجهیزاتی از یک صخره به ارتفاع نزدیک به یک کیلومتر بالا برود. آنهم فقط در یک بار تلاش و بدون استراحت. پس او باید کل زیر و بم مسیر را بداند و بفهمد که در کجا، چه خطری وجود دارد یا در کجای مسیر باید از چه تکنیکی استفاده کند. طبیعی است که یکی دو تا نقطهی ترسناک هم در طول این صعود وجود دارد که میتواند باری دراماتیک به این مستند معرکه بدهد و آن را به فیلمی تبدیل کند که نفس شما را در سینه حبس میکند. بدون شک هیچ فیلمی در این لیست به اندازهی این یکی پر از هیجان نیست. چرا که سازندگان تمام مراحل صعودی را که ۳ ساعت و ۵۶ دقیقه طول میکشد، ضبط کردهاند و اثری مهیج ساختهاند.
برای رسیدن به فصل صعود، کمی مقدمه چینی لازم است. اما نه چندان زیاد؛ چرا که داستان اصلی همان جا است و نباید روی چیز دیگری تمرکز کرد. فیلمسازان اول کمی خود الکس را معرفی میکنند. ما در این مسیر با نامزد او آشنا میشویم که هیچ درکی از شرایط ندارد. او حتی نمیداند که معشوقش را چند ساعت بعد زنده خواهد دید یا نه. از سوی دیگر خود الکس را میبینیم که هم در لحظه زندگی میکند و هم برای آیندهاش برنامهریزی میکند. اما کار او آن قدر سخت و آن قدر خطرناک است، که ما اصلا به وجود این آینده شک میکنیم. قضیه زمانی پیچیده میشود که خودش را هم در شک و تردید میبینیم.
پس چرا او این کار را انجام میدهد؟ سازندگان فیلم که خود از صخرهنوردان و کوهنوردان حرفهای هستند به دنبال جوابی برای این سوال میگردند و آن را در چند قاب نهایی خود پیدا میکنند. همان جایی که الکس از موفقیت خود آن چنان شاد است که انگار نه یک قله را، بلکه تمام دنیا را فتح کرده و این جهان دیگر چیز تازهای برای عرضه کردن به او ندارد. انگار الکس با پا گذاشتن بر فراز قله از کالبد انسانی خود خارج میشود و لباس یک ابرمرد را بر تن میکند. انگار دیگر هیچ قانونی در هیچ جای دنیا بر او کارگر نیست و میتواند به هر چه که خواست برسد. البته اگر دیگر چیزی بتواند او را بیش از این موفقیت ارضا کند.
تصاویر فیلم خیره کننده است. نه تنها نفس مخاطب را سینه حبس میکند بلکه چشماندازی زیبا هم در برابر ما قرار میدهد. فکر کردن به این که هر لحظه ممکن است این چشمانداز زیبا تبدیل به قتلگاه جوانی معصوم شود، احساس متناقضی در آدمی بیدار میکند که در واقع از ذات دوگانهی طبیعت و جمع اضداد خبر میدهد؛ طبیعتی که هم میبخشد و هم جان میستاند، طبیعتی که هم زاینده است و هم سبب مرگ میشود. رسیدن به چنین دستاوردی، آن هم برای یک فیلم مستند با محوریت بالا رفتن از یک صخره، اصلا چیز کمی نیست.
«الکس جوانی است که قصد دارد از صخرهی ال کاپیتان بدون هیچ تجهیزاتی بالا برود. هیچ کس در دنیا تاکنون چنین کاری انجام نداده است؛ چرا که فقط یک لغزش کافی است که سبب مرگ صخرهنورد شود. بسیاری او را ملامت میکنند و او را فردی دیوانه میدانند اما الکس تمایل دارد که حتما این کار را انجام دهد. پس تحقیقاتش را برای صعود آغاز میکند …»
۱۹. عمل کشتن (The Act Of Killing)
- کارگردان: جاشوآ اپنهایمر
- محصول: ۲۰۱۲، نروژ، دانمارک و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
«عمل کشتن» فیلم مهیبی است و اگر قلب ضعیفی دارید، اصلا به تماشایش ننشینید. جاشوآ اپنهایمر و همکارانش در این جا به سراغ داستانی تکان دهنده رفتهاند و تلاش کردهاند از دل روایتهایی دربارهی کشتارهای دسته جمعی، به زندگی برسند. این امر شاید ناممکن به نظر برسد؛ چرا که در برخی از مواقع روایتهای این راویان فیلم چنان تکان دهنده است و آنها هم چنان همه چیز را با خونسردی تعریف میکنند که پشت مخاطب و فیلمساز را میلرزاند. این احساس ترس را میتوان در تک تک قابهای فیلمساز دید و و با تمام وجود لمسش کرد. اما فقط این مهیب بودن نیست که آن را شایستهی حضور در لیست بهترین مستندهای جهان میکند.
«عمل کشتن» به سال ۱۹۶۵ میپردازد. در کشور اندونزی در آن سال نزدیک به یک میلیون نفر توسط فاشیستها کشته شدند. اما نکته این جا است که اپنهایمر و دیگر سازندگان هیچ علاقهای ندارند که به طور مستقیم به وقایع آن دوران بپردازند و مثلا با نمایش تصاویر آرشیوی، صحبت با بازماندهها و گفتاری تاریخی، داستانی از آن روزگار تعریف کنند. جاشوآ اپنهایمر استراتژی ترسناکی برای خود تعریف کرده که حتی فکر کردن به آن هم ترسناک است؛ او فقط با قربانیان آن روزگار مصاحبه نکرده، بلکه سر صحبت جلادانی نشسته که هنوز زنده هستند و با افتخار از کشتارهای خود میگویند. اگر در هر لحظه تصور کنید که آن چه که میبینید حقیقی است و شخصی دربارهی کارهایش حرف میزند که واقعا مرتکب آنها شده، این احساس آمیخته با ترس هر لحظه بیشتر میشود.
اما کارگردان به این هم راضی نیست. او میخواهد به زخمهای ناسوری سر بزند که بر تن یک ملت جامانده است. او میخواهد تصویری از اندونزی در قرن بیستم ارائه دهد تا با نمایش زخم، به مفهومی فراتر از کشتار برسد و بفهمد که آدمی کیست؟ در واقع او در این جا هر دو وجه آدمی را نشان میدهد؛ هم بخش شر او را و هم بخش خیر را. اما در این جهان سیاه و تاریک، پیروزی نهایی با کدام سمت ماجرا است؟ تکلیف عدالت چه میشود؟ چه کسی قرار است به این پرسشها پاسخ دهد؟
نکتهی دیگر جدال دائمی میان زندگی و مرگ در درون قابهای فیلم است. مرگ صدایش را از دل تاریخ به گوش همه میرساند اما بازماندگانی هم هستند که از زندگی بگویند. ضمن این که ضیافت نور و رقصی که کارگردان در لابهلای اثر خود قرار داده، هم به رقص مرگ میماند و هم به ستایش زندگی. از سوی دیگر رنگهای شاد جاری در قاب هم در تقابل و تضاد دائمی با روایتها است و جمع همهی این اضداد است که روایت جاشوآ اپنهایمر در «عمل کشتن» را به یکی از بهترین مستندهای جهان تبدیل میکند.
فیلم «عمل کشتن» موفق شد که در سال اکرانش نامزد جایزهی اسکار شود. اما درخشش این فیلم در جایی خارج از مرزهای مرسوم هالیوود نشینان رقم خورد و در جهان با ستایشهای بسیاری همراه شد.
«اندونزی، زمان حال. جاشوآ اپنهایمر فیلمساز به سراغ مردی به نام انور میرود. گفته میشود که در سال ۱۹۶۵ او نزدیک به هزار نفر را در کشور اندونزی به قتل رسانده و اکنون هم در آن جا به خاطر فعالیتهای سیاسیاش فرد قابل احترامی است. اپنهایمر از انور میخواهد که از آن دوران بگوید. جالب این که او با افتخار چنین میکند و حتی به بازسازی آن روزها در برابر دوربین دست میزند …»
۱۸. آن ها نباید پیر شوند (They Shall Not Grow Old)
- کارگردان: پیتر جکسون
- محصول: ۲۰۱۸، بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۹٪
فیلمهای مستند تاریخی و جنگی بسیاری وجود دارند که میتوانند راه خود را به لیست بهترین مستندهای تاریخی باز کنند. آدمی در قرن بیستم و قرن بیست و یکم آن قدر مرتکب جنگ شده که مصالح کافی برای مستندسازان جسور باقی بگذراد. اما پیتر جکسون سودای دیگری در سر دارد. اول این که او در فیلم «آنها نباید پیر شوند» به سراغ جنگ جهانی اول رفته که از آن با نام جنگ بزرگ هم یاد میکنند. دوم این که به جای سر زدن به وقایع آن جنگ و پرداختن به نبردهای سرنوشتساز، به سراغ روایت زندگی سربازان گمنامی رفته که در درون سنگرها زندگی میکردند و با جانفشانی موفق شدند پشت دشمن خود را به خاک بمالند. همهی اینها شاید برای ورود فیلم «آنها نباید پیر شوند» به لیست بهترین مستندهای تاریخ کافی باشد اما پیتر جکسون هنوز هم چیزهای دیگری برای رو کردن دارد.
اول این که پیتر جکسون به جای روایت یک داستان مشخص، از دست نوشتههای به جامانده از آن زمان استفاده کرده تا داستانش را روایت کند. در تمام مدت آن چه که میشنوید از حرفهای افراد حاضر در آن روزگار است که به گوش ما میرسد. مثلا فصل مفصلی به خاطرات واقعی سربازان از پادگان آموزشی اختصاص دارد و روایت آدمهای واقعی را میشنویم که با مجموعهای از تصاویر بازسازی شده و واقعی، ترکیب شده است. با پا گذاشتن به میدان جنگ، همین روایتهای دسته اول باعث میشوند که مخاطب به درک بهتری از آن چه که در میدان نبرد جریان داشته و آن چه که این مردان جوان تحمل میکردند، برسد.
مخاطب این چنین میتواند با تمام وجودش زیستن در سنگرهای تنگ و تاریک آن روزگار را حس کند یا احساس خوردن غذاهای بدمزه را درک کند. سر رسیدن یک خمپاره و منفجر شدنش را با گوش خود بشنود و در نهایت با احساس آمیخته به انزجار این مردان جوان از جنگ همراه شود. اما پیتر جکسون همان گونه که از نام فیلم هم برمیآید، اثری ساخته در ستایش این مردان گمنام و کاری به سیاستمداران و جنگسالاران ندارد. هیچ جای فیلم خبری از آنها نیست، نباید هم باشد این فیلمی است دربارهی کسانی که کمتر به آنها پرداخته شده، وگرنه تمام کتابهای تاریخی به زندگی و تصمیمات همان کله گندهها اختصاص دارند.
از سوی دیگر یک کمدی و طنز مطبوع هم در کل اثر جاری است که طعم تلخ و گزندهی فیلم را میگیرد. در اغلب قابهای فیلم هم میتوان این کمدی را دید. اصلا پس از تماشای «آنها نباید پیر شوند» به جای این که تصویری از یک جنگ خانمانسوز در ذهن شما بماند، تصویری از جوانان خندانی در ذهن مخاطب حک میشود که سر به سر هم میگذارند و مدام میخندند. پیتر جکسون خوب میداند که به اندازهی کافی از بدیهای جنگ گفته شده، حال باید کمی هم از قربانیانش که همان سربازان باشند، گفت و تصویری قهرمانانه از آنها ارائه کرد نه قربانیانی بیچاره. این چنین است که این شاهکار پیتر جکسون جایی در کنار فیلمهای معروفترش یعنی سهگانهی «ارباب حلقهها» (The Lord Of The Rings) پیدا میکند.
«با آغاز جنگ جهانی اول، شوری در بین جوانان انگلیسی به راه میافتد تا هر چه سریعتر در ارتش ثبت نام کنند و خود را به جبهههای نبرد برسانند. آنها به پادگان آموزشی فرستاده شده و بلافاصله راهی اروپا میگردند تا با آلمان و متحدانش درگیر شوند. اما خیلی زود آن شور ابتدایی جایش را به تلخی میدهد …»
۱۷. غار رویاهای فراموش شده (Cave Of Forgotten Dreams)
- کارگردان: ورنر هرتزوگ
- محصول: ۲۰۱۰، آمریکا، کانادا، فرانسه، آلمان و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
بسیاری از فیلمهای مستند به بررسی حوادث تاریخی اشاره دارند و بعد از فیلمهایی از حیات وحش، بیش از هر ژانر دیگری در تاریخ سینمای مستند، مخاطبان را با خود همراه کردهاند. اما این فیلم تفاوتی اساسی با بهترین مستندهای تاریخی مشابه دارد. در این فیلم سازندگان ازعصر حاضر به دورانی سفر کردهاند که آدمی کمتر اطلاعاتی دربارهی آن دارد؛ یعنی زمان انسان غارنشین. پس میتوان آن را یکی از بهترین مستندهای باستان شناسی در لیست بهترین مستندهای جهان دانست.
قضیه زمانی جذاب میشود که بدانیم فیلمساز به دنبال کشف زندگی آدمهای آن زمان نیست بلکه به دنبال فرهنگ و توانایی آنها در قصهگویی و خلق هنر میگردد. از این طریق خودش هم دستخوش احساساتی میشود که آنها را پنهان نمیکند؛ گویی خودش را که داستانگویی قهار است ادامه دهندهی راه آن اجداد باستانی ما میبیند و تصور میکند که فقط ابزار قصهگویی تغییر کرده وگرنه همان راه و همان مسیر ادامه دارد و او ناآگاهانه در آن قدم گذاشته است. بالاخرا سازندهی اثر ورنر هرتزوگ بزرگ است.
کشف این موضوع به فیلم «غار رویاهای فراموش شده»، جنبهای شاعرانه بخشیده که آن را شایستهی قرار گرفتن فهرست بهترین مستندهای جهان میکند. و البته در نظر گرفتن این موضوع که خالق اثر خود جایگاهش را میداند و میفهمد که داستانگویان قدیم، همان کاری را میکردند که او انجامش میدهد. اما در نهایت هرتزوگ دیدگاه خودش از جهان هستی را هم به اثر اضافه کرده اما آن چه که غافلگیرکننده است، تغییرات گام به گام خود او در طول ساخته شدن مستند است.
با در نظر گرفتن این که غار مورد نظر فیلم و نقاشیهای نقش گرفته بر آن به ۳۲ هزار سال قبل بازمیگردد، داستان ابعادی غولآسا و حتی افسانهای به خود میگیرد. در واقع کمتر فیلمی در تاریخ سینما وجود دارد که موضوع آن به آن روزگاران بازگردد چرا که آدمی کمتر تصوری از آن دوران دارد. حداقل در این فهرست که گذشتهای قدیمیتر از آن پیدا نمیشود، آن هم با اختلافی بسیار زیاد.
فیلم «غار رویاهای فراموش شده» در شرایط سختی ساخته شده است. به دلیل اینکه این غار موجود در جنوب فرانسه، تحت تدابیر شدیدی برای محافظت است و نباید نوری به آن وارد شود یا عاملی از بیرون بر آن تاثیر بگذارد، گروه سازنده مجبور بوده تا خود را با این شرایط وفق دهد و فقط یک بار هم فرصت فیلمبرداری داشته است. همین موضوع سبب شده تا فیلمساز و گروهش ارزش کار خود را بدانند و البته روایتگری او با نوعی احساسات گرایی همراه باشد که با احترام به قصهی اجداد ما آدمیان گره خورده است. البته هرتزوگ برای قرار دادن مخاطب در آن فضا و درک بیشتر از محیط، نسخهای سه بعدی هم از فیلمش تهیه کرد که اگر امکان تماشای آن نسخه فراهم باشد، تجربهای معرکه خواهد بود.
همهی اینها مستند «غار رویاهای فراموش شده» را به اثری قابل احترام و فوقالعاده تبدیل میکند که قطعا شایستهی قرار گرفتن در لیست بهترین مستندهای تاریخ است.
«در جنوب فرانسه غاری به نام چاووت کشف شده که گفته میشود قدیمیترین نقاشیهای کشف شده بر دیوارههای غارها در آن است و قدمت برخی به ۳۲ هزار سال قبل بازمیگردد و نشان میدهد که در آن زمان تمدنی غنی در آن جا وجود داشته است. ورنر هرتزوگ و گروهش با تعدادی دانشمند همراه میشوند تا این کشف بزرگ را تبدیل به فیلمی برای درک نحوهی زندگی این تمدن باستانی کنند اما خود مبهوت زیبایی آن قرار میگیرند …»
۱۶. وقتی ما پادشاه بودیم (When We Were Kings)
- کارگردان: لئون گست
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
محمدعلی کلی، یکی از بزگترین ورزشکارهای تاریخ است و تاکنون مستندهای بسیاری از زندگی او، با رویکردهای متفاوت ساخته شده است. بسیاری از زندگی او گفتهاند و با توجه به فراز و فرودهای بسیار آن و گره خوردن داستان زندگی وی با بخشی از تاریخ معاصر آمریکا، به تاریخ این کشور هم سر زدهاند. به عنوان نمونه مخالفتهای او با جنگ ویتنام و تلاشهایش برای قرار گرفتن در کنار مارتین لوترکینگ و جنبش مدنی سیاه پوستان، چهرهای متفاوتتر از یک ورزشکار سرشناس از او ساخته بود که جان میداد مستندسازها از آن استفاده کنند.
مستندهای ورزشی ریز و درشتی هم حول حرفهی ورزشی او ساخته شده و از آن جا که رشتهی بوکس مورد علاقهی سینماگران در سرتاسر دنیا، به ویژه هالیوودنشینان است، محمدعلی کلی منبع الهام فیلمسازان بسیاری در سرتاسر دنیا بوده است. اصلا مایکل مان بزرگ فیلمی به نام «علی» (Ali) دارد که در آن ویل اسمیت نقش محمدعلی کلی را بازی میکند و بخشهایی از داستانش از روی همین مستند مورد نظر ما و وقایعی که به تصویر میکشد ساخته شده است. وقایعی که در یک کشور آفریقایی میگذرد.
زمانی رقابت قهرمانی جهان در دستهی سنگین وزن بسیار داغ بود. یک سمت کسی مانند محمدعلی کلی ایستاده بود و سمت دیگر جرج فورمنی که انگار تنها رقیب او میتوانست باشد. جدال میان این دو بدون اغراق نزدیک به یک میلیارد نفر بیننده و شنونده داشت و مردمان از سرتاسر دنیا مقابل تلویزیونها یا کنار رادیوها مینشستند تا از جدال این دو اطلاع کسب کنند. نکته این که هر دو هم سیاه پوست بودند و همین باعث میشد که در اوج دوران مبارزهی سیاه پوستها برای برابری حقوق در آمریکا، در مرکز توجه باشند.
همین هم آنها را بر آن داشت تا سری به قارهی آفریقا بزنند، یکی از رقابتهای بزرگ خود را در کشور زئیر آن زمان و جمهوری دموکراتیک کنگوی فعلی برگزار کنند و عنوان نمایش را هم «غرش در جنگل» بگذارند. حال لئون گست از همان مبارزه و حواشی و اتفاقاتش فیلم جذابی ساخته که به خاطر کمبود بودجه ساختنش ۲۰ سال طول کشیده است. اما در نهایت تلاشهایش نتیجه داد و «وقتی که ما پادشاه بودیم» موفق شد جایزهی اسکار بهترین مستند بلند را از آن خود کند، منتقدان را به ستایش وا دارد و در نهایت به عنوان یکی از بهترین مستندهای جهان شناخته شود.
افرادی مانند اسپایک لی، نورمن میلر، بی بی کینگ و جیمز براون در فیلم حاضر هستند و از آن شب تاریخی و تاثیراتش میگویند. اما آن چه که «وقتی که پادشاه بودیم» را شایستهی قرار گرفتن در لیست بهترین مستندهای جهان میکند، ثبت رقم خوردن بخشی از تاریخ به شکلی موجز است.
«سال ۱۹۷۴. کشور زئیر واقع در قاره آفریقا. محمدعلی کلی و جرج فورمن قرار است که در پایتخت این کشور با هم مبارزه کنند. پس از مبارزه، این رویداد به عنوان یکی از بزرگترین رویدادهای ورزشی قرن بیستم ثبت میشود و تا مدتها در صدر اخبار باقی میماند. فورمن رقیب ترسناکی برای محمدعلی به حساب میآمد و همین هم باعث شده بود که علاقهمندان بوکس از سرتاسر دنیا خود را به زئیر برسانند.»
۱۵. دل تاریکی: آخرالزمان یک فیلمساز (Heart Of Darkness: A Filmmaker’s Apocalypse)
- کارگردان: النور کوپولا، فکس باهر و جرج هیکنلوپر
- محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
از دردسرهای فرانسیس فورد کوپولا و گروهش حین ساختن فیلم «اینک آخرالزمان» زیاد شنیدهایم. از مشکلاتی که مارلون براندو برای او و تیمش ایجاد کرده بود. مارلون براندو پس از تاخیرهای بسیار، در نهایت با یک اضافه وزن زیاد سر و کلهاش پیدا میشود و همین موضوع کاری میکند که هم زمان فیلمبرداری به طول بیانجامد و هم به نظر کوپولا مارلون براندو دیگر مناسب نقش منفی فیلم نباشد. گرچه فیلم به سرانجام رسید و بازی براندو هم یک راست تبدیل به یکی از بهترینهای تاریخ سینما شد و رفت و به بخشی از تاریخ سنجاق شد.
از سوی دیگر بالا زدن بودجهی فیلم دردسرهای بیشماری برای عوامل ایجاد کرده بود. طولانیتر شدن پروسهی ساخته شدن فیلم، طبعا به معنای پرهزینهتر شدن آن است و این چیزی نیست که در آمریکا چندان خوشامد تهیه کنندهها باشد. از سوی دیگر بدی آب و هوا و بد شدن مداوم حال عوامل ساخت فیلم، سبب شده بود که کار ساختن فیلم به یک روند فرسایشی تبدیل شود. همهی این ها پشت صحنهی فیلم «اینک آخرالزمان» را به همان اندازه دراماتیک کرده بود که اتفاقات مقابل دوربین. از آن سو پس از تمام شدن ماجرا هم تهیه کنندگان دست از سر کوپولا بر نداشتند و به جان فیلمش افتادند و به بهانهی این که زیادی طولانی است، قلع و قمعش کردند. همهی اینها در یکی از بهترین مستندهای جهان ثبت و ضبط شده؛ مستندی که یکی از کارگردانانش النور کوپولا همسر فرانسیس فورد کوپولا است.
فیلم از المانهای مختلفی تشکیل شده است. اول این که مصاحبههایی در همان اویل دههی ۱۹۹۰ در فیلم وجود دارد که از عوامل فیلم گرفته شده. آنها از آن روزها میگویند، یعنی از آخرین روزهای دههی ۱۹۷۰ میلادی و کار دیوانهواری که در دل جنگل انجام میدادند تا فیلمی دربارهی ویتنام و جنگ بسازند. از سوی دیگر تصاویر آرشیوی معرکهای از پشت صحنهی فیلم اصلی وجود دارد که «دل تاریکی: آخرالزمان یک فیلمساز» را تبدیل به یکی از بهترین مستندهای جهان با محوریت پشت صحنهی آثار بزرگ داستانی میکند. همهی اینها در دستان سازندگان تبدیل به فرصتی شده که از سینما، زندگی و بخشی از تاریخ بگویند و در نهایت به پشتکار مردان و زنانی برسند که برای رقم زدن بخشی از تاریخ سینما، از خیلی چیزها گذشتند.
در صدر همهی این افراد فرانسیس فورد کوپولا است. او در دههی ۱۹۷۰ با ساختن دو فیلم از مجموعهی «پدرخوانده» (The Godfather) و «مکالمه» (The Conversation) و موفقیت در گیشه و بین منتقدان، فیلمساز محبوبی در هالیوود بود. همین محبوبیت هم باعث نجاتش شد وگرنه ممکن بود که ساخته شدن «اینک آخرالزمان» به قیمت از دست رفتن حرفهی فیلمسازیاش تمام شود. البته او فقط از این موضوعات پر درسر رنج نمیبرد. رنج اصلی او، رنجی است که هر هنرمندی تحمل میکند؛ رنج خلق کردن چیزی ویژه و منحصر به فرد. نام فیلم هم از کتاب «دل تاریکی» جوزف کنراد گرفته شده است؛ همان کتابی که فرانسیس فورد کوپولا فیلم «اینک آخرالزمان» را با الهام از آن ساخت.
« در اوایل دههی ۱۹۹۰، النور کوپولا در حال توضیح دادن ماجرای ساخته شدن فیلم شوهرش به دو مستندساز جوان است. تصاویر پشت صحنهی فیلم اصلی ظاهر میشوند و ما متوجه میشویم که در حال تماشای اثری پر زحمت از کارگردان بزرگ، یعنی فرانسیس فورد کوپولا هستیم …»
۱۴. بازی جنگ (The War Game)
- کارگردان: پیتر واتکینز
- محصول: ۱۹۶۵، بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
مستند «بازی جنگ» مستند غریبی است. اصلا بسیاری در این که بتوان آن را مستند نامید، شک دارند. در این جا ما با مجموعهای از تصاویر ساختگی سر و کار داریم که شبیه به یک فیلم مستند ساخته شدهاند و اصلا هم به یک اتفاق تاریخی ربطی ندارند. در واقع داستان فیلم «بازی جنگ» هیچگاه اتفاق نیوفتاده است. خب شاید پیش خود بگویید که این یک فیلم داستانی واقعگرا است. حق هم دارید؛ چرا که داستان فیلم هیچگاه شکل نگرفته و سازندگان در حال نمایش تبعات جنگی هستند که اصلا خبری از آن نیست، آن هم به شکل مستند!
قضیه کمی پیچیده شد. بگذارید این طور توضیح دهم؛ در «بازی جنگ» جنگی هستهای درگرفته است. رقابت بین شوروی و آمریکا در ویتنام ناگهان به برلین شرقی و غربی میکشد و جنگ هستهای در میگیرد. زمن هم سال ۱۹۶۵ است و اوج دوران جنگ سرد و رقابتهای آمریکا و شوروی در دنیا. حال فیلمساز با نمایش تصاویر مستندگونهی ساختگی و مصاحبه با افراد، استفاده از تصاویر آرشیوی مربوط به جنگهای دیگر و ارتباط دادنش با این جنگ ساختگی، تصویری از آن چه که پس از یک حملهی هستهای به کشورش یعنی انگلستان میتواند به وقوع بپیوندد، ارائه میکند.
حال ما با تصاویر بسیاری از زنان و مردان و بچههایی طرف هستیم که یا از گرسنگی رنج میبرند، یا در حال آشوب هستند یا گرفتار در بلای جنگ، با مرگ دست و پنجه نرم میکنند. در چنین قابی است که مستند پیتر واتکینز هم در محافل سینمایی و هم در محافل غیرسینمایی باعث بحث و جدل میشود. در محافل غیر سینمایی از این گفته میشود که چرا یک فیلمساز و تهیه کنندگانش باید چنین تصویر چرکی از وضعیت بشر ارائه دهند و به همین دلیل هم «بازی جنگ» با مشکلات بسیاری همراه میشود. اما در نهایت به خارج از مرزهای انگلستان راه پیدا میکند و با تحسین بسیاری همراه میشود. اصلا قصد پیتر واتکینز همین بوده که تصویری نزدیک به واقعیت از تبعات یک جنگ ویرانگر هستهای ارائه دهد و تلنگری به دیگران بزند.
اما بحث در محافل سینمایی جدیتر است؛ همان بحثی که در ابتدا اشاره شد. اصلا میتوان این فیلم را اثری مستند دانست. برخی معتقد هستند از آن جایی که همزمان هم سر و شکل آثار مستند جنگی را دارد و هم از دادههای علمی و مستند برای بیان نظراتش استفاده کرده، «بازی جنگ» اثری مستند به حساب میآید. اما دیگرانی هم بودند که آن را به دلیل حضور المانهای سینمای داستانی، اثری این چنین میدانستند، نه مستند. حال سالها از آن زمان گذشته و به نظر میرسد که حرف دستهی اول به کرسی نشسته و همه قبول دارند که شاهکار پیتر واتکینز اثری است مستند. به خاطر همهی این موارد هم که شده باید آن را شایستهی حضور در لیست بهترین مستندهای جهان قرار داد. از سوی دیگر نمیتوان «بازی جنگ» را اثری بلند در نظر گرفت. زمان آن به اندازهی یک قسمت از یک سریال تلویزینی است؛۵۰ دقیقه. اصلا برای پخش از تلویزیون هم ساخته شده بود. اما دنیا را درنوردید و خودش را به تاریخ سینما سنجاق کرد.
«جنگ بین آمریکا و ویتنام در جریان است. ناگهان دامنهی جنگ به برلین کشیده میشود و اولین بمبهای اتمی به دو سوی عالم پرتاب میشوند. یکی از این بمبها در انگلستان فرود میآید. ترس و وحشت همه را فرا میگیرد و بسیاری هم کشته میشوند. حال آشوبها در حال افزایش است و بازماندگان به دلیل کم شدن آذوقه به سمت انبارها هجوم میآورند. در چنین شرایطی است که بشر با یک کابوس آخرالزمانی روبهرو میشود …»
۱۳. سنا (Senna)
- کارگردان: آصف کاپادیا
- محصول: ۲۰۱۰، بریتانیا و فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فرمول یک، یکی از جذابترین ورزشهای دنیا و بالاترین سطح ورزش موتوری در جهان است. کمپانیهای تولید کنندهی خودروی فرمول یک، به حد نهایت دانش تولید ماشین دسترسی دارند و کارهای آنها نه تنها بر روی صنعت خودروسازی در سرتاسر دنیا، بلکه به طور کلی بر ورزش هم تاثیرگذار است. در طول سالها و دههها که از عمر این ورزش میگذرد، رانندگان بزرگ بسیاری ظهور کردهاند. از جیم کلارک افسانهای تا مایکل شوماخر و لوییس همیلتون که بخشی از تاریخ این ورزش را رقم زدهاند.
اما شاید هیچکدام از این ورزشکاران، به اندازهی آیرتون سنای افسانهای جایی برای خود در تاریخ فرمول یک باز نکرده باشند. اگر بخواهم با مثالی کمی جایگاه او را در فرمول یک برای مخاطب ناآشنا با این ورزش مشخص کنم، باید عرض کنم که آیرتون سنا، جایگاهی مشابه مارادونا در فوتبال دارد. با چنین پیشزمینهای سری به مستند زندگی آیرتون سنا میزنیم که به خاطر شهرتش در همین چند سال، یکی از بهترین مستندهای جهان دوبله فارسی هم هست.
آیرتون سنا در سال ۱۹۹۴ پشت فرمان اتوموبیل نشست و در حالی که در مسابقه جایزه بزرگ ایتالیا پیشتاز بود، تصادف سختی کرد و جانش را از دست داد. این مرگ در جوانی، از او اسطورهای بیهمتا ساخت. اما اسطورهی آیرتون سنا از همین جا شروع نشد. او پیش از آن هم با رقابتهای نفسگیرش با بزرگانی چون نایجل منسل و آلن پروست و حتی مایکل شوماخر در اوج جوانی، صحنههای ماندگاری در فرمول یک خلق کرده بود. بردهای دراماتیکش در کنار توانایی بالایش در بیرون کشیدن تمام توان اتوموبیل، از او ورزشکاری ساخت که بسیاری وی را بهترین تاریخ فرمول یک میدانند.
اما او روی دیگری هم داشت. پشت صحنهی ورزش مانند گرگی گرسنهی پیروزی بود و شخصیتی پر حاشیه داشت و زبان تندش گاهی کار دستش میداد. در کشورش برزیل مانند بتی پرستیده میشد. آصف کاپادیا در نمایش زندگی او از همهی این مواد بهره برده است. نه او را اسطورهای خداگون نشان داده و نه به سراغ جنبههای نا زیبای زندگی او رفته است. او حد وسط را نگه داشته و با سر زدن به تصاویر آرشیوی، مصاحبههای سنا، گفتگو با نزدیکان و دوستانش، اثری مهیج ساخته که هم با نمایش شجاعت آیرتون سنا در پیست فرمول یک، نفس را در سینهی مخاطب حبس میکند و هم از زندگی کسی میگوید که مانند هر شخص دیگری بود و قدرتها و ضعفهای خودش را داشت.
همهی اینها باعث میشود که «سنا» به کارگردانی آصف کاپادیا را یکی از بهترین مستندهای جهان بدانیم.
«آیرتون سنا رانندهی جوانی است که پس از تلاشهای بسیار در دستههای پایینتر مسابقات اوموبیلسواری در نوجوانی، موفق شده خود را به فرمول یک برساند. او از همان دوران فعالیتش نشان میدهد که رانندهای معمولی نیست. به همین دلیل چشم مدیران تیم مکلارن، قدرتمندترین تیم آن زمان، به سمتش جلب میشود و در نهایت وی را به خدمت میگیرند. فقط مشکل این جا است که آنها همین الان هم یکی از بهترین رانندههای تاریخ یعنی آلن پروست را در اختیار دارند. رقابت این دو در تیم مکلارن بخشی از تاریخ فرمول یک را رقم میزند. اما زندگی آیرتون سنا بیش از هر چیزی با شیوهی مردنش گره خورده است …»
۱۲. لمس کردن خلاء (Touching The Void)
- کارگردان: کوین مکدونالد
- محصول: ۲۰۰۳، انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
اثر کوین مکدونالد به عنوان یکی از بهترین مستندهای جهان، جادویی معرکه درون خودش دارد. جادویی که شما را مجاب کند که حتما استحقاق این جایگاه را دارد. آثار معرکهی زیادی با محوریت ورزش کوهنوردی ساخته شده است. در بسیاری از آنها ورزشکاران به شکل شوالیههایی تصویر میشوند که در جستجوی راهی برای رام کردن طبیعت، دست و پا میزنند. یکی از آنها یعنی «صعود آزاد» هم در فهرست بهترین مستندهای جهان وجود دارد که به آن پرداختیم. اما برای این مردان و زنان هم خطراتی وجود دارد که شاید هیچ آدمی آمادهی روبهرو شدن با آن نیست؛ خطری که در این فیلم گریبان یکی از قهرمانان را میگیرد.
در این جا سازندگان به سراغ داستانی تلخ رفتهاند که در رشتههای کوههای آند واقع در آمریکای جنوبی میگذرد و مستندی داستانی از دو کوهنورد تعریف کردهاند که برای رسیدن به اوج لذتی که فقط خودشان درکش میکنند، جانبازی میکنند. از این جهت این جانبازی اهمیت دارد که فتح قلهی مورد نظر اصلا شبیه به فتح قلههای دیگر حاضر در جهان افتخار آفرین نیست و فقط به همان لذتی ارتباط دارد که فقط کوهنوردان قادر به فهمش هستند. اما هیچکدام از این موارد به آن جادوی مورد اشاره ربطی ندارد؛ آن جادو تصمیمی اخلاقی و حیاتی است که یکی از شخصیتها در یک نقطهی حساس باید بگیرد.
در این جا با اثری طرف هستیم که میتوان آن را ذیل ژانر بقا دستهبندی کرد. بسیاری از فیلمهای این ژانر اقتباسی از حوادث واقعی هستند. با مرور فیلمهای ژانر بقا متوجه این نکته میشوید که این ژانر تا چه اندازه به اتفاقات واقعی وابسته است. اما «لمس کردن خلا» دوست ندارد که فقط به دوام آوردن آدمها بپردازد و از این بگوید که آنها در پایان زنده میمانند یا نه؟ قرار است این زنده ماندن به تصمیمی ربط پیدا کند که روی دیگری از زندگی کوهنوردان را به نمایش میگذارد.
خلاصه که داستان این مستند به جنبههای عمیق انسانی نظیر شناخت تواناییهای او و قدرتش در تصمیمگیری گره خورده است. دو انسان در برابر عظمت یک محیط یخزده و جدال با طوفانی سهمگین باید تصمیمی اخلاقی بگیرند و اگر چنین کنند و نجات یابند تا لحظهی آخر عمر با عواقب وجدانی و اخلاقی آن باید زندگی کنند. از سوی دیگر مستند «لمس کردن خلا» دربارهی تمام مردان و زنانی است که این سبک از زندگی با تمام خطراتش را دوست دارند و بدون آدرنالین آن نمیتوانند زندگی کنند. افرادی که مبارزه با محدودیتهای جسم انسانی را دوست دارند و از آن به عنوان پدیدهای برای خودشناسی استفاده میکنند، هر چند حین تماشای فیلم ممکن است با خود خیال کنید که چنین زندگی پر از خطری ارزشش را ندارد.
قدرت کوبندگی فیلم از همین مستند بودن اتفاقات سرچشمه میگیرد. این که سازندگان با تحقیقی کامل از آن چه که بر زندگی کوهنوردان گذشته، به سراغ ساختن فیلم رفتهاند و سعی کردهاند جنبههای انسانی و اخلاقی ماجرا را در کنار تلاش برای دوام آوردن و ادامهی زندگی به تصویر بکشند. فقط کافی است، در آن زمانی که به لحظهی تصمیم حیاتی یکی از شخصیتها میرسید، خود را به جای او بگذارید تا درک کنید که مستند بودن اتفاقات و آگاهی از واقعی بودنش چه تاثیر مهیبی بر شما دارد.
«سال ۱۹۸۵. دو کوهنورد به یکی از بلندترین قلههای رشته کوههای آند صعود میکنند. در حین فرود از قله پای یکی از آنها آسیب میبیند و این در حالی است که هر دو به وسیلهی طنابی به هم وصل هستند. از آن سو طوفانی در راه است و هر دو باید خود را نجات دهند. حال فرد سالم باید تصمیم بگیرد که طناب را ببرد و دوستش را رها کند یا نه …»
۱۱. مردی روی سیم (Man On Wire)
- کارگردان: جیمز مارش
- محصول: ۲۰۰۸، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
مستند «مردی روی سیم» بلافاصله پس از اکران به پدیدهای در عالم سینما تبدیل شد. کمتر پیش میآید که یک مستند بتواند مانند یک فیلم داستانی، آن هم از نوع بلاک باسترش سر و صدا کند. گرچه چنین هیاهویی برای هیچ اثری به معنای وجود یک کیفیت سینمایی استاندارد نیست اما مستندها عموما چنان مهجور باقی میمانند که قطعا طرفداران این سینما، از این میزان استقبال دیگران خوشنود میشوند. از سوی دیگر «مردی روی سیم» مستند معرکهای هم هست و اصلا به همین دلیل سر از لیست بهترین مستندهای تاریخ درآورده است. شهرت مستند «مردی روی سیم» تا به آن جا بود که پای جیمز مارش را به سینمای داستانی با بودجههای زیاد هم باز کرد و مثلا او توانست فیلم «تئوری همه چیز» (The Theory Of Everything) را بسازد.
جوانان در دههی ۱۹۷۰ عادت داشتند که نمادهای جامعه را به سخره بگیرند و دست به کارهای عجیب و غریب و گاه محیرالعقول بزنند. اما یکی از دیوانهوارترین این اتفاقات کاری بود که فیلیپ پتی انجام داد. فیلیپ پتی بندباز سرشناس فرانسوی بود که به آمریکا سفر کرد و در ارتفاع ۴۰۰ متری، بدون محافظ بین دو برج عظیم مرکز تجارت جهانی نیویورک بندبازی کرد. داستان مستند «مردی روی سیم» دربارهی او و این عملیات محیرالعقولش است. ضمن این که دوبلهی فارسی خوبی هم از آن وجود دارد که میتواند آن را وارد دستهی بهترین مستندهای جهان دوبله فارسی کند.
کار فیلیپ پتی و گروهش، کاری واقعا زیبا و هنرمندانه بود. بلافاصله چشم جهانیان به سمت نیویورک چرخید و همه مردی را دیدند که فقط روی بندی، از یک ارتفاع بلند، به این سو و آن سو میرود. طبعا این عملیات نیاز به یک برنامهریزی دقیق داشت و از آن جایی که غیرقانونی بود، نباید سر و صدایش بلند میشد تا زمانی که کار از کار گذشته باشد. پس فیلیپ پتی و گروهش سفرهای بسیاری از فرانسه به نیویرک انجام دادند و در نهایت هم موفق به انجام کار شدند.
به همین دلیل مستند «مردی روی سیم» مستند بسیار مهیجی است. این نکته زمانی جذاب می شود که بدانیم همه از پایان کار و موفقیت فیلیپ پتی باخبریم اما باز هم سازندگان موفق شدهاند با استفاده از یک تدوین خوب و بهره بردن درست از تصاویر آرشیوی، نفس مخاطب را در سینه حبس کنند. همین نکته شاید کافی باشد که آن را یکی از بهترین مستندهای جهان بدانیم. از سوی دیگر مستند «مردی روی سیم» موفق شد جایزهی اسکار بهترین فیلم مستند را در سال اکرانش از آن خود کند تا سالی درخشان را سپری کرده باشد. ضمن این که چند سال بعد هم مورد اقتباس اهالی هالیوود قرار گرفت و فیلمی داستانی با بازی جوزف گردون لویت بر اساسش ساخته شد.
«۷ اوت ۱۹۷۴، بندباز فرانسوی، فیلیپ پتی تصمیم میگیرد که فاصله بین برجهای دوقلوی مرکز تجارت جهانی نیویورک را بندبازی کند. او در حالی این کار را انجام میدهد که هیچ وسیلهای جهت حفاظت با خود نبرده است. کار او آهسته آهسته توجه رهگذران را به خود جلب میکند و از آن جایی هم که عملی غیرقانونی است، پلیس به دنبال راهی است که هر چه سریعتر او را مجاب کند که پایین بیاید …»
۱۰. نگهبان برادر (Brother’s Keeper)
- کارگردان: جو برلینجر، بروس سینوفسکی
- محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
احتمالا بسیاری جو برلینجر و بروس سینوفسکی را به خاطر مستندهای سهگانهی «بهشت گمشده» (Paradise Lost) که برای شبکهی HBO ساختند، میشناسند. آن سهگانه که در عرض بیست سال ساخته شد به روند دستگیری و سپس محاکمه و پس از آن دادگاههای تجدیدنظر پیاپی پروندهای میپرداخت که پیرامون قتلهای معروف به «سه مرد غرب ممفیس» (West Memphis Three) شکل گرفته بود. اگر به تاریخ سینمای مستند علاقه داشته باشید، میدانید که کارگردان بزرگی چون ارول موریس با ساختن مستندی با نام «خط باریک آبی» که در همین فهرست حضور دارد، در دههی ۱۹۸۰ پیرامون یک جنایت، توانست به اثبات بیگناهی فردی که محکوم به انجام قتلی شده بود، کمک کند.
فیلم ارول موریس پرده از رازی برمیداشت که به نجات زندگی انسانی ختم شد و همین هم علاوه بر جذابیت همیشگی کارهای این مستندساز بزرگ، سبب معروفتر شدن اثرش شد. سهگانهی «بهشت گمشده» هم که اولینش در سال ۱۹۹۶ ساخته شد و آخرینش در سال ۲۰۱۱، چنین ویژگی دارد و در آن فیلمسازان موفق شدهاند که با کنار هم قرار دادن اتفاقات مختلف و همچنین قرار دادن آنها در معرض دید مخاطب و در نتیجه جلب توجه افکار عمومی به پرونده، به نجات زندگی کسانی کمک کنند که به اشتباه محکوم شده بودند و میرفت که یکی از آنها هم جانش را از دست بدهد. اگر اهل تماشای مستندهای جنایی هستید هیچ کدام از فیلمهای مورد اشاره را از دست ندهید.
اما آن چه که باعث شد جو برلینجر و بروس سینوفسکی موفق به ساختن چنین مستندهایی شوند، موفقیت آنها با ساختن یکی از بهترین مستندهای جهان یعنی همین «نگهبان برادر» بود. این دو هم مانند سازندگان فیلم «دستفروش» در همین فهرست حضور دارد و از شیوهی فیلمسازی مستقیم استفاده کردهاند. البته میتوان تاثیر سینمای برادران میزلز را در سرتاسر اثر دید. قضیه زمانی جالب میشود که بدانید برادران میزلز قبلا برلینجر و سینوفسکی را برای همکاری در دیگر پروژهها استخدام کرده بودند.
«نگهبان برادر» مستندی جنایی و پیرامون پرونده یک قتل است. برلینجر و سینوفسکی از طریق نمایش یک جنایت، روی تفاوتهای شیوهی زندگی دو گروه از مردم تمرکز کردهاند؛ یکی مردمانی که در مناطق روستایی روزگار میگذرانند و دیگری افراد شهرهای بزرگ. از این طریق آنها قصد دارند به تاثیر رسانهها بر شکل دهی شیوهی تفکر مردم و البته دستکاری آنها در قصهها بپردازند. این وسط قتلهایی هم در ناحیهی منسویل ایالت نیویورک رخ داده که به قصهی آنها مربوط است.
فیلم از دو منظر به زندگی سوژههایش نگاه میکند. اول از زاویهی دید مردم محلی در یک روستا و دیگری از زاویهی دید رسانهها که عادت دارند همه چیز را به کلیشههای تثبیت شده تقلیل دهند و حاضر نیستند که به قصهی منحصر به فرد هر شخص بپردازند. اما این وسط دوربین برلینجر و سینوفسکی حاضر است که پای حرفهای آنها بنشیند و قصه را از زاویهی دید آنها تعریف کند. پس از موفقیت «نگهبان برادر» به عنوان یکی از بهترین مستندهای جهان در سینما، شبکهی پی بی اس آن را به عنوان یکی از قسمتهای سریال آنتولوژی «خانهی بازی آمریکایی» (American Playhouse) پخش کرد و سبب دیده شدن بیشترش شد تا فقط تماشاگران سنتی سینمای مستند، مخاطبش نباشند.
«فیلم داستان قتلی در سال ۱۹۹۰ را از دو زاویه مورد بررسی قرار میدهد. اول از زاویهی دید مردم روستایی همسایهی متهمان و دوم از زاویهی دید رسانهها. محلیها از متهمان که مردمانی کم هوش و بدون تحصیلات هستند، دفاع میکنند و آنها را افرادی ساده میدانند. در حالی که رسانهها و البته مردم شهرهای بزرگ آنها را عقب مانده میخوانند و به خاطر شیوهی زندگیشان، افرادی بدوی فرض میکنند که توانایی دست زدن به هر جنایتی را دارند.»
۹. مرد گریزلی (Grizzly Man)
- کارگردان: ورنر هرتزوگ
- محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
این دومین فیلم ورنر هرتزوگ بزرگ در لیست بهترین مستندهای جهان است. حقیقت این است که او امروزه یکی از بهترین مستندسازان زندهی دنیا است و علاوه بر فیلمهای داستانی معرکهای که به گنجینهی سینما اضافه کرده، مستندهایش هم الان بخشی از حافظهی جمعی سینمادوستان در سرتاسر دنیا هستند. میشد از فیلمهای دیگر او هم نام برد و مثلا «درون ورطه» (Into The Abyss) را هم به لیست بهترین مستندهای جهان افزود. مخصوصا با آن داستان هولناک و روایتی انسانی که هرتزوگ برای فیلمش انتخاب کرده است.
ورنر هرتزوگ در این جا هم به ورطهی دیگری آمده و به آن زل زده است. هرتزوگ در مستندهایش عادت دارد که به کنکاش در موضوعی بپردازد و روایت شخصی و برداشت خود را از دیدههایش بگوید. مثلا در فیلم «غار رویاهای فراموش شده» در همین فهرست او با سفر به درون یک غار و تعریف کردن داستان اجداد ما، از دید خود روایتی شاعرانه از زندگی نسل بشر ارائه میدهد. در «مرد گریزلی» هم او شیفتگی بی حد و حصر مردی نسبت به حیواناتی چون خرس گریزلی را به نظاره مینشیند تا به تعریفی از زندگی برسد. در واقع وسواسهای این مرد برای او تبدیل به راهی میشود تا به چرایی و مفهوم زندگی آدمی برسد.
در این جا با داستان زندگی مردی طرف هستیم که تمام عمر خود را در کنار خرسها، نه در باغ وحش، بلکه در دل طبیعت وحشی گذرانده و آنها را بسیار دوست دارد. او فیلمهای بسیاری از خود در کنار این حیوانات گرفته و همین باعث شده که مواد لازم در اختیار کسی چون هرتزوگ قرار بگیرد تا بتواند داستانش را تعریف کند. از یک سو با مردی سر و کار داریم که هر لحظه ممکن است توسط این حیوانات عظیمالجثه کشته شود و از سوی دیگر حرفهای پر از مهر و محبت او را دربارهی همین موجودات میشنویم. در کنار اینها دوستان و همرهان آن مرد، از او و رفتارش میگویند و از عشقی که به خرسها داشت.
اگر بهترین مستندهای حیات وحش جهان به نحوهی زندگی حیوانات میپردازند تا من و شما با تماشای آنها از این زیست سردربیاوریم و از زیباییهای طبیعت شگفتزده شویم، میتوان چنین ادعا کرد که «مرد گریزلی» راهی وارونه میرود. ورنر هرتزوگ در این جا بهترین مستند حیات وحش دنیا را تبدیل به وسیلهای کرده که از طریق نمایش حیواناتش مخاطب میتواند به مفهوم زندگی آدمی برسد. اتفاقا از آن جایی که هر قصه و فیلمی تکهای از وجود فیلمساز را درون خودش دارد، این قصهی ویژهی ورنر هرتزوگ است از داستان زندگی مردی که تمام عمر را در کنار خرسهای گریزلی گذرانده است.
مستند «مرد گریزلی» نه تنها یکی از بهترین مستندهای جهان، بلکه یکی از بهترین فیلمهای قرن بیست و یکم هم هست. بسیاری از منتقدان ستایشش کردهاند و آن را در بین بهترین آثار قرن حاضر قرار دادهاند. ضمن این که میتوان چنین ادعا کرد که با یکی از بهترینهای تاریخ هم طرفی هستیم و از آن جایی که نسخهی فارسی خوبی هم از فیلم وجود دارد، میتوان آن را یکی از بهترین مستندهای حیاتوحش جهان دوبله فارسی دانست.
«مردی به نام تیموتی تریدول یک فعال محیط زیست است. او تمام عمرش را در کنار خرسهای گریزلی، جایی در آلاسکا سر میکند. او این خرسها را دوستانش خطاب میکند و مدام از آنها فیلم میگیرد. اما مشکل این جا است که این موجودات، خرسهایی وحشی هستند، نه خرسهای تربیت شده در یک منطقهی ایمن و حفاظت شده …»
۸. شب و مه (Night And Fog)
- کارگردان: آلن رنه
- محصول: ۱۹۵۶، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
آلن رنه را طبعا بیشتر به خاطر آثار داستانی بلندش میشناسیم. با فیلمهایی چون «سال گذشته در مارینباد» (Last Year At Marienbad)، «هیروشیما، عشق من» (Hiroshima, Mon Amour) و فیلمهایی از این دست که حال و هوای تازهای به سینمای مدرن آن زمان اروپا دمیدند. او کارگردانی نخبهگرا بود که هر چه میساخت مورد توجه منتقدان قرار میگرفت و با گذر سالها هم ارزش کارهایش بیشتر مشخص شد و از او یکی از نامآورترین فیلمسازان تاریخ سینما ساخت. اما او در میان آثار داستانی بلندش، یکی از بهترین مستندهای جهان را هم ساخته است. فیلمی به نام «شب و مه» که به کشتار مردم و اسرا توسط آلمانها در زمان جنگ دوم جهانی و در اردوگاههای مرگ میپردازد.
«شب و مه» چندان طولانی نیست؛ تقریبا نیم ساعت زمان دارد، اما شدیدا اثرگذار است. تصویر لباسهای مندرس جامانده از قربانیان کورههای آدمسوزی آلمان قطع میشود به همان کورهها در عصر حاضر، از سوی دیگر تصاویری آرشیوی در فیلم وجود دارند که به دقت انتخاب شدهاند تا میزان درندهخویی لانه کرده پشت جنایتها را آشکار کنند. چرا که آلن رنه اصلا قصد ندارد تخفیفی به مخاطبش دهد و اتفاقا دوست دارد که او از آن چه بر پرده میبیند منزجر شود و شقاوت پشت این تصاویر را با تمام وجودش احساس کند.
نام فیلم از یکی از برنامههای نازیها گرفته شده که اشاره به دزدیدن و از بین بردن افراد غیرنظامی در طول جنگ دارد. در واقع انگار آنها در تاریکی که چشم چشم را نمیبیند، مردم را میدزدند و در مه که کسی متوجه نمیشوند آنها را از بین میبرند. شاید دیگر کسی با چنین تجربهای روبهرو نشود. شاید دیگر کسی کورههای آدمسوزی برپا نکند. شاید دیگر کسی مجبور نشود با اهل خانواده و دوستانش خداحافظی کند و به سمت مرگ رهسپار شود. اما قطعا فیلم مستند «شب و مه» بیش از هر اثر دیگری به مخاطب تجربهای نزدیک به آن چه که اتفاق افتاده القا خواهد کرد.
آلن رنه تا توانسته به طور فشرده فیلمش را از تصاویر تلخ پر کرده تا مخاطب را شوکه کند. روایتگری او به شیوهای متفاوت از مستندهای مربوط به میدان جنگ است. عمدهی مستندهای این چنین تمرکز خود را بر بازماندههای ماجرا میگذارند تا به زندگی برسند، در حالی که آلن رنه تمرکزش بر مردهها است بدون آن که امکان حضور داشته باشند. در واقع او با نمایش تصاویری از روزهای سپری شده و آن چه که به جا مانده، چهرهی ترسناکتری از آن چه که تاکنون از جنگ در ذهن ما نقش بسته ترسیم میکند.
خلاصه که مستند کوتاه «شب و مه» در عرض نزدیک به نیم ساعت کاری را انجام میدهد که بسیاری از فیلمسازان در زمانهایی بسیار طولانیتر از انجامش عاجزند؛ بیدار کردن احساسات متناقض در آدمی و گفتن از روزهایی که بشر نشان داد هیچ حیوانی به درندهخویی او نیست. از این منظر با فیلم درجه یکی طرف هستیم که قطعا یکی از بهترین مستندهای جهان و تاریخ سینما است. در چنین حالتی طبیعی است که آن را یکی از بهترین مستندهای جهان بدانیم.
«شب و مه مستندی است که بین گذشته و حال در رفت و آمد است و هم از تصاویر رنگی و هم از تصاویر سیاه و سفید برای رواتش استفاده میکند. نیمهی اول مستند شامل تصاویری آرشیوی است که نشان میدهد چگونه ایدئولوژی نازیها جان گرفت و اروپا و را لرزاند. در این بخش تصاویری از آشوویتس هم نشان داده میشود. در بخش دوم رفتار دیوانهوار و جنونآمیز آلمانها با اسرا نمایش داده میشود و فیلم حالتی هولناک پیدا میکند …»
۷. بی آفتاب (Sans Soleil)
- کارگردان: کریس مارکر
- محصول: ۱۹۸۳، فرانسه
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
کریس مارکر فیلمساز عجیب و غریبی بود. او شخصیت مرموزی داشت. از عکاسان و خبرنگاران دوری میکرد و کمتر در جایی آفتابی میشد. فلسفه خوانده، شاگردی کسی چون ژان پل سارتر را کرده و یک عاشق واقعی سینما بود. همهی این خصوصیتهای ویژهی اخلاقی را میتوان در آثارش هم دید. یکی از ویژگیهای آثارش نخبه پسند بودن آنها است. کریس مارکر هیچگاه آثاری برای عموم مردم، آن گونه که مرسوم است نساخت و دوست داشت از تجربیاتش، زندگی زیسته و دغدغههایش فیلم بسازد. ضمن این که هم در ساختن آثار مستند دستی داشت و هم در ساختن آثار داستانی. معروفترین فیلم کریس مارکر اثری است به نام «اسکله» (Le Jetee) که در سال ۱۹۶۲ ساخت و حال و هوایی علمی- تخیلی دارد.
اما قطعا بهترین فیلم مستند او که باید یک راست سر از لیست بهترین مستندهای جهان درآورد، همین فیلم «بیآفتاب» است. «بیآفتاب» مقالهای سینمایی است که تصاویرش با گفتههایی فلسفی در هم میآمیزد. از این بابت میتوان راحت چنین ادعا کرد که کریس مارکر موفق شده با «بیآفتاب» مرزهای سینمای مستند را بازتر و فراختر کند. چرا که مخاطب از طریق مشاهدهی تصاویر حاضر در قاب و همچنین گفتههایش با فضایی علمی- تخیلی و خلسهآور روبه رو میشود که قطعا در سینمای مستند چندان مرسوم نیست. این فیلم از آن دسته فیلمها است که بسیار به درد مخاطب ناآشنا با بیکرانگی سینمای مستند میخورد. همان مخاطبی که تصور میکند تمام آثار مستند بر اساس سند و مدرکهای خشک کاغذی یا تحقیقات بیروح علمی ساخته شدهاند و فیلمساز هیچ ردی و نشانی در آنها نباید داشته باشد.
عنوان فیلم «بیآفتاب» بر گرفته از نام مجموعه ترانههایی اثر مودست موسورگسکی است. فضای رویاگون آن هم چیزی نیست که مخاطب در هر مستندی بتواند شاهدش باشد. از این منظر با اثری شدیدا هنرمندانه طرف هستیم که مخاطبش را با خود میکشاند و درهای تازهای را به سویش میگشاید. نمیتوان به راحتی قصهی مشخصی برای این اثر روی کاغذ آورد و فقط میتوان به درونمایههایش که فرهنگ و کشور ژاپن، آفریقا، سفر و خاطرات آدمی در طول زندگی است، اشاره کرد؛ همان خاطراتی که شخصیت ما را شکل میدهند و از ما همان انسانی را میسازند، که امروزه هستیم. در واقع «بیآفتاب» دربارهی هویت آدمی و اهمیت آن است.
از سوی دیگر فیلمساز سعی میکند به ساز و کار دسترسی هر شخص به خاطراتش هم دست یابد. به این که آدمی چگونه خاطراتش را به یاد میآورد و چگونه این خاطرات از واقعیت فاصله میگیرند و فرار میکنند. از این جا است که آدمهای حاضر در قاب فیلمساز قابلیت تبدیل شدن به هر شخصی را دارند و هر کسی میتواند جای آنها قرار بگیرد؛ چرا که ظاهرا شیوهی دسترسی به خاطرات در میان آدمیان یکی است و فقط دلبستگی افراد به آنها تفاوت دارد. «بیآفتاب» به عنوان یکی از بهترین مستندهای جهان، دربارهی آدمهایی است که با خاطرات خود زندهاند.
«زنی در برابر دوربین در حال خواندن نامهای است. او پس از خواندن نامهها به تفسیر آنها مشغول میشود. او دوست فیلمبرداری دارد که اهل سفر کردن است. این فیلمبردار همیشه تلاش داشته که تصویری یکه از دنیا ارائه دهد و در واقع به دنبال راهی است که بتواند به بازسازی آن چه که میبیند از دریچهی سینما دست بزند. سفرهای او به ژاپن، آفریقا و دیگر نقاط دنیا در هم میآمیزند و فضایی ذهنی را ایجاد میکنند …»
۶. رویاهای حلقه (Hoop Dreams)
- کارگردان: استیو جیمز
- محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«رویاهای حلقه» فیلم معرکهای است که هم میتوان از داستان پر فراز و فرودش لذت برد و هم نگاه آن به شرایط اجتماعی آمریکا در دههی ۱۹۹۰ میلادی را تحسین کرد. داستان فیلم به زندگی خصوصی و ورزشی دو نوجوان سیاه پوست عاشق بستکبال میپردازد که تصور میکنند تمام مشکلاتشان با پیوستن به لیگ بسکتبال ملی آمریکا یا همان ان بی ای رفع خواهد شد. حال فیلمساز این قصه را وسیلهای میسازد تا از طریقش چند هدف را نشانه رود. اول این که در این جا سیستم آموزش در کشور آمریکا زیر ذرهبین فیلمساز است. توجه او به تفاوت مدرسهها و همچنین قدرت پول در بالا رفتن سطح آموزش، نکتهای اساسی است که در فیلم ترسیم میشود و البته شدیدا حالتی انتقادی دارد.
نکتهی دوم موضوع نژادپرستی و تاثیر آن بر باورهای این دو نوجوان است. هر دو شخصیت اصلی و سوژههای فیلم پسرانی سیاه پوست و از خانوادههای فقیر هستند. علاوه بر نمایش فقر فرهنگی ریشه دوانده در زندگی آنها، فقر مادی و نابرابریهای اجتماعی هم در اثر وجود دارند. اصلا همین که این نوجوانان سیاه پوست تصور میکنند تنها راه رهایی آنها از این زندگی، رفتن به ان بی ای و رسیدن به آن سطح از بازی بسکتبال است، نشان دهندهی همین موضوع مهم است؛ انگار نوجوان سیاه پوست طبقهی فقیر جامعهی آمریکا هیچ شانسی برای پیروزی و بهروزی در کشورش ندارد. یا باید به اوج اقتدار برسد یا به همین وضع امروزش قناعت کند.
نکتهی سوم رشد پیدا کردن در چنین محیطی است. مسیری که این افرا طی میکنند در طول چند سال به نمایش در میآید. فیلمساز چند سال با سوژههایش زندگی کرده و تمام مراحل تحصیلی، عاشقانه، خانوادگی، ورزشی و خصوصی آنها را به تصویر میکشد. از این طریق مخاطب به درک خوبی از روزگار رفته بر این نوجوانان میرسد و همچنین قدم به قدم با هر یک به مرحلهی بلوغ و مسئولیتپذیری میرسد. در پسزمینه هم داستان خانوادهی آنها جریان دارد که ترکیبی از رویاها و آرزوهای بربادرفته است. در چنین چارچوبی است که «رویاهای حلقه» به اثری تبدیل میشود که میتوان آن را در لیست بهترین مستندهای جهان قرار داد. اما هنوز هم این فیلم چیزهایی در چنته دارد که آن را شایستهی قرار گرفتن در جایی نزدیک به صدر فهرست میکند.
زمان مستند، نزدیک به ۳ ساعت است. سالها هم برای ساخته شدنش زحمت کشیده شده است. اما شما اصلا متوجه گذر زمان نمیشوید و داستان مثل برق و باد میآید و میرود. چنین دستاوردی برای هیچ مستندی، دستاورد کمی نیست و قرار گرفتن این موضوع در کنار آن چه که گفته شد، مستند «رویاهای حلقه» را شایستهی قرار گرفتن در این جایگاه بهترین مستندهای جهان میکند.
«در سال ۱۹۸۷ دو نوجوان آفریقایی آمریکایی با نامهای آرتور مکگی و ویلیام گیتس، تلاش میکنند تا با ثابت کردن خود در مسابقات بسکتبال مدرسه، روزی به مسابقات ان بی ای برسند و از این طریق ثروتمند شوند و از زندگی در فقر نجات یابند. یکی از هم محلیایهای آنها با نام عیسی توماس قبلا موفق به انجام این کار شده و همین موضع آنها را ثابت قدم میکند. اما مشکلات این دو نوجوان از زمانی آغاز میشود که یکی از آنها از مدرسه به دلیل نمرات ضعیفش اخراج میشود و دیگری هم در تمرینات با یک آسیبدیدگی جدی مواجه میشود …»
۵. دستفروش (Salesman)
- کارگردان: آلبرت میزلز، دیوید میزلز و شارلوت زورین
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
بعد از این که مکتب سینما – وریته توسط افرادی مانند ژان روش فرانسوی در دههی ۱۹۵۰ میلادی بر اساس نظریات ژیگا ورتوف روس پدید آمد، کسانی در آمریکای شمالی، یعنی همان آمریکا و کانادا، دست به تغییر و گسترش این شیوهی فیلمسازی زدند. علاقه مندان به سینما – وریته آثار مستند خود را در مشارکت با سوژه میساختند و بر حضور دوربین و تعامل میان افراد جلوی قاب و پشت آن تاکید میکردند.
برای رسیدن به چنین کیفیتی باید از دوربین و تجهیزات صدابرداری قابل حمل و سبک استفاده کرد تا کارگردان و فیلمبردار بتوانند به راحتی در فضا بچرخند و خود را از سوژه دور یا نزدیک کنند. در واقع پیروان این مکتب مستند سازی معتقد بودند که سینمای مستند نه باید میزانسن داشته باشد، نه بازیگر، نه دکور، نه فیلمنامه و نه تدوین به شیوهی متداول و باید مستقیم به دل سوژه زد. پیروان مکتب سینمای مستقیم تا حدود بسیاری از دستاوردهای پیشینیان استفاده میکردند اما از میزان تعامل میان دوربین و سوژه کاستند تا بر چیزی دیگر که همان تفاوت میان سینما و واقعیت است، تاکید کنند. در هر صورت این دو شیوهی فیلمسازی محصول زمانی بود که تکنولوژیهای فیلمبرداری و صدابرداری پیشرفت کرد و این امکان را به فیلمسازان مستقل داد که به دل سوژه بزنند و از صرف بودجههای زیاد و استخدام عوامل بسیار، در امان باشند.
«دستفروش» یکی از بهترین مستندهای جهان است که داستان تعدادی فروشنده دوره گرد کتاب مقدس را روایت میکند. برادران میزلز در نقش کارگردانان اثر سعی کردهاند که با سرک کشیدن به زندگی مردان برگزیدهی خود و حضور در کنارشان، تصویری روشن از آمریکای آن زمان ارائه دهند. در چنین چارچوبی است که تقابلهای مختلفی در طول درام به وجود میآید؛ از تقابل میان دنیای سرمایهداری تا کاری مذهبی که این افراد انجام میدهند گرفته تا نمایش تغییر کردن آمریکا در اواخر دههی ۱۹۶۰.
تقابل میان واقعگرایی جاری در «دستفروش» با جنبهی سینمایی آن دیگر نکتهای است که میتواند مخاطب را به خود جذب کند. چرا که طنزی آرام در طول اثر جریان دارد که کیفیتی ویژهی سینمای داستانی به فیلم میبخشد و این چیزی نیست که در مستندی معمولی که بر اساس زندگی چند شخصیت ساخته شده، وجود داشته باشد. گفته میشود که برادران میزلز بسیار تحت تاثیر ترومن کاپوتی و ادبیات ناداستان او بودند و تمایل داشتند که از شیوهی درامپردازی وی در کتاب «در کمال خونسردی» (In Cold Blood) استفاده کنند. آنها تلاش کردند که «دستفروش» را به اولین فیلم ناداستان تاریخ سینما تبدیل کنند.
از سوی دیگر این دو برادر مستندی به نام «گری گاردنز» (Grey Gardenz) هم دارند که اثری شدیدا تماشایی است و میتوانست یک راست سر از لیست بهترین مستندهای جهان درآورد.
«مستندی بر اساس سفر چهار دستفروش که از نیو انگلند تا فلوریدا سفر میکنند. آنها از این خانه به آن خانه میروند و در تلاش هستند که کتابهای مقدس گرانقیمت خود را به مردم محلی بفروشند. از جایی به بعد فیلمسازان بر یکی از این دستفروشان دورهگرد که اصالتی ایرلندی دارد و از بوستون راه افتاده، تمرکز میکنند …»
۴. خط باریک آبی (The Thin Blue Line)
- کارگردان: ارول موریس
- محصول: ۱۹۸۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
شاید هیچ مستندی در جهان به اندازهی این مستند در ژانر جنایی تاثیرگذار نباشد. پس باید در لیست بهترین مستندهای جهان قرار گیرد. در این جا ارول موریس با ساختن اثرش توانسته به نجات جان یک انسان محکوم به اعدام کمک کند. مردی که بیگناه به زندان افتاده و فقط خود قاتل میتواند او را از اعدام برهاند. حال ارول موریس دوربینش را برداشته و به سراغ این پرونده رفته تا سیستم عدالتخواهی در کشور آمریکا را زیر ذرهبین ببرد و در نتیجه انتقاد تندی هم از وضعیت پیرامونش داشته باشد.
مردی در برابر ما نشسته که از روزهای علافی و بیکاری و بیعاری خود میگوید. دوربین قطع میشود به دیگری که او هم مانند او است. هر دو ظاهرا روزی به طور اتفاقی یکدیگر را دیدهاند و چند ساعتی را با هم سپری کردهاند. پیشنهی هر دو هم پر بوده از روزهای تلخ و پر دردسر. پس از آن فرد سومی کشته میشود و پلیس یکی از آن دو نفر را که در ظاهر در آن روز مقتول را دیده، دستگیر میکند.
حال کسان دیگری در برابر دوربین مینشینند و از آن روزگار میگویند. یک نفر ادعا میکند که همه چیز را دیده اما فیلمساز حرفهای او را در برابر حرف شخص دیگری قرار میدهد که او هم چنین ادعایی دارد، اما این دو حرف با هم منطبق نیستند و جاهایی اختلاف دارند. در این حالت شکی در وجود من و شما شکل میگیرد که نکند ادعای متهم مبنی بر بیگناهی درست باشد. اما اگر فکر میکنید که «خط باریک آبی» دربارهی همین است و فقط همینها را برای عرضه دارد سخت در اشتباه هستید؛ چرا که کلی فیلم مستند دیگر وجود دارد که دقیقا چنین تصویری ارائه میدهند و هر کدام میتوانست به فهرست بهترین مستندهای جهان راه یابد.
ارول موریس دست به کاری میزند، کارستان. او مدام اتفاق مورد نظر را بازسازی میکند، انگار که در جایگاه مدعیالعموم یا قاضی نشسته است. این بازسازیها زمانی اتفاق میافتد که یکی از افراد در برابر دوربین چیزی میگوید. در کلیات انگار همه چیز به هم شبیه است اما این جزییات اتفاقات است که با هم نمیخواند. ضمن این که این بازسازیها چنان دقیق و البته چنان سینمایی است که انگار در حال تماشای یک فیلم داستانی جنایی و شدیدا جذاب هستیم.
دخالت دادن این میزان از المانهای سینمای داستانی برای رسیدن به یک واقعیت مستند، شاید بزرگترین دستاورد «هنری» فیلم باشد. وگرنه بزرگترین دستاوردش «اصلیاش» همان نجات جان انسانی است که بیگناه به زندان افتاده بود و البته گفتن از روانپزشکی که انگار به اخلاق پزشکی باوری ندارد. در هر صورت آن دستاورد هنری تا سینما، سینما است باقی میماند تا هم ارول موریس به یکی از فیلمسازان مستند برتر تاریخ تبدیل شود و هم فیلم «خط باریک آبی» جایی میان بهترین مستندهای جهان برای خود دست و پا کند.
«سال ۱۹۷۶ قتلی در دالاس آمریکا اتفاق میافتد و پلیسی کشته میشود. پلیس مردی به نام رندال دیل آدامز را به خاطر آن جرم دستگیر میکند. اما رندال در تمام مدت ادعا میکند که او قاتل نیست. ارول موریس، فیلمساز مستند در طول تحقیقاتش دربارهی یک روانپزشک در ایالت تگزاس به این پرونده علاقهمند میشود. این روانپزشک به دکتر مرگ شهرت دارد؛ چرا که به عنوان روانپزشک معتمد دادگاه ایالت تگزاس، بسیاری را شایستهی اعدام دانسته است. حال ارول موریس در طول تحقیقاتش متوجه میشود که شاید رندال واقعا قاتل نباشد و اصلا شخص دیگری که او هم در زندان دیگری به خاطر جرم دیگری زندانی است، دست به این جنایت زده باشد …»
۳. نانوک شمالی (Nanook Of The North)
- کارگردان: رابرت جی فلاهرتی
- محصول: ۱۹۲۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
رابرت جی فلاهرتی نامی بزرگ در سینما است. او نه تنها دریچههای جدیدی بر روی اهالی سینمای مستند باز کرد، بلکه اصلا نشان داد میتوان فیلم مستند را جدی گرفت و اثری مستقل دانست. اگر او وجود نداشت، فیلم مستند هم به معنای امروزی آن وجود نداشت. پس میتوان او را مهمترین فرد تاریخ سینمای مستند دانست. زمانی بود که آثار به طور کلی به دو دستهی مستند و داستانی تقسیم میشدند (امروزه سینمای تجربی به مفهوم خاصش هم به این دو اضافه شده است) اما فیلمهای مستند آن دوران تفاوتی آشکار با آن چه که ما امروزه مستند میدانیم، داشتند. اکثر این فیلمها آثاری خبری بودند که برای پر کردن وقت لابهلای پخش آثار داستانی نمایش داده میشدند یا مثلا اخبار جنگ اول جهانی را با تصویر در اختیار مردم قرار میدادند.
این رابرت جی فلاهرتی بود که فیلم مستند را از آن حال و هوای خبری خارج کرد و هویتی یگانه و متفاوت از دیگر فیلمها به آنها بخشید تا به عنوان آثاری مستقل، برای اکرانهای مستقل به آنها نگاه شود که مخاطب مستقل خود را دارند. اوایل قرن بیستم هم دورانی ویژه در زندگی بشر بود. با پیشرفت تکنولوژی که سینما هم یکی از دستاوردهای آن است، آدمی دوست داشت که از همهی زوایای پنهان دنیا سر درآورد. جنگلها به دست کاوشگران جنگل کاوش میشد و دریاها توسط ناخداها و ملوانان شجاع. در این میان قطب جنوب و قطب شمال هم رازهای بسیاری داشتند که بشر را به خود جلب میکردند و انسان مشتاق آن روزگار راهی نداشت جز این که از تکنولوژی بهره برد و خود را به آن جا رساند. «نانوک شمالی» نتیجهی کنجکاوی بشر در چنین بستری است.
رابرت جی فلاهرتی به کانادا رفت و به قطب شمال نزدیک شد. در آن جا به تصویر گرفتن از اسکیمویی به نام نانوک مشغول شد و سعی کرد که زندگی او و شیوهی زیستنش را برای مخاطب علاقهمند به تصویر بکشد. در آن زمان اسکیموها هنوز مردمانی ناآشنا برای جهانیان در دیگر نقاط دنیا بودند که قصههایی از زندگی ایشان در کتابها وجود داشت. اما این فیلم فلاهرتی کاری کرد که مردم متوجه شوند از طریق سینمای مستند میتوان داستانهایی واقعی از زندگی، جنگ، تاریخ و غیره تعریف کنند.
یکی از درگیریهای همیشگی در آثار مستند هم با همین فیلم شروع شد؛ این که مستندساز تا چه اندازه میتواند در اتفاقات جاری در برابر دوربینش دست بیاورد و کاری را با دخالت خودش ثبت و ضبط کند؟ در بخشی از فیلم فلاهرتی برای نمایش نحوهی شکار نانوک از حیوانی مرده استفاده میکند و طوری تصویر میگیرد که انگار نانوک واقعا آن را با تقلاهای بسیار شکار کرده است. این کار فلاهرتی را به نتیجهی نهایی میرساند که همان نمایش شیوهی شکار این مردمان در آن سوی دنیا است. ظاهرا این باید کافی باشد و نباید چندان محل مناقشه قرار بگیرد، اما هنوز هم برخی دربارهی این موضوع بحث میکنند و نظریات مختلفی هم دربارهی آن صادر شده است. در نهایت آن چه که اهمیت دارد، نتیجه دادن تلاشهای فلاهرتی برای نمایش درونمایهی اثرش است که همان مبارزهی آدمی با طبیعت برای رام کردنش باشد.
در هر صورت «نانوک شمالی» نه تنها یکی از بهترین مستندهای جهان، بلکه به لحاظ تاریخی یکی از مهمترینهای آنها هم هست و از این منظر فقط فیلم اول فهرست با آن توان رقابت را دارد.
«نانوک اسکیمویی است که در کانادا و نزدیک به قطب شمال زندگی میکند. او در جدالی هر روزه با سرما، بادهای قطبی، تلاش برای پیدا کردن شکار و سیر کردن شکمش به سر میبرد …»
۲. شوآ (Shoah)
- کارگردان: کلود لانزمان
- محصول: ۱۹۸۵، فرانسه و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
«شوآ» دیگر فیلمی است که در لیست بهترین مستندهای جهان به جنگ دوم جهانی، جنایتهای نازیها و تبعات آن میپردازد. «شوآ» به معنای هولوکاست است و همان طور که از نام اثر هم پیدا است، به اردوگاههای یهودیان و جنایات نازیها در اردوگاههای مرگ میپردازد. از سوی دیگر شاید تماشای این مستند از دیگر فیلمهای فهرست بهترین مستندهای جهان سختتر باشد. البته نه به دلیل حال و هوا یا چیز دیگر، بلکه به خاطر زمان بیش از ۹ ساعتهای که دارد. ۱۱ سال هم زمان برده تا «شوآ» ساخته شود و بر پرده بیوفتد. اما هیچ کدام از اینها نمیتواند فیلمی را شایستهی حضور در لیست بهترین مستندهای جهان کند. باید چیزهای دیگری هم وجود داشته باشد.
در ذیل فیلم «شب و مه» آلن رنه اشاره شد که آن فیلم به شکلی کپسوله و موجز و با تمام قدرتی که سینما میتواند ارائه دهد به نمایش پلشتیهای جنگ دوم جهانی میپردازد و به مخاطبش هم باج نمیدهد. آلن رنه میدانست چه میخواهد و آن را به بهترین شکل هم عرضه کرد. حال مستند «شوآ» همان احساس انزجار از درنده خویی نازیها را به شکل دیگری عرضه میکند که از زمان طولانی آن سرچشمه میگیرد. در «شب و مه»، آلن رنه از مردهها و بقایای آنها برای رسیدن به خواستهاش بهره میبرد اما در این کلود لانزمان از بازماندهها، شاهدان و البته جنایتکارانی که در آن زمان نقشی داشتهاند، استفاده میکند و قصهی آنها را میگوید. همین بخش سوم مصاحبههای فیلم، ابعاد ترسناکی به فیلم میبخشد تا به مانند «عمل کشتن» با فیلم هولناک دیگری در لیست بهترین مستندهای تاریخ طرف باشیم که مستقیما به سراغ خود جانیان رفته است.
فیلم «شوآ» بلافاصله پس از اکران مورد تحسین همگان قرار گرفت. بسیاری آن را یکی از بهترین آثار تاریخ نامیدند و جایی برای آن در بین بهترین مستندهای جهان باز کردند. اما از آن جایی که بخش زیادی از قصه در لهستان میگذرد و تصویری که از مردمان این کشور ارائه میشود با تصور آنها از خودشان فاصله داشت، در لهستان چندان جدی گرفته نشد و حتی دولت این کشور در آن ایام اجازهی پخشش را در هیچ کجا نداد. اما قصه ور ترسناکتری هم دارد و آن اظهار اطلاع افراد خارج از موضوع از آن اتفاقات شوم در همان دوران است؛ این که این مردمان اعلام میکنند که از همه چیز اطلاع داشتند اما به دلیل ترس از کشته شدن به دست نازیها، مجبور به سکوت شدهاند.
لانزمان و تیمش فیلم معرکهای ساختهاند. اثری که قطعا مخاطب را با خود همراه خواهد کرد و او را به دل یکی از تاریکترین دوران زندگی بشری خواهد برد. ضمن این که تدوین اثر هم تدوینی معرکه است که البته ۵ سال زمان صرف همین تدوین شده است. همهی اینها فیلم «شوآ» را شایستهی قرار گرفتن در جایگاه دوم بهترین مستندهای جهان میکند.
«در این فیلم چهار موضوع و اردوگاه مرگ زیر ذرهبین فیلمساز قرار میگیرد: اردوگاههای مرگ خلمنو، اردوگاه آشوویتس- برکناو، اردوگاه مرگ تربلینکا و گتوی ورشو. از طریق نمایش آن چه بر بازماندهها در این چهار مکان رفته و در این اردوگاهها بر افراد گذشته، تصویری از جنایتهای نازیها ترسیم میشود …»
۱. مردی با دوربین فیلم برداری (Man With A Movie Camera)
- کارگردان: ژیگا ورتوف
- محصول: ۱۹۲۹، شوروی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
«مردی با دوربین فیلمبرداری» یکی از مهمترین فیلمهای مستند تاریخ سینما و البته بهترین مستند دنیا است. این فیلم در زمانی ساخته شد که «مکتب مونتاژ شوروی» برای همیشه سینما را تغییر داد. این جنبش هنری به سینماگران نشان داد که میتوان برای خلق یک احساس مشخص، دو صحنهی کاملا مجزا و در ظاهر بیربط را در کنار هم قرار داد و از برخورد این دو قاب با احساسات کاملا متفاوت جاری در هر کدام، احساس سومی را بیرون کشید و مخاطب را تحت تاثیر قرار داد. اما در همان دورانی که کسی چون سرگی آیزنشتاین در شوروی در حال طبعآزمایی با فلیمهای داستانی خود بود، ژیگا ورتوف به شکل دیگری از ابزار سینما استفاده میکرد و در واقع تجربهگرایی را به مرحلهی تازهای کشاند. او همان اندیشهها را در اثری مستند به کار گرفت. «مردی با دوربین فیلمبرداری» از این منظر نه تنها یکی زا بهترین مستندهای جهان، بلکه هنوز هم اثری پیشرو به حساب میآید.
«مردی با دوربین فیلمبرداری» از دو جهت دیگر هم یک فیلم مهم در تاریخ سینما محسوب میشود؛ اول این که اگر «نانوک شمالی» رابرت جی فلاهرتی به آثار مستند هویت داد و استقلال بخشید، این فیلم سینمای مستند را تا جایگاه یک اثر هنری بالا کشید و باعث شد که کارگردانان چنین فیلمهایی دست به جسارت بزنند و فقط به فکر ثبت لحظههای معمولی زندگی نباشند و دوم هم سطح تجربهگرایی را به جایی رساند که تا آن زمان در دنیا وجود نداشت. استفادهی ژیگا ورتوف از تکنیکهای مختلف سینمایی برای روایت یک فیلم مستند، چنان بدیع و چنان دسته اول بود که هنوز هم مسحور کننده است و هنوز هم مخاطب را تحت تاثیر قرار میدهد.
در ظاهر ژیگا ورتوف در حال نمایش زندگی مردم شهر ادسا است. اما در باطن او در تلاش است که به نظریهی سینمایی خود، یعنی «سینما – چشم» جامهی عمل بپوشد. در این نظریه دوربین در جایگاه چشم انسان قرار می گیرد و مدام در حال ثبت و ضبط تصاویر در ظاهر بدون ارتباط تصور میشود. درست مانند چشم ما که مدام تصاویر اطرافمان را ضبط میکند که در جزییات هیچ ارتباطی با هم ندارند اما در کل تصویرگر گذران زندگی هر کدام از ما هستند. نکته این که «مردی با دوربین فیلمبرداری» در دو نظرسنجی اخیر نشیریهی سینمایی سایتاندساوند هم جایگاهی والا داشته است و از دید منتقدان یکی از بهترین فیلمهای همهی دوران شناخته شده است. پس باید در صدر فهرست بهترین مستندهای جهان قرار بگیرد.
«یک روز از زندگی مردم یک شهر صنعتی نمایش داده میشود. مردم در حال کار، بازی یا استراحت تصویر میشوند.»
منبع: دیجیمگ