سکانس‌های تیراندازی و دوئل بخشی جدایی‌ناپذیر از فیلم‌های وسترن هستند. حتی در آثار متاخر که سر و شکل این فیلم‌ها حسابی عوض شد، باز هم فصلی از یک فیلم وسترن به یک دوئل درست و حسابی یا یک تیراندازی مفصل اختصاص دارد. این لیست به ۱۱ سکانس این‌چنینی در فیلم‌های وسترن اختصاص دارد.

چارسو پرس: سکانس‌های تیراندازی و دوئل بخشی جدایی‌ناپذیر از فیلم‌های وسترن هستند. حتی در آثار متاخر که سر و شکل این فیلم‌ها حسابی عوض شد، باز هم فصلی از یک فیلم وسترن به یک دوئل درست و حسابی یا یک تیراندازی مفصل اختصاص دارد. اگر بپذیریم که کلیشه‌های گردآوری شده در طول سال‌ها و در زمان‌های مختلف و در آثار مشابه، تشکیل یک ژانر واحد می‌دهند، یکی از کلیشه‌هایی که ژانر و سینمای وسترن به آن وابسته است، همین فصل‌های دوئل و تیراندازی است. این سکانس‌ها آن قدر نزد مخاطب و علاقه‌مندان و حتی فیم‌سازان مختلف طرفدار دارد که کارگردانان دیگر، در ژانرهای دیگری هم به آن‌ها ارجاع می‌دهند. این لیست به ۱۱ سکانس این‌چنینی در فیلم‌های وسترن اختصاص دارد.

تمام فیلم‌های وسترن، از گذشته تا حال، همان‌ها که بر اساس دلاوری‌های قهرمانانی در دل یک محیط بدوی ساخته می‌شوند، داستانی بر مبنای جدال میان خیر و شر دارند. پس از دوران کلاسیک که حال و هوای دنیا عوض شد و ضدوسترن‌ها و وسترن‌های اسپاگتی سر از سینما درآوردند، باز هم جدال میان آنتاگونیست قصه با پروتاگونیستی که حالا چندان هم سر به راه نبود، وجود داشت. هیچ راهی هم بهتر از یک دوئل حسابی یا تیراندازی دو گروه خوب‌ها و بدها، تکلیف سرنوشت فیلم را مشخص نمی‌کرد. اصلا این قصه‌ها چیده می‌شدند تا در نهایت این دو طرف در برابر هم قرار بگیرند و یکی یا دسته‌ای، دیگری را از پا دربیاورد.

صحبت از زمانی در قرن نوزدهم است. به نظر چندان هم قدیمی نیست. باید قانون مقرراتی باشد تا آدم‌ها مجبور نشوند که حساب‌ها را با هفت‌تیر کشی تسویه کنند. باید عدلیه و محکمه و پلیس وجود داشته باشد تا خطاکار را تنبیه و مجازات کند. اما غرب آمریکا در قرن نوزدهم شباهت بسیاری به دوران پیش از تمدن دارد. در واقع کمتر جایی در دنیا در قرن نوزدهم به زندگی آدمی در دوران بدویت شباهت دارد؛ چرا که تمدن در آن نقطه هنوز نوپا است و جدال میان مردان سفید پوست با سرخ پوست‌ها هم وجود دارد. در چنین قابی است که نمی‌توان منتظر عدلیه و نیروی قهری برای برقراری عدالت شد؛ چون که اصلا چنین دم و دستگاهی وجود ندارد. پس اگر چند مرد هفت‌تیر به دست و چابک و خیرخواه پیدا نشوند، کلاه اهالی ساکن در آن محیط بدوی، پس معرکه است.

در نتیجه همان‌طور که در چنین محیطی خشونت کور، سریع و خشمگین است، برقراری عدالت هم به همان شکل عمل می‌کند؛ در قالب دو مرد ایستاده در برابر هم، یکی خیرخواه و پاسدار تمدن و دیگری شر و نماینده‌ی بدویت. یکی آدمی اهل خانه و خانواده اما قاطع و شجاع و دیگری وحشی و فرصت طلب. این جدال همان‌طور که در فهرست زیر می‌بیند می‌تواند فردی هم نباشد. گروهی در برابر گروه دیگر قرار گیرند و طرف خیر ماجرا یکی یکی از پس اشرار برآیند. حتما چندتایی زخمی و جان سپرده در سمت خیر ماجرا هم وجود دارد، اما در نهایت آن چه که به آن شهر نوپا در آن حوالی بازمی‌گردد، روزگاری تازه با مردمانی امیدوار است.

فهرست زیر هم فیلم‌هایی از سینمای وسترن کلاسیک را شامل می‌شود و هم فیلم‌های وسترن اسپاگتی معرکه یا ضدوسترن‌ها در آن قرار دارند. این ژانر و فیلم‌های وسترن، جولانگاه بزرگان تاریخ سینما است. همان‌هایی که چون قصه‌پردازان باستانی راوی قصه‌های خیر و شر بودند تا مردمی را به سمت و سوی یک تمدن بافرهنگ سوق دهند. همان بزرگانی که چون اجداد ما در غارهای رویاهای فراموش شده، مردم را دور هم جمع می‌کردند تا قصه‌ای از دلاوری بشنوند و به فردایی بهتر فکر کنند.

۱۱. انتقام با طعم عشق/ کلمنتاین محبوب من (My Darling Clementine)

۱۱. انتقام با طعم عشق/ کلمنتاین محبوب من (My Darling Clementine)

  • کارگردان: جان فورد
  • بازیگران: هنری فوندا، ویکتور میچر، والتر برنان، لیندا دارنل و کتی داونس
  • محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

«کلمنتاین محبوب من» از آن فیلم‌های غریب تاریخ سینما است؛ هم می‌توان آن را یکی از بهترین فیلم‌های وسترن‌ تاریخ سینما نامید و هم یکی از بهترین عاشقانه‌های تاریخ. جان فورد با چند دیالوگ مختصر و چند تصویر به ظاهر ساده، کاری کرده کارستان که نشان از نبوغ یک هنرمند بی‌بدیل دارد. این نبوغ در جاهای مختلفی خود را نشان می‌‌دهد؛ از بازیگوشی کلانتر وایات ارپ با بازی هنری فوندا در حین نشستن روی صندلی تا قدم زدن ارپ و کلمنتاین به سمت کلیسا و آن سکانس باشکوه کلیسا. اما این فیلم یکی از بهترین سکانس‌های هفت‌تیر کشی و تیراندازی تاریخ سینما را هم دارد؛ سکانسی که مانند تمام فیلم بسیار دراماتیک، موجز و البته شدیدا احساسی است.

خانواده‌ی کلانتون بعد از قتل برادر وایات ارپ، خوب می‌دانند که این کلانتر شجاع چه آشی برای آن‌ها پخته است. کلانتر چند وقتی است که متوجه شده در این دنیا به مردان خیرخواه هفت‌تیر کش بیش از گله‌داران و کشاورزها نیاز است. آن‌ها باید وجود داشته باشند تا این تمدن جان بگیرد و همان کشاورزها به کار خود مشغول شوند و زمان را در امنیت شخم بزنند و شخم بزنند و بکارند و بکارند و درو کنند و درو کنند تا جامعه قدمی رو به جلو بردارد. اما مشکلی این وسط وجود دارد.

دو شخصیت محوری فیلم یعنی داک هالیدی با بازی ویکتور میچر و وایات ارپ با بازی هنری فوندا، دلباخته‌ی یک دختر واحد هستند و به نظر آن دختر فقط داک هالیدی را دوست دارد. به نظر این دو باید به خاطر این عشق و رسیدن به معشوق در برابر هم قرار گیرند اما چیزی جلوی این اتفاق را می‌گیرد، چیزی که از درک همان شرایط توسط داک هالیدی می‌آید؛ داک هم مانند وایات ارپ می‌داند که گذشتن از جانش در راه اجرای عدالت، مهم‌تر از بهره‌مندی اهالی از تبحر او در پزشکی است. پس دوشادوش وایات ارپ می‌رود تا با خانواده‌ی کلانتون روبه‌رو شود.

طبعا این درگیری الهام گرفته شده از نبرد معروف اوکی کورال است؛ دو طرف در برابر هم. وایات و داک یکی یکی از پس دیگری کلانتون‌های دزد و زورگو را می‌کشند. اما مشکل این جا است که انگار داک مجروح شده. او گلوله خورده و همین هم کار او را می‌سازد. حال انگار وایات ارپ هم به هدفش که انتقام گرفتن از خون برادرش بوده رسیده و هم به شکل شرافتمندانه‌ای می‌تواند به معشوق برسد، به کلمنتاینش. اما جان فورد خواب دیگری برای او دیده، خوابی که از وقار و بزرگ‌منشی شخصیت دست پرورده‌ی خودش خبر می‌دهد.

۱۰. چاقو در برابر اسلحه/ هفت دلاور (The Magnificent Seven)

۱۰. چاقو در برابر اسلحه/ هفت دلاور (The Magnificent Seven)

  • کارگردان: جان استرجس
  • بازیگران: یول برینر، استیو مک‌کویین، چارلز برانسون، جیمز کابرن، رابرت وان و ایلای والاک
  • محصول: ۱۹۶۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

«هفت دلاور» کم سکانس هفت‌تیر کشی ندارد. اصلا سکانس‌های هفت‌تیر کشی و کشتارش داستان را به پیش می‌برند و گره‌افکنی و گره‌گشایی می‌کنند. اما ما قرار نیست به هیچ‌کدام از آن کشتارها بپردازیم. در این جا دوئلی مد نظر ما است که احتمالا بیش از همه‌ی آن تیراندازی‌ها و درگیری و تاختن‌ها در ذهن مخاطب ثبت می‌شود.

داستان فیلم، داستان اهالی روستایی است که دیگر توان تحمل کردن دست‌درازی عده‌ای راهزن به محصولات خود را ندارند. پیر روستا پیشنهاد می‌کند که حال که نمی‌توان بدون خشونت عدالت را بر علیه این راهزنان برقرار کرد، باید دست به مقابل به مثل زد. باید از خشونت علیه این دزدان استفاده کرد. اما مشکلی وجود دارد؛ هیچ‌کدام از اهالی هیچ تبحری در استفاده از اسلحه ندارند. پس باید چاره‌ای اندیشید. چاره استخدام چند هفت‌تیر کش حرفه‌ای است. مشکل دیگری هم وجود دارد؛ هفت‌تیر کش‌ها و ششلول‌بندهای حرفه‌ای دستمزد زیادی می‌گیرند و این کشاورزها فقیرتر از آن هستند که از پس مخارج آن‌ها برآیند. ضمن این که اهالی روستا از هفت‌تیرکش‌ها می‌ترسند.

در این جا هم همان حال و هوا و مفهوم پشت داستان «کلمنتاین محبوب من» جاری است؛ نیاز به عده‌ای مرد هفت‌تیر کش شجاع و خشن برای پاسداری از تمدن شدیدا احساس می‌شود. مردانی که سری نترس دارند و حاضر هستند که جان خود را در راه برقراری عدالت از دست بدهند. از شانس اهالی روستا، فرستادگان آن‌ها به یکی از آن‌ها بر می‌خورند. مردی به نام کریس با بازی یول برینر. او خوب می‌داند که باید چه کند و از آن جایی که تعداد مردان نیک‌سرشت و کاربلد کم است، باید خیلی در انتخاب افرادش دقت کند.

او شخص ویژه‌ای را زیر سر دارد. کسی که هم در استفاده از چاقو و هم در استفاده از هر نوع سلاح رو دست ندارد. سکانس معرفی این مرد به نام بریت، با بازی جیمز کابرن، سکانس مورد بحث ما است. کریس و وین با بازی استیو مک‌کویین که مدتی است به جمع دلاوران اضافه شده، از راه می‌رسند. بریت گوشه‌ای نشسته و در ظاهر در حال چرت زدن است. کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشیده تا آفتاب اذیتش نکند. مردی بالای سرش غر می‌زند و او را به دوئل دعوت می‌کند. مرد مغرور ادعا دارد که در هفت‌تیرکشی سریع‌تر از او است. عده‌ای در همان حوالی جمع شده‌اند و برای کمی سرگرمی دو طرف را به مبارزه فرامی‌خوانند. در این میان وین و کریس، ساکت هم نظاره می‌کنند.

بریت عصبانی با حالتی شق و رق در برابر مرد یاوه‌گو می‌ایستد. مرد هفت‌تیر می‌کشد اما بریت به جای استفاده از سلاح گرم، چاقویش را به سمت مرد پرتاب می‌کند. کاملا واضح است که بریت خیلی از مرد سریع‌تر بوده اما چون آن مرد زنده مانده به جر زدن و فحاشی ادامه می‌دهد. بریت بازمی‌گردد و می‌نشیند و دوباره کلاه را تا روی چشمانش پایین می‌کشد. مرد که درس عبرت نگرفته کماکان ادامه می‌دهد و بریت را به دوئلی دیگری دعوت می‌کند و دیگران هم به تهییج آن دو مشغول هستند. کریس و وین اما در میان جمعیت ساکت ایستاده‌اند.

بریت دوباره با عصبانیت بلند می‌شود، در حالی که دوباره قصد استفاده از سلاح گرمش را ندارد. دوئل آغاز می‌شود و بریت این بار قبل از آن که مرد موفق شود دستش را به سمت اسلحه ببرد، چاقو را به سمت قلبش پرتاب می‌کند؛ مرد می‌میرد و بریت دوباره به سرجایش بازمی‌گردد و چرت می‌زند.

۹. همیشه هم قهرمان فیلم برنده‌ی دوئل نیست/ سکوت بزرگ (The Great Silence)

۹. همیشه هم قهرمان فیلم برنده‌ی دوئل نیست/ سکوت بزرگ (The Great Silence)

  • کارگردان: سرجیو کوربوچی
  • بازیگران: ژان لویی ترنتینان، کلاوس کینسکی و فرانک وولف
  • محصول: ۱۹۶۸، ایتالیا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

مردی که به نام سکوت شهره است، در نوجوانی حنجره‌اش توسط آدمکشی سنگدل بریده شده و توان تکلم را از دست داده. به همین دلیل تصمیم گرفته که تا پایان عمر از حقوق مظلومان در برابر ظالم دفاع کند و سال‌های سال هم خود را طوری تربیت کرده که هیچ کس در همف‌تیر کشی و دوئل هماوردش نباشد. به همین دلیل خلافکاران و دزدان و راهزنان با شنیدن نامش فرار می‌کنند. ضمن این که داستان فیلم، در زمانی نزدیک به تسخیر کامل غرب، ورود قانون و متمدن شدن آن‌ جا و سررسیدن دوره‌ی هفت‌تیرکش‌ها و ششلول‌بندها می‌گذرد.

داستان «سکوت بزرگ» تفاوت بسیاری با دیگر فیلم‌های وسترن دارد. این درست که یکی از بهترین وسترن‌های اسپاگتی تاریخ سینما است اما در این جا تفاوت‌ها حتی از آثار کلاسیک هم بیشتر است. در وسترن‌های کلاسیک، گاهی جایزه‌بگیرها در نقش دفع کننده‌ی شر ظاهر می‌شدند و تمدن را به جلو هل می‌دادند اما در این جا قضیه کاملا برعکس است و این آن‌ها هستند که از ماندگاری وضعیت سابق سود می‌برند. حال قهرمان قصه مانند یک قلندر باید از دل این نظم دهندگان گذشته به نظم عبور کرده تا تمدنی تازه بر پا کند. او به شهری آمده که در آن زنی بیوه زندگی می‌کند. زن که پائولین نام دارد از احوال شوهر خود بی اطلاع است اما سکوت به او می‌فهماند که لوکو شوهر او را کشته است. لوکو هفت‌تیر کش سندگل، باهوش و همه فن حریفی است که در همان شهر، در خدمت ثروتمندی است که از مرگ راهزنانی که شامل عفو شده‌اند، سود می‌برد.

در پایان لوکو همه‌ی آن راهزنان گرسنه و خسته را در سالن شهر گیرانداخته. او و آدمکش‌های همراهش پائولین را هم پیدا می‌کنند. سکوت که تنها کسی است که توانایی کشتن لوکو را دارد، از راه می‌رسد. هوا دارد تاریک می‌شود و برف سنگینی هم می‌بارد. قهرمان درام با آن اسلحه‌ی معروفش به مقابل در می‌رسد اما گلوله‌ای از تاریکی و در اوج ناجوانمردی دستش را زخمی می‌کند. لوکو که حریفش را ناقص کرده در برابر او ظاهر می‌شود.

سکوت به سمت اسلحه‌اش می‌رود اما لوکو از برتری خود استفاده می‌کند و او را می‌کشد. پائولین به سمت اسلحه‌ی سکوت می‌دود اما او هم در لحظه‌ی آخر توسط لوکو کشته می‌شود. لوکو و مردانش همه‌ی راهزنان را از بین می‌برند و شهر را آتش می‌کشند و خنده‌کنان راهشان را می‌کشند و می‌روند. این پایان چنان بدبینانه و تلخ بود که پایان دیگری هم برای فیلم در نظر گرفته شد اما کوربوچی همین پایان‌بندی را دوست داشت؛ در این جا هیچ چیز قرار نیست که سامان گیرد و شبه تمدن ساخته شده در آن محیط بدوی بدتر از گذشته خواهد بود.

۸. تیراندازی با چاشنی کمدی/ ریو براوو (Rio Bravo)

۸. تیراندازی با چاشنی کمدی/ ریو براوو (Rio Bravo)

  • کارگردان: هوارد هاکس
  • بازیگران: جان وین، دین مارتین، والتر برنان، انجی دیکنسون و ریکی نلسون
  • محصول: ۱۹۵۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

کلانتر شهری کوچک برادر فرد قدرتمند و گله‌دار محلی را به جرم تلاش برای کشتن معاونش و قتل دیگری دستگیر می‌کند. او حال منتظر است تا مارشال ایالتی از راه برسد و خطاکار را برای شرکت در دادگاه و محاکمه با خود ببرد. این در حالی است که برادر زندانی علاقه‌ای به این کار ندارد و تهدید کرده که اگر برادرش را آزاد نکنند به زندان و دفتر کلانتر حمله خواهد کرد. حال کلانتر باید با دو معاون خود که یکی همواره مست و دیگری از یک پا ناقص است، در برابر آن‌ها بایستد.

هوارد هاکس از ساخته شدن فیلم «نیمروز» (high noon) فرد زینه‌مان که در همین فهرست حضور دارد، حسابی عصبانی بود. زینه‌مان در آن فیلم با شرکت گاری کوپر در قالب نقش مشهور کلانتر ویل کین، شهری را تصویر کرده بود با اهالی ترسو و بزدل و مردمانی که پشت کلانتر شجاع خود را خالی کرده‌اند و او مجبور است به تنهایی با جنایتکارن بجنگد و نظم و شادی و آرامش را به شهر بازگرداند. ترسیم یک ساعت و نیم جهنم کامل با تمرکز بر تنهایی کلانتر و مردم ترسان، چیزی نبود که هوارد هاکس از غرب وحشی توقع داشته باشد. او معتقد بود زینه‌مان به نحوی از ظن خود تصویری غلط از مردم کشورش را در فیلم «نیمروز» ارائه داده است و نمی‌توانست چنین چیزی را تحمل کند. بنابراین کلانتر دیگری خلق کرد و قصه‌ی شهر مورد نظرش را گفت.

بازیگر نقش کلانتر جان وین است و همین تا حدود زیادی خیال ما را از سرنوشت نهایی راحت می‌کند. اما آن چه که سکانس ماقبل پایانی فیلم، یعنی همان سکانس درگیری مورد نظر را چنین ماندگار می‌کند، چیزی فراتر از هفت‌تیر کشی و کشتار دو سوی ماجرا است. از ابتدا هوارد هاکس بزرگ روی ناجور بودن گروه خیر داستان تاکید می‌کند. به نظر این گروه عرضه‌ی همه چیز را دارد جز همین یک کار. دوباره مساله‌ی اصلی حفاظت از تمدن از دست کسانی است که قصد دست درازی به آن را دارند. اما اگر حافظان نظم این‌ها هستند، که کاری نمی‌توان مرد.

قصه جلو می‌رود و هوارد هاکس علاوه بر نمایش رفاقت شخصیت‌های برگزیده‌اش، روی کمدی مطبوع جاری در فیلم هم کار می‌کند. این کمدی مطبوع آهسته آهسته فضایی شوخ ایجاد می‌کند که می‌توان پایان خوشبینانه‌ی اثر را در چارچوبش درک کرد. درگیری پایانی هم الهام گرفته شده از همان درگیری معروف اوکی کورال است که در واقعیت اتفاق افتاده است. فقط این که هوارد هاکس نمکش را زیاد‌تر کرده و البته بر ابعاد تیراندازی و انفجارها هم افزوده است. اما روایت اصلی فیلم‌های وسترن هم در این جا وجود دارد؛ دو طرف آن قدر اختلافاتشان زیاد می‌شود که در نهایت فقط قدرت گلوله است که می‌تواند برنده را مشخص کند. این میان بازی والتر برنان حسابی هوش‌ربا است. حضور او مخاطب علاقه‌مند به فیلم‌های وسترن را حسابی سرگرم می‌کند.

۷. شهر ترسوها/ نیمروز (High Noon)

۷. شهر ترسوها/ نیمروز (High Noon)

  • کارگردان: فرد زینه‌مان
  • بازیگران: گاری کوپر، گریس کلی و کتی ژورادو
  • محصول: ۱۹۵۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

پس از «ریو براوو» بلافاصله رسیدیم به «نیمروز» که به لحاظ مضمون و حال و هوا جایی در نقطه‌ی مقابل آن فیلم قرار می‌گیرد و سکانس هفت‌تیر کشی و کشتار این یکی برخلاف آن که گروهی عجیب و غریب در سمت خیرش قرار دارد، یک سمتش کلانتری تنها است. در این جا هیچ خبری از هیچ یاری‌رسانی نیست و جناب کلانتر باید خودش دست تنها به دل دشمنان بزند. اما قصه همین طور باقی نمی‌ماند. گاهی می‌توان در آثار وسترن روی نیروی عشق هم حساب باز کرد اما در این جا این نیرو در جایی به داد قهرمان می‌رسد که کسی توقعش را ندارد و همین هم از «نیمروز» شاهکاری در بین فیلم‌های وسترن می‌سازد.

فیلم‌های وسترن بسیاری با محوریت یک قهرمان تنها ساخته شده‌اند. اما این یکی قهرمانی تنها در جمع است، در حالی که در دیگر وسترن‌ها این تنهایی به شکلی خودخواسته، به عوامل دیگری بازمی‌گردد. کلانتر ویل کین با بازی گاری کوپر به تازگی با همسر خود ازدواج کرده است. او قصد دارد شهر را ترک کند و با خوشی به زندگی ادامه دهد. درست پس از جاری شدن خطبه‌ی عقد خبر می‌رسد که فرانک میلر، جانی خطرناکی که خود کین چند سال پیش او را به زندان انداخته، آزاد شده و قرار است به شهر بازگردد تا انتقام بگیرد. او سوار بر قطاری است که راس ساعت ۱۲ ظهر به شهر می‌رسد و این در حالی است که نوچه‌هایش در ایستگاه قطار منتظر ورودش هستند. در چنین قابی او در شهر به دنبال کمک می‌گردد تا کسی یاری‌رسانش شود.

کلانتر یک به یک در خانه‌ی دوستانش را می‌زند و هر کس به دلیل از پذیرفتنش سرباز می‌زند. حتی دوستی به همسرش می‌گوید که به دروغ کلانتر را دست به سر کند. کلانتر حتی روی معاونانش هم نمی‌تواند حساب باز کند. حال قطار لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شود. تازه عروسش به التماس می‌خواهد که هر چه زودتر آن جا را ترک کنند. اما موضوع این است که کلانتر دوست ندارد تا آخر عمر مواظب پشت سرش باشد. البته او چیزی را مانند همه‌ی قهرمانان سینمای وسترن می‌فهمد که دیگران از درک آن عاجز هستند؛ امید تمدن برای ادامه دادن و نابود نشدن در برابر وحشی‌گری و بربریت و بدویت همین مردانی هستند که سری نترس دارند. اصلا سال‌ها خود کلانتر ویل کین جان کنده تا این شهر به محلی آبرومند برای زندگی تبدیل شود.

دار و دسته‌ی فرانک میلر از راه می‌رسند. قطار ایستاده و انگار جز او کسی سوارش نبوده است. فرانک چون فرشته‌ی مرگ به دنبال کلانتر می‌گردد در حالی که فرد زینه‌مان در یک نمای باشکوه تنهایی قهرمانش در میدان شهر را به رخ تماشاگر کشیده است. کلانتر به درون انباری می‌رود. تیراندازی شروع می‌شود. به نظر فرانک و دار و دسته‌اش پیروز این نبرد هستند و کلانتر هیچ شانسی برای مبارزه و بردن ندارد. از آن سو همسرش به همراه زنی دیگر قصد ترک کردن او را دارد. تازه عروس درست سوار همان قطاری می‌شود که فرانک با آن وارد شده است. به نظر کلانتر همه چیزش را باخته است.

اما درست در لحظه‌ی نهایی، همان موقع از ناکجا این دختر نترس از راه می‌رسد و با تاثیری به ظاهر کوچک اما مهم، کاری می‌کند که نتیجه‌ی نبرد به نفع شوهرش تغییر کند. حال اهالی از کلانتر می‌خواهند که آن‌ها را ببخشد و به شغلش در شهر ادامه دهد. اما جای چنین مرد نترسی دیگر در شر ترسوها نیست.

۶. انتقام با سازدهنی/ روزی روزگاری در غرب (Once Upon A Time In The West)

۶. انتقام با سازدهنی/ روزی روزگاری در غرب (Once Upon A Time In The West)

  • کارگردان: سرجیو لئونه
  • بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
  • محصول: ۱۹۶۹، آمریکا و ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

قصه‌ی فیلم «روزی روزگاری در غرب» انگار از دل قصه‌های باستانی بیرون آمده است. در آن مردی حضور دارد که از اعماق تاریخ و فراموشی خودش را بیرون کشیده تا بلکه بتواند انتقام خون برادرش را بگیرد. در این میان یک دار و دسته‌ی خلافکار، یک زن بی‌پناه، وسعت گسترش راه آهن در غرب و باز هم ورود تمدن و طمع مردی سودجو در بین او و خصمش قرار می‌گیرند. اما او ثابت قدم‌تر از آن است که جا بزند و کسی جلودارش باشد. همه چیز در هم می‌شود تا در نهایت برسیم به یکی از بهترین دوئل‌های تاریخ سینما. سرجیو لئونه در این کامل‌ترین وسترنش، خوب می‌داند که برای هر چه بهتر از کار درآمدن نبرد نهایی دو طرف داستانش، باید قبلا تبحر آن‌ها در هفت‌تیر کشی را به خوبی نمایش داده باشد. رعایت همین نکات است که «روزی روزگاری در غرب» را تبدیل به یکی از بهترین فیلم‌های وسترن می‌کند.

در نهایت قصه به سرانجام می‌رسد. دو مرد در برابر هم ایستاده‌اند. یکی که ما او را با نام هارمونیکا با بازی چارلز برانسون می‌شناسیم از ابتدای فیلم در صدد انتقام گرفتن از دیگری است. نه ما می‌دانیم که چرا و نه فرانک با بازی هنری فوندا که قرار است در این دوئل شرکت کند. سرجیو لئونه دوربینش را روی چشم‌های دو مرد زوم می‌کند و هر بار این نما را درشت‌تر و درشت‌تر می‌کند تا تنش موجود در قاب را افزایش دهد. فرانک از پس همه‌ی موانع دور و اطرافش برآمده و حال که می‌رود تکه زمین ارزشمندی را مال خود کند و زنی زیبا را تصاحب، این مرد از ناکجا بر سرش آوار شده و او را به مبارزه دعوت می‌کند.

سرجیو لئونه از ابتدای داستان تکه‌هایی از تبحر هر دو در تیراندازی را نشان داده؛ این که این دو رو دست ندارند. به همین دلیل هیجان جاری در صحنه بالا است. ناگهان گلوله‌ای شلیک می‌شود و تمام. فرانک می‌چرخد و به زمین می‌افتد. او رو به مرگ است اما هنوز هم نمی‌داند که چرا و این مرد چه دشمنی با او دارد؟ هارمونیکا به سمتش می‌آید. سازدهنی را که از ابتدا همراه داشته و مدام می‌نواخته از جیبش بیرون می‌آورد و در دهان فرانک می‌گذارد. موسیقی بی نظیر انیو موریکونه اوج می‌گیرد و آن سکانس فلاش بکی را که هیچ‌گاه کامل نمی‌شد و لئونه هر بار تکه‌ای از آن را به ما نشان می‌داد، کامل می‌کند.

مشخص می‌شود که فرانک سال‌ها پیش برادر هارمونیکا را کشته و همان سازدهنی را به وی داده است و او هم تمام مدت آن را می‌نواخته تا فراموش نکند که چرا و به چه هدف زنده است. حال فرانک که تصور می‌کرده به خاطر داستان راه آهن دشمنی برای خود تراشیده، متوجه می‌شود که گذشته‌ای در ظاهر بی‌اهمیت امروز یقه‌ی او را چسبیده که هیچ ربطی به جنایت‌های این چند وقت ندارد. فقط تاریخچه‌ی خشونت و میل به انتقام هیچ‌گاه دست از سر فرانک برنداشته است.

۵. تیری در تاریکی/ مردی که لیبرتی والانس را کشت (The Man Who Shot Liberty Valance)

۵. تیری در تاریکی/ مردی که لیبرتی والانس را کشت (The Man Who Shot Liberty Valance)

  • کارگردان: جان فورد
  • بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، لی ماروین و ورا مایلز
  • محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

جان فورد در این وسترن باشکوهش هم دورانی را که در آن قانونی در غرب وحشی وجود نداشت، زیر ذره‌بین برده و هم زمانی را که تمدن با تمام شکوهش جای بدویت آن زمان را گرفته است. اما تمدن از دید جان فورد یک نقص دارد: در آن جایی برای اسطوره‌ها وجود ندارد. این نگاه چنان در بافتار فیلم تنیده شده که «مردی که لیبری والانس را کشت» را به یکی از بهترین فیلم‌های وسترن تبدیل کرده است.

جیمز استیوارت در این حماسه‌ی باشکوه جان فورد نقش مردی را بازی می‌کند که در دوران عوض شدن همه چیز باید حاکمیت قانون را اجرا کند. او در سنین پیری که سناتور هم شده، درست در زمانی که دوست دیرینش مرده به شهری کوچک بازمی‌گردد که همه چیز از آن جا شروع شد. حال آن شهر متمدن شده و دیگر خبری از آن گنداب سابق نیست. همان گندابی که دست و پا می‌زد تا به آستانه‌ی دروازه‌های تمدن برسد. خلاصه که در آن روزگار مردی شرور قصد جان سناتور را داشته و او را به دوئل دعوت کرده است و او هم تصور می‌کرده که آن مرد ترسناک را در حالی که اصلا تیراندازی بلد نبوده، از بین برده است.

ما دوبار این سکانس مرگ را در فلاش بک می‌بینیم. یک بار از دریچه‌ی چشم سناتور قبل از پیری، با این تصور که او آن جانی یا همان لیبرتی والانس را در دوئل کشته و یک بار هم از زاویه‌ی دید همان دوستش تازه درگذشته‌اش یعنی تام دانافین با بازی جان وین. دومی نشان می‌دهد که این تام بوده که در تاریکی کمین کرده و لیبرتی والانس را از پا درآورده است و هیچ وقت هیچ نگفته. عدم افشای حقیقت هم سبب شهرت استودارد تازه کار شده و او را به این جا رسانده است.

اما تام چرا این کار را کرده؟ او آگاهانه می‌دانسته که دوران مردان خوش قلب بزن بهادر در غرب وحشی تمام شده و اصلا دیگر دوران خود غرب وحشی هم تمام است. همه چیز در حال پوست‌اندازی است و دنیای جدید نیازی به امثال او ندارد و دقیقا مردانی مانند سناتور می‌خواهد که به جای اسلحه کتاب قانون به دست دارند. پس صدای آن چه که بر خودش گذشته را در نمی‌آورد و در گمنامی می‌میرد و حتی محبوبش را هم به سناتور واگذار می‌کند. به قول سناتور در پایان فیلم «هیچ چیز برای مردی که لیبرتی والانس را کشت، به اندازه‌ی کافی خوب نیست.»

۴. مردن با خیال راحت/ بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy And The Sundance Kid)

۴. مردن با خیال راحت/ بوچ کسیدی و ساندنس کید (Butch Cassidy And The Sundance Kid)

  • کارگردان: جرج روی هیل
  • بازیگران: پل نیومن، رابرت ردفورد و کاترین راس
  • محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

«بوچ کسیدی و ساندنس کید» فیلم دلچسب، مفرح و در عین حال غمگینی است. پس از کلی سکانس بامزه که خبر از وجود دو شخصیت فوق‌العاده جذاب و کاریزماتیک در فیلم می‌دهد، سکانس هفت‌تیر کشی مفصلی از راه می‌رسد که قطعا پایانش برای مخاطب خو گرفته به این دو شخصیت دردآور است. اما قبل از رسیدن به آن سکانس باید کمی از خود فیلم گفت و شخصیت‌ها و البته از کاری که جرج روی هیل در مقام فیلم‌ساز و ویلیام گلدمن در مقام فیلم‌نامه نویس با آن‌ها می‌کنند.

دو سارق قطار با نام‌های بوچ و ساندنس کید به همراه گروه خود به سرقت از قطارها مشغول هستند. وقتی یکی از سرقت‌ها به درستی پیش نمی‌رود، گروه از هم می‌پاشد و فقط بوچ و ساندنس باقی می‌مانند. ضمن این که مقامات موفق شده‌اند رد آن‌ها را پیدا کنند. پس از تعقیب و گریزهای فراوان، بوچ و ساندنس متوجه می‌شوند که مقامات به هیچ عنوان قصد ندارند که بی خیال آن‌ها شوند به همین دلیل تصمیم می‌گیرند که از کشور فرار کنند. این در حالی است که ساندنس معشوق خود را هم به همراه دارد. حال در چنین قابی آن‌ها فرار کرده و سر از آمریکای جنوبی در می‌آورند اما احساس می‌کنند که هنوز هم شخص خاصی که از ابتدا در تعقیبشان بوده، سر از آن جا در آورده و در حال تعقیب آن‌ها است. نکته این که احتمال این اتفاق بسیار بعید است اما بوچ کسیدی و سادنس کید در دنیا فقط از او هراس دارند و نمی‌توانند باور کنند که قضیه برای او همین جا تمام شده باشد.

نکته‌ی دیگر این که «بوچ کسیدی و ساندنس کید» بر خلاف اکثر فیلم‌های وسترن درباره‌ی مردان نیک‌سرشتی نیست که نگهبان یک تمدن نوپا هستند. در این جا اصلا سازندگان قصد ندارد درباره‌ی چگونگی رام شدن غرب وحشی حرف بزنند. قضیه چیز دیگری است و داستان هم چیز دیگری. در چنین چارچوبی است که آن جدال میان خیر و شری که از قصه‌های باستانی وارد فیلم‌های وسترن شده بود، در این جا اصلا وجود ندارد.

به همین دلیل سکانس پایانی و مرد نظر ما از فیلم «بوچ کسیدی و ساندنس کید» تفاوتی آشکار با دیگر سکانس‌های این فهرست دارد؛ در این جا هیچ تصویری از کشته شده‌ها نیست؛ نه این که دو شخصیت اصلی داستان نمرده‌اند، بلکه فیلم‌ساز با فریز کردن قاب درست چند لحظه قبل از مرگ آن‌ها هیچ تصویری از این گلوله خوردن و به خاک غلتیدن آن‌ها نمایش نمی‌دهد. انگار دلش نمی‌آید این دو شخصیت شیرین در آن پایان‌بندی باشکوه را با مرگی دلخراش ترک کند و چه خوب که این تصمیم را می‌گیرد؛ چرا که ما هم این دو نفر را با شلیک‌های خنده و رفاقت‌هایشان به یاد می‌آوریم نه با جان کندن روی خاک‌های یک میدان در آمریکای جنوبی. نکته این که در این لحظات پایانی باز هم این دو نفر بیش از هر چیزی از همان کسی ترس دارند که تمام آمریکا را در تعقیب آن‌ها پشت سر گذاشت.

۳. خونین ترین سکانس تاریخ سینمای وسترن/ این گروه خشن (The Wild Bunch)

۳. خونین ترین سکانس تاریخ سینمای وسترن/ این گروه خشن (The Wild Bunch)

  • کارگردان: سم پکین‌پا
  • بازیگران: ویلیم هولدن، رابرت رایان و ارنست بورگناین
  • محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪

سال ۱۹۱۴. پایک با بازی ویلیام هولدن و افرادش به شهری نزدیک مرز تگزاس و مکزیک وارد می‌شوند و پس از یک درگیری مفصل به بانک آن جا دستبرد می‌زنند. آن‌ها پس از سرقت به سمت مرز مکزیک فرار می‌کنند. این در حالی است که گردانندگان بانک گروهی از مزدوران را برای دستگیری آن‌ها استخدام کرده‌اند؛ سرکرده‌ی این گروه مردی است که در گذشته صمیمی‌ترین دوست پایک بوده است.

داستان فیلم این گروه خشن در زمانه‌ای می‌گذرد که در غرب وحشی شیوه‌ی زندگی مبتنی بر قانون داشت جایگزین شیوه‌ی زندگی قدیمی می‌شد؛ دورانی که در آن مردان با زور بازو و البته تلاش خود حق را می‌ستاندند و نیازی به کمک کسی نداشتند. اما اکنون و با عوض شدن زمانه آن‌ها به حاشیه رانده شده‌اند. حال شاید برای آخرین بار دسته‌ای از آن‌ها از زیر سایه‌ی سنگین فراموشی به متن شهر جدید می‌آید تا هم اعلام وجود کند و هم به روش خود حساب ظالم را کف دستش بگذارد.

پایک و افرادش خسته از این روزگار و از این که دیگر دنیا با آن‌ها کنار نمی‌آید، برای آخرین بار در شرایطی قرار می‌گیرند که هنوز هم می‌توان روی آن‌ها حساب کرد. شاید این بار آخری باشد که جایی از دنیا به کمک و منش آن‌ها نیاز دارد و خب این گروه خشن هم کسانی نیستند که این فرصت خوب برای مردن را از دست بدهند. ورود آن‌ها به محل جمع شدن دار و دسته‌ی ژنرال خودخوانده‌ی مکزیکی تبدیل به حمام خون کاملی می‌شود. اما ماندگارترین مرگ و تیراندازی این سکانس مفصل، متعلق به خود پایک است؛ با دستی آویزان از مسلسل و تنی که هنوز هم می‌خواهد سرپا بایستد و جان بستاند اما دیگر جان ندارد.

نکته‌ی این سکانس در این است که بیش از ۱۰ دقیقه ادامه دارد. ۱۰ دقیقه‌ی تمام جدال جانانه و پر از خونریزی میان ۴ مرد که چیزی برای از دست دادن ندارند و سربازان ژنرالی که روزگار مردم محلی را سیاه کرده‌اند. پایک و رفقایش حال که در کشور خود دیگر جایی ندارند، از توانایی در کشتن دیگران به نفع مردم دیگری استفاده می‌کنند. این سکانس «این گروه خشن» حتی اگر چنین معرکه هم ساخته نشده بود و چنین ضرباهنگ درجه یکی نداشت، باز هم باید در لیستی این چنین، به عنوان یکی از بهترین سکانس‌های تیراندازی فیلم‌های وسترن انتخاب می‌شد.

حال که پکین‌پا و همکارانش سنگ تمام گذاشته‌اند، پس باید هم جایی نزدیک به صدر فهرست برای خود دست و پا کند. در نهایت این که سم پکین‌پا راوی زندگی مردانی بود که تنی پر از زخم داشتند اما در هیچ شرایطی جا نمی‌زدند و تا ته خط می‌رفتند؛ اگر خودش شاعر خشونت بود، مخلوقاتش مانند کلمه‌های یک شاعر می‌رفتند که تاریخ را با خون خود و به رنگ سرخ بنویسند.

۲. همیشه دود از کنده بلند می شود/ نابخشوده (Unforgiven)

۲. همیشه دود از کنده بلند می شود/ نابخشوده (Unforgiven)

  • کارگردان: کلینت ایستوود
  • بازیگران: کلینت ایستوود، مورگان فریمن، ریچارد هریس و جین هاکمن
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

کلینت ایستوود پس از جان وین، شمایل اصلی فیلم‌های وسترن است. او سال‌ها نقش همان ششلول‌بندهای حافظ تمدن را بازی کرد که از ناکجاآباد از راه می‌رسند، جایی را سامان می‌دهند، شروری را از پا در می‌آورند و بعد هم مثل اول فیلم در افق محو می‌شوند و می‌روند پی کارشان تا تمدن کارش را انجام دهد و تاریخ پیچ سخت دیگری را هم در آن منطقه به یاری شخصیت‌های بازی شده توسط او پشت سر گذارد. در چنین قابی است که حال و هوای فیلم «نابخشوده» با دیگر فیلم‌های وسترن او تفاوت دارد. می‌توان فیلم «نابخشوده» را به نوعی خداحافظی سینمای آمریکا با قهرمان متعارف غرب وحشی نامید. چرا که در این جا با قهرمانی پا به سن گذاشته سر و کار داریم که حتی در اوج جوانی هم آن انسان نیک سرشت سینمای وسترن نبوده است؛ او در همان زمان هم جایزه بگیر جانی و سنگدلی بوده که حسابی رعب و وحشت ایجاد می‌کرده و ترس به دل‌ها می‌انداخته.

سال ۱۸۸۰، ایالت وایومینگ. دو کابوی ظالم چهره‌ی زنی روسپی را از ریخت می‌اندازند و او را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند. کلانتر شهر به شکایت زن توجه چندانی نمی‌کند و فقط آن‌ها را جریمه می‌کند تا قسر در بروند. اما روسپی‌های شهر متحد می‌شوند و هزار دلار جمع می‌کنند و جایزه‌ای برای اجرای عدالت و مرگ آن دو کابوی تعیین می‌کنند. آن‌ها به خیال خود این مبلغ سنگین را برای بهترین جایزه‌بگیر و هفت‌تیر کشی که غرب به خود دیده هزینه می‌کنند. ویلیام با بازی کلینت ایستوود که هفت‌تیر کشی همه فن حریف و پر آوازه بوده، از این موضوع باخبر می‌شود اما او مدت‌ها است که دست به هفت‌تیر نبرده و در واقع دورانش به سر آمده است.

اما او می‌داند که طرف مقابلش از این موضوع با خبر نیست. در سکانس هفت‌تیر کشی مورد نظر ما هم او از همین عامل برای برتری استفاده می‌کند. موضوع این جا است که سنگدلی معروف این مرد، لرزه به تن طرف مقابلش می‌اندازد و او باید از همین نام پرآوازه برای شکست رقیب استفاده کند. ویلیام در شبی بارانی وارد شهر می‌شود در حالی که دوست و همراهش توسط کلانتر سنگدل کشته شده و کلانتر روسپی‌ها را هم تنبیه و مجازات کرده است. ویلیام اسلحه‌ دو لولی به دست دارد و با هر گامی طرف مقابل را تهدید می‌کند تا بدانند که با چه کسی طرف هستند.

همین اعتماد به نفس او است که این سکانس را چنین معرکه کرده وگرنه من و شما از ابتدای فیلم دیده‌ایم که او به خاطر پیری و گذران عمر حتی توان دست گرفتن سلاح به شکل درستش را هم ندارد. در چنین قابی دری باز می‌شود. ویلیام از خیابان قدم به جایی می‌گذارد. همه چیز تاریک است. کلانتر و پادوهایش در آن مکان هستند. بین ویلیلم و کلانتر با بازی بی‌نظیر جین هاکمن چند کلامی رد و بدل می‌شود. آشکارا طرف مقابل ترسیده اما در دل ویلیام هم آشوبی است و سعی در مهارش دارد. ویلیام با تفنگ دو لولش به سمت طرف مقابل شلیک می‌کند اما اسلحه کار نمی‌کند و همین کار دستش می‌دهد. کلانتر و نوچه‌هایش ناگهان از این فرصت استفاده کرده و به سمت ویلیام آتش می‌گشایند.

اما ویلیام انگار تازه زنده شده باشد، چابک و به سرعت سلاح را از کمر برمی‌دارد و تک تک افراد کلانتر و خودش را به آن دنیا می‌فرستد. او خودش هم این موضوع را باور ندارد. اما ویلیامی که زمانی فقط راهزن و دزد بود، حالا پس از سال‌ها این لیاقت را پیدا کرده که پاسدار تمدنی باشد که توسط یک کلانتر به سمت فساد رفته است.

۱. طلایی برای تقسیم کردن وجود ندارد/ خوب، بد، زشت (The Good, The Bad And The Ugly)

۱. طلایی برای تقسیم کردن وجود ندارد/ خوب، بد، زشت (The Good, The Bad And The Ugly)

  • کارگردان: سرجیو لئونه
  • بازیگران: کلینت ایستوود، لی وان کلیف و ایلای والاک
  • محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪

شاید فیلم «روزی روزگاری در غرب» اثر کامل‌تری از وسترن اسپاگتی «خوب بد زشت» باشد اما قطعا فیلم مفرح‌تری نیست. در این جا سرجیو لئونه سه‌گانه‌ی دلارش را به گونه‌ای تمام کرده که کلی سکانس معرکه برای به خاطر سپرده شدن در ذهن مخاطب باقی بماند. از سکانس شلیک‌های بلوندی یا همان خوب با بازی کلینت ایستوود به طناب دور گردن زشت با بازی ایلای والاک در شهرهای مختلف که حسابی مخاطب را می‌خنداند تا سکانس‌های خشن و قتل‌های دهشتناک بد با بازی لی وان کلیف. یا مثلا سکانسی احساسی که زشت به ملاقات برادرش که کشیش شده می‌رود و کلی این شخصیت را نزد مخاطب جذا‌بتر می‌کند.

در میان فیلم‌های وسترن این فهرست «خوب بد زشت» داستان جمع‌ و جورتر و ساده‌تری دارد؛ بلوندی یا همان خوب جایزه بگیری است که در راهش با توکو یا همان زشت برخورد می‌کند. آن‌ها روش عجیبی برای پول درآوردن دارند؛ توکو تحت تعقیب است و دولت برای سر وی جایزه گذاشته است. بلوندی، توکو را در شهرهای مختلف تحویل کلانتر می‌دهد و درست زمانی که کلانتر قصد دارد او را اعدام کند، با تفنگ و از راه دور طناب دار را می‌زند و توکو فرار می‌کند. این مساله تا شهر بعد ادامه پیدا می‌کند. در این میان انجل آیز یا همان بد که آدمکش قسی‌القلبی است، به دنبال طلاهایی است که در دل جنگ‌های داخلی آمریکا گم شده و فقط فردی به نام کارسون از جای آن اطلاع دارد. خوب و زشت به طور اتفاقی در لحظات پایانی زندگی کارسون به بالای سر او می‌رسند و فقط خوب از محل دفن طلاها باخبر می‌شود. حال این سه برای پیدا کردن طلاها به جان هم می‌افتند.

درگیری آن‌ها در نهایت به قبرستانی ختم می‌شود که تمام طلاها در آن جا وجود دارد. حال هر سه با هم به محل مورد نظر رسیده‌اند. اما مشکلی وجود دارد؛ این سه نفر تحت هیچ شرایطی حاضر نیستند که با هم شریک شوند و خوش و خرم صحنه را ترک کنند. پس به دوئلی نیاز است تا حساب‌ها را تسویه کند و قدرت اسلحه و سرعت در هفت‌تیر کشی طلاها را به کسی برساند که از همه لایق‌تر است. در چنین قابی است که مانند سکانس دوئل فیلم وسترن «روزی روزگاری در غرب» باز هم سرجیو لئونه شروع به بازی با مخاطب می‌کند. دوباره نمای درشت چشم‌های هر سه نفر به ترتیب در قاب قرار می‌‌گیرد. موسیقی فوق‌العاده انیو موریکونه هم به گوش می‌رسد که هیجان را افزایش می‌دهد.

هر لحظه ممکن است که کسی شلیک کند. پس جای هیچ خطایی وجود ندارد. ناگهان کسی دست به اسلحه می‌برد اما بلوندی یا همان خوب سریع‌تر است و اول بد را از سر راه می‌برد و می‌کشد و سپس زشت را خلع سلاح می‌کند. خوب به سمت طلاها ‌می‌رود. سهمش را برمی‌دارد و دور درختی طنابی برپا می‌کند و از زشت می‌خواهد که روی کیسه‌ای بایستد و طناب را دور گردنش بیاندازد. زشت تا می‌تواند به خوب التماس می‌کند اما گوش او به این حرف‌ها بدهکار نیست. زشت که چاره‌ای ندارد روی کیسه قرار گرفته و به التماس ادامه می‌دهد. خوب به راه می‌افتد و وقتی به قدر کافی فاصله گرفت، تفنگش را به دست می‌گیرد و دوباره طناب دور گردن زشت را مانند نیمه‌ی اول فیلم می‌زند. زشت روی زمین می‌افتد، بلند می‌شود و تا می‌تواند به خوب بد و بیراه می‌گوید اما خوب راهش را می‌کشد و می‌رود. این چنین سرجیو لئونه بهترین دوئل فیلم‌های وسترن را می‌سازد.

///. 


منبع: دیجی‌مگ