چارسو پرس: تام هنکس بازیگر بزرگی در تاریخ سینما است. یکی دو جین فیلم معرکه و شاهکار بازی کرده و البته سابقهی کار با کارگردانان بزرگی را در کارنامه دارد. کمتر در فیلمهای ضعیف یا پایینتر از متوسط حاضر شده و حتی در فیلمهای نه چندان خوب هم بازیاش باعث شده که آن اثر بیشتر دیده شود. در چنین قابی است که باید او را صاحب ذوق و قریحهای منحصر به فرد در سینما دانست؛ ذوق و قریحهای که ما را وا میدارد تا سری به سلایقش بزنیم و از فیلمهای مورد علاقهی او بگوییم؛ این لیست ۱۰ فیلم مورد علاقهی تام هنکس را معرفی میکند.
اگر سری به فهرست زیر بزنید، متوجه خواهید ششد که فیلمهای مختلف، از ژانرها مختلفی در آن وجود دارند و البته چند غافلگیری هم در آن جا خوش کرده است. مثلا انتخاب فیلمی مثل «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» استنلی کوبریک چندان باعث تعجب نیست، چرا که با یکی از شاهکارهای مسلم تاریخ سینما طرف هستیم. اما انتخاب فیلمهایی چون «شبهای عیاشی» یا «شبزندهداری با بزن و بکوب» که در خیل آثار مهم تاریخ سینما چندان جایی ندارند، احتمالا شما را متعجب خواهند کرد. همچنین است انتخاب فیلمی چون «لوپر» که شاید بیش از همه مخاطب را شگفتزده کند.
همهی اینها در کنار هم خبر از همان ذوق و قریحهی منحصر به فرد تام هنکس دارد. تام هنکس در کارنامهی سینمایی خود هم همه نوع فیلمی بازی کرده است؛ از آثاری عاشقانه مانند «بیخواب در سیاتل» (Sleepless In Seattle) تا فیلمی جنگی چون «نجات سرباز رایان» (Private Ryan) تا فیلمی گنگستری چون «جادهای به سوی تباهی» (Road To Perdition). اما او اغلب اوقات ایفاگر یک پرسونای ثابت بوده است؛ پرسونای مردی اهل خانواده و مثبت اندیش که واقعبینانه به جهان اطرافش نگاه میکند و سعی میکند تا میتواند در حق دیگران خوبی کند. این پرسونای ثابت باعث شده که او یکی از بازیگران ثابت برای کارگردانان باورمند به رویای آمریکایی در نظر گرفته شود؛ حال آن کارگردان میخواهد کسی مانند کلینت ایستوود باشد و «سالی» (Sully) را بسازد یا استیون اسپیلبرگی که در آثار متعدد از تام هنکس بهره برده است.
۱. ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (۲۰۰۱: A Space Odyssey)
- کارگردان: استنلی کوبریک
- بازیگران: کر دوله، گری لاک وود
- محصول: ۱۹۶۸، آمریکا و انگلستان
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
تا پیش از اکران فیلم «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» ژانر علمی- تخیلی بیش از آن که از کلیشههایی سینمایی بهره بگیرد و اصلا مولفههای پر تکراری داشته باشد که به کلیشه تبدیل شوند، از کلیشههای ادبیات علمی- تخیلی بهره میگرفت. آثاری چون «متروپلیس» (Metropolis) ساختهی فریتس لانگ در سال ۱۹۲۷ فیلمهای پیشرویی بودند اما نتوانستند این ژانر را به عنوان ژانری مورد اقبال جا بیاندازند.
این درست که استنلی کوبریک فیلمش را از کتابی به قلم آرتور سی کلارک اقتباس کرد، اما شیوهی تعریف کردن داستانش به گونهای بود که فقط سینما از پس آن برمیآمد. میزان تاثیرگذاری «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» تا به آن جا است که هنوز هم هر فیلم علمی- تخیلی با آن مقایسه میشود و کمتر اثری به اندازهی آن توانسته یک تنه چنین تاثیری در ژانر مطبوعش داشته باشد. از سوی دیگر کمتر ژانری به اندازهی ژانر علمی- تخیلی به سرمایه و البته پیشرفت تکنولوژی نیازمند است. باید زمانی طولانی میگذشت و پیشرفتهایی حاصل میشد تا این ژانر به چرخه تولیدات همیشگی استودیوها و سرمایهگذاران وارد شود. در این زمینه هم میتوان گفت که کوبریک در زمانی مناسب به سراغ پروژهی مورد علاقهاش رفت.
اما «۲۰۰۱ یک ادیسه فضایی» چیست و چرا تا این اندازه تا در تاریخ سینما اهمیت دارد؟ دلیل این موضوع فقط به اهمیت تاریخ سینمایی آن بازنمیگردد، بلکه اساسا این فیلم یک اثر هنری کامل است که انگار از دل یک موزهی مهم اروپایی بیرون آمده و برای تماشا مقابل چشمان ما قرار گرفته است. شاید در برخورد اول اثر سنگینی به نظر برسد که دیریاب هم هست اما در نهایت چنان مخاطبش را مرعوب کمالش میکند که نمیتوان آن را دید و تحت تاثیرش قرار نگرفت. حقیقت این است که از اولین روز اکران فیلم تاکنون، فیلمسازان بسیاری تلاش کردهاند که کاری شبیه به کوبریک با مخاطب خود انجام دهند و چنین مرعوبش کنند، اما تاکنون که در به سرانجام رساندن چنین کاری ناموفق بودهاند.
دلیل این امر هم کاملا واضح است؛ فیلمسازانی چون کریستوفر نولان یا حتی استیون اسپیلبرگ بزرگ نتوانستهاند جهانی یکه و منحصر به فرد بسازند که مخاطب را مانند آن چه که «۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی» با او میکند، به فکر فرو برد. به همین دلیل هم تصور میکنند که میتوان با جایگزین کردن اکشن در مورد کارگردانی چون اسپیلبرگ یا جایگزین کردن احساساتگرایی اشکآور در مرد کسی چون نولان، مخاطب را تحت تاثیر قرار داد و مرعوبش کرد. حتی این تصور که میتوان با استفادهی بسیار از تکنولوژیهای امروز به چنین تاثیرگذاری شگرفی رسید، تصوری خوش خیالانه است؛ چرا که شاهکار کوبریک از غنای تصویریاش در کنار غنای مفاهیمش بهره میبرد.
از سوی دیگر استنلی کوبریک آن قدر شجاعت دارد که سوالی را مطرح کند و بعد از جستجو کردن جواب آن پرسش، پاسخی هر چند سربسته به آن دهد. کوبریک برخلاف دیگر کارگردانان سینمای علمی- تخیلی جواب همهی پرسشها را در مفاهیمی چون عشق و دوست داشتن نمیجوید، بلکه سعی میکند مانند یک فیلسوف به دنبال عقلانیت راه بیوفتد. این هم نکتهی دیگری است که او و فیلمش را از آثار مشابه جدا میکند.
اما در کنار همهی اینها، ایدهی سفر کردن در فضا و رفتن به سمت چیزی ناشناخته، زیستن در یک سفینهی فضایی، گذراندن وقت در کنار کامپیوترهایی که همه چیز را کنترل میکنند، ترس از هوش مصنوعی (که این روزها حسابی در صدر اخبار قرار دارد)، از خود بیخود شدن آدمها در برخورد با محیط لایتناهی کهکشان و البته ماجراهایی که شخصیتها برای رسیدن به خودشناسی پشت سر میگذارند، همه ریشه در این فیلم دارند و بعدها به کلیشهای در ژانر علمی- تخیلی تبدیل شدند.
فیلم «۲۰۰۱: یک اودیسه فضایی» روایتگر تلاش انسان برای رسیدن به کمال و ملاقات با جهان ناشناختهها و رسیدن به حداکثر دانش است. فیلم استنلی کوبریک از میل آدمی به شناختن و از ترس او از ناشناختهها تغذیه میکند و فضایی ذهنی از پیشرفت چند میلیون سالهی موجودی به عنوان آدم میسازد که در اصل تفاوت چندانی با آن چه که کوبریک در ابتدای اثر به عنوان سرآغاز زندگی میبیند، نکرده است. همهی اینها برای دوست داشته شدن فیلمی توسط کسی چون تام هنکس کافی به نظر میرسد.
«فیلم با تصاویری از تعدادی انسان اولیه شروع میشود که بر سر قلمرو و غذا در جنگ هستند. ناگهان یک شی در مقابل آنها ظاهر میشود. یکی از این آدمیان پس از ظهور این شی، متوجه میشود که میتواند از یک استخوان به عنوان وسیلهای برای کشتن استفاده کند. تصویر قطع میشود به میلیونها سال بعد. حال عدهای دانشمند در جستجوی راهی برای پیدا کردن رازهای همان شی هستند. چند فضانورد برای رسیدن به این منظور عازم سیارهی مشتری میشوند …»
۲. شب زنده داری با بزن و بکوب (A Hard Day’s Night)
- کارگردان: ریچارد لستر
- بازیگران: جان لنون، پل مککارتنی، جرج هریسون و رینگو استار
- محصول: ۱۹۶۴، بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
وقتی نام عوامل و بازیگران فیلم را میشنویم، تصور میکنیم که قرار است با فیلمی مستند سر و کار داشته باشیم؛ فیلمی مستند که قرار است برههای از زندگی و کار گروه موسیقی افسانهای بیتلها را به تصویر بکشد. اما «شبزندهداری با بزن و بکوب» عملا یک فیلم کمدی و موزیکال هوشمندانه و خندهدار است که گرچه روایتی مستندگونه هم دارد اما از فیلمنامهای داستانی بهره میبرد که با استفاده از تمهیدات مختلف مانند بهره بردن از تمهیدات سینما – وریته یا تکنیکهای سوررئال جلوههای شوخ و شنگ و البته پر انرژی گرفته است.
سازنده از شهرت و چهرهای که گروه موسیقایی بیتلها داشتند و هم چنین از شناخت مردم از آنها بهره میبرد تا بتواند روایتش را به پیش ببرد. گروه بیتلها قرار است که کنسرتی تلویزیونی برگزار کنند اما ناگهان سر از سر از جایی دیگر در میآورند. دوربین به دنبال آنها است اما منفعل نیست و فیلمساز جهان خودش را میسازد. در واقع بیتلها گرچه ویترین مقابل تماشاگر هستند اما در دستان ریچارد لستر تبدیل به وسیلهای میشوند تا او فیلمی کمدی بسازد و تا میتواند از تماشاگر خنده بگیرد.
از سوی دیگر استفاده از آهنگهای حالا کلاسیک شدهی گروه بیتلها میتواند هر مخاطب اهل موسیقی را سر شوق آورد. فقط شنیدن این قطعات موسیقی و البته کارگردانی معرکه ریچارد لستر باعث میشود که بتوان تا پایان فیلم را تماشا کرد و از آن چه بر پرده تصویر میشود، لذت برد. در چنین قابی است که تماشای فیلم «شبزندهداری با بزن و بکوب» نه تنها برای علاقهمندان به گروه بیتلها، بلکه برای هر علاقهمندی به موسیقی جذاب میشود.
میدانیم که تام هنکس علاقهی بسیاری به این گروه موسیقی انگلیسی دارد و سالها است که با آنها زندگی میکند. پس علاوه بر فیلمسازی خوب ریچارد لستر و ریتم جذاب فیلم، باید علاقهی او به فیلم را به احساساتش به گروه موسیقی بیتلها هم ربط داد. سبک کاری ریچارد لستر در این جا ما را به یاد کمدیهای برادران مارکس، به ویژه در ابتدای دوران فعالیت آنها میاندازد. چه خل بازیهای جاری در صحنه و چه رفتار تک تک شخصیتها در برابر دوربین.
فیلم «شبزندهداری با بزن و بکوب» با بودجهی بسیار محدودی ساخته شد اما هم به دلیل خلاقیت ریچارد لستر و هم به دلیل شهرت بیتلها، به فیلمی موفق تبدیل شد.
«اعضای گروه بیتلها یعنی جان لنون، جرج هریسون، پل مککارتنی و رینگو استار سوار قطار میشوند تا به لندن بروند. آنها قرار است در لندن در یک کنسرت تلویزیونی شرکت کنند. در این سفر پدربزرگ پل مککارتنی و مدیر برنامههای آنها هم حاضر هستند. در میانههای راه اعضای گروه از شرکت در کنسرت منصرف میشوند و به جای دیگری میروند تا در آن جا اجرا کنند. در این راه پدربزرگ پل مککارتنی که در ابتدا پیرمرد مهربانی به نظر میرسیده، برای آنها دردسرساز میشود. تا این که …»
۳. بهترین سال های زندگی ما (The Best Years Of Our Lives)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: فردریک مارچ، دانا اندروز و هارولد راسل
- محصول: ۱۹۴۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
ویلیام وایلر از آن کارگردانان بزرگ تاریخ سینما است که همه جور فیلم در کارنامهاش پیدا میشود. از وسترن و تاریخی گرفته تا جنایی و کارآگاهی و درام و کمدی. در همهی این ژانرها هم بدون اغراق شاهکار ساخته و امضای خود را پای فیلم زده است اما آن خشتی که مولفگرایان سالها پیش نهادند، هنوز هم دست از سر بسیاری برنداشته است و تصور میکنند که باید هر فیلمش را با آن متر و معیار بسنجند.
ویلیام وایلر از قربانیان نظریه مولف در تاریخ سینما است و برخی به این دلیل که کارهایش در متر و معیارهای دوستداران اندیشهی تئوری مولف نمیگنجد، نادیدهاش گرفتهاند. خوشبختانه سالها است که دیگر آن اندیشهها سد راه دیده شدن فیلمهای ویلیام وایلر نیست و فیلمهایش مدام دیده میشوند و منتقدان در سرتاسر دنیا زبان به تحسین تواناییهایش گشودهاند. خوشبختانه او آن قدر شاهکار در کارنامه دارد که نمیتوان یکی را از میان آنها به عنوان بهترین فیلمش برگزید. ولی «بهترین سالهای زندگی ما» قطعا یکی از بهترین فیلمهای او است و البته یکی از اولین آثاری که مستقیما به تاثیرات ویرانگر جنگ پس از پایان آن پرداخت و زندگی سربازان را در دوران صلح به تصویر کشید.
داستان فیلم، داستان تعدادی سرباز بازگشته از جنگ دوم جهانی است که هر کدام به نحوی با مشکلات مختلف دست در گریبان هستند. یکی پس از بازگشت با جامعهای یک سر متفاوت آشنا میشود که دیگر در آن حتی اعضای خانوادهاش هم قابل شناسایی نیستند. او نمیداند با روحیات فرزندانش چه کند و از طرف دیگر هنوز آمادهی بازگشتن به محل کارش هم نیست. یکی دیگر از ترومای ناشی از جنگ خلاص نشده و چون خلبان هواپیماهای جنگی بوده، هنوز در همان حال و هوای پر از اضطراب سیر میکند و وقت گذراندن در آشیانهی هواپیماهای اسقاطی را به گذراندن اوقات در کنار دیگران ترجیح میدهد. این مرد حتی با گذشت زمانی طولانی از دوران نبرد، هنوز هم لباس نظامی به تن دارد و آمادهی بازگشتن به روزگار عادی نیست.
اما شاید تلخترین سرنوشت را کسی از میان آنها داشته باشد که بر اثر حضور در میدان نبرد دچار قطع عضو شده و دیگر حتی نمیتواند کارهای روزمرهی خود را هم انجام دهد. خوشبختانه ویلیام وایلر در مقام فیلمساز آن چنان به تک تک این شخصیتها نزدیک شده که اصلا فلیمش به ورطهی شعار دادن و احساساتگرایی بی فایده نمیغلتد. گرچه تیزهوشانه نیروی قدرتمند عشق را تنها راه نجات از این شرایط میداند.
یکی دیگر از نقاط قوت فیلم، حضور کسی مانند گرگ تولند در مقام مدیر فیلمبرداری اثر است. او همان کسی است که که «همشهری کین» (Citizen Kane) را هم فیلمبرداری کرده است. فقط تماشای همین دو اثر از او کافی است که مطمئن شویم گرگ تولند یکی از برترین مدیران فیلمبرداری تمام اعصار است. همهی اینها قطعا عواملی هستند که باعث شده کسی چون تام هنکس فیلم «بهترین سالهای زندگی ما» را یکی از آثار محبوبش در عالم سینما بداند. بیلی وایلدر بزرگ هم یکی از کسانی است که این اثر ویلیام وایلر را ستایش کرده است.
«سه سرباز پس از اتمام جنگ دوم جهانی از ژاپن به شهر خود بازمیگردند. حال هر سه که روزهای تلخی را پشت سر گذاشتهاند، هم باید با آمریکای جدیدی روبهرو شوند که آن را نمیشناسند و هم باید با ترومای ناشی از جنگ دست و پنجه نرم کنند …»
۴. کابوی نیمه شب (Midnight Cowboy)
- کارگردان: جان شلزینگر
- بازیگران: داستان هافمن، جان وویت و برندا واکارو
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪
«کابوی نیمهشب» از آن فیلمهای اواخر دههی ۱۹۶۰ میلادی است که ورود عصر تازهای را نوید میدهند. بعد از آن که سینما در اواخر دههی شصت یواش یواش پوست انداخت و دوران تازهای آغاز شد، فیلمهایی سر از پردهی سینما درآوردند که تا یک دههی قبل امکان ساخته شدن هم نداشتند. دوران تازهای آغاز شده بود و این دوران تازه، فیلمهای خودش را میخواست. یکی از خصوصیات این دوران افزایش بیاعتمادی میان مردم، از بین رفتن رویای آمریکایی در این کشور و افزایش ترس از زندگی، بی اعتمادی به ارکان جامعه بین مردم آمریکا و در نهایت خودباختگی نسلی بود که ارزشهای اخلاقیاش را نمیدانست و در واقع قطبنمایش اخلاقیاش را گم کرده بود. در چنین شرایطی بود که دیگر نمیشد همان فیلمهای قدیمی را ساخت و از ارزشها و اصولی گفت که نسل حاضر برای آنها تره هم خرد نمیکند.
«کابوی نیمهشب» پاسخی است به این روزگار. برخوردار از دو شخصیت معرکه که هر کدام به نوبهی خود پاک باختهاند و چیز چندانی برای از دست دادن ندارند. یکی سالها است که این موضوع را میداند و جان میکند که فقط دوام آورد و دیگری باید آهسته آهسته یاد بگیرد که این دنیا ترسناکتر از آن است که تصور میکردi. در چنین قابی است که جان شلزینگر به دو بازیگر استادکار خود اجازه میدهد که قابها را از آن خود کنند و کاری کنند که من و شما نتوانیم از پرده چشم برداریم. از آن سو خودش هم چیزهایی در چنته دارد. مانند ساختن شهری سرد و بیروح که انگار همه در آن به مردگان متحرکی میمانند که به در زل زدهاند تا فرشتهی مرگ از راه برسد و آنها را با خود بدون یچ مقاومتی با خود ببرد.
در چنین قابی است که داستین هافمن و جان وویت روی پرده جادو میکنند. جان وویت به خوبی توانسته از پس رنگ آمیزی شخصیتی که آهسته آهسته پی به کثیف بودن دنیای اطرافش میبرد و در نهایت خودش را میبازد، برآید و این روند گام به گام سرخوردگی را به شکل بینظیری از کار در آورده است. این که شخصیت او در ابتدای اثر جوان خوش خیالی است که تصور میکند میتواند در شهری بزرگ پول و پلهای به هم بزند اما با قدم گذاشتن در آن شهر با محیطی خشن روبهرو میشود و خود را میبازد، چنان به خوبی به تماشاگر منتقل میشود که تا مدتها در ذهن میماند.
اما از آن سو باید فیلم را متعلق به داستین هافمن دانست. او است که تمام بار عاطفی فیلم را به دوش میکشد و نقش آدمی به ته خط رسیده را با استادی بازی میکند. نقش مقابلش یعنی جان وویت حداقل چیزهایی برای خودنمایی و نمایش تغیرات شخصیتش دارد اما نقش داستین هافمن چنین ویژگیهایی ندارد و به تمامی به تواناییهای بازیگرش وابسته است. او باید خودش نقش این آدم به ته خط رسیده را طوری بازی کند که ما را با خود همراه کند و انصافا به شکل باشکوهی از پس این کار برآمده است.
احتمالا دلیل علاقهی تام هنکس به «کابوی نیمهشب» هم همین دو بازی ماندگار دو بازیگر اصلی است. تام هنکس خودش از آن بازیگران بزرگ تاریخ سینما است و حتما قدر بازیهای بینظیر را میداند.
«یک جوان تگزاسی تصور میکند که به محض ورود به شهری بزرگ میتواند پول پارو کند. او سرخوشانه عازم نیویورک میشود اما در آن جا پی میبرد که تمام تصوراتش جز سراب چیز دیگری نبوده است. او در آن جا با جوان دیگری آشنا میشود که سل دارد و بیمار است. هر دو در کنار هم زندگی فقیرانهای را آغاز میکنند اما …»
۵. لوپر (Looper)
- کارگردان: رایان جانسون
- بازیگران: بروس ویلیس، جوزف گوردون لویت، امیلی بلانت و پل دنو
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
فیلم علمی- تخیلی «لوپر» را قبل از هر چیز میتوان منتسب به ژانر فانتزی دانست. در این جا با تکنولوژی سفر در زمان سر و کار داریم و قصهی افرادی را میبینیم که به شیوهی تازهای دست به جنایت میزنند. آنها از تکنولوژی سفر در زمان خود استفاده میکنند تا رد جنایت خود را از زمان حال پاک کنند، بنابراین این جنایتها را نه در زمان حال خود، بلکه در زمان گذشته انجام میدهند. میبینید که ایدهی فیلم، ایدهی معرکهای است. اصلا جان میدهد برای ساخته شدن یک اثر جنایی یا اکشن معرکه. خوشبختانه سازندگان هم این پتانسیل را در فیلم دیده و دست به انجام چنین کاری زدهاند. پس با فیلمی حسابی سرگرم کننده هم طرف هستیم.
اما فیلم «لوپر» از آن جایی تبدیل به یک فیلم علمی- تخیلی میشود و در واقع بین این ژانر و ژانر فانتزی همپوشانی ایجاد میشود که زمان حالش، جایی در آیندهی نزدیک است و و تکنولوژی مورد استفاده خلافکاران، تشکیلاتی است که توسط دانشمندانی در آینده به وجود آمده است. پس با آدمهای سرخوش و دیوانهای چون پیرمرد و جوانک مجموعه فیلمهای «بازگشت به آینده» (Back To The Future) که یکی از نمادینترین فیلمهای این چنینی است، سر و کار نداریم که تمام فکر و ذکرشان رفتن به گذشته برای لذت بردن از چنین کاری است.
ایده پردازی فیلم علمی- تخیلی «لوپر» به گفتهی کارگردانش ۱۰ سال طول کشیده است. این تلاش کمالگرایانه برای ساخت فیلم از سر و روی آن میبارد؛ چرا که حداقل در مرحلهی ایده مو لای درز داستان نمیرود. طرح داستانی پیچیدهی فیلم باعث شده تا چنین زمانی برای جفت و جور کردن همهی ایدهها صرف شود. داستان سفر در زمان و تغییر دادن گذشته برای بهبود آینده از ایدههایی است که در این سالها آن قدر مورد استفاده قرار گرفته که دستمالی شده به نظر میرسد و انگار چیز جدیدی برای ارائه ندارد و گفتنیها همه قبلا گفته شده است. اما همیشه کسی هست که با ایدهی نابی از راه برسد و مخاطبان را شگفتزده کند.
تفاوت این فیلم با دیگر فیلمهای این چنین در این است که این بار سمت شر ماجرا و جنایتکاران از سفر به گذشته استفاده میکنند تا جلوی مشکلات آینده و گذشتهی خود را بگیرند. این حال و هوا هم مایههای جنایی جذابی به فیلم داده و هم باعث شده ایدهی مرکزی فیلم که رویارویی فردی با نسخهی پیر خودش در آینده است، جذاب شود و قوام یابد. در واقع از ترکیب همین دو ایده است که از فیلم علمی- تخیلی «لوپر» اثری ساخته که انگار همه چیزش تازه است. در فیلمهای دیگر برخورد دو فرد از دو زمان مختلف، چنین داستان اثر را با تنش و درگیریهای فیزیکی همراه نمیکرد.
فیلم درجه یک «لوپر» مملو از ایدههای جدید و ناب دربارهی سفر در زمان است اما اینها باعث نمیشود تا تماشای فیلم به روندی گیج کننده تبدیل شود، بلکه چینش وقایع و روند علت و معلولی طوری پشت سر هم قرار گرفته که درک آن برای مخاطب بسیار ساده باشد. همهی این ساده سازی وقایع و توضیح اتفاقات تا پایان اثر ادامه دارد تا این که ناگهان با یک پایانبندی پر از ابهام روبهرو میشویم. نکتهی جذاب دیگر فیلم بازی بازیگران فیلم است. بروس ویلیس و جوزف گوردون لویت خوب از پس صحنههای اکشن فیلم برآمدهاند و خوب توانستهاند که دو نسخهی متفاوت از یک انسان واحد را بر پرده ترسیم کنند. همهی اینها برای این که کسی چون تام هنکس فیلم را دوست داشته باشد، کافی به نظر میرسد.
«داستان در سال ۲۰۴۴ اتفاق میافتد. باندهای تبهکار آینده برای از بین بردن دشمنان خود، آنها را دست بسته به گذشته میفرستند تا مزدورانشان آنها را بکشند. دستمزد قاتل از طریق شمشهای طلایی که همراه با قربانی است پرداخت میشود. از این طریق هم مشکل تبهکاران حل میشود و هم ردی از جنایت باقی نمیماند تا این که …»
۶. کشتی (Das Boot)
- کارگردان: ولفگانگ پترسن
- بازیگران: یورگن پرشنو، هربرت گرونمیر و کلاوس ونمن
- محصول: ۱۹۸۱، آلمان غربی
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۳ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
ما مخاطبان سینما عادت داریم که فیلمهای جنگی مربوط به جنگ دوم جهانی را از دریچهی چشم متفقین ببینیم تا از زاویهی نگاه آلمانیها. اما فیلم «کشتی» این گونه نیست و داستان یک زیر دریایی را تعریف میکند که در طول انجام ماموریتهای خود آماج حملات متفقین قرار میگیرد. فضای تنگ کشتی باعث شده تا ترس از فضای بسته در قابهای فیلمساز وجود داشته باشد. فیلمبرداری ژوست واکانو و کارگردانی پترسن باعث شده که این فضای ترسناک و هم چنین تعلیقی که در طول داستان وجود دارد، مخاطب را با خود همراه کند.
تاکید فیلمساز روی فضاهای بسته به قابهای او خاصیتی کلاستروفوبیک (ترس از فضاهای بسته) بخشیده و این امکان را فراهم کرده که او در هر لحظه و هر جا از این موضوع بهره ببرد تا فشار وارد شده بر شخصیتها را نمایش دهد. به این موضوع قرار گرفتن در اقیانوسی بی انتها را هم اضافه کنید. پس در واقع تنها محلی که در این پهنهی بیکران میتواند به مکانی برای ادامهی حیات تبدیل شود، همین راهروها و اتاقهای تو در تو و باریک زیردریایی است. همین موضوع باعث ایجاد تنش در فضا میشود.
از سمت دیگر در هر لحظه ممکن است که همین فضای تنگ هم از دست برود. چرا که جنگی در جریان است و کسانی در آن سو در تلاش هستند که زیردریایی را از بین ببرند. پس هجوم خطر لانه کرده در بیرون و احتمال غرق شدن زیردریایی، دیگر عاملی است که باعث ایجاد تنش و هیجان میشود. ولفگانگ پترسن هم از همهی اینها استفاده کرده تا بیهودگی جنگ و آن سوی ترسناکس را به تصویر بکشد.
از سوی دیگر این فضای تنگ و این خطرات کمین کرده در بیرون از زیر دریایی، آرام آرام تاثیر خود را بر روح و روان شخصیتها میگذارد. آنها از جایی به بعد کنترل اعصاب خود را از دست میدهند و به کسان دیگری تبدیل میشوند. خطر هم که لحظه به لحظه افزایش مییابد و راه فراری هم که وجود ندارد. فیلمساز از همین عامل هم استفاده میکند تا بر شرایط بغرنج این آدمیان گرفتار آمده در زیردریایی تاکید کند؛ او به خوبی میداند که میدان نبرد در خشکی و در فضای باز بالاخره فرصت فرار برای شخصیتها باقی میگذارد. اگر کسی عزم رفتن کند و خوش شانس باشد، شاید بتواند از رگبار گلولهها و انفجار توپها جان سالم به در ببرد. در نبردهای این شکلی بالاخره تعدادی جان به در برده باقی میمانند اما در یک زیردریایی اصلا اهمیتی ندارد که کسی مورد اصابت گلوله دشمن قرار گیرد یا نه. اگر اتفاقی شکل بگیرد، همه با هم غرق خواهند شد و همین هم همه چیز را ترسناکتر میکند.
فیلمهای بسیاری با استفاده از تمام موارد بالا ساخته شدهاند و سعی کردهاند که از محیط یک زیردریایی برای بیان حرفهای خود استفاده کنند. خیلی از این فیلمها هم ساختهی آمریکاییها بوده که به خوبی میدانند چگونه از پس فیلمهای پر هزینه برآیند. اما هیچکدام از آنها به پای این اثر آلمانی نمیرسند. «کشتی» از آن دسته فیلمها است که به جای تمرکز بر نبرد بیرون، بر تاثیر آن روی شخصیتهای خود تمرکز کرده و همین هم به برگ برندهی فیلمساز تبدیل شده است.
ولفگانگ پترسن با ساختن فیلم «کشتی» به شهرتی عالمگیر رسید. خود فیلم هم امروزه به عنوان یکی از بهترین فیلمها با محوریت جنگ جهانی دوم شناخته میشود. خلاصه که همهی اینها باعث شد که هالیوود خیلی زود دست به کار شود و کارگردان «کشتی» را به استخدام خود درآورد. اتفاقی که شاید به لحاظ مادی بسیار به سود پترسن تمام شد اما دیگر خبری از اثری با این کیفیت در کارنامهی فیلمسازی او نبود. در هر صورت «کشتی» آن قدر خوب هست که کسی مانند تام هنکس را مجاب کند تا آن را در بین آثار محبوبش قرار دهد.
«نبرد دریایی آتلانیک در سال ۱۹۴۱ در جریان است. یک زیردریایی آلمانی به فرماندهی کاپیتان کلون از بندر لاروشل در فرانسهی تحت اشغال آلمانها عازم این نبرد میشود. در آن جا آنها با چند رزمناو و کشتیهای حامل سوخت دشمن درگیر میشوند و جان سالم به در میبرند. به کاپیتان کلون دستور میرسد که به بندری در اسپانیا برود و پس از دریافت مایحتاج عازم دریای مدیترانه شوند. آنها پس از اسپانیا به سمت مدیترانه حرکت میکنند اما در حین عبور از تنگهی جبلالطارق، مورد هجوم بمباران نیروهای دشمن قرار میگیرند. تا این که …»
۷. شب های عیاشی (Boogie Nights)
- کارگردان: پل توماس اندرسون
- بازیگران: مارک والبرگ، برت رینولدز، جان سی رایلی و جولین مور
- محصول: ۱۹۹۷، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
پل توماس اندرسون در دههی نود میلادی به عنوان فیلمسازی در جهان سینما مطرح شد که نه منتقدان سینما و نه مخاطبان آن میتوانستند او را ذیل دستهی خاصی طبقهبندی کنند؛ دلیل این امر به روحیهی او بازمیگشت که از چسبیدن به یک ژانر و دست و پا زدن میان کلیشههای آن متنفر بود و به شیوههای مختلف به فیلمسازی میپرداخت. او به تنها چیزی که فکر میکرد به انتقال درست احساسش به تماشاگر بود و همین موضوع را در طول پروژههای خود بیش از همه مورد توجه قرار میداد.
صحبت دربارهی پل توماس اندرسون در واقع صحبت دربارهی یک فیلمساز نابغه است که از همان ابتدای کارش نوید حضور کارگردانی درخشان را در سینمای آمریکا میداد. فیلمسازی که همواره فیلمنامهی کارهایش را خودش مینویسد و آن قدر به پروسهی تولید فیلمهایش علاقه دارد که حتی در یکی از آثار خود مدیریت فیلمبرداری را هم بر عهده داشته است.
او را امروز به عنوان یکی از بزرگترین و وسواسیترین فیلمسازان دنیا به حساب میآوریم که هر کدام از فیلمهایش برای علاقهمندان جدی سینما کنجکاوی برانگیز است و بر حسب تجربه همواره در مراسمها و جشنوارههای سینمایی هم خوش درخشیده است. پل توماس اندرسون تعداد کمی فیلم ساخته که در میان آنها همه ژانری یافت میشود. او هم در کارنامهاش کمدی دارد و هم درامهایی تلخ، هم تریلر دارد و هم تاریخی، پس او سینما را با تمام مختصاتش دوست دارد و پیگیری میکند و جهان ذهنیاش مستقیما تحت تاثیر فیلمهایی که دیده است، قرار دارد. او داستانهایی تعریف کرده که در نقاط مختلفی از دنیا شکل میگیرد؛ از درهی سن فرناندو که محل تولدش است تا قلب لندن. پس میتوان او را فیلمسازی نامید که فقط به زمینهی داستانهایش نمیاندیشد و در زمانها و مکانهای مختلف میتواند کار کند؛ چون همانطور که گفته شد بیان صحیح احساساتش در یک ساختار هنرمندانه برای او از هر چیز دیگری مهمتر است.
فیلمهای «شبهای عیاشی» از آن فیلمها است که از طنزی هوشمندانه بهره میبرد تا تصویری از زندگی در عصر حاضر ارائه دهد. پل توماس اندرسون همواره در بهره بردن از عنصر طنز توانا بوده و با دیدن این فیلم میتوان به این درک رسید که او در همان ابتدای کارش هم چنین توانایی شگرفی را داشته است. از سوی دیگر تیم بازیگری فیلم هم عالی است. تمام نقشها به درستی نوشته شده و تمام هنرپیشهها هم در نقشهای خود عالی هستند. فیلم «شبهای عیاشی» موفق شد در رشتههای مختلفی نامزد دریافت جایزهی اسکار شود. از جمله دو نامزدی برای جولین مور و برت رینولدز به ترتیب در رشتههای بهترین بازیگر نقش مکمل زن و مرد. همهی اینها به تنهایی برای دوست داشتن فیلم توسط تام هنکس کافی به نظر میرسند.
«مرد جوانی در یک باشگاه شبانه به عنوان مستخدم کار میکند. اما او مشکلی دارد که ناگهان زندگی وی را از این رو به آن رو میکند …»
۸. فیل (Elephant)
- کارگردان: گاس ون سنت
- بازیگران: ادریک دولن، الکس فراست
- محصول: ۲۰۰۳، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۳٪
فیلم «فیل» و البته سینمای گاس ون سنت به واسطهی درخشش در جشنوارهی کن به جهانیان معرفی شدند. با وجود آن که با فیلمی از سینمای مستقل آمریک سر و کار داریم، اما ساختار اثر به گونهای است که قطعا یک جشنوارهی اروپایی قدرش را بیشتر میداند تا سینماروهای معمول کشور آمریکا. از سوی دیگر سال ۲۰۰۳ یکی از سالهای خوب جشنوارهی سینمایی کن در قرن حاضر است. در سالی که هکتور بابنکو با فیلم «کاراندیرو» (Carandiru) توانست بدرخشد، نوری بیگله جیلان فیلم «اوزاک» (Uzak) را روانهی جشنواره کرده بود که داستان مردی از دنیا بریده و تیپا خوردهای را روایت میکند که حضور فردی آشنا و گذراندن وقت با او زندگیاش را دستخوش تغییر میکند. فیلم «اوزاک» در نهایت توانست برندهی جایزهی بزرگ هیات داوران جشنوارهی کن شود.
اما دو فیلم مهم قرن حاضر هم در طول این جشنواره اولین بار بر پرده افتادند: اولی فیلم «رودخانه میستیک» (Mystic River) به کارگردانی کلینت ایستوود و دیگری فیلم «داگویل» (Dogville) به کارگردانی لارس فون تریه. فیلم «رودخانهی میستیک» یکی از اوجهای کار کارگردانی ایستوود است. او در این فیلم هم شخصیتها را خوب پرورش میدهد و هم قصهی خود را تقریبا بینقص تعریف میکند. فیلم برخوردار از سه شخصیت معرکه است که که هر کدام داستان زندگی خود را دارند اما در عین حال گذشته و حال آیندهی هر سه به هم گره خورده است. شان پن، کوین بیکن و تیم رابینز نقش این سه شخصیت را بازی میکنند.
فیلم «داگویل» هم روایتی تجربهگرایانه در باب یک جامعهی بسته است که زنی غریبه را استثمار میکند و در نهایت در کثافتی که خود خلق کرده غرق میشود. لارس فون تریه در حین ساخت این فیلم تمام توان خود را به کار بست تا از ایدههای خود در مکتب سینمایی دگما ۹۵ استفاده کند. در نهایت و در این شرایط نخل طلای بهترین فیلم به ساختهی گاس ون سنت یعنی «فیل» رسید. گاس ون سنت خیلی زود با ساختن فیلم «ویل هانتینگ نابغه» (Good Will Hunting) به شهرت رسید و خیلی زود هم از صحنهی سینما کنار رفت اما در همین مدت کوتاه هم توانست فیلمی چنین خوب بسازد.
فیلم «فیل» به طرز شگفتآوری هوشمندانه ساخته شده و در عین حال که ساده مینماید، بسیار پیچیده است. تمام فیلم فقط از ۸۸ نما تشکیل شده و به فعالیتهای روزمرهی اهالی یک مدرسه میپردازد. بسیاری از سکانسهای اثر بداهه انجام شده و طرحی دقیق برای آنها وجود نداشته است. گاس ون سنت تمام این بساط را پهن کرده تا به جامعهای خیره شود که هر لحظه در آستانهی انفجار و نابود شدن است. این در حالی است که او تا توانسته از نابازیگران استفاده کرده است. تصویری که گاس ون سنت از جامعهی اطرافش ارائه میدهد چنان منحصر به فرد است و چنان هوشمندانه ساخته شده که قطعا میتواند دلیل علاقهی تام هنکس به فیلم را توضیح دهد.
«اتفاقات معمول یک روز عادی در مدرسهای در جریان است و این در حالی است که دو نفر از افراد آن مدرسه در حال آماده شدن هستند تا یک تیراندازی وحشیانه راه بیاندازند …»
۹. فارگو (Fargo)
- کارگردان: برادران کوئن
- بازیگران: فرانسیس مکدورمند، ویلیام اچ میسی و استیو بوچمی
- محصول: ۱۹۹۶، آمریکا و بریتانیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪
زمانی که «فارگو» اکران شد همهی منتقدان و مخاطبان سینما از کمال جاری در این فیلم شگفتزده شدند. انگار برادران کوئن سالها روی ایدههایی تکراری پافشاری کرده بودند تا به کمال مطلوب همین فیلم دست یابند. داستان همان داستان آشنای سینمای کوئنها است؛ دوباره کسی دیگرانی را استخدام میکند تا عمل خلافی برایش انجام دهند. او تصور میکند که نقشهاش حرف ندارد و از این طریق تمام مشکلاتش حل میشود. اما باز هم جمع شدن عدهای پخمه دور هم کار دستشان میدهد و همه چیز را خراب میکند.
این داستان را میتوان در فیلم «دهشتزده» (Blood Simple) اولین فیلم کوئنها هم دید. سالها بعد در فیلم دیگری مانند «مردی که آن جا نبود» (The Man Who Wasn’t There) هم همین ایده تکرار میشود اما هیچ کدام به خوبی این یکی نیستند. این موضوع دلایل متنوعی دارد اما یکی از آنها پوچی حاکم بر فضای این فیلم است. نه این که در آن فیلمها خبری از این پوچی نیست. اتفاقا «دهشتزده» در ترسیم این پوچی فیلم موفقی است اما مساله بر سر کمالی است که این فیلم به آن دست پیدا کرده.
موضوع دیگر به حضور یک شخصیت پلیس معرکه در دل درام برمیگردد. نقش این پلیس را فرانسیس مکدورمند بازی میکند و هیچ شباهتی به آن کارآگاهان همه فن حریف و زرنگی که از پس حل هر معمایی برمیآیند، ندارد. او زنی معمولی است که زندگی معمولی دارد و همین هم در این دنیای وارونه باعث میشود که کارش پیش برود؛ بالاخره طرف مقابل او هم عدهای آدم زیرک نیستند که برای هر کارشان نقشهای دارند و هر نقشهای را هم با دقت طراحی میکنند.
از سوی دیگر روابط علت و معلولی فیلم توسط اتفاقات پیش برده میشود. در طرح و توطئهی درام این حوادث غیرمترقبه یا اشتباهات شخصیتها است که نقشی اساسی دارد، نه باهوشی یک طرف و نقشههای از پیش تعیین شده. این اتفاقات هم خیلی خوب جای خود را در داستان پیدا کردهاند تا نتیجه به یکی از بهترین فیلمهای دههی ۹۰ میلادی تبدیل شود. بازی فرانسیس مکدورمند یکی از نقاط قوت اصلی فیلم است. همین بازی برایش جایزهی اسکاری به همراه آورد و البته فیلمنامهی دقیق فیلم هم باعث شد که برادران کوئن شب اسکار آن سال را دست خالی ترک نکنند. این فیلم آن قدر موفق بود که سالها بعد بر اساس ایدهی اصلی آن سریالی چند فصلی با همین نام ساخته شود و برادران کوئن در نقش تهیه کنندهی آن، دوباره بتوانند به همان حال و هوا بازگردند.
برخی از سکانسهای فیلم امروزه به سکانسهای سرشناسی تبدیل شدهاند که بسیاری در همین دوران نه چندان طولانی به آنها ارجاع میدهند؛ از جمله سکانس کشتن شخصی با یک دستگاه تکه تکه کردن چوب که هم مخاطب را غافلگیر میکند و هم حسابی میترساند. در چنین قابی حضور این شاهکار در بین آثار مورد علاقهی تام هنکس چندان ما را غافلگیر نمیکند.
«سال ۱۹۸۷. جری دچار مشکلات مالی است. او قصد دارد دو نفر را استخدام کند که همسرش را بدزدند. جری فکر میکند که پدرزنش تمام پول را خواهد پرداخت، بدون آن که از نقشهی او بویی ببرد. تعمیرکار جری دو نفر را به او معرفی می کند و جری از آنها می خواهد که همسرش را بدزدند. در همین حال جری موفق میشود که از طریق یک معاملهی کلان پولی به دست بیاورد و مشکلاتش را رفع کند. او به سرعت تصمیم می گیرد که نقشهی ربودن همسرش را لغو کند اما دیگر خیلی دیر شده است …»
۱۰. پدرخوانده ۱ و ۲ (The Godfather 1, 2)
- کارگردان: فرانسیس فورد کاپولا
- بازیگران: مارلون براندو، رابرت دنیرو، جیمز کان، جان کازال و آل پاچینو
- محصول: ۱۹۷۲، ۱۹۷۴، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۹.۲، ۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪، ۹۶٪
آیا دوست داشتن «پدرخوانده»ها دلیل میخواهد؟ قرار گرفتن آل پاچینوی جوان در قالب نقش رویایی هر بازیگر مردی باعث شد تا او وارد معبد بزرگ بازیگران شود. نقش مایکل کورلئونه، پسر کوچک دون ویتو کورلئونه با بازی بینظیر مارلون براندو، شهرت را برای او به ارمغان آورد، اما این تمام راه برای او نبود نبود. آل پاچینو هم دل منتقدان را به دست آورد و هم به سرعت وارد فرهنگ عامه شد؛ به گونهای که هنوز هم به نقش آفرینی او و تصویرش روی پرده، در آثار سینمایی، تلویزیونی و حتی در شوهای کمدی ادای دین میشود. و این همه بدون هیچ توضیح اضافهای مورد اقبال مخاطب عام قرار میگیرد. کمتر نقشی در جهان است که چنین میان همه شناخته شده باشد.
مجموعهی «پدرخوانده» مبتنی بر کهن الگوی قدیمی فیلمهای گانگستری یعنی تراژدی ظهور و سقوط است. در این فیلمها فردی تلاش میکند تا به جایی در دل تشکیلات جنایی برسد و پس از موفقیت همه چیز را از دست میدهد. در واقع برای گانگستر بهشت و جهنم در همین دنیا است. «پدرخوانده»ها همین الگو را میگیرند و در ترکیب با احساسات شخصیتها و بال و پر دادن به روابط آدمها چنان جهان کاملی میسازند که برای هر انسانی قابل درک است. فرانسیس فورد کاپولا با پرداخت چنین داستانی دقیقا همان کاری را انجام میدهد که تمام هنرهای والا سعی در نمایان کردن آن دارند: یعنی نمایش انسان بدون هیچ روتوش اضافهای.
از آن سو «پدرخوانده ۱» از گنگستری چون ویتو کورلئونه با بازی مارلون براندو یک اسطوره ساخت و زندگی مردان و زنان این دنیا را با تجمل در هم آمیخت. گرچه مصیبتها یکی یکی بر سر اعضای خانواده آوار میشوند اما کارگردان طوری به موضوعش نزدیک شده که انگار همهی اینها بخشی از یک زندگی اساطیری است. از سوی دیگر نمایش خشونت هم به شکل عریانی در جریان است. چندتایی از سکانسهای مرگ و کشتن این فیلم نه تنها سر از لیست سکانسهای ماندگار تاریخ درآوردند، بلکه در زمان خود از خشنترین سکانسهای ژانر گنگستری هم بودند. از سوی دیگر شکل شخصیتپردازی آدمهای فیلم، آنها را به انسانهایی جذاب تبدیل کرده بود. علاوه بر این جذابیت، زندگی پر جنب و جوش آنها بر علاقهی مخاطب به آنها میافزود. همهی اینها را نمیشد یک دهه زودتر به نمایش گذاشت.
بسیاری از فیلمهای گنگستری به تقابل دو دنیای روزمره و معمولی با جهان خلافکاران میپردازند. اما کوپولا روی موضوع دیگری هم دست گذاشت که از دیرباز در این سینما وجود داشت اما تا به این حد در کمال نبود؛ کوپولا داستانی از ظهور یک خانوادهی ایتالیایی در قلب آمریکا تعریف کرده و چنان آن را انسانی از کار درآورده است که به راحتی میتواند بخشی از تاریخ زندگی انسان در قرن بیستم میلادی باشد. قصهی او چنان جهان شمول است که علاوه بر پرداختن به بازیهای قدرت، میتواند فیلمی عاشقانه باشد یا فیلمی دربارهی سقوط اخلاقی یک فرد. از سوی دیگر فیلمهای «پدرخوانده ۱ و ۲» امروزه چه برای مخاطب عام سینما و چه برای مخاطب جدی سینما، یکی از قلههای رفیع فیلمسازی است.
از سویی با شخصیت دن ویتو کورلئونه طرف هستیم که انتخاب خود برای نحوهی زندگی را سالها پیش کرده است و از سویی با داستان پسرش مایکل طرف هستیم که مایل است جایی بیرون از کسب و کار خانوادگی بایستد و زندگی شرافتمندانه داشته باشد. تقابل این دو دنیا به خاطر اهمیت خانواده و چیرگی تاریکی بر نور به سمت تباهی میرود و در سکانسی با شکوه، مایکل کورلئونه پس از مشت خوردن از افسر پلیس، انتخاب میکند تا برای خانواده کار کند. همین ضربهی مشت افسر پلیس، آغازگر داستان زندگی مردی میشود که بهترین سهگانهی تاریخ سینما را به ارمغان آورده است.
از این پس داستان فیلم، داستان قدرت گرفتن یک مرد از یک سو و فرو رفتن او در گنداب جنایت و از بین رفتن ارزشهای اخلاقی از سوی دیگر است. این تقدیرگرایی البته سویهی دیگری هم دارد؛ گرچه شرایط پیش آمده برای مایکل، راه چارهای باقی نگذاشته است اما در نهایت این خود او است که انتخاب میکند تا جا پای پدرش بگذارد و فرانسیس فورد کوپولا با دقت این موضوع را نشانه گذاری میکند. کوپولا در کنار گوردون ویلیس در مقام مدیر فیلمبردار، عامدانه از انتخاب فضاهای پر زرق و برق خودداری کرده و تمرکز خود را بر فضاسازی و همچنین شخصیتها گذاشته است.
دوربین همواره نگاهی خالی از قضاوت نسبت به شخصیتها دارد و البته در برخورد با عظمت شخصیت دن ویتو کورلئونه، خویشتندار و با ملاحظه است. توجه به چنین جزییاتی فیلم «پدرخوانده ۱» را به چنین جایگاه رفیعی رسانده است و البته باید توجه داشت که در نهایت مجموعهی «پدرخوانده» فیلمهایی دربارهی اهمیت خانواده هستند؛ یکی از نهادهایی که جامعهی آمریکا بر اساس آن شکل گرفته. تیم بازیگری فیلم، یکی از قلههای دست نیافتنی هنر هفتم است. مارلون براندو در قالب شخصیت اصلی، بدون شک یکی از بهترین بازیهای تاریخ سینما را انجام داده است. آل پاچینو در قالب نقش مایکل کورلئونه به شخصیتی جان داده که در هر دو فیلم مجموعه، روح اصلی اثر است و البته این نقش هم یکی از بهترینهای تاریخ است. رابرت دنیرو هم در فیلم دوم مجموعه دستنیافتنی به نظر میرسد و اگر کارهایش در کنار مارتین اسکورسیزی نبود، میشد هنرنمایی او در «پدرخوانده ۲» را بهترین بازی کارنامهاش نامید.
«سال ۱۹۴۵. فیلم پدرخوانده با عروسی کانی دختر دن ویتو کورلئونه آغاز میشود. دن ویتو در حال رسیدگی به امور جاری کسب و کار خانواده است تا اینکه دوستی خانوادگی به نام جانی فونتین از پدرخوانده تقاضا میکند تا به او کمک کند به آرزوهایش که بازی در قالب نقش اول فیلمی هالیوودی است، برسد. جناب دن، وکیل خانواده یعنی تام را مامور انجام این کار میکند. مایکل پسر کوچک خانواده به تازگی از جنگ برگشته و قصد دارد وارد سیاست شود. در این میان گروه تازهای از راه میرسد و از دن ویتو تقاضا میکند تا در کسب و کار قاچاق مواد مخدر به آنها کمک کند اما دن مخالفت میکند و همین باعث به وجود آمدن جنگی میان خانوادههای مختلف تشکیلات سازمان یافتهی جنایتکاری در نیویورک میشود …»
///.